بیدارزنی: به تازگی شماری از مقالههای خود را برای مجلدی که چاپ آن در پیش است، گرد آوردم. در بازخوانی آنها به ذهنام خطور کرد که شاید برخی از خوانندگان مطالب قدیمیتر را متعلق به دورانی بسیار دور از ما ـ نزدیک به بیست تا سی سال پیش ـ بدانند. با این حال تصمیم گرفتم آنها را در متن بیاورم چون بعضی از جهتگیریهای فکری مرا نشان میدهد. انگیزهی نوشتن آنها موقعیتی بود که جنبش روبهرشد زنان در دههی ۱۹۷۰ و اوایل ۱۹۸۰ فراهم کرد. اما چنان که در مقالهی دیگری اشاره کردهام، فمینیسم بهتنهایی نتوانست بستر شکوفایی اندیشهی من شود.
حواس ما هر روز با گام شتابناک تازهیی از فنآوریهای نوین کوبیده میشود، اما فعالیتهایی که نشانهی انسانیت ما است، نه با چنین حسابی آغاز میشوند، نه در آن جای میگیرند و نه پایان مییابند. این فعالیتها در بندبند وجود انسان نوسان میکنند، محو میشوند، و دوباره به نوسان درمیآیند، در تهنشستِ خاطرات و رویاها و هنر، یعنی جایی که زمان در آن معنایی ندارد. این نشانهها در ما هستند و با ما سخن میگویند و اگر گوش شنوا داشته باشیم میتوانیم از آنها بیاموزیم.
در واقع، غربیها با بازنگریستن به قرن نوزدهم گویی خود را در قرن بیستم میبینند که هنوز با قدرت گیجکنندهی سرمایهداری و فنآوری و نشاندن انباشتِ پول و کالا به جای ارادهی اجتماعی دست و پنجه نرم میکنند. «اینگونه است که تمامی جسم و ذهن ما با حسی یکسره بیگانه از آنها، یعنی حسِ دارایی، جایگزین میشود» (به نقل از کارل مارکس در ۱۸۴۴). ما حرکتی نکردهایم؛ همواره همین جا بودهایم.
اما نگاه به گذشته میتواند این را هم به ما یادآوری کند که راهبردهای لازم در یک دوران ـ مثلا این تصور درستِ فمینیستی که از زندگی فردی زنان یا سابقهی تاریخی آنها چیز زیادی در دست نیست، یا اینکه امور شخصی در واقع سیاسی است ـ چهگونه میتوانند در دورانی دیگر به هیاَت هیولا درآیند. فمینیسم بسیار متکی به شهادت عینی فرد فرد زنان بوده است، شهادتی که بنا بود به درک جمعی و عمل جمعی بیانجامد. من عنوان کتاب خود هنگامی که ما مردگان برمیخیزیم را از آخرین نمایشنامهی ایبسن وام گرفتم که در سال ۱۹۰۰ نوشته شده بود. مواردی که ایبسن به نمایش درآورده بود با زندگی واقعی بسیار تطبیق میکرد. من، کمابیش با احتیاط، برای تصویر کردن سیر و سلوک زنان نویسنده «از خودم استفاده کردم». در سال ۱۹۷۱ این رویکرد هنوز مورد تردید بود و حتا ناموجه جلوه میکرد، بهویژه در رسالهیی که بنا بود در محیطی دانشگاهی ارایه شود.
بهزودی روایت شخصی همچون نشانهی واقعی بیان فمینیستی جای خود را باز کرد. در همان زمان، نظامی سوداگر و سودجو در همهی حوزههای زندگی عمومی به بازاریابی برای راهحلهای شخصی و خصوصی مشغول بود، و عمل جمعی، اگر آن را یکسره عقیم جلوه نمیدادند، به سخره گرفته میشد.
رفتهرفته در اواخر دههی ۱۹۹۰، در گفتمان رسمی افکار عمومی آمریکا لطیفههای شخصی جای بحث انتقادی را گرفت، و اعترافها اهمیتی بیش از برخورد اندیشهها پیدا کرد. فمینیسمی که میخواست با نژاد و مستعمرهنشینی، فرهنگ انحصاریِ سوداگران آمریکایی و منافع نظامی، و موقعیتهای خاص زنان در درون تمامی این حوزهها دربیفتد، با الگویی از زن و زنانگی روبهرو شد که بدون توجه به زمینه یا بستر سیاسی، فقط به خود میپرداخت.
آن مقالههای اولیه هنوز میتوانند حالوهوای دورانی را که من قدم در راه گذاشتم، زنده کنند ـ زمانی که تخیل و اندیشه پرورده میشد و انواع دگرگونیها ممکن به نظر میرسید. «زنان وافتخار» متعلق به دورهیی است که از جنبهی نظری در میان زنان احساس تعهد اخلاقی و نوعی اتحاد جنسیتیِ ناپایدار موج میزد. من با تعلق خاطری که به این چارچوب اخلاقی داشتم میکوشیدم فریبهایی را که بر یکدیگر و بر خود تحمیل میکردیم به باد انتقاد بگیرم. زنان و افتخار که محصول دوران چاپ جزوههای کوچک و هیجانانگیز فمینیستی است، تا مدتها مفید به نظر میرسید. امروز، جالبترین بخش آن برای من توصیف چهگونگی تاثیر دروغ بر تعادل درونی افرادی است که آن را باور میکنند. به اعتقاد من این مقوله از جنسیت فراتر میرود و به دیگر مجموعهها، مثلا رفاقت و گفتوشنود میان شهروندان و دولت نیز تسری مییابد. (من باور نمیکنم راستگویی مقولهیی بیبنیاد باشد که با درخواست عدالت پیوندی ندارد.)
«سوزان سونتاگ» در بازنگری نوشتههای اولیه خود خاطرنشان کرده است: «امروزه اعتقاد به مقولههای جدی (و شرافتمندانه) برای بسیاری از مردم بیمعنا و غیرواقعی جلوه میکند». در برابر فمینیسم نیز، مانند دیگر جنبشهای جدی و پرشور، الگوهای فرهنگییی قد علم کرد که پیش از دههی ۱۹۸۰ قابل پیشبینی نبود ـ یعنی نوعی درونگرایی و بیتفاوتی روزافزون در افکار عمومیِ طبقهی متوسط و در نظم اجتماعی، همراه با انحصار روزافزون امکانات و قدرت رسانهها در دستهایی معدود، که در دوران رونالد ریگان و پس از او رخ نمود.
برای من جالب است که در زنان و افتخار که زهرخندی شاعرانه دارد، برای نخستین بار به مارکس متوسل شدم تا بگویم که مارکسیسم به درد زنان نمیخورد. این البته بازتاب مارکسیسمستیزیِ جریان رایج فرهنگی و سیاسی آمریکا در دوران پس از جنگ بود. اما چنان که در «مارکس از نگاه رایا دونایفسکایا» که بیش از یک دهه بعد نوشته شد نشان دادم، این مارکسیسمستیزیِ بیچونوچرا و ناپژوهیده در جنبش زنان نیز وجود داشت. در زمانی که درک جنسیت به منزلهی مقولهیی سیاسی هنوز در آغاز راه بود، کمونیسمستیزیِ رایج و هراس از این که طبقه بار دیگر جنسیت را کنار بزند، مارکسیسم را نامطلوب جلوه میداد.
در حوالی سال ۱۹۸۰ بود که احساس کردم باید بار دیگر به آنچه کنار زده بودم، یا تهدید پنداشته بودم نگاهی بیاندازم ـ باید میفهمیدم که مارکس در فرآیند رشد نظری خودش واقعا چه نوشته است. من مارکسیستی دانشگاهی یا متعلق به دوران پس از مارکس نبودم، پس راه خود را از میان ترجمهها و چاپهایی که در دسترس بیگانهی خودانگیختهیی همچون من قرار داشت، پی گرفتم. در این متنها فرازهایی بود که اشتیاق مرا برمیانگیخت، و فرازهایی که بهزحمت بر کسالت ذهن خود غلبه میکردم. میدانستم که گاه آن چه میشنوم خشم و خروش فلسفی آلمان اوایل قرن نوزدهم که میشد از آنها بهسرعت گذشت.
چیزی که اشتیاق مرا برای خواندن زنده نگه میداشت حس حضور در برابر فردی بود که جغرافیای موقعیت انسان را با استادی تصویر میکرد، و بهویژه احساس قدرشناسی از این که مناسبات سوداگرانه چهگونه نرمنرمک به حوزههای فکری و احساسی راه مییابند. توصیف مارکس از سرمایهداری اوایل قرن نوزدهم و تاثیر آن در تهی کردن چشمانداز اجتماعی از جلوههای انسانیت، در پایان قرن بیش از همیشه واقعی به نظر میرسید.
آن جرقهی شناختْ احترام و همدردی عمیقی نسبت به دغدغهی مارکس دربارهی ظرفیتهای انسانی و ماهیت ناکامی آنها در من برانگیخت. در مطالب او ردی از آرمانشهری در آینده نیافتم اما به ریشهیابی ماهرانهیی از روابط انسانیِ مخدوش و معیوب برخوردم. مارکسی را یافتم که گویی استالینیسم بر او شوریده بود، با مصادرهی عقایدش به نام خودکامگی، و حتا با مصادرهی ناماش، بر او شوریده بوداند: از این رو شاید مارکس خود میگفت «من مارکسیست نیستم.» در فمینیسمی که به آن اعتقاد داشتم، و در عرصهی اجتماعییی که این اعتقاد در آن بالیده بود، جدل مهمی وجود داشت با این مضمون که نژادپرستی مقولهیی ویرانگر، و نژاد آموزگار بزرگ اجتماع است. بارها واقعیتهای نژادی در برابر «ستم بنیادینِ» جنسیت قد علم کرد، و بارها این درس فراموش شد. من رفتهرفته فهمیدم که ما میترسیدیم؛ میترسیدیم که تاکید بر طبقه (بخوانید مارکسیسم) مانع از تاکید بر جنسیت و طبقه شود. میترسیدیم که جنسیت (فمینیسم) نگذارد نژاد و طبقه را با هم ببینیم. میترسیدیم به تاریخ نگاه کنیم و ببینیم که درسهای عدالت یکی پس از دیگری محو میشوند، به گونهیی که امکانی برای انباشتِ آگاهی جمعی باقی نمیماند. زیرا مبرمترین بنمایهی این جامعهی زیادهخواه این بود که برای همه به اندازهی کافی جا (امکانات زندگی، ارزش و اعتبار) نیست.
گمان نمیکنم اگر در کاستیهای اجتنابناپذیر جنبش فمینیستی ایالتهای متحد سهیم نبودم، میتوانستم مارکس را با چنان صبر و اشتیاقی بخوانم. با وجود این که بعضی از فمینیستها (و اغلب زنان رنگینپوست) بر تاثیرات متقابل نژاد و طبقه و جنسیت پافشاری داشتند، تاکیدِ بیشتر یا بر هویت طبقاتی فردفرد زنان و راهحلهای فردی آنان بود یا بر فقر و رفاه اجتماعی، و به ریشهیابی علل ایجاد و تداوم تفاوتهای طبقاتی و فقر و نیاز به رفاه اجتماعی پرداخته نمیشد (که البته هر دو کار لازم است.) از سوی دیگر، اندکاندک توجه جنبش بیش از هر چیز به «فرهنگ زنان» معطوف میشد. و این همه در حالی بود که عرصهی قدرت سرمایهداری، فقیر شدن زنان در درون آن، و انباشت سریع ثروت با شتابی بیرحمانه گسترش مییافت.
فمینیسم موج دوم را میتوانیم پارهیی بدانیم که از بدنهی جنبشهای انقلابی تاریخ آمریکا، بهویژه جنبشهای برآمده از سرخوردگی دهههای سی و چهل، جدا شد؛ یعنی از دل جنبشهایی برخاست که همواره زیر ضرب بودند، در دههی پنجاه سرکوب شدند، در دههی شصت به شکلهای دیگری ظهور کردند و در سالهای دههی هفتاد بار دیگر بهعمد خنثا و منزوی شدند. برخورد دشمنانه بیش از همه البته با دارودستههای سیاسی سیاهپوستان آمریکایی بود. پیش از آن، «مالکوم ایکس» و «مارتین لوترکینگ»، هر دو از رهبران پرطرفدار، به قتل رسیده بودند چون هر یک طرحی را درمیانداخت که در آن نژاد و طبقه در چشماندازی مشترک تلاقی میکردند. نابود کردن آن طرحها با خشونت، مجازاتهای سخت، سانسور و تبلیغات همراه بود. انرژی و امیدواری و اندیشه و اشتیاق جنبش زنانی که در چنان دورهیی در آمریکا ظهور میکرد نمیتوانست با این موقعیتهای سیاسی رقابت کند. میراث مهم آن جنبش نامهای چند زنی که ستارهی رسانهها شدند، نیست بلکه شمار سازمانهای زندگیبخش و پیگیر و خودجوشی است که توانست در میان مردم عادی به وجود آورد. من هنوز به آنچه در سال ۱۹۷۱ نوشتم، معتقدم یعنی فکر میکنم اگر میخواهیم نظام سیاسی قدیم حضور خود را بار دیگر در هر انقلاب تازهیی تحکیم نکند باید تصور خود را از هویت جنسی تغییر دهیم.
هرچه در دههی ۱۹۹۰ نوشتم به این امید بود که مقولههایی مانند خلاقیت ادبی و آموزش عمومی را که بهزور از یکدیگر جدا کرده یا به رقابت انداخته بودند به هم نزدیک کند. گاه احساس میکردم افکاری مرا به خود جلب میکند که یکدیگر را دفع میکنند. یا احساس میکردم که کاستیهای زبان من همآوردطلبی با لیبرالیسمی رخوتآور یا زبانبازیهای نفرتانگیز است. گاه همه چیز تلاشی سیزیفونی به نظر میرسید، بالا رفتنی بینتیجه از صخره با کولهباری از نوشتههای همهی نویسندگان دیگر.
اما روایت سیزیفون، در نهایت، تصویر کارسازی نیست. شما سنگ غلتانِ زبان یا عدالت را از صخره بالا نمیبرید. بلکه همراه دیگران میکوشید سنگهای بسیاری را بُرش دهید و جایگیر کنید که به بنای یک ساختمان مدد میرسانند. یکی از این معماران به نظر من «موریل روکِیسِر۲» بود که در سالهای دههی هشتاد خواندن آثار او را آغاز کردم. نثر او ذهن مرا تسخیر کرده بود اما شعرش بود که با عمق و جسارت خود مرا مبهوت کرد. قطعهی «رویای او» ادای دین به تاثیری است که آثار او بر من گذاشت. پس از او «رایا دونایفسکایا۳» بود که با زبانی زنده و تاثیرگذار، زندگی انقلابی و ملموس زنان را تصویر میکرد، و تلفیقی که از انسانگرایی مارکس با فمینیسمهای معاصر به دست میداد درک مرا از قابلیتهای هر دو مقوله بیشتر کرد.
در آن هنگام پژوهشی در شعر و شاعری را، از هر دو جنبهی سرودن و خواندن، دنبال میکردم. من همواره شاعری کمابیش غریزی و مستقل به شمار آمده بودم، بیاعتماد به گروهها و بیانیهها که اغلب آنها به سبب رفاقت سراسر مردانهیی که در آنها موج میزد به نظرم بیفایده جلوه میکردند. به شعرشان بیش از پیوند رفاقتشان اعتماد داشتم. اما تصور میکردم که عدم انسجام و گسستگی روزافزون در زبان و تصویرهای عامهی مردم قرن بیستم چیزی است که شاعران ناگزیرند با آن کنار بیایند. در سال ۱۹۹۳ در کتاب خود آن چه هست: یادداشتهایی دربارهی شعر و سیاست به چند و چون این چالش پرداخته بودم. من در شعر و شاعری روشی را جستوجو میکردم که بتواند در برابر ابتذال رسانهها و فرهنگ عوام، که هر دو بسی بیش از ابتدای قرن فراگیر و مقتدر شده بودند، مقاومت کند.
در این زمینه حرف تازهیی نبود. هنرمندان از دیرباز به رغم فرهنگ سوداگری به خلق آثار هنری پرداختهاند. و هنر خلاق یا طغیانگر خود به کالا بدل شده، به صورتی دیالکتیکی راه را برای ظهور قالبها و خیالپردازیهای نو باز کرده است. یکی از مشغلههای ذهنی من این بود که آیا شعر خلاق یا بهاصطلاح پیشرو بهضرورت یا حتا بالقوه انقلابیاست؟ و اگر هست، چگونه؟ آیا زبانی چنان دور از فرهنگ عامه دارد که شورشگری آن جز برای شماری اندک آشکار نمیشود؟ این پرسش، با توجه به ادعای قاطعانهی سنت آوانگارد در ناسازگاری و ضدیت با بورژوازی، چندان نامعقول نیست. وارونهی این پرسش نیز گریزناپذیر است، یعنی آیا تخیل رادیکالِ اجتماعی میتواند با زبانی عرضه شود که مصرف زیاد آن را فرسوده کند یا تبلیغ و تشویق و گرایش به قدرت از ارزش آن بکاهد؟ آیا برای ارضای این گرایش به قدرت، باید از میان کلامِ بیماخذ یا کلامِ قابل تعبیر یکی را برگزینیم؟
من معتقدم که شعر و شاعری باید زبانی رها از قید و بند زبان سازشکار دولت و رسانهها داشته باشد. اما نمیدانم اگر شعر محل پژواک گسستگی و ازخودبیگانگی نباشد چهگونه میتواند به شکل هنری میراثگذار به حیات خود ادامه دهد؟ آیا زبان شاعر حتا وقتی به گفتهی اوکتاویو پاز مدعی «صدایی دیگر» است میتواند بیش از اندازه انتزاعی (یا به قولی، نخبهگرا) باشد؟ آیا راهی برای نوشتن روی مرز وجود دارد؟ من البته فکر میکنم که وجود دارد، پیش از این هم وجود داشته است، و آثار خودم را با همان احتمال محک میزنم. مارکس میگوید: «زبان حضور جامعه است»، و به گفتهی گری سنایدر۴ «جامعه و شعرهای آن پیکری واحدند».
آیا نویسندگان و شاعران و هنرمندان و اندیشمندان هنوز صرفا به دندانقروچهی مشکلات اوایل قرن بیستم مشغولاند؟ اما این قضیهی «صرفا و هنوز» نیست. هر جای دنیا بکوشیم عمر کوتاه خود را با وجدان به سر بریم، این پرسشهای بنیادین و خاموشنشده ما را دنبال میکنند. قرن تازه و فنآوریهای نوین به خودی خود تازگی ایجاد نمیکنند. این کار را انسانهای زندهی همهجانبهنگر به انجام میرسانند.
بیش از پنجاه سال است که نوشتهام، پاره کردهام، شعر سرودهام، و شعر شاعران هر فرهنگ و عصری را که در دسترس بوده، خواندهام. شاعری بودهام با تخیل تقابلی، یعنی فکر نمیکنم که تنها با خود سخن میگویم. کار من سرودن برای مردمی است که به جای پرداختن به جزییات بنبستهای شخصی یا بهای خانهی همسایه، افقهای گشادهتری را در خیال ترسیم میکنند و برای رسیدن به آن تا عمق شب پیش میروند.
در طول دههی گذشته گاه در کشور خود احساس بیگانگی کردهام، گویی به زبان رسمی سخن نمیگویم. نیک میدانم که بسیاری دیگر، نه تنها شاعران یا روشنفکران بلکه شهروندان عادی نیز، همین احساس را دارند ـ یعنی به شمار میآیند اما از قدرت کنار گذاشته شدهاند. در آغاز از آمریکاییهای خوشبین بودم، هرچند با موضعی انتقادی که از میراث نژادی من و جنگ ویتنام مایه میگرفت. در هر دو مورد لازم بود با حقایق دردناک رودر رو شوید تا بتوانید واقعیتهای زشت را دگرگون سازید. همانند بسیاری دیگر ایمان داشتم که چشمههای تاریخی وطن من در مسیر تحولی دمکراتیک جریان دارد. اما اکنون به آمریکایی شکّاکی بدل شدهام، نه تنها به دلیل جستوجوی طولانی در پی عدالت و شرف که بخشی از تاریخ تمامی بشر است، بلکه در پرتو نقش پیشتازی که ملت من در تضعیف و تزلزل این جستوجو و تهی کردن آن از هر گونه اصول اخلاقی، در اینجا و در سراسر جهان، بر عهده گرفته است. شاید همین شکّاکیت پرشور، که البته حاکی از بدبینی یا پوچانگاری نیست، پشتوانهی حیات من است.
پینوشت:
۱. آدرین ریچ شاعر و نویسندهی فمینیست آمریکایی، مولف بیش از شانزده دیوان شعر و چهار کتاب غیرداستانی است و جوایز متعددی از بنیادهای معتبر دریافت کرده است. این مقاله نخستین بار در ۱۱ مارس سال ۲۰۰۱ در ویژهنامهی بررسی کتاب نشریهی لسآنجلستایمز به چاپ رسیده است.
- Muriel Rukeyser
- Raya Dunayevskaya
- Gary Snyder