بیدارزنی: برگه رضایتنامه را آورده و با آب و تاب میگوید این اردو خیلی خوش میگذرد چون شهربازی را خیلی دوست دارد. با هیجان از لحظههای خوشی میگوید که قرار است با دوستانش رقم بزند. میگویم رضایتنامه را روی میز بگذارد تا در فرصتی مناسب امضا کنم. در ذهنم دنبال دلیل میگردم تا این بار هم دخترم را به نرفتن قانع کنم. اما هرچه توضیح میدهم و دلیل میآورم، کوتاه نمیآید. میگویم به خاطر من نرو. و نگاهم را از نگاهش میدزدم تا بیش از این ترس را در چشمهایم نبیند. میگوید تا کی به خاطر استرسهای تو از هیجانهای زندگیام محروم بمانم؟ گویی یادم رفته دخترم حالا نوجوانی سیزده ساله است و بحث و مخالفت و دلیل آوردنهای همیشگی، در نظرش کودکانه و بیمورد. با نارضایتی برگه رضایتنامه را امضا میکنم و در دلم بار دیگر دعا میکنم دخترم و همه فرزندان سرزمینم سالم باشند.
هر بار داستان همین است. نگرانیهای مادران از صبح خیلی زود آغاز میشود. هرچند شبها هم چندبار بیخوابم میکند. از نگرانی برای سوار سرویس شدن در آن وقت صبح گرفته تا سلامت رسیدن به مدرسه. تا وقتی برگردد و به محل کارم تلفن بزند و بگوید خوبم. از لحظهای که سوار اتوبوس میشود و به اردو میرود تا لحظهای که برگردد. از وقتی کلاس زبان شروع میشود و همزمان با آن نگرانی من از ساختمان پیر و سقف و دیوارهای عجیب و نگرانکننده. از وقتی بحث زلزله در تهران گل میکند و از خاطراتش از مانور زلزله در مدرسه میگوید و از من میپرسد وقتی زلزله آمد، چطور بدون اینکه بقیه بچهها را هل بدهد، از طبقه سوم خودش را به حیاط برساند.
دخترم سالم از اردو برگشت. خدا را شکر، هیچ وسیله بازی خراب نشد، اتوبوس چپ نکرد، حادثه غیرمنتظرهای رخ نداد و… اما خبر تلخ آتشسوزی مدرسهای در زاهدان شوق شنیدن خاطرات شیرین دخترم را از من گرفت. دوستی میگوید این روزها، روزهای شنیدن خبرهای بد و ناراحتکننده است اما من به خاطر شغلم مدام در دل خبرهای جوراجور هستم برای همین حالم بد است. تاکید میکند که هر کسی سرنوشتی دارد. آتشسوزیهای دیگر را برایش مرور میکنم و از درد و رنج دخترکانی میگویم که آتش زیباییشان را غارت کرده و فرصت یک زندگی شاد و عادی را از آنها ربوده. از پسرهایی میگویم که بعد از این حوادث تلخ فرصت داشتن یک زندگی معمولی را از دست میدهند. با خودم میگویم با هزار و امید فرزنددار میشویم. با هزار آرزو او را به مدرسه میفرستیم. تازه اگر بتواند تکالیف زیاد و بدون هدف را تاب بیاورد، اگر مدرسه آتش نگیرد، شانس با ما یار باشد و معلم، ناظم و مدیر آدمهای خوبی باشند و از تنبیه و خشونت پیدا و پنهان خبری نباشد، هیچ کس موهای بلندش را قیچی نکند، از تجاوز جان سالم به در ببرد، سرویس مدرسهاش تصادف نکند، و هزار و یک حادثه دیگر را پشت سر بگذارد، به دانشگاه میرسد و بعد از پایان دوره کارشناسی و کارشناسی ارشد و… به جوانی افسرده و دلمرده تبدیل میشود که دربهدر دنبال شغل میگردد و همه سالهایی که باید صرف خوشی و شادی شوند، اندوهبار تلف میشوند. و چند سال بعد، میانسالی خسته و پر از خشم فروخورده که با حسرت به روزهای گذشته مینگرد و در دلش، برای هر آرزوی از دست رفته و رویای به دست نیامده آهی بلند میکشد.
کدام پدر و مادر است که خوشبختی و شادکامی فرزندانش را آرزو نداشته باشد؟ پدر و مادر هم که نباشی خوب میدانی که فردای سرزمین ما در دستان کودکان امروز است. دستانی که امروز در آتش میسوزند یا زیر چوب تنبیه سرخ میشوند، چطور میتوانند فردا سرزمینی بسازند پر از مهر و آرامش و خوشبختی؟ یادمان باشد بسیاری از این حوادث تلخ تنها با کمی درایت و مدیریت صحیح قابل پیشگیری هستند.