همپوشانی نژاد، جنسیت و طبقه در مطالعات سازمانی- قسمت اول

2
1643
اونجلینا هالوینو
اونجلینا هالوینو

بیدارزنی: مقاله حاضر به درکی نو از تلاقی نژاد، جنسیت و طبقه به‌صورت عواملی هم‌زمان درروند هویت فردی و اجتماعی می‌پردازد تا به این وسیله نشان دهد که عدم توجه لازم به این تلاقی‌ها در مطالعات زنان نیاز به جبران مافات دارد. پیشنهاد نویسنده برای جبران این بی‌توجهی، تحقیق و انتشار روایت‌های پنهان از تلاقیِ نژاد، قومیت، ملیت، جنسیت، طبقه و گرایش‌های جنسی و همچنین شناخت و ارتباط فرایندهای درون سازمان‌ها[۱] با فرایندهای جاری در جامعه است.

اونجلینا هالوینو[۲] به‌عنوان زنی که رنگین‌پوست به دنیا آمده، در پورتوریکو بزرگ‌شده، در امریکا تحصیل‌کرده و به‌عنوان مشاور تغییرات سازمانی، سی سال تجربه در همکاری و کمک به ارتقاء موقعیت زنان در مراکز مختلف در ۵ قاره جهان داشته، بیشتر از دیدگاهی چند فرهنگی و برابرنگرانه برخوردار است. وی معتقد است هیچ‌چیز بهتر از تجارب شخصی فرد برای ورود نقادانه و روشنگرانه به موضوع  قرار داشتن در تلاقی تبعیض‌ها یا اینترسکشنالیتی نیست. علاقه شخصی او سبب شده از طرفی  این موقعیت را تمیز داده و تجزیه تحلیل کند، و از طرف دیگر کار حرفه‌ای او موجب کشاندن موضوع به جامعه شده است؛ و می‌توان از نوشته‌ی او بهره‌ای دوسویه برد. سازمان‌ها همان‌گونه که در پانوشت هم آمده، معنای وسیعی شامل کلیه مؤسسات و مراکز اجتماعی و اقتصادیاست؛ و به اعتقاد او، با اینکه تلاقی طبقه، جنسیت و نژاد واقعیتی پذیرفته در مطالعات زنان، نظریه‌های فمینیستی و نقد ادبی است؛ اما در مطالعات سازمانی، سکوت در قبال این تلاقی‌ها مشهود است.

هم‌اکنون با گسترش سازمان‎ها و نقش قدرت در آن‌ها، رویکردهای نقادانه‌ی بسیاری از جمله نقدهای فمینیستی در مطالعات سازمانی ورود پیدا کرده است. این رویکردها هر یک با انتقاد از روابط قدرت درون سازمان‌ها، در گشایش افق‌های تازه به رفتار سازمان‌ها و کنش‌های متقابل اجتماعی که ایجادکننده الگوهای ساختاری سازمان‌ها هستند، سهم داشته‎اند. اما به اعتقاد هالوینو، باوجود نقد و سهم زنان رنگین‌پوست در پرداختن به پیچیدگی مسأله‌ی جنسیت در محیط‌های نژادپرستانه، طبقاتی، و جنسیت‌ گرا، هنوز هم پارادایم فمینیسم سفید لیبرال در مطالعات سازمانی غالب است: «فمینیست‌های لیبرال به‌جای همه‌ی زنان صحبت می‌کنند؛ مطالبات سایر زنان را به سکوت می‌کشانند؛ ‌و همزمانی جنسیت، نژاد و طبقه را در کار و سایر فعالیت‌های اجتماعی را نادیده می‌گیرند.»

در ایران نیز با ورود تازه و ناقص مطالعات زنان به حوزه‌های آکادمیک، شاهد توجه دست‌وپاشکسته به نقدهای فمینیست‌ها هستیم. ترجمه و انتشار این دست مقاله‌ها شاید این دید را در میان ما قوت بخشد که دچار این‌گونه بی‌توجهی‌ها نشویم. اگر تجربه‌های زنان تا مدت‌ها در مطالعات دانشگاهی در ایران به‌طور کل مفقود بوده است، حالا ورود مطالعات زنان به دانشگاه مسیر این توجه را هرچند بسته و ناهموار، بازکرده است. پس بهتر است از تجربه زنانی که به‌طور همزمان تبعیض‌های گوناگون را تجربه می‌کنند غافل نمانیم و با لمس و درک بهتر موضوع تلاقی‌ها، و تفاوت‌ها و تشابه‌های برخواسته از قرار گرفتن در آن‌ها،  در ارزیابی موقعیت فردی خود و نیز آنچه در کشور رایج و عادی جلوه کرده و می‌کند، دانسته یا ندانسته، تغییرات را تنها برای گروهی خاص از زنان، از یک طبقه، یک ملیت، یک قوم، یک مذهب، یک‌زبان و یک محل و … نخواهیم.

هالوینو هم در پایان مقاله خود این امید را مطرح می‌کند که دیگران در تعریضِ راه اینترسکشنالیتی در مطالعات زنان به او بپیوندند، چرا که به‌جز پیمودن، راه دیگری برای رفتن وجود ندارد!

همپوشانی نژاد، جنسیت و طبقه در مطالعات سازمانی

قسمت اول

تلاقی نژاد، طبقه و جنسیت واقعیتی پذیرفته در رشته مطالعات زنان، تئوری فمینیستی و نقد ادبی است[۳]. در حقیقت، اینترسکشنالیتی (باور به تلاقی، تقاطع، درهم‌تنیدگی و ‌قفل‌شدگی و همپوشانی تبعیض‌های همزمان) به چنان موضوع رایجی تبدیل شده که کارشناسانِ پیشگام در مطرح کردنِ آکادمیک آن، اکنون چگونگی روند آن را _به‌عنوان مثال در پرداختن به زنانگی سیاه‌پوستان[۴]_ دنبال می‌کنند. چراکه زنان سیاه‌پوست نمونه‌ی بارزی از تلاقی جنسیت و نژاد در امریکا تلقی می‌شوند[۵]. سایر کارشناسان هم، پیشرفت اندک موضوع تلاقی نژاد و طبقه و جنسیت را مورد بحث قرار می‌دهند[۶].

با این وجود، در رشته‌ی مطالعات سازمانی و تغییرات سازمانی، شواهد اندکی از اهمیت دادن به موضوع اینترسکشنالیتی وجود دارد. اگر چه لحاظ کردن جنسیت به شکل دیدگاه‌های موشکافانه‌تری پا گرفته است[۷]، دانش‌پژوهان معدودی به‌ویژه در امریکا، از گنجاندن نژاد در روند کلی نظریه‌پردازی سازمانی جانبداری می‌کنند[۸]. و دانش‌پژوهان معدودتری هنوز به تقاطع جنسیت و نژاد[۹]؛ یا نژاد، قومیت و جنسیت[۱۰]؛ و یا نژاد، طبقه و جنسیت[۱۱] توجه دارند. در رشته توسعه‌ی سازمانی و تغییرات سازمانی هنوز در موضوع اینترسکشنالیتی سکوت حکم‌فرماست. حتی در پیشبرد گفتمان تکثرگرایی[۱۲] نیز این سکوت نشکسته است.

حال باید دید چرا مطرح کردن موضوع تلاقی نژاد، جنسیت و طبقه به‌عنوان یک امر بدیهی، در نظریه و عمل سازمانی چنین مشکل است؟ نقطه‌ی شروع بحث من از تجارب زنان رنگین‌پوست و نقد ‌آنها از نظریه فمینیستیِ سفید محور است؛ نقدی که تاریخی طولانی از راهگشایی و مطالعات اینترسکشنالیتی پشت سر دارد. از آنجا که زنان بومیان امریکا، لاتین‌تبارها و آسیایی و آفریقایی تبارها به‌عنوان اقلیت‌های نژادی­‌_قومی تجارب مشترکی در امریکا دارند، من از واژه‌ی «زنان رنگین‌پوست» برای تبیین همه‌ی آنها استفاده می‌کنم.

چهار موضوع در قسمت اول در نظر گرفته‌ام که برگرفته از تجربیات زنان رنگین‌پوست و تفاوت‌های برآمده از این تجربیات است که تئوریزه کردن آن فمینیسم لیبرال را به چالش کشیده است، چون آنها به‌جای همه‌ی زنان صحبت می‌کنند؛ مطالبات سایر زنان را به سکوت کشانده‌اند؛ ‌و همزمانی اساسی جنسیت، نژاد و طبقه را در کار و سایر فعالیت‌های اجتماعی حتی تا به امروز نادیده گرفته‌اند.

خود من به‌عنوان زنی رنگین‌پوست متولد و بزرگ‌شده در پورتوریکو، تحصیل‌کرده در امریکا و دارای تجربه‌ی جهانی در مورد توسعه‌ی سازمانی، با دلبستگی فردی و حرفه‌ای به موضوع، معتقدم «برای ورود به حوزه‌ی نقد و تفکر هیچ نقطه‌ای بهتر از تجربه فردی شخص نیست.[۱۳]» من یادآوری و بسطِ دوباره‌ی این حوزه‌ی نقد را با هدف بررسی نظریه سازمانی و کسب نتایج نو از توانایی یا عدم توانایی آن در تحت پوشش قرار دادن همه‌ی زنان انجام می‌دهم. هدف من رسیدن به درکی نو از تقاطع نژاد، جنسیت و طبقه به شکل روندی همزمان و همپوشان از هویت و کار اجتماعی و مؤسسه‌ای، و پیشنهاد راه‌هایی است با به‌کارگیری این درک برای نظریه‌پردازی جدید، پژوهش و عمل در مطالعات سازمانی و نزدیک کردن انگیزه‌های مدرن به یکدیگر برای دستیابی به روایتی کلان با هدف تلفیق نژاد، جنسیت و طبقه[۱۴].

چهارچوبی برای این بحث شامل چهار موضوع در قسمت اول در نظر گرفته‌ام که برگرفته از تجربیات زنان رنگین‌پوست و تفاوت‌های برآمده از این تجربیات است که تئوریزه کردن آن فمینیسم لیبرال را به چالش کشیده است، چون آنها به‌جای همه‌ی زنان صحبت می‌کنند؛ مطالبات سایر زنان را به سکوت کشانده‌اند؛ ‌و همزمانی اساسی جنسیت، نژاد و طبقه را در کار و سایر فعالیت‌های اجتماعی حتی تا به امروز نادیده گرفته‌اند.سرگذشت خود من به‌عنوان یک زن رنگین‌پوست بخشی از این نظرگاه است که قبل از من هم، از سوی زنان هم‌سنخ‌ام گفته شده است. چرا که زنان رنگین‌پوست راهی برای ورود به موضوع بدون لحاظ کردن همپوشانی نژاد‌‌_‌قومیت، جنسیت و طبقه ندارند[۱۵].

در قسمت دوم از سایر نظریه‌های فمینیستی که صریحاً تلاقی جنسیت، نژاد و طبقه و فراتر از آن را قبول دارند، مطالبی آورده‌ام. من هرکدام از این نظریه‌ها _فمینیسم سوسیالیسم، پساساختارگرا و فراملیتی_ را وارسی کرده‌ام تا بتوانم دیدگاه‌ها و امکانات شناختی ‌آنها را برای تجزیه‌تحلیل‌های سازمانیِ مبتنی بر اینترسکشنالیتی گرد هم آورم. و در قسمت سوم آنچه را که از ‌آنها برگرفته‌ام برای ارائه پیشنهاد برای مداخله‌گر‌ی تئوریک و روش‌شناختی به شکل عامدانه‌تر و مؤثرتر در تحقیق و عمل برای نشان دادن همزمانی نژاد، جنسیت و طبقه در سازمان‌ها استفاده کرده‌ام. من با چند نظر و پیشنهاد در مورد الزامات ممکن یا پیامدهای این پیشنهاد‌ها برای هرکدام از ما محققان و کسانی که در حوزه جنسیت و سازمان کار می‌کنند، نتیجه‌گیری خواهم کرد.

نقد فمینیستی زنان رنگین‌پوست:

اینترسکشنالیتی تاریخی طولانی دارد

در سال ۱۹۷۴ بود که انجمن رودخانه کمبی[۱۶] اذعان کرد مبارزه زنان سیاه مبارزه‌ای یکپارچه علیه تبعیض نژادی، جنسیتی و طبقاتی است. چنانچه در اظهارات یک زن فمینیست سیاه آمده است:

ما فعالانه متعهد به مبارزه علیه ستم نژادی، جنسی، طبقاتی و هم‌جنس‌خواهی هستیم و خود را به‌خصوص به پیشبرد امری موظف کرده‌ایم که نظام اصلی سلطه را به هم وصل [هم‌وابسته] می‌بیند و تجزیه‌تحلیل و عمل یکپارچه‌ای را می‌طلبد… ما فمینیسم سیاه را جنبش سیاسی منطقی برای نزاع با ستم‌های چندگون [لابه‌لا] و همزمان می‌دانیم که تمام زنان رنگین‌پوست با آن مواجهند[۱۷].

این در حالی است که نظریه‌ی مسلطِ فمینیستی، همان‌گونه که سندوال[۱۸] مستند کرده، مبتنی بر تجارب زنان سفیدپوست پیش‌ رفته است. فمینیسم لیبرال به‌طور عامدانه یا غیر عامدانه تئوری و عمل زنان رنگین‌پوست را واپس زده، و مشارکت فمینیست‌های رنگین‌پوست آمریکا را به‌صورت اتحادی مبتکرانه، ناهم‌مرکز، هم‌پایه منکوب کرده است. چنان چه، هم موج اول فمینیسم قرن نوزده در امریکا و هم موج دوم که طی دهه‌ی ۷۰ و دهه‌ی ۸۰ رشد کرد، منتج به نادیده گرفته شدنِ زنان رنگین‌پوست و محو علایق، دل‌مشغولی‌ها و تجارب آنان شد. باربارا اسمیت عوامل متفاوتی را در سفید محور شدن فمینیسم دخیل می‌داند: عدم آگاهی در سازمان‌های زنان سفیدپوست، واهمه‌ی ‌آنها از درهم شکستن سلسه‌مراتب اجتماعی و عوامل دیگر.

تفاوت‌های مهمِ پدید آمده در نظریه‌های زنان سفیدپوست و رنگین‌پوست، منجر به تفاوت مسیر آنان در تئوریزه کردن جنسیت در تلاقی‌اش با طبقه و نژاد شد. شواهد دامنه‌داری بخصوص از زنان مکزیکی تبار و سیاهان بدست آمده است. درحالی‌که برخی از فمینیست‌ها، بخصوص فمینیست‌های سوسیالیست سعی در پاسخ دادن به‌نقد آنان برآمدند، جنبش زنان سفیدپوست به‌طورکلی از پرداختن به آن وا‌ماندند[۱۹]. این واماندگی هم، متعاقباً به عدم توجه به تلاقی نژاد و طبقه و جنسیت در نظریه سازمانی و تحقیقات منجر شد. حتی وقتی تجزیه تحلیل‌های فمینیستی گسترش یافت،‌اغلب آنها زیربنای تئوریکی فمینیست‌های سفیدپوست را داشت. من چهار موضوعی را که تفاوت‌های عمده‌ی میان نظریه‌پردازی زنان سفیدپوست و رنگین‌پوست ایجاد کرده به‌صورت زیر خلاصه کرده‌ام، آنچه به عینه این زنان آن را زیسته‌اند[۲۰]:

نوع متفاوتی از آگاهی و روشی متفاوت برای شناخت

شرایط پدید آمده از سلسله تجارب متمایز برآمده از موقعیت سیاسی و اقتصادی آنان که ناشی از قرار داشتن در تقاطع موقعیت‌های پیچیده‌ی سلطه در جهات مختلفِ نژاد، جنسیت و طبقه بوده است، دیدگاه[۲۱] متفاوتی برای زنان رنگین‌پوست بوجود آورده است[۲۲]: مذکر نبودن، سفیدپوست نبودن، و به لحاظ اقتصادی ممتاز نبودن و یا به‌عبارت‌دیگر در «میانه بودن». دیگران به این چشم‌انداز نامعمولِ زنان رنگین‌پوست، اسامی دیگری مثل «مقوله‌ی سه‌جانبه‌ی جنسیت»، «بصیرت مضاعف»، «مخمصه‌ی سه‌وجهی»، «بصیرت متضاد»، «چند رگه‌گی[۲۳]»، «بین مرزی بودن»، «پل»، «چهارراه» و «فمینیسم بینابینی»[۲۴] اطلاق کرده‌اند.

زنان رنگین‌پوست در موقعیت ویژه‌ای برای مستند کردن و تولید دانشی خاص قرار می‌گیرند؛ دانشی که از قرار گرفتن در شکاف‌های ننگین و چندگانه هویت‌های اجتماعی گردِهم می‌آید و نتیجه‌ای که «میان مرزی بودنی موفق» با سازوکارهای مختلف به دانش و آگاهی تبدیل می‌کند. در این حالت آنها یاد می‌گیرند به‌عنوان‌مثال: عصبانیت خود را به‌طور مناسب بکار گیرند؛ با ایجاد تعادل بین سکوت و زیاده‌گویی صدایی مؤثر پیدا کنند؛ با کنار کشیدن یا صرف‌نظر کردن از مردان کسب قدرت کنند؛ توانایی جابجایی تاکتیکی بصیرت را برای تفسیر جهان از نقطه‌نظر هویت‌‌های چندگانه کسب کنند و خود را با زبانی متناسب با شنوندگان و به گونه‌های متفاوت بیان کنند.

من این موقعیت را با نوعی تعلق و عدم تعلق، «هم این‌-هم آن» مشابه می‌دانم که اجازه می‌دهد زنان رنگین‌پوست جزو گروه‌های خاص (زن_رنگین‌پوست) و درعین‌حال دور از آن به‌عنوان «غریبه_خودی و در درون _ بیرون» باشند[۲۵].

اورتادو[۲۶] این موقعیت را قابلیت جابجایی بصیرت می‌نامد… موقعیتی که زنان رنگین‌پوست را از درک واقعیت اجتماعی یک گروه و جابجایی به گروه دیگر برخوردار می‌کند. و در برخی مواقع توانایی همزمانِ درک چندجانبه‌ی واقعیات اجتماعی را بدون از دست دادن یکپارچگی‌شان به ‌آنها می‌دهد[۲۷].

این موقعیت متعاقبا به آگاهی و تولیدِ دانشِ خاص خود می‌انجامد. این آگاهی‌، ستمگری را بیان و اثبات می‌کند و درعین‌حال آن را مستند کرده و تشویق به مقاومت در مقابل آن می‌کند[۲۸]. زنان رنگین‌پوست در موقعیت ویژه‌ای برای مستند کردن و تولید دانشی خاص قرار می‌گیرند؛ دانشی که از قرار گرفتن در شکاف‌های ننگین و چندگانه هویت‌های اجتماعی گردِهم می‌آید و نتیجه‌ای که «میان مرزی بودنی موفق» با سازوکارهای مختلف به دانش و آگاهی تبدیل می‌کند. در این حالت آنها یاد می‌گیرند به‌عنوان‌مثال: عصبانیت خود را به‌طور مناسب بکار گیرند؛ با ایجاد تعادل بین سکوت و زیاده‌گویی صدایی مؤثر پیدا کنند؛ با کنار کشیدن یا صرف‌نظر کردن از مردان کسب قدرت کنند؛ توانایی جابجایی تاکتیکی بصیرت را برای تفسیر جهان از نقطه‌نظر هویت‌‌های چندگانه کسب کنند و خود را با زبانی متناسب با شنوندگان و به گونه‌های متفاوت بیان کنند[۲۹].

تئوری فمینیسم سفید به‌خودی‌خود زیر سؤال می‌رود، بخشی به این دلیل که ابزار و نهادهای تئوری‌ساز، دیدگاه‌های زنان رنگین‌پوست را مسکوت می‌‌گذارند[۳۰] و بخشی به دلیل روش پیوند [نادرست] ‌آنها به خاستگاه جوامعشان که در بیشتر موارد از طبقه کارگر و غیر آکادمیک هستند[۳۱]. نوشتار فمینیستی زنان رنگین‌پوست در سبک و محتوی متفاوت هست. برای مثال مجموعه‌ای از گونه‌های مختلف ادبی مثل شعر، مقالات انتقادی، داستان کوتاه، نامه و خاطرات دانش و معرفتی پدید می‌آورد که کمتر آکادمیک هستند[۳۲]. نظریه‌پردازی آنان نژاد، طبقه، جنسیت و قومیت را مقولات تجزیه‌تحلیل خود قرار می‌دهد؛ نظریه‌هایی که مرزها را در پیوند با هم در نظر می‌گیرد و ‌آنها را ادغام می‌کند _نظریه‌های جدید با روش‌های نظریه‌پردازی جدید[۳۳].

زنان رنگین‌پوست پیوسته کار کرده‌اند

آمریکایی‌های آفریقایی، آسیایی، و لاتین تبار و سایر زنان رنگین‌پوست همواره کار کرده‌اند و به‌عنوان کارگر نیز به آنها نگریسته شده است. آمریکایی‌های آفریقایی خدمتکار خانگی، مهاجران چینی به‌صورت کارگر جنسی فروخته‌ شده‌اند. پورتوریکویی‌ها برده، کارگر قراردادی و یا در بخش کشاورزی و کارخانه‌ها در کارهای ارزان‌مزد گمارده شده‌اند[۳۴]. این‌ها تنها نمونه‌های اندکی هستند. بنابراین برای بسیاری از این زنان تقسیم‌بندی عرصه‌ی عمومی و عرصه‌ی خصوصی زنان سفیدپوست، واقعیت زندگی ‌آنها را بیان نمی‌کند. خواست‌های زنان سفیدپوست مبنی بر به رسمیت شناختن کار ‌آنها به‌عنوان زنان خانه‌دار و دسترسی به کار بیرون، ارجحیتی برای زنان رنگین‌پوست محسوب نمی‌شود. برعکس، ماندن در خانه و تأمین شدن بوسیله همسر، از نظر ‌آنها زندگی لوکسی است که تنها زنان سفیدپوست متمول می‌توانند از آن برخوردار باشند[۳۵]. در عوض، زنان رنگین‌پوست ارتقاء شرایط کاری خود را در اولویت قرار داده‌اند، چون عموما به بازار کار ارزان محدود شده‌اند و در پایین‌ترین بخش هرم اجتماعی قرار داشته‌اند.

با وجود فراوانی رنگین‌پوستان در شغل‌های رده پایین و محدودیتِ موقعیت و فرصت‌های اقتصادی برای آنان، مشکل بتوان داستان تبعیض نژادی را از مسأله طبقاتی برای زنان رنگین‌پوست از هم تفکیک کرد. برای ‌آنها مسأله طبقاتی تجربه‌ای جدا نیست، بلکه در تمامیت با تجارب ناشی از نژاد و جنسیت است و بالعکس. همچنان که دو بوا و رویز به ما خاطرنشان می‌کنند، تاریخ زنان بدون در نظر گرفتن توأمان نژاد و طبقه قابل مطالعه نیست… و فرهنگ زحمتکشان را نمی‌توان بدون مراجعه به جنسیت و نژاد درک کرد.

مثال دیگر از تفاوت‌های رابطه‌ی زندگی مادی و واقعیت‌های اقتصادی بین زنان رنگین‌پوست و سفیدپوست این است که چون زنان رنگین‌پوست فقیر و از طبقه کارگر، ابزار اقتصادی و سیاسیِ زنان سفید طبقه متوسط را ندارند، نیروی تولیدی ‌آنها غالبا محدودیت‌های زندگی هسته‌ای ‌آنها را به جامعه‌ای بزرگتر تسری می‌دهد که رومرو[۳۶] آن را «سومین جابجایی» می‌نامد. کارِ اجتماعی/گروهی برای بسیاری از زنان رنگین‌پوست به‌مثابه موقعیتی برای دسترسی ‌آنها به بهبود وضعیت خانواده‌، رفاه و امنیت ‌آن و دسترسی به منابع و خدمات عمومی و شبکه‌های اجتماعی و شبکه‌های دسترسی به کار در قبال دستمزد برای آنان است. مفاهیمی نظیر کار اجتماعی، داوطلبی و کنشگری که از تجارب زنان طبقه متوسط و توانگر سفیدپوست و شرایط زندگی آنان نشأت گرفته و نقش رهبری و مشارکت و خاستگاه کار اجتماعی/گروهی زنان رنگین‌پوست کارگر در آن کنار گذشته شده و ناشناخته مانده است[۳۷].

این نوع تفاوت ارتباط با دنیای مادی، نوع دیگری از اندیشیدن هم ایجاد می‌کند، چراکه بین کاری که فرد می‌کند و طرز تفکر او ارتباط وجود دارد[۳۸].

با وجود فراوانی رنگین‌پوستان در شغل‌های رده پایین و محدودیتِ موقعیت و فرصت‌های اقتصادی برای آنان، مشکل بتوان داستان تبعیض نژادی را از مسأله طبقاتی برای زنان رنگین‌پوست از هم تفکیک کرد. برای ‌آنها مسأله طبقاتی تجربه‌ای جدا نیست، بلکه در تمامیت با تجارب ناشی از نژاد و جنسیت است و بالعکس. همچنان که دو بوا و رویز[۳۹] به ما خاطرنشان می‌کنند، تاریخ زنان بدون در نظر گرفتن توأمان نژاد و طبقه قابل مطالعه نیست… و فرهنگ زحمتکشان را نمی‌توان بدون مراجعه به جنسیت و نژاد درک کرد.

مردان دشمن نیستند و خانواده لزوما مشکل تلقی نمی‌شود

نقش حمایتیِ خانواده از زنان رنگین‌پوست در برابر نژادپرستی می‌تواند به این معنا باشد که این زنان، مردان را سلطه‌گر ندانند و خانواده را به‌عنوان بزرگترین نهاد سلطه برای خودشان تلقی نکنند. درحالی‌که بسیاری از زنان رنگین‌پوست، خانواده‌ی هسته‌ای و تفکر پدرسالارانه و ناهمجنس‌خواه آن را مورد نقد قرار می‌دهند، اما در ضمن برای زنان سیاه‌پوست و لاتین‌تبار فضای خانه محلی برای انتقال ارزش‌های جامعه و آموزش استراتژی‌های رهایی از نظام نژادپرست است. خانواده برای آنها مأمنی برای خلاصی از محیط کار و جامعه‌ی دشمن و نژادپرست است و حتی در مواقعی به پیشرفت اجتماعی ‌آنها کمک می‌کند[۴۰].

بسیاری از زنان لاتین‌تبار، آفریقایی و جهان سومی، می‌خواهند ابتدا بخاطر مبارزات ضد امپریالیستی و آزادی‌بخش خود شناخته شوند. آنها به‌جای تکیه بر ظالم‌خوانی مردان، در مبارزه با ستمی مشترک به مردان می‌پیوندند. «ما برای مردم خود می‌جنگیم؛ آنها [زنان سفیدپوست] برای حقوق فردی‌شان می‌جنگند». این تجربه‌ی منحصر بفرد بین «زن بودن» و «رنگین‌پوست بودن»، فرصتی برای زنان رنگین‌پوست فراهم آورده تا ‌آنها فردیت خود را در رابطه با چند‌گانگی دیگران/چندلایه‌گی‌ها بازسازی کنند، نه صرفا در رابطه با مردان سفیدپوست.

همچنین تجربه‌ی ناشی از نژادپرستی، بسیاری از زنان رنگین‌پوست را به اولویت دادن به نژاد به‌عنوان مبدأ تعریف ‌آنها از خود و موقعیت اجتماعی‌شان وا‌می‌دارد. چون از دیدگاه نژادپرستیِ سفیدها، «همه سیاه‌ها یکسان هستند». بنابراین، زنان رنگین‌پوست در مبارزه علیه نژادپرستی و برای ایجاد تغییرات اجتماعی به مردانشان می‌پیوندند.بعلاوه، نژاد و طبقه تلفیق‌شده هستند و وقتی موضوعی مثل «رفاه برای مادران سیاه‌پوست» پیش کشیده می‌شود، زنان رنگین‌پوست ممکن است از آن علیه مبارزه با نژادپرستی استفاده کنند، اگرچه موضوع به مسائل جنسیتی آنان مربوط بوده باشد[۴۱]. رابطه بین زن و مرد حیطه‌ای هست که فمینیست‌های رنگین‌پوست کمتر آن را مورد تهاجم قرار داده‌اند… نجات ‌آنها از طریق مبارزه‌ی درون‌گروهی‌شان با نژادپرستی و قومیت‌گرایی، همبستگی یکپارچه‌تری می‌طلبد[۴۲]. بسیاری از زنان لاتین‌تبار، آفریقایی و جهان سومی، می‌خواهند ابتدا بخاطر مبارزات ضد امپریالیستی و آزادی‌بخش خود شناخته شوند. آنها به‌جای تکیه بر ظالم‌خوانی مردان، در مبارزه با ستمی مشترک به مردان می‌پیوندند. «ما برای مردم خود می‌جنگیم؛ آنها [زنان سفیدپوست] برای حقوق فردی‌شان می‌جنگند»[۴۳]. این تجربه‌ی منحصر بفرد بین «زن بودن» و «رنگین‌پوست بودن»، فرصتی برای زنان رنگین‌پوست فراهم آورده تا ‌آنها فردیت خود را در رابطه با چند‌گانگی دیگران/چندلایه‌گی‌ها بازسازی کنند، نه صرفا در رابطه با مردان سفیدپوست[۴۴].

زنان سفیدپوست هم، از مزیت‌های نژادپرستی بهره‌مندند

بسیاری از زنان سفیدپوست طبقه‌ی متوسط و نیز توانگر به این دلیل توانسته‌اند دنبال خواست‌های حرفه‌ای خود بروند، چون زنان رنگین‌پوست از خانه و کودکان ‌آنها مراقبت کرده‌اند. در چنین شرایطی ‌آنها علناً از این زنان به‌عنوان خدمتکار و دستیار بهره‌کشی کرده‌اند. ‌آنها از مزیت‌های طبقاتی و نژادی‌شان برای حفظ موقعیت و قدرتِ اجتماعی خود و کم‌انگاریِ هویت، جایگاه اجتماعی و محدود کردن اختیارات زنان کارگر رنگین‌پوست استفاده کرده‌اند[۴۵]. در سازمان‌ها این «جایگاه خاص صرف برای زنان سفید» به تمایل زنان برای همدستی و هم‌داستانی با مردان سفیدپوست و سفیدپوست‌های توانگر تبدیل شده است، درحالی‌که زنان رنگین‌پوست، مخالف آن و در تقابل با آن هستند[۴۶]. از طرفی خواست زنان کارگر برای رسیدن به برابری زن و مرد با ترسی بزرگتر همراه است که ‌آنها از بی‌ثباتی خانواده و فقر بالقوه‌ای دارند که در صورت طلاق پیش می‌آید.

وضعیت خوب بسیاری از زنان سفیدپوست ناهمجنس‌خواه طبقه‌ی متوسط و طبقه‌ی بالا، محصول برخورداری آنها از مزیت رابطه‌ و وابستگی‌شان با پدر، همسر، خاطرخواه و مردان در محیط کار، خانه و … است. چنین زنی ممکن است در فضای خصوصی همدست و هم‌داستان با مرد سفیدپوست باشد، درحالی‌که در فضای عمومی علیه مردسالاری بجنگد.

زنان سفیدپوست همچنین به علت رنگ پوست خود در نظام نژادپرست و ناهمجنس‌خواه مستفیضهستند. برای مثال، مادر خوب برای اولاد مرد سفیدپوست تکریم می‌شود؛ نگاه مردان سفیدپوست به زنانگی زن سفیدپوست با اغوا همراه است، اما زن رنگین‌پوست را پس می‌زنند. زنانگی زن سفیدپوست مورد تمجید قرار می‌گیرد و از باکرگی او محافظت می‌شود، درحالی‌که جنسیت و زنانگی زنان رنگین‌پوست پَست انگاشته و طرد می‌شود[۴۷].کریستنسن (۱۹۹۷) بررسی کرد که چگونه این موقعیت زنان سفیدپوست در رابطه با مردان سفیدپوست مانعی برای کشیده شدن آنها به مبارزات ضد نژادپرستی و طبقاتی است.چنان چه، وضعیت خوب بسیاری از زنان سفیدپوست ناهمجنس‌خواه طبقه‌ی متوسط و طبقه‌ی بالا، محصول برخورداری آنها از مزیت رابطه‌ و وابستگی‌شان با پدر، همسر، خاطرخواه و مردان در محیط کار، خانه و … است. چنین زنی ممکن است در فضای خصوصی همدست و هم‌داستان با مرد سفیدپوست باشد، درحالی‌که در فضای عمومی علیه مردسالاری بجنگد.درحالی‌که چنین شرایطی برای زن هم‌جنس‌خواه چندان صادق نیست.

این مخمصه‌ی سفید محوری، مقوله‌ی مدیریت و بالاخص رهبری زنان و پژوهش‌های آن را شکل داده است، این در حالی است که این موضوع در برنامه‌ی تغییرات سازمانی نیز به دسترسی برابر به امکانات و فرصت‌های برابر برای زنان با معیار قرار دادن مردان تعبیر شده است. بدین‌سان پنداشتِ فرهنگ حاکم نظیر نظام سلسله‌مراتبی، نخبه‌سالاری و فردگرایی که خود، نابرابری و سلطه را بازتولید می‌کند، دست‌نخورده می‌ماند و به چالش گرفته نمی‌‌شود.

من تفاوت‌های مهمی را بررسی کرده‌ام که زنان سفیدپوست و زنان رنگین‌پوست، به علت حضور یا عدم حضورشان در تقاطع نژاد، جنسیت، طبقه، و سکسوالیته از زنانگی خود درک و تجربه کرده‌اند. اما به‌رغم نقد و سهم زنان رنگین‌پوست در پرداختن به پیچیدگی مسأله‌ی جنسیت در محیط نژادپرستانه، طبقاتی، و جنسیت‌ گرا، هنوز هم پارادایم فمینیست سفید لیبرال در مطالعات سازمانی غالب است[۴۸]. برای نمونه، تأکید بر دستیابی به حقوق فردی برای زنان، و مقدم شمردن جنسیت بر نژاد، طبقه، قومیت و دیگر ابعاد تفاوت، در این گفتمان غالب است.

بعلاوه، پارادایم فمینیسم لیبرال، زن سفیدپوست طبقه‌ی متوسطِ ناهمجنس‌خواه را در مطالعات سازمانی به‌جای همه زنان ملاک قرار می‌دهد. بنابراین، آنچه غالباً این زنان را متأثر می‌کند، نظیر مشکلات خانواد‌گی ناشی از کار که مانع پیشرفت ‌آنهاست، برای همه یکسان تلقی و مشکل اصلی همه زنان در سازمان‌ها تصور می‌شود[۴۹]. این مخمصه‌ی سفید محوری، مقوله‌ی مدیریت و بالاخص رهبری زنان و پژوهش‌های آن را شکل داده است[۵۰]، این در حالی است که این موضوع در برنامه‌ی تغییرات سازمانی نیز به دسترسی برابر به امکانات و فرصت‌های برابر برای زنان با معیار قرار دادن مردان تعبیر شده است. بدین‌سان پنداشتِ فرهنگ حاکم نظیر نظام سلسله‌مراتبی، نخبه‌سالاری و فردگرایی که خود، نابرابری و سلطه را بازتولید می‌کند، دست‌نخورده می‌ماند و به چالش گرفته نمی‌‌شود.

حتی وقتی در سال ۱۹۷۰ و پس‌ازآن، نقد رادیکال/فرهنگی با پوششی فمینیستی، برخی گفتمان‌های سازمانی را متأثر ساخت، تأکید آنها بر حاکمیت پدرسالاری به‌صورت جهانی و همگانی، به‌عنوان ساختار اصلی سلطه بر زنان، کارآمدی ما را در لحاظ کردن این‌که به‌طور مشخص طبقه، نژاد و سکسوالیته، تجارب متفاوت ما را رقم‌زده و موقعیت‌های متفاوتی از ما در سازمان‌ها پدید آورده، محدود ساخته است. از این گذشته و به‌رغم اهداف فمینیسم رادیکال مبنی بر از بین بردن نابرابری به شکل عمومی، صدای زنان سفیدپوست در گفتمان سازمانی همچنان حکم‌فرماست[۵۱].

پ.ن. این مقاله برای اولین بار در نشریه نشریه دانشجویی «گؤزه‌نک» گاهنامه‌ی ترکی‌فارسی، دانشگاه شهید مدنی آذربایجان، سال هفتم، شماره یازدهم، اردیبهشت ۱۳۹۳ منتشر شده است.

 


 

[۱] سازمان‌ها به مؤسسات و مراکز اجتماعی و اقتصادی اطلاق می‌شوند که اغلبِ مردم به‌طور روزانه با آنها سروکار دارند. (برای مثال محل‌های کار، مدارس، دانشگاه‌ها، مراکز اجتماعی و خدماتی و …) [م.]

[۲] Evangelina Holvino

[۳] Bannerji,1992; Belkhir, 2000; Bhavnani, 2001; Bredstrm, 2006; DuCille, 1994; Friedman,

۱۹۹۸; Knapp, 2005; Ludvig, 2006; McCall, 2005; Phoenix and Pattynama,

۲۰۰۶; Weber, 2001; Yuval-Davis, 2006

[۴] DuCille, 1994, p. 603

[۵] Christian, 1987, 1989a, 1989b; Collins, 1986, 1989, 2000a;

DuCille, 1994; hooks, 1984, 1989, 1994

[۶] Belkhir et al., 2000;

Kalantzis, 1990; Meisenhelder, 2000

[۷] Alvesson and Billing, 1997; Calas and Smircich, 1992a, 1996a,

۲۰۰۶; Collinson and Hearn, 1996; Ely, 1999; Ely and Meyerson, 2000; Ely et al.,

۲۰۰۳; Martin, 2001; Martin and Collinson, 2002; Mills and Tancred, 1992).

[۸] for exceptions see Alderfer, 1990; Alderfer

and Thomas, 1988; Cox, 1990; Cox and Nkomo, 1990; Nkomo, 1992),

[۹] Bell andNkomo, 1992; Bell et al., 1993; Nkomo and Cox, 1989, 1996; Proudford and

Smith, 2003; Turner and Shuter, 2004

[۱۰] Ferdman,1999

[۱۱] Acker, 1999a; Adib and Guerrier, 2003; Adib and Guerrier, 2003; Calás and Smircich, 1996b; Holvino, 1993, 1994b, 1996; Marks, 2001; Munro, 2001

[۱۲] Cox, 1993; Cross et al., 1994; Thomas, 1991, 1992, 1999

[۱۳] Bannerji, 1992, p. 67

[۱۴] Sacks, 1989

[۱۵] Giddings,1984

[۱۶] The Combahee River Collective

انجمن رودخانه کمبی یک گروه فمینیست سیاه هم جنس گرا بود که از سال ۱۹۷۴ تا سال ۱۹۸۰ در بوستون فعالیت می‌کرد. این سازمان که باربارا اسمیت و آلکسیس دو وکوس از اعضای آن بودند، بیش از همه با بیانیه گروه رودخانه کمبی (۱۹۹۷) شناخته شده‌اند که یک سند کلیدی در تاریخ فمینیسم سیاه معاصر به شمار می‌رود. این گروه تئوری ستم‌های در هم قفل‌شده را ایجاد کردند (interlocking oppressions) که موجب تعمیق و گسترش تعاریف فمینیستی از یک‌سو و جبهه‌گیری علیه آن از سوی دیگر شد [م. منبع: ویکی‌پدیا و اسدی، ۱۳۹۰]

 

[۱۷] Hull et al., 1982, p. 13

[۱۸] Sandoval

[۱۹] Breines, 2002

[۲۰] Sandoval, 2000, p. 46

[۲۱] Standpoint:

درواقع به معنای تحت‌اللفظی نقطه‌نظر دیدگاه یا جایگاه و موقعیت است اما بیشتر یک تئوری فمینیستی است. در این تئوری اعتقاد این است که برای نگریستن به جهان اجتماعی مخصوصا در جامعه‌شناسی باید دیدگاه زنان نسبت به زندگی روزمره‌شان و روش‌هایی که زنان از لحاظ اجتماعی جهان خود را شکل می‌دهند یا می‌سازند، را مدنظر قرارداد. دوروتی اسمیت این تئوری را معرفی کرد. [م]

[۲۲] Collins, 1989, 2000a

[۲۳] mestiza

[۲۴] Sandoval, 1991), multiple consciousness (King, 1988), triplejeopardy (Ward, 2004), oppositional consciousness (Sandoval, 1991, 2000),mestiza and borderlands (Anzaldúa, 1987), a bridge (Rushin, 1981), a crossroads

(Rojas, 1989) and interstitial feminism (Pérez, 1999).

[۲۵] Collins, 1986, p. 40

[۲۶] Hurtado

[۲۷] ۱۹۹۶b, p. 384

[۲۸] Collins, 2000b; Hurtado, 1996b

[۲۹]Hurtado, 1996b

[۳۰] Christian, 1987; Crenshaw, 1991; DuCille, 1994

[۳۱] hooks, 2000

[۳۲]Lorde,1984; Moraga and Anzaldúa,1981/1983; Morales, 1998

[۳۳] Anzaldua, 1990, pp. xxv–xxvi

[۳۴] Amott and Matthaei, 1991; Collins, 2000a;DuBois and Ruiz, 1990; Glenn, 1985; Higginbotham and Romero, 1997;Segura, 1989).

[۳۵] Glenn,1988; Romero, 1992, 1997a; Williams, 2000

[۳۶] Romero, 1997b, p. 241

[۳۷] Hardy-Fanta, 1993; Pardo, 1997

[۳۸]Collins, 1989, p. 748

[۳۹] ۱۹۹۰, p. xiii

[۴۰] Bell and Nkomo,2001; Higginbotham and Weber, 1992; Romero, 1997b

[۴۱] Jones and Shorter-Gooden, 2003; Reynolds, 1997

[۴۲] Hurtado, 1996b, p. 381

[۴۳] Méndez-Negrete, 1999, p. 40

[۴۴] Alarcón,1990;Breines, 2002; Harnois, 2005

[۴۵] Glenn, 1986; Hochschild, 2000; Reynolds, 1997; Rollins, 1985

[۴۶] Brazaitis, 2004; Frost,1980

[۴۷] Carby, 1985; Hurtado, 1999; Lu, 1997;Smith, 1989, 1990

[۴۸] Ely, 1999

[۴۹] Calas and Smircich, 2006

[۵۰] Betters-Reed and Moore, 1995, p. 24

[۵۱]Calas and Smircich, 2006; Calvert and Ramsey,1992, 1996