همپوشانی نژاد، جنسیت و طبقه در مطالعات سازمانی-قسمت دوم و پایانی

1
1207

بیدارزنی: متن حاضر قسمت دومِ برگردانِ مقاله «همپوشانی نژاد، جنسیت و طبقه در مطالعات سازمانی» نوشته اونجلینا هالوینو است. وی در قسمت اول مقاله چهار موضوع را در نظر گرفته که برگرفته از تجربیات زنان رنگین‌پوست و تفاوت‌های برآمده از این تجربیات است. به اعتقاد وی، تئوریزه کردن این تجربیات، فمینیسم لیبرال را به چالش کشیده است، چون آن‌ها به‌جای همه‌ی زنان صحبت می‌کنند؛ مطالبات سایر زنان را به سکوت کشانده‌اند؛ ‌و همزمانی اساسی جنسیت، نژاد و طبقه را در کار و سایر فعالیت‌های اجتماعی حتی تا به امروز نادیده گرفته‌اند.
در ادامه، قسمت دوم و سوم مقاله را می‌خوانید. او این دو قسمت را چنین شرح داده است: «در قسمت دوم از سایر نظریه‌های فمینیستی که صریحاً تلاقی جنسیت، نژاد و طبقه و فراتر از آن را قبول دارند، مطالبی آورده‌ام. من هرکدام از این نظریه‌ها _فمینیسم سوسیالیست، پساساختارگرا و فراملیتی_ را وارسی کرده‌ام تا بتوانم دیدگاه‌ها و امکانات شناختی ‌آن‌ها را برای تجزیه تحلیل‌های سازمانیِ مبتنی بر اینترسکشنالیتی گرد هم آورم. و در قسمت سوم آنچه را که از ‌آن‌ها برگرفته‌ام برای ارائه پیشنهاد برای مداخله‌گر‌ی تئوریک و روش‌شناختی به شکل عامدانه‌تر و مؤثرتر در تحقیق و عمل برای نشان دادن همزمانی نژاد، جنسیت و طبقه در سازمان‌ها استفاده کرده‌ام. من با چند نظر و پیشنهاد در مورد الزامات ممکن یا پیامدهای این پیشنهاد‌ها برای هرکدام از ما محققان و کسانی که در حوزه جنسیت و سازمان کار می‌کنند، نتیجه‌گیری خواهم کرد».

بررسی سایر دیدگاه‌های فمینیستی به‌عنوان جایگزینی برای تفکر لیبرالی

اونجلینا هالوینو
اونجلینا هالوینو

در این بخش من سایر دیدگاه‌های فمینیستی، اعم از فمینیسم سوسیالیست، پساساختارگرا و فراملیتی و سهم احتمالی هر یک از آن‌ها را در پرداختن به موضوع تلاقی نژاد و طبقه و جنسیت در نظریه و عمل سازمانی بررسی می‌کنم. البته قصد من ارزیابی اجمالی آن‌هاست، وگرنه دیگران مفصلا این کار را انجام داده‌اند[۱]. هدف من در اصل، پررنگ کردن راه‌های احتمالی است که این دیدگاه‌ها به تجزیه تحلیل این تلاقی‌ها گشوده‌اند؛ چرا که تلاش این دیدگاه‌ها از قبل، به‌طور تلویحی و یا آشکار شامل مفهوم کردن چنین تلاقی‌هایی بوده است.

صرف‌نظر از فرضِ جدید بودن اینترسکشنالیتی، باید به خاطر داشته باشیم برای کسانی که از دهه ۷۰ مروج ادغام تقاطع‌های نژاد، طبقه، جنسیت و سکسوالیته در تئوری و عمل فمینیستی بوده‌اند، روند کندی وجود داشته‌ است.

با ملاحظه‌ی تاریخی این دیدگاه‌ها، تعجبی ندارد بپذیریم زمان آن فرارسیده که صدای زنان رنگین‌پوست شنیده شود، چرا که خیلی‌ها ادعای ملاحظه‌ی آن را دارند و نظریه‌پردازی فمینیستی به‌طور روزافزونی در پی لحاظ کردن این ادعا است. با این حال، صرف‌نظر از فرضِ جدید بودن اینترسکشنالیتی، باید به خاطر داشته باشیم برای کسانی که از دهه ۷۰ مروج ادغام تقاطع‌های نژاد، طبقه، جنسیت و سکسوالیته در تئوری و عمل فمینیستی بوده‌اند، روند کندی وجود داشته‌ است. کارهای قبلی، شرایط زنان رنگین‌پوست را صرفا به لحاظ مادی و تجربی تحلیل کرده‌اند، بدون آنکه آن را در دیدگاه‌های فمینیستی تعیین کنند[۲]. اما همین ورود آن‌ها به موضوع، راهگشای ملاحظات بسیاری برای فمینیسم سوسیالیسم بوده و در نظریه‌پردازی فمینیست‌های فراملیتی که متأخرترند، بهتر ارائه شده است.

فمینیسم سوسیالیست

این دیدگاه طبقه، نژاد، جنسیت، و سکسوالیته را به‌عنوان ریشه‌های درهم‌تنیده‌ی نابرابری[۳] یا فرایندهای به هم وابسته‌ی ستم بر زنان درک کرده است[۴]. با توجهی که آن‌ها به مردسالاری و سرمایه‌داری به‌صورت ساختارهای به هم مرتبطِ سلطه‌ کرده‌اند، تأکید آن‌ها بر این است که روندهای تاریخی، مادی و ساختاری باید با همه‌ی درهم‌تافتگی‌ و نشانه‌های مختلفشان مطالعه شوند تا به فمینیسمی چند برآیندی با هدف بازسازی سازمان‌ها برای همه و نه فقط برای زنان برسیم.
تقسیم جنسیتی کار در جوامع سرمایه‌داری، شامل ساختار جنسیتی بازار کار در به‌کارگماری زن و مرد در مشاغل مختلف، دادن حقوق نابرابر برای کار برابر به آن‌ها، استخدام نابرابر جنسیتی و یا تفکیک جنسیتی رکن‌های اساسی ستم بر زنان را تشکیل می‌دهد[۵].اما همین الگوها نیز برای گروه‌های متفاوت زنان فرق می‌کند. برای مثال، مقایسه زنان در مشاغل، صنایع، و سطوح مختلف سازمانی بیانگر نابرابری در حقوق و موقعیت شغلی بین زنان سفیدپوست و رنگین‌پوست است که زنان رنگین‌پوست را به کارهای پائین تر با درآمد کمتر و زنان سفیدپوست را به مشاغل مدیریتی با درآمد بالاتر می‌گمارد[۶].

دو موضوع عمده که فمینیسم سوسیالیست در مطالعه تلاقی طبقه و نژاد و جنسیت در سازمان‌ها انجام داده‌، یکی کانون توجه آن‌ها به موضوع طبقه به‌عنوان رکن اصلی نابرابری و روابط نابرابر قدرت میان زنان و دوم، توجه آن‌ها به زنان از نژادها و اقوام و طبقات مختلف در بازار کار سازمانی است. با این وجود و به‌رغم مدافعه قوی آن‌ها برای نشان دادن تلاقی نژاد و طبقه و جنسیت، پیشبرد راهی که بتواند چنین روندهای همزمانی را برای یک تحقیق سازمانی تدوین کند، برای آن‌ها بسیار دشوار بوده است.

جنسیت به‌صورت تاریخی نابرابری معینی بوده که هرگز نمی‌شود آن را جدا از سایر فرایندهای اجتماعی مثل نژاد و قومیت و طبقه بررسی کرد. همین ویژگی تاریخی سبب درک تفاوت‌های تجارب زنان از نژادها و اقوام و طبقات مختلف شده و اینکه ساختار بازار کار چگونه مردان و زنان را در طول زمان تحت تاثیر قرار داده است[۷]. تحقیقات‌ شرزر (۲۰۰۳) در مورد شغل پرستاری که محل تلاقی نژاد و طبقه و جنسیت است نشان داده که جنسیت، طبقاتی و نژادگرایانه شده است و چگونه این فرایندهای برهم‌کنشگرانه نه تنها موقعیت شغلی پرستاران را شکل می‌دهد بلکه در ایجاد درگیری‌ها و نابرابری‌ها بین گروه‌های مختلف در این شغل دخیل است. و اینکه این فرایندها هرگز مستقل از هم نبوده بلکه به لحاظ تاریخی و سازمانی خاص بوده‌اند.
توجه ویژه‌ای در کار تدقیق و تحلیل کار زنان سفید‌پوست و به‌عنوان پیشخدمت و خدمتکار[۸] و زنان رنگین‌پوست به‌صورت خدمتکار خانگی[۹] یک‌بار دیگر مؤید تفاوت‌های مهمی بین زنان سفید و رنگین‌‌پوست است. وقتی خدمات خانگی زنان رنگین‌پوست امکان کار و تحرک را برای زنان سفید‌پوست فراهم آورده، خدمات خانگی برای زنان رنگین‌پوست «در حکم یک گتوی[۱۰] شغلی بوده است.» (گلن، ۱۹۸۸) مع‌هذا، زنان آسیایی، لاتین‌تبار و سیاه‌پوست، برای بازتعریف این شغل که در واقع، نمونه‌ی یک کار پیشاصنعتی، رده پائین و کار سخت یدی ‌است، تلاش کرده‌اند تا کنترل، استقلال و کرامتی به‌ظاهر شبیه به دست آورند[۱۱].
در کل دو موضوع عمده که فمینیسم سوسیالیست در مطالعه تلاقی طبقه و نژاد و جنسیت در سازمان‌ها انجام داده‌، یکی کانون توجه آن‌ها به موضوع طبقه به‌عنوان رکن اصلی نابرابری و روابط نابرابر قدرت میان زنان و دوم، توجه آن‌ها به زنان از نژادها و اقوام و طبقات مختلف در بازار کار سازمانی است. با این وجود و به‌رغم مدافعه قوی آن‌ها برای نشان دادن تلاقی نژاد و طبقه و جنسیت، پیشبرد راهی که بتواند چنین روندهای همزمانی را برای یک تحقیق سازمانی تدوین کند، برای آن‌ها بسیار دشوار بوده است. آکر در ۲۰۰۶ این مشکل را به جزئیات بررسی کرد و برای رسیدن به درکی نو از طبقه‌ی اجتماعی به‌مثابه فرایندهای جنسیتی و نژادگرایانه‌ شده بحث می‌کند که می‌بایست عملکرد مشخص آن را در اقتصاد مطالعه کرد که شامل تولید، بازتولید، توزیع و کار بدون مزد است[۱۲].

فمینیسم پساساختارگرا

بسیاری از برداشت‌های فمینیستی از پساساختارگرایی تأکید بر جنبه‌هایی از زبان، تحلیل متون، نظریه‌پردازی، و گفتمان‌ است که در آن‌ها مرد و زن به‌عنوان اجزای متشکله‌ی متفاوت در نظر گرفته می‌شوند _به‌عنوان «دیگری» از یک جفت دوگانه‌ی استدلالی. با این حال برخی بر این عقیده‌اند که تجزیه تحلیل جنسیت نباید صرفا ابعاد سمبولیک و ذهنی جنسیت بلکه مفاهیم ساختاری و مادی آن را نیز بایستی مدنظر قرار دهد، «چون از طریق همین گفتمان‌ها، قدرت مادی به کار افتاده و روابط قدرت پایه‌ریزی شده و همیشگی گشته است.»[۱۳]. بنابراین، جنسیت هم به‌عنوان مقوله‌ای برای تجزیه تحلیل و هم به‌عنوان روابط اجتماعی سلطه درک می‌گردد که به‌صورت تاریخی ایجاد شده و همیشه خاص بوده است[۱۴].
یک تحلیل پساساختارگرای فمینیستی که به ­جای بررسی هر نوع ویژگی­(های) ذاتی، علاقه­ مند به بررسی روند به وجود آمدنِ ذهنیت‌های خاص است، نیز درتلاقی‌های نژاد، جنسیت، طبقه و سکسوالیته تفحص می‌کند، چرا که همین تلاقی‌های همواره دگرگونی پذیر هستند که ترتیبات و ذهنیت­ های طبقاتی شده، جنسیتی شده، نژادگرایانه و جنسی شده را تکثیر می‌کنند. چنین رویکردی برای مطالعهی تلاقی‌ها، ما را به محک زدن تفاوت ساختارها و اجراهای جنسیتی در ابعاد نژاد، طبقه و جنسیت، قومیت و سکسوالیته و میزان حدت تأثیر آن­ها می‌کشاند[۱۵]. و همچنین، به مطالعه اینکه هویت‌های گوناگون به هنگام رسیدن به تلاقی‌های نژاد، جنسیت، طبقه و سکسوالیته چگونه درک، ایجاد، اجرا و «دست‌اندرکار ساخت متقابل یکدیگر» می‌شوند، وادار می‌سازد[۱۶].

یک چهارچوب فمینیستی پساساختارگرایانه به سه طریقِ مهم در مطالعه تلاقی‌های نژادی، جنسیتی، طبقه و سکسوالیته در سازمان­ها مشارکت دارد: نخست، به درک ذهنیت‌ها به­ عنوان چندگانه، غیرثابت و غیرذاتی در سازمان­ها منجر می­ گردد. دوم، در تحلیل­ بازنمودها، نقد و توصیفی مشروح از کارکرد مسلط سازمانی در ارتباط با گفتمان­ های جنسیتی و طبقاتی شده‌ی آن‌ها و اثرات آگاهی ارائه می­ کند. هم­چنین، نشان می‌دهد که خلق فضاهای جایگزین برای شیوه ­ی دیگری از تفکر و کنش سازمانی از به هم ریزی متون اجتماعی و مکتوب به دست می‌آید. سوم اینکه، موضع انعکاسی محققین را فرامی‌خواند که این کار مستلزم آن است که افرادِ درگیر در مطالعات اینترسکشنالیتی، جایگاه اجتماعی خود را در تلاقی‌هایی که درباره‌اش در پی تولید علم و آگاهی هستند، زیر سؤال ببرند.

در حین اینکه تمرکز بر روی جنسیت جنبه غالب گرایش­های فمینیستی پساساختارگرایانه در مطالعات سازمانی است، برخی توجه خود را به بازنمودهای نژادی و جنسیتی در ادبیات سازمانی مبذول داشته ­اند. برای مثال، تلقی از زنان آسیایی و لاتین‌تبارها به­ عنوان زنان مطیع ولی فرز در کارهای یدی، به توجیه این باور که از آن­ها کارگران خوب برای کارخانه­ ها ولی مدیران ضعیف درمی‌آید، می‌کشاند[۱۷]. این تصاویر در تضاد شدید با تصاویری هستند که از مدیران زن سفیدپوست به­ عنوان بی­ غرض، زنانه، تیزهوش و پرانگیزه، و یا از مدیران زن سیاه‌پوست به­ عنوان قدرتمند، خودکفا، ملاحظه گر ارائه شده است[۱۸]. بقیه نیز همّ خود را به بررسی تلقیات مذکرانه گذاشته ­اند که شامل جنبه ­های نژادگرایانه و طبقاتی آن، در تعاملات و ریزه ­کاری­ های روزانه­ سازمان­ هاست. این مطالعات همچنین متناقض بودگی و جابجا شوندگی هویت­ های جنسیتیِ کنشگران سازمانی را برملا می­ سازد.
روی­ هم­ رفته، یک چهارچوب فمینیستی پساساختارگرایانه به سه طریقِ مهم در مطالعه­ تلاقی‌های نژادی، جنسیتی، طبقه و سکسوالیته در سازمان­ ها مشارکت دارد:
نخست، به درک ذهنیت‌ها به ­عنوان چندگانه، غیرثابت و غیرذاتی در سازمان­ ها منجر می­ گردد[۱۹]. دوم، در تحلیل­ بازنمودها، نقد و توصیفی مشروح از کارکرد مسلط سازمانی در ارتباط با گفتمان­ های جنسیتی و طبقاتی شده‌ی آن‌ها و اثرات آگاهی ارائه می­ کند. هم­چنین، نشان می‌دهد که خلق فضاهای جایگزین برای شیوه­ دیگری از تفکر و کنش سازمانی از به هم ریزی متون اجتماعی و مکتوب به دست می‌آید. سوم اینکه، موضع انعکاسی محققین را فرامی‌خواند که این کار مستلزم آن است که افرادِ درگیر در مطالعات اینترسکشنالیتی، جایگاه اجتماعی خود را در تلاقی‌هایی که درباره‌اش در پی تولید علم و آگاهی هستند، زیر سؤال ببرند[۲۰].

فمینیسم‌های فراملیتی/پسااستعماری/جهان سومی

این دیدگاه‌های فمینیستی اهمیت نقد فمینیسم سفید محور را که زنان رنگین‌پوست بر آن پافشاری می‌کردند، با تقویت، تکرار و گسترشِ تفسیر آن‌ها از تلاقی نژاد و جنسیت، طبقه، گرایش‌های جنسی دگرگونه گویی کرده و حتی پیش‌تر هم برده است؛ پیش‌تر از آنچه قبلا در اینجا گفته شد. این تحلیل‌ها بخصوص از دل تعارضات و انتقادات پیچیده نسبت به سایر جنبش‌های تغییرات اجتماعی برآمده است: مثل جنبش‌های آزادی‌خواهانه ملی تحت تسلط مردان؛ جنبش‌های فمینیستی تحت تسلط زنان سفیدپوست غربی؛ گفتمان آکادمیک‌ اروپا محور که برتری نظریه‌ را بر کنش‌گرائی رواج می‌دهد؛ حرکاتی که دگرجنس‌خواهی را ترویج می‌کنند؛ و تحلیل‌های مارکسیستی از طبقه که زنان رنگین‌پوست و زنان غیر غربی را نادیده می‌گیرد[۲۱].

اول اینکه نژاد، جنسیت، طبقه در سایر روابط پیچیده اجتماعی نظیر ملت‌ـ‌حکومت محاط شده است. این روابط بیش از هر زمان دیگر جهانی شده هستند و به همین دلیل هدف ویژه فمینیسم پسااستعماری برای مطالعه‌ی فرایند استعماری و جهانی‌سازی و تأثیرات گوناگون آن بر زنان و مردان در کشورهای پیشرفته و در حال پیشرفت را ضروری می‌سازد.

بنابراین، فمینیسم فراملیتی و فمینیسم پسااستعماری که اکنون دیگر به‌وسیله‌ی فمینیست‌های هم جهان‌سومی و هم جهان اولی پذیرفته شده، ما را به‌جایی که هستیم، رسانده است. به‌ویژه اینکه، اضطرار و اهمیت یک چهارچوب فمینیستی فراملیتی در بافت جهانی بیش از پیش احساس می‌شود. زنان سراسر جهان نیاز بر سازمان‌دهی و ایجاد اتحادی مبتنی بر پذیرش، به رسمیت شناختن و تئوریزه کردن تفاوت‌هایشان و نه صرفاً شباهت‌هایشان را حس می‌کنند و به همین دلیل از خواهری جهانی ناپخته دهه‌۶۰ و فمینیسم جهانی دهه‌ی ۹۰ فراتر می‌روند (مندوزا، ۲۰۰۲).
از ورای این چشم‌اندازها است که جنسیت، طبقه، نژاد، گرایش‌های جنسی و ملیت به‌مثابه فرایندهای اجتماعی مرکب و ساختارهای استدلالی‌ای دیده می‌شوند که لازم است در آن‌ واحد، عرض اندام کنند، که آن‌ها به‌صورت راهبردی، برای به سؤال کشیدن پارادایم‌های غربیِ مسلط به‌صف‌ شده‌اند. (موهانتی، ۲۰۰۳؛ اسپیواک، ۱۹۸۸، ۱۹۹۰) همین تحلیل‌ها بود که توجه فمینیسم پساساختارگرایی و سوسیالیستی را به شیوه‌های استدلالی و مادی خاص برای لحاظ کردن ملیت، قومیت، و فرهنگ به‌مثابه محورهای مهم مطالعه کشاند.

دوم اینکه، نژاد، جنسیت، طبقه، ملیت، و سکسوالیته به‌عنوان کانون‌هایی از موقعیت‌های ناهمگونِ سوژه و ابعاد پیچیده و متغیر هویت فردی و جمعی به رسمیت شناخته ‌می‌شوند.

یکی از توجهات مهم فمینیست‌های فراملیتی، مطالعه نقش حکومت‌ها در محدود کردن زندگی روزمره زنان رنگین‌پوست و تلاش ‌آن‌ها برای بقا است، و همین موضوع دلالت‌های مشترک آن را به‌عنوان نهادی مهم در ساختار به هم متصلِ قدرت و سلطه که جنسیتی، پدرسالارانه، نژادگرایانه و ناهمجنس‌خواهانه شده است، آشکار می‌سازد (مندوزا، ۲۰۰۲ و موهانتی، ۱۹۹۷). تعابیر دیگری نظیر «ستم مضاعف»، «مخمصه‌ی چندوجهی» که از مفاهیم ریاضی برگرفته شده، راه را برای کنایه‌های دقیق‌تری نظیر «ماتریس سلطه»، «گذرگاه مرزی» و «فراسوی مرز» باز کرد. این کنایات نشانگر کوششی است برای برچیدنِ سلسله‌مراتب سلطه و تلاش برای بررسی و بند دادن موقعیت‌های مرکب و ذهنیت‌های مغایر.

سوم اینکه واقعا مهم است که از ابراز تعابیری درباره‌ی «دیگری» که آن‌ها را قربانیانی بدون عاملیت نشان می‌دهد، پرهیز شود. تلاقی‌های نژاد، جنسیت، طبقه در موضوعات پسااستعماری محاط شده‌اند؛ کسانی که به‌طور سنتی خاموش گردانیده‌ و کنار گذاشته شده‌اند زبان به سخن می‌گشایند، عاملیت خود را تصریح می‌کنند و خود را فراتر از آن تصویر خلعِ ید شده‌ی سنتی و ـ‌چنانچه قبلا عنوان شدـ «مورد ستم قرارگرفته» نشان می‌دهند.

روی‌هم‌رفته، تئوریزه کردن تلاقی نژاد، جنسیت، طبقه در مرکز کار فمینیسم پسااستعماری/فراملیتی به روش‌های زیر انجام شده است:
توجه به همزمانی ستم‌ها؛ درک و بازنویسی تاریخ از نقطه نظر موقعیت اجتماعی زنان رنگین‌پوست؛ به رسمیت شناختن و اهمیت دادن به عاملیت زنان رنگین‌پوست؛ توجه به نقش حکومت و مناسبات مشترک آن با استعمار، نژادگرایی، و جنسیت، تشخیص اهمیت و مشکلات پیشبرد گروه‌های متحد زنان برای ایجاد تغییر[۲۲]. بنابراین، از نقطه‌نظر همین ماتریس جنسیتی، نژادگرایانه، و ناهمجنس‌خواهانه و ارتباط بین‌المللی قدرت، همچنین از تجارب و چشم‌انداز زنان رنگین‌پوست در بافتار سرمایه‌داری نوین جهانی، من سه مورد بالقوه از سهمی را که فمینیسم پسااستعماری/فراملیتی در مطالعه تلاقی‌های نژاد، جنسیت، طبقه در سازمان‌ها داشته است، به شرح زیر بررسی می‌کنم:
اول اینکه نژاد، جنسیت، طبقه در سایر روابط پیچیده اجتماعی نظیر ملت‌ـ‌حکومت محاط شده است. این روابط بیش از هر زمان دیگر جهانی‌شده هستند و به همین دلیل هدف ویژه فمینیسم پسااستعماری برای مطالعه‌ی فرایند استعماری و جهانی‌سازی و تأثیرات گوناگون آن بر زنان و مردان در کشورهای پیشرفته و در حال پیشرفت را ضروری می‌سازد. برای مثال، از دست دهی درآمد برای زنان در کارولینای شمالی بیشتر با فرایندهای جهانی­ سازی در صنعت نساجی، همچون برون‌مرزی کردن و کشاندن شغل­ها به مراکز کار ارزان مثل هندوراس مرتبط است. درعین‌حال نیز بردن شغل­ها به بیرون از مرزها ضمن خلق فرصت­های محدود برای زنان هندوراسی، باعث کنار گذاردن مردان محلی از کار می­ شود. این تصمیمات در اتاق­های هیئت مدیران شرکت اتخاذ می ­شود که عمدتا متشکل از مردان هستند و به‌وسیله‌ی مدیران عامل زن سفیدپوست به اجرا درمی‌آیند که با شکستن سقف­ های شیشه­ ای در ایالات‌متحده و دیگر دفاتر مرکزی شرکت‌های چندملیتی­ به چنین مشاغلی راه‌یافته‌اند، و این در حالی است که خود این زنان هم از فشار ناشی از متعادل کردن کار­ و از نیازهای مراقبتی کودکان در رنج هستند. مهاجران فیلیپینی و دیگر زنان مهاجر درنهایت کارشان به اینجا ختم می­ شود که برای جبران این کمبود مراقبتی به­ خدمت چنین افرادی در جهان اول دربیایند که به زیان فرزندان و خانواده خود آن‌ها در جهان سوم است [۲۳]. درواقع تفکیکی بین فرایند جهانی و محلی و چگونگی بازنمود آن‌ها در جنبه‌های مختلف حیات سازمانی وجود ندارد.
دوم اینکه، نژاد، جنسیت، طبقه، ملیت، و سکسوالیته به‌عنوان کانون‌هایی از موقعیت‌های ناهمگونِ سوژه و ابعاد پیچیده و متغیر هویت فردی و جمعی به رسمیت شناخته ‌می‌شوند. به‌عنوان مثال، در مطالعه‌ی روایت‌های زنان مهاجر شاغل در هتل‌ها، آدیب و گرئیر (۲۰۰۳) مثال می‌آورند که وقتی‌که «درهم قفل‌شدگی جنسیت با ملیت، نژاد، قومیت و طبقه» در نظر گرفته می‌شوند، چگونه برهم‌کنش‌ها و هویت‌ها بغرنج می‌شوند. مطالعه‌ی دلالت‌های این موقعیت‌های پیچیده، امکان رسیدن به درکی نو برای پیوندسازی میان گروه‌های گوناگون نژادی، قومی و ملیتی و جنسیتی را برای تغییرات سازمانی فراهم می‌کند[۲۴].

هرکدام از ما، به جای «در پیش گرفتن شیوه‌های رقیبانه، با گردهم‌آوری داشته‌هایمان با هوشیاری سیاسی، دانشی بسازیم و از مجموعه دیدگاه‌های فمینیستی متعدد یک گسترش راهبردی برای مطالعه همزمانی نژاد، جنسیت، طبقه در سازمان‌ها ارائه دهیم. همچنین به نظر من از دیدگاه‌های سوسیالیستی، پساساختاری و فراملیتی به‌مانند تاکتیک‌هایی برای مداخله‌گری و دگرگون کردن مناسبات اجتماعی در سازمان‌ها بهره گیریم. آنچه ذهنیت گرایی تاکتیکی و نظریه‌پردازی تکمیلی خوانده می‌شود.

سوم اینکه واقعا مهم است که از ابراز تعابیری درباره‌ی «دیگری» که آن‌ها را قربانیانی بدون عاملیت نشان می‌دهد، پرهیز شود[۲۵]. تلاقی‌های نژاد، جنسیت، طبقه در موضوعات پسااستعماری محاط شده‌اند؛ کسانی که به‌طور سنتی خاموش گردانیده‌ و کنار گذاشته شده‌اند زبان به سخن می‌گشایند، عاملیت خود را تصریح می‌کنند و خود را فراتر از آن تصویر خلعِ ید شده‌ی سنتی و ـ‌چنانچه قبلا عنوان شدـ «مورد ستم قرار گرفته» نشان می‌دهند. بنابراین مطالعه‌ی مقاومت، پایندگی و عاملیت آن‌ها مهم است و نه صرفا قربانی شدگی و مظلومیت آن‌ها. بعلاوه، کسانی که مدعی نمایندگی و سخن گفتن به جای دیگران هستند؛ و این یعنی پژوهشگران در امور سازمان‌ها بایستی تعابیر خودمان/شان را از «دیگری» بازبینی کرده و برای آشکار کردن این‌که این تعابیر درباره‌ی خود ما/آن‌ها چه می‌گوید، این موضوع را به خود بازتاب دهند. نژادگرایی، دیدگاه جنسیتی، طبقاتی، ملیتی و امثال آن واقعا در صداهای دانش پژوهانه‌ی مسلطِ خود ما حضور دارد[۲۶].

گامی فراتر برای نشان دادن همزمانی نژاد، جنسیت، طبقه در سازمان‌ها

از بررسی نظریه‌های گوناگون فمینیستی و آنچه در بخش قبلی گفته شد، من به تعبیر اورتادو می‌رسم که «جفت‌وجوریِ رابطه‌ای» می‌نامد که هرکدام از ما، بجای «در پیش گرفتن شیوه‌های رقیبانه، با گردهم‌آوری داشته‌هایمان با هوشیاری سیاسی، دانشی بسازیم[۲۷] و از مجموعه دیدگاه‌های فمینیستی متعدد یک گسترش راهبردی برای مطالعه همزمانی نژاد، جنسیت، طبقه در سازمان‌ها ارائه دهیم. همچنین به نظر من از دیدگاه‌های سوسیالیستی، پساساختاری و فراملیتی به‌مانند تاکتیک‌هایی برای مداخله‌گری و دگرگون کردن مناسبات اجتماعی در سازمان‌ها بهره گیریم[۲۸]. آنچه ذهنیت گرایی تاکتیکی[۲۹] و نظریه‌پردازی تکمیلی[۳۰] خوانده می‌شود.
ابتدا، برای مبحث مداخله‌گری‌ نظری، من بازنگری نژاد، جنسیت، طبقه را به‌مثابه فرایندهای همزمان هویت، عملکرد اجتماعی و مؤسسات و سازمان‌ها پیشنهاد می‌کنم. و منظور از فرایند عملکرد هویت، شیوه‌هایی است که در آن نژاد، جنسیت، طبقه هویت‌های خاصی را ایجاد و باز ایجاد می‌کند که چگونگی دید افراد نسبت به خودشان، و چگونگی دید دیگران نسبت به آن‌ها را در سازمان‌ها تعیین می‌کند. این عملکرد وسعتی را شامل می‌شود از شیوه‌های جامعه‌پذیری آغازین، تا گفتمان‌های اجتماعی فراگیرتر، مثل طرز زندگی خانگی قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ که هویتی مشخص برای زن سفیدپوست طبقه متوسط تعریف کرد که بر نقش همسری و مادری آنان تأکید داشت. برعکس، هویت زنان رنگین‌پوست طبقه کارگر کمتر حمایتی بود، برای مثال نقش آن‌ها به‌عنوان خدمتکار خانه‌ها (گلن، ۲۰۰۱).

ارزش روشنگرانه این مقولات امروزه در سازمان‌ها بیش از این قابل انکار نیست. درحالی‌که چندوجهی بودن/کثرت فرایند هویت، عمل اجتماعی و سازمانی، سیالیت آن‌ها و حلقه‌های ملی و فراملی، مطالعه اینترسکشنالیتی را پیچیده‌ کرده، ساده گردانی آن‌هم دیگر چاره‌ساز نیست.

منظور از فرایند عملکرد نهادی راه‌هایی است که رده‌بندی و روابط مبتنی بر نژاد، جنسیت و طبقه به‌صورت ساختار سازمانی و روش‌های کار درمی‌آید که عادی جلوه کرده و درعین‌حال روابط خاص مبتنی بر نابرابری و امتیازمندی را تولید و بازتولید می‌کند. ما می‌توانیم خدمات خانگی را به‌مثابه نوع خاصی از نهاد تحلیل کنیم با یک سری تعاملات‌ میان خدمتکار و کارفرمای او، یک تقسیم‌کار مشخص، با دستمزد کم، که با یک سری از شیوه‌های فاقد نظارت اجتماعی پابرجا می‌مانند[۳۱].
منظور از فرایند عملکرد اجتماعی راه‌هایی است که ساختار اجتماعی، باورها و روش‌های به‌کارگماری در سطوح مختلف، نابرابری‌ها را در امتداد محورِ نژاد، جنسیت، طبقه در سازمان‌ها تولید و بازتولید می‌کند[۳۲]. لازم است این فرایندها به صورتی دولایه مطالعه شوند؛ یعنی آن‌ها را از هم تفکیک کرده و هر یک را تبیین کنند و درعین‌حال مرتبط کرده و وابستگی آن‌ها را به هم نشان دهند.

یکی از هدف‌های این مداخله‌گری کمک به تغییر روایات مسلط سازمانی است که تجارب مردان و زنان سفیدپوست را ارجح کرده و سازمان‌هایی با پارادایم لیبرالی که مردانه، جنس‌مخالف‌خواهانه، سفید محور و غرب ‌محورند، بنا می‌کند. روایاتی که هویت‌های نوع خاص با روابط نوع خاص و دسترسی به قدرت متناسب با آن‌ها را می‌سازد و تکثیر می‌کند.

دوم اینکه به‌عنوان یک مداخله‌‌گری روش‌شناختیِ کلی، نقطه شروع من همانا همزمانی نژاد، جنسیت، طبقه، و بسط آن برای شامل کردن قومیت، گرایش‌های جنسی و ملیت برای تجزیه تحلیل سازمانی است، هم چنانکه فمینیسم فراملیتی به پیوند دادن آن‌ها کمک می‌کند. ارزش روشنگرانه این مقولات امروزه در سازمان‌ها بیش از این قابل انکار نیست. درحالی‌که چندوجهی بودن/کثرت فرایند هویت، عمل اجتماعی و سازمانی، سیالیت آن‌ها و حلقه‌های ملی و فراملی، مطالعه اینترسکشنالیتی را پیچیده‌ کرده، ساده گردانی آن‌هم دیگر چاره‌ساز نیست. درواقع، فراتر از دلالت‌های تئوریکی و روش‌شناختی، دلالت‌های سیاسی نیز در تئوریزه و روشمند کردن مطالعات سازمانی و تغییرات سازمانی وجود دارد.
با این‌ وجود و صرف‌نظر از مشکلات، سه روش مداخله‌گری را برای انجام همزمان (تجزیه تحلیل و تمرین) در سازمان‌ها پیشنهاد می‌کنم:

تحقیق و انتشار روایات پنهان از قرار گرفتن در تلاقی‌های نژاد، جنسیت، طبقه، سکسوالیته، قومیت و ملیت

گفتن حکایات و فراگویی روایات افراد ذی‌ربط در سازمان‌ها، از جنبه‌های متفاوت شیوه‌های قدرت و هویت، مداخله‌گری مهمی برای تغییر گفتمان‌های مسلط سازمانی است، چرا که این کار به آشکار شدنِ روایات جایگزینی کمک می‌کند که بندرت راه به برنامه‌های متداول و گفتمان‌های رایج سازمانی می‌برند[۳۳]. یکی از هدف‌های این مداخله‌گری کمک به تغییر روایات مسلط سازمانی است که تجارب مردان و زنان سفیدپوست را ارجح کرده و سازمان‌هایی با پارادایم لیبرالی که مردانه، جنس‌مخالف‌خواهانه، سفید محور و غرب ‌محورند، بنا می‌کند. روایاتی که هویت‌های نوع خاص با روابط نوع خاص و دسترسی به قدرت متناسب با آن‌ها را می‌سازد و تکثیر می‌کند.

دومین هدف از گفتن چنین حکایاتِ مرکب، کمک به تغییر دید افراد در سازمان‌ها از یکدیگر در راستای ابعاد تفاوت‌ها و تبدیل آن از یک «دیگریِ کلی» به یک «دیگری معین» است.

برای مثال، حکایات کامل و جامعِ بل و نکومو (۲۰۰۱) از روایات زنان سفید و سیاه در مؤسسات، تفاوت‌های مهم درک و تجربه آن‌ها از نژاد را آشکار می‌کند: درحالی‌که زنان سفید یاد می‌گیرند فاصله‌ی خود را از سیاهان حفظ کنند، کور رنگ باشند، و در حضور سیاهان آداب معاشرت خاص خود را داشته باشند؛ زنان سیاه یاد می‌گیرند خودشان را به لحاظ روانی مسلح کنند تا بتوانند قابل احترام باشند، در مقابل نژادپرستی سپر محافظتی خود را داشته باشند، جرأت و جسارت خود را تقویت کنند. چنان‌چه افراد به مقام‌های مدیریتی پیش می‌روند، همین دیدگاه‌ها را با خود به همه‌ی جنبه‌های کار سازمانی خود می‌برند؛ از نحوه‌ی صحبت و محول کردن کار به زیردستان گرفته، تا قضاوتی که درباره شایستگی دیگران می‌کنند و نحوه‌ی گفتگوی آن‌ها درباره‌ی کار و مسئولیت و نقش‌های مدیریتی‌شان. اما بل و نکومو در کنکاش موضوع همزمانی به‌اندازه کافی پیش نمی‌روند، درحالی‌که متوجه نقش طبقه، ملیت، و سکسوالیته در روایات افراد مورد نظرشان هستند، صرفا موضوع نژاد و جنسیت را برای پیش کشیدن انتخاب می‌کنند. از طرف دیگر رینولدز (۱۹۹۷)، از زنان سیاه‌پوست پژوهشگر می‌خواهد تا به استنطاق درباره‌ی تفاوت‌های زنان سیاه و سفید پایان‌ بخشند و شروع به نشانه ‌رفتن تفاوت‌ها و گوناگونی بین زنان سیاه‌پوست کنند. این موضوع مستلزم آن است که پژوهشگران روش‌هایی برای تعویض مدام کانون توجه و نیز متصل کردن همین تفاوت‌های مختلف به‌جای پیش کشیدن یکی یا دیگری بیابند [۳۴].
برای ملاحظه‌ی یکی دیگر از محورهای قدرت، اوسترندر(۱۹۸۴) روایات کاملی از زنان طبقه‌ی بالا برای ما فراهم کرد. این روایات به درک همزمانی نژاد، طبقه، جنسیت کمک کرد، آن چنانکه در تفوق زنان متمول سفیدپوست تجربه می‌شود. آن‌ها به ما یادآوری کردند که همزمانی طبقه، نژاد و جنسیت در زنان سفید وجود دارد. اما این موضوع مستلزم آن است که روایات آن بخش از زنان مشاغل مدیریتی نیز طبقه و موقعیت‌ها جنسیتی خود را مشخص کنند، نه اینکه صرفا به‌عنوان «زنان مدیر» از خود یاد کنند[۳۵].
دومین هدف از گفتن چنین حکایاتِ مرکب، کمک به تغییر دید افراد در سازمان‌ها از یکدیگر در راستای ابعاد تفاوت‌ها و تبدیل آن از یک «دیگریِ کلی» به یک «دیگری معین» است[۳۶]. هارکورت می‌گوید، «بدن اولین محل هویت‌[یابی] و آگاهی سیاسی زنان است» (۲۰۰۱، ص ۲۰۴). دیدن، بودن [تحقیق] در تقاطع جنسیت، طبقه، نژاد، قومیت، ملیت و سکسوالیته به‌نوعی مجال تعیّن مادی بدن‌ها و پیشینه‌ها را می‌دهد تا در فرایند شکل‌دهی دوباره تئوری و شیوه‌های سازمانی ورود و آغاز به کار کند. جمع‌آوری و انتشار چنین داستان‌ها و روایت‌های متمایز که روی پیچیدگی و هم تافتگی هویت‌ـ‌فردیت متمرکزند، می‌تواند به ازهم‌گسیختنِ هویت‌های مسلط، تک‌بعدی و ذات‌گرایانه که به‌واسطه شیوه‌های سازمانی و اجتماعی ایجاد و باز ایجاد می‌شوند، بیانجامد.

تشخیص و گره‌گشایی تأثیر متمایز و مادی عمل روزمره در سازمان‌ها

از آنجائی که «زن بودن» مقوله‌ی واحد و جهانی نیست، برای تغییر تأثیرات متمایزی که عمل روزمره سازمانی بر روی زنان گوناگون و در انواع سازمان‌های گوناگون دارد، بایستی روش‌های مداخله‌گری‌‌ را شناسایی و پیشنهاد کرد و حتی به تحلیل‌های متمایز و متمرکزتری نیاز داریم که تجربه‌ی پیچیده‌ی همزمانی نژاد، قومیت و طبقه قابل درک شود (مک‌کال، ۲۰۰۵؛ اسمیت، ۱۹۹۵). این نوع تحلیل‌ها بر روی شیوه‌های سازمانی متمرکزند و اینکه آن‌ها چگونه برتری‌ها و یا کاستی‌های مادی و نیز برخورداری یا عدم برخورداری از قدرت را برای گروه‌های‌ مختلف فراهم می‌آورند و چگونه این شیوه‌ها با فرایندهای نمادین و استدلالی مشخص سازمانی تقویت می‌شوند و با آن‌ها مرتبطند.
برای مثال، مونرو (۲۰۰۱) با پژوهش در چگونگی به‌کارگماری زنان آسیایی در بیمارستان‌ها نشان داد که به‌واسطه رده‌بندی سلسله‌مراتبی که عمدتا زنان را در کارهای رده پایین و نیمه‌وقت می‌خواهد، این زنان را در کارهای فرعی بیمارستانی جای می‌دهند. روالی که زنان سفیدپوست را برای کارهای جلوی چشم می‌خواهد و مردان را به کارهایی که به نیروی بدنی نیاز دارد، می‌گمارد و زنان آسیایی را برای انجام کارهای کثیف بیمارستانی نظیر تمیز کردن دستشویی‌ها و کارهایی که جلوی چشم نباشند، تنزل می‌دهد. روالی که اتحادیه‌ها آن را نادیده می‌گیرد و حتی برخلاف مصوبات خود آن‌ها است.
بنابرهمین پیامدها، آکر پیشنهاد مطالعه نظام نابرابری را می‌دهد که «الگوهای مشخص تاریخی مبتنی بر روابط طبقاتی، جنسیتی و نژادی در داخل سازمان‌های مشخص» ایجاد می‌کند که از طریق مطالعه‌ی موردی، از تأثیرات متفاوتی که طبقه و نژاد بر مردان و زنان دارد، ایجاد معلومات می‌کند. او شیوه‌های متنوعی را برمی‌شمارد که به‌واسطه‌ی آن‌ها، این الگوها را از طریق توصیفات مشروح ویژگی‌های نظام نابرابری در یک سازمان‌ مشخص قابل رؤیت می‌کند. او این کار را از طرق زیر انجام می‌دهد: تجزیه تحلیل ابعاد نابرابری که آن نظام را ایجاد می‌کند؛ پیدا یا پنهان بودن این الگوها؛ قانونی بودن آن‌ها؛ و روش‌ها و ساختارهایی که به‌وسیله‌ آن‌ها این الگوهای نابرابری به‌صورت سازمان‌یافته حفظ می‌شوند[۳۷].

مشخص و مرتبط کردن فرایند درون سازمانی با فرایند بیرونی، برای درک کارکرد سازمان در داخل یک بافت اجتماعی گسترده‌تر و برنامه‌ی تغییر

این مداخله‌گری بر روی ایجاد روش‌های اجتماعی، ارتباط بین فرایندهای سازمانی و بافت گسترده‌ترِ مادی، تاریخی و اجتماعی آن‌ها تمرکز می‌کند. همین موضوع به پیشبرد نظریه‌ـ‌عمل یک برنامه‌ی عدالت اجتماعی یاری می‌رساند. امروزه بافت اجتماعی، جهانی و فراملیتی است و ترسیم «روابط حاکم» در میان دست‌اندرکاران/بانکداران مختلف در یک سیستم جهانیِ کار و سرمایه را ناگزیر می‌سازد (موهانتی، ۲۰۰۳).
تغییر نقش لاتین‌تبارهایی که اکثریت نیروی کار در صنایعی در مرز آمریکا-مکزیک را تشکیل می‌دادند، یک مورد مناسب برای موضوع است. در جریان پیکربندی جدید به دلیل جهانی‌سازی، مردان اندکی به‌عنوان کارشناس فنی و متخصص ترقی کردند، درحالی‌که در یک نظام سلسله‌مراتبی، کارهای رده پایین که قبلا به زنان تعلق داشت، بین زنان و مردان تقسیم شد[۳۸]. این تغییر نقش‌ها بین مردان و زنان تنگناهایی را در محل‌های کار، محیط خانه‌ها و جوامع، برای این کارگران به وجود می‌آورد[۳۹]. بدون تجزیه‌تحلیل این بافت اجتماعی _رابطه‌ی بین «درون و بیرون»_ و اینکه چگونه این روابط به تغییرات کمک کرده یا مانع آن می‌شود، مداخله‌گری تغییرات سازمانی کارایی محدودی خواهد داشت.

به‌عنوان زنی رنگین‌پوست (و مثل زنان رنگین‌پوست دیگری) که منحصراً به این کار اشتغال دارم، و با این ادعا که موضع کارسازتری برای انجام تحقیقات همزمانی و عملکردها دارم، روشن است که ما از قدرت کمی در دانشگاه‌ها برخورداریم، دسترسی کمتری به مؤسسات پژوهشی و کسب بودجه داریم. از طرف دیگر، در جوامع خود که در پی نمایاندن آن هستیم، اغلب کمتر مورد اعتماد قرار می‌گیریم و از اعتبار کمتری برخورداریم، چرا که با تغییر پایگاه طبقاتی و هویتی‌مان، دیگر ما «نه یکی از آن‌ها» در نظر گرفته می‌شویم.

با قرار دادنِ سازمان‌ها و دست‌اندرکاران آن‌ها در متن بافت‌ اجتماعی، ممکن است چگونگی نمود آن بافت و پیشینه در عمل هرروزه‌ سازمانی نیز نیازمند تفسیر باشد[۴۰]. برای نمونه، مندز و وولف (۲۰۰۱) که در کار تحلیل چنین موضوعاتی هستند، از تجربه‌ی خود در مقام مدیران یک پروژه‌ی فمینیستی که فعالان زنان جهان سومی را به‌عنوان کارآموز به آمریکا دعوت می‌کردند، دریافتند که به‌رغم برنامه‌ی کار مترقی و بهترین مقاصد فمینیستی، روابط نو استعماری تأثیر بزرگی در پروژه داشته و سبب بازتولید روابط نابرابر قدرت در بین شرکت‌کنندگان شده است و این تکرار همسانِ همان شیوه‌های خرد سازمانی هست که چنین نابرابری را تغذیه کرده و بروز داده است. از تجارب مشابه در کشورهای دیگر بخصوص تجاربی که در کشورهای موسوم به جهان‌سومی به دست می‌آید می‌توان بیشتر آموخت؛ جایی که تحلیل‌های جامع‌تری از تلاقی‌های موجود بین بافت اجتماعی و تکاپوی تغییرات سازمانی از طریق خود این بافت تسهیل می‌شود[۴۱]. قوم‌نگاری‌های دوروتی اسمیت نیز می‌تواند به لحاظ روش‌شناختی به این تلاش‌ها کمک کند[۴۲].
نتایجی چند از موقعیت خود من در تلاقی‌ها
از زمان چاپ اولین نوشته‌ام در مورد همزمانی در ۱۹۹۴، کارهای زیادی، به‌ویژه در اروپا انجام شده که از ادغام این دیدگاه به مطالعات سازمانی حمایت می‌کنند. استدلال همگی ما، ازآنچه دیگران نام اینترسکشنالیتی، اینترسکشن‌ها(تلاقی‌ها) و یا نظریه فمینیستی چند نژادی[۴۳]، به آن داده‌اند؛ این است که دیدگاهی که نژاد، جنسیت، طبقه، سکسوالیته، قومیت و ملیت را به‌صورت فرایندهای همزمان در شکل‌دهی هویت، عملکرد اجتماعی و سازمانی تجزیه‌تحلیل می‌کند، مطالب کامل‌تر، دقیق‌تر و نیز برنامه‌های کاربردی و تغییر خط‌مشی سازمانی بهتری با خود می‌آورد.

موقعیت «خارج‌ـ‌داخل بودگی» ما مزیت محسوب نمی‌شود و وقتی ما بینابین روابط قدرتِ نظم موجود، شیوه‌های آکادمیک و مؤسسات پژوهشی، و جوامعمان و زنانی که درصدد دادن صدا به آنان از طریق تحقیقاتمان هستیم گیر افتاده‌ایم، دانشی هم که ما تولید می‌کنیم، مورد سوءظن واقع می‌شود. موقعیت ممتازی که ما در محل تلاقی‌ها داریم به‌راحتی به نقطه ضعفی بدل می‌شود که کار ما را بر روی مطالعه همزمانی قومی‌ـ‌نژادی، جنسیتی، طبقاتی، ملیتی، سکسوالیته خیلی مشکل کرده و کمتر تهورآمیز جلوه می‌دهد.

اما هرچقدر هم بخواهم چنین فکر کنم که به‌عنوان زنی رنگین‌پوست (و مثل زنان رنگین‌پوست دیگری) که منحصراً به این کار اشتغال دارم، و با این ادعا که موضع کارسازتری برای انجام تحقیقات همزمانی و عملکردها دارم، روشن است که ما از قدرت کمی در دانشگاه‌ها برخورداریم، دسترسی کمتری به مؤسسات پژوهشی و کسب بودجه داریم. از طرف دیگر، در جوامع خود که در پی نمایاندن آن هستیم، اغلب کمتر مورد اعتماد قرار می‌گیریم و از اعتبار کمتری برخورداریم، چراکه با تغییر پایگاه طبقاتی و هویتی‌مان، دیگر ما «نه یکی از آن‌ها» در نظر گرفته می‌شویم[۴۴]. بنابراین، موقعیت «خارج‌ـ‌داخل بودگی» ما مزیت محسوب نمی‌شود و وقتی ما بینابین روابط قدرتِ نظم موجود، شیوه‌های آکادمیک و مؤسسات پژوهشی، و جوامعمان و زنانی که درصدد دادن صدا به آنان از طریق تحقیقاتمان هستیم گیر افتاده‌ایم، دانشی هم که ما تولید می‌کنیم، مورد سوءظن واقع می‌شود. موقعیت ممتازی که ما در محل تلاقی‌ها داریم به‌راحتی به نقطه ‌ضعفی بدل می‌شود که کار ما را بر روی مطالعه همزمانی قومی‌ـ‌نژادی، جنسیتی، طبقاتی، ملیتی، سکسوالیته خیلی مشکل کرده و کمتر تهورآمیز جلوه می‌دهد[۴۵].
این اندیشه‌ها به این ادراک من قوت می‌بخشد که سروده‌ای است از ماچادو: «برای رهرو راهی نیست، به‌جز پیمودن و هموار کردن». من همچنان‌ به رفتن ادامه خواهم داد و امیدوارم دیگران هم در این راه به من بپیوندند. ما باهم به تعریضِ راه اینترسکشنالیتی در مطالعات زنان ادامه خواهیم داد.
و درحالی‌که مایلم درخواست کنم تا تمام مطالعات سازمانی، در همه حال و همه وقت از منظر تجزیه‌تحلیل و شیوه‌ی اینترسکشنالیتی گذشته باشند، اما سؤالات و تناقضات کاربردی زیادی باقیمانده است. برای مثال، پژوهشگران چگونه نظر تأمین‌کنندگان بودجه‌ را به روایات و حکایات کسانی جلب کنند که به‌طور سنتی جاگذاشته شده‌اند، بخصوص اینکه یکی از تکاپوهای سلطه، خفه کردن سایر صداهاست؟ یا اینکه ما چگونه می‌توانیم به این سؤال ناگزیر پاسخ دهیم که «همیشه صداهایی خواهند بود «راه نداده شده» و «به حاشیه رانده‌شده» که شناسایی بسیاری از انواع «سلطه‌گرها» و «سرکوب شده‌ها» را در زمینه‌های خاص متوقف می‌کنند؟ و ما چگونه می‌توانیم در چالش برای انجام تحقیق، مشوق کسانی باشیم که خود در ابعاد مختلف تفاوت‌ها سلطه‌گرند و نتیجه‌ی مطالعات، پای خود آن‌ها را خواهد گرفت؟ و مهم‌تر اینکه ما چگونه می‌توانیم دست‌به‌کار یک تحقیق میان‌رشته‌ای در سراسر محدوده‌هایی حتی فراتر از مطالعات سازمانی باشیم تا مرور و دسترسی جدی به مجلات دانشگاهی فمینیستی و یا مجلات اکتیویستی تغییرات اجتماعی داشته باشیم که بیشترین و غنی‌ترین تحقیقات همزمانی در آن‌ها یافت می‌شوند؟
این اندیشه‌ها به این ادراک من قوت می‌بخشد که سروده‌ای است از ماچادو[۴۶]: «برای رهرو راهی نیست، به‌جز پیمودن و هموار کردن». من همچنان‌ به رفتن ادامه خواهم داد و امیدوارم دیگران هم در این راه به من بپیوندند. ما باهم به تعریضِ راه اینترسکشنالیتی در مطالعات زنان ادامه خواهیم داد.


[۱]Alvesson and Billing, 1997; Bulbeck, 1998; Calas and Smircich, 1996a, 2006; Ely and Meyerson,
۲۰۰۰; Ferguson, n.d.; Jaggar, 1983; Jaggar and Rothenberg, 1978; Martin,
۲۰۰۳; Sandoval, 2000; Tong, 1989).
[۲]Alarcَn, 1990; Anzalda, 1987, 1990; Anzalda and Keating, 2002; Brewer, 1993; Crenshaw, 1991; Hurtado,
۱۹۹۶a, 2003; King, 1988; Latina Feminist Group, 2001; Lorde, 1984; Lugones, 2003; Lugones and Spelman, 1983; Mohanty, 1991a, 1991b, 2003b; Smith, 1999; Springer, 2001
[۳] Jaggar, 1983; Wong, 1991
[۴] Acker, 1999b, 2006; Tong, 1989
[۵] Barber, 1992; Hartmann, 1987; Reskin and Roos, 1987
[۶] Acker, 2004; Browne, 2000; Glenn, 2001).
[۷] Amott and Matthaei, 1991
[۸] Ehrenreich, 1999, 2001; Paules, 1991
[۹] Glenn, 1985, 1986, 1988, 2001; Rollins, 1985; Romero, 1992, 1997a

[۱۰] گتو به محله‌هایی گفته می‌شود که برای به حاشیه راندن و ایزوله کردن افراد، گروه‌ها و اقلیت‌ها استفاده می‌شود و ایزوله کردن این گروه‌ها درواقع ریشه در دیدگاه‌های نژادپرستانه و طبقاتی دارد.[م]

[۱۱] Glenn, 2001; Romero, 1997a
[۱۲] Scully and Holvino, 1999
[۱۳] Gavey, 1997, p. 54
[۱۴] Flax, 1987; Scott, 1988
[۱۵] Ahmed, 2004; hooks, 1990; Salih, 2004; Sensoy and DiAngelo, 2006).
[۱۶] Collins, 2000b, p. 156
[۱۷] Calas, 1992; Holvino, 1993
[۱۸] Brazaitis, 2004; Morrison, 1987
[۱۹] Gamson and Moon, 2004
[۲۰] Lykes, 1997
[۲۱] Guy-Sheftall, 1995; Hurtado, 2000; Mohanty, 1991b, 2003b; Narayan and Harding, 2000
[۲۲] Mohanty, 1991a; Otis, 2001; Sampaio, 2004
[۲۳] Acker 2004; Adler and Izraeli, 1994; Calas and Smircich, 1993; Hochschild, 2000; Parras, 2002; Wichterich, 2000).
[۲۴] Barvosa-Carter, 1999; Ferguson, 1998; Kurtz, 2002
[۲۵] Calas and Smircich, 1999; Mohanty, 2003a
[۲۶] Briggs, 1998; Calas, 1992; Henry and Pringle, 1996; Holvino and Scully, 2001; Khan, 2005
[۲۷] personal communication 22 February 2001
[۲۸] Sandoval, 2000, p. 62
[۲۹] Sandoval, 2000, p. 59
[۳۰] Holland, in DuCille, 1994, p. 624
[۳۱] Glenn, 1985,1986, 1988, 2001; Hondagneu-Sotelo, 2001, 2002; Rollins, 1985; Romero, 1992, 1997a
[۳۲] Glenn, 2001; Parrenas, 2002
[۳۳] Calas and Smircich, 1999; Ely and Meyerson, 2000
[۳۴] Buitelaar, 2006; McCall, 2005
[۳۵] Marshall, 1989, 1993, 1995; Morrison, 1987; Ruderman and Ohlott, 2002
[۳۶] Benhabib, 1992; Cobb, 2000; Hurtado, 1999
[۳۷] Acker, 1999b, 2006
[۳۸] Fernandez-Kelly, 1994; Holvino, 1994a
[۳۹] Hondagneu-Sotelo, 1992; Williams, 1988
[۴۰] Bredstrِm, 2006; Britton, 2000; Chesler and Moldenhauer-Salazar, 1998; Marks, 1999; Meisenhelder, 2000
[۴۱] Cock and Bernstein, 1988; Marks, 1999, 2001; Seidman, 1999
[۴۲] Chio, 2005
[۴۳] Brewer et al., 2002; Harnois, 2005; Harvey, 2005; Weber, 2001; Zinn et al., 2005
[۴۴] Khan, 2005; Mohanty, 2003a
[۴۵] Collins, 2000a; Smith, 1999

[۴۶] آنتونیو ماچادو، شاعر اسپانیولی [م]