آزادی بدون تعلیم و تربیت غیرممکن است

0
502

بیدار زنی: خیلی خوشحالم که به دانشگاه وین که ۶۵۰ سال قدمت آکادمیک دارد دعوت‌شده‌ام. البته درباره نمای مردانه سنت آکادمیک که در این دانشگاه نیز وجود دارد صحبت خواهم کرد. فرصت پیدا کردم تا مجسمه مشاهیر دانشگاه که در حیاط نصب‌شده‌اند را ببینم که همگی آن‌ها مرد هستند. از شما سپاسگزارم که فرصتی برای من فراهم کردید تا درباره تعاملات جدید و قدیم در دانشگاه سخن بگویم. قرار است درباره زندگی میان سیاست و دانشگاه صحبت کنم. خوش دارم با سخنی از هربرت مارکوزه سخن خود را شروع کنم که درباره تأمل حقیقتی که در آینده بر ما روشن می‌شود و درباره آنچه درگذشته روی‌داده سخن می‌گوید. من می‌خواهم با توجه به سخن مارکوزه مشاهداتی درباره آینده و گذشته داشته باشم. راهکارهای قدیمی در فلسفه و انگیزه‌های جمعی برای تغییر آینده. ازنظر من جدایی دانشگاه از سیاست نامطلوب است. از من خواستند درباره زندگی میان سیاست و دانشگاه سخن بگویم ولی من مطمئن نیستم بتوان فاصله زیادی بین دانشگاه و سیاست یافت و این دو تلاقی‌های بسیار زیادی دارند و درنهایت به یکدیگر کمک می‌کنند.

به‌عنوان کودکی که در جداسازی شده ترین شهر در جنوب ایالات‌متحده بزرگ شد، خیلی زود متوجه شدم که آزادی بدون تعلیم و تربیت غیرممکن است. همان‌طور که فردریک داگلاس از پیشگامان مبارزه با برده‌داری عنوان کرده بود «دانش باعث می‌شود کودک مناسب بردگی نباشد.» اربابِ داگلاس یادگیری را برای داگلاس ممنوع کرده بود و این باعث شد داگلاس به شکل پنهانی به آموختن بپردازد. می‌توان گفت داگلاس دزد دانش شد. وقتی من به کودکی خود فکر می‌کنم به یاد می‌آورم که مهم‌ترین افراد اجتماع ما معلمان ما بودند. همچنین به یاد دارم که در درس‌هایمان با فعالیت‌های براندازانه سروکار داشتیم. درس‌هایی که خواندیم، به ما کمک کردند مقابله و مقاومت در برابر نژادپرستی‌ای که هدفش از بین بردن زندگی ما بود را یاد بگیریم. این درس‌ها به ما کمک کردند اعتمادبه‌نفسمان افزایش یابد و تصورمان از آینده با امید همراه باشد. مادر من معلم مدرسه بود، درحالی‌که خود در کودکی برای اینکه بتواند در مدرسه درس بخواند مجبور شد از خانه فرار کند. معلم شدن او نقش‌هایی که یک زن فقیر و سیاه‌پوست می‌توانست در جامعه بازی کند را نقض کرد. مادر من همانند داگلاس سارق دانش شد. او به تمام کودکانش در سن سه‌سالگی خواندن یاد داد و همیشه بر تخیل به‌عنوان قابلیتی که ما را قادر می‌سازد جهانی که همیشه با جداسازی، طبقات نژادی و سرکوب فراگیر تعریف می‌شود را زیر سؤال ببریم و با آن مبارزه کنیم، تاکید می کرد.  به‌عنوان یک کودک آموختم که درآن‌واحد در آپارتاید آمریکایی زندگی کنم و از آن فراتر بروم و این باعث شد من به مارکسیسم و نظریه انتقادی علاقه‌مند شوم. شاید به همین دلیل است که من هیچ‌گاه احساس نکردم که نقش من در دانشگاه، نقش من به‌عنوان یک فعال سیاه‌پوست را نقض می‌کند.

وقتی اولین بار به تحصیل فلسفه پرداختم علاقه اصلی من نحوه متفاوت مواجهه فیلسوف‌ها با مفهوم آزادی بود. اهمیت آزادی در بُعد عملی آن باعث شد من به ابعاد فلسفی آزادی فکر کنم. ایده‌های امانوئل کانت به‌طور خاص برای من خیلی جالب‌توجه بودند. پس از مطالعه آثار کانت به مطالعه هگل، مارکس و نظریه‌پردازان سیاسی مانند هربرت مارکوزه و آدورنو نیز پرداختم. تحصیلات من در دانشگاه با جنبش‌های آزادی‌بخش سیاه‌پوست‌ها در اواسط سده بیستم هم‌زمان شد. در این دوران آزادی‌ها مدنی، اقتصادی، سیاسی برای سیاه‌پوست‌ها مطرح شد، همچنین تعریف حق برای سیاه‌پوستان، تعریفی که به کمک آن از سیاه‌پوستان در برابر حکومت و دیگران محافظت شود که این خود چهارچوب اصلی برای آزادی را تعیین می‌کند.

وقتی بعدها کتاب پترسون به نام «برده‌داری و مرگ اجتماعی» که در سال ۱۹۸۵ به چاپ رسیده را مطالعه کردم من را به خود جذب کرد. در این کتاب پترسون عنوان می‌کند مفهوم آزادی که در تمدن غربی مطرح است نمی‌تواند بردگان را از برچیدن برده‌داری منع کند. به‌عنوان دانشجوی لیسانس تصور اینکه جهانی بسیار بزرگ‌تر از جهانی که من در آن زندگی می‌کنم برای من نیز وجود داشت. آنچه به کمک من آمد فرهنگ و ادبیات فرانسوی بود. وقتی جوان‌تر بودم بر این تصور بودم که با نقل‌مکان از جایی به‌جای دیگر توانایی فهم مفهوم آزادی را پیدا خواهم کرد. البته تا حدودی هم به من کمک کرد. همانند بسیاری از دوستان و خویشاوندانم که در ایالت‌های جنوبی ایالات‌متحده زندگی می‌کردند گمان می‌کردم ایالت‌های شمالی آمریکا سرزمین موعود برای سیاه‌پوستان است. ولی به‌عنوان دانش‌آموز دبیرستان در آمریکا گونه‌هایی از نژادپرستی را تجربه کردم که در آن زمان نمی‌توانستم آن‌ها را توصیف کنم ولی به‌صورت غریزی کاملاً آن‌ها را احساس می‌کردم. پس‌ازآن تصمیم گرفتم آزادی را در اروپا تجربه کنم. هر چه باشد فرانسه سرزمین برابری، برادری و آزادی بود. ولی اولین سفر من به فرانسه در تابستان ۱۹۶۲ بود و با بالا گرفتن جنگ الجزایر هم‌زمان شد. زنانی که در همسایگی من زندگی می‌کردند به من گفتند که خیلی مراقب باشم چراکه به خاطر ظاهرم ممکن است من را با الجزایری‌ها اشتباه بگیرند. در تابستان آن سال من در تظاهرات علیه دولت فرانسه شرکت کردم و با انقلاب الجزایر احساس همبستگی پیدا کردم. تلاش من برای یافتن آزادی و جهانی بدون برده‌داری باعث نشد به شعار «برابری، برادری و آزادی» فرانسه تن دهم، بلکه باعث شد با انقلابیون اعلام همبستگی کنم. در این دوره من همچنین با متفکرانی مانند سارتر، کامو و فانون آشنا شدم. بعدها سارتر در کنار لوکاچ و چند متفکر دیگر هنگامی‌که من در زندان منتظر اعدام بودم از من حمایت کردند.

درحالی‌که به نظر می‌رسید فعالیت‌های نظری منجر به یافتن راهکاری نظری برای مقابله با نژادپرستی شوند، واردکردن جنسیت در این چهارچوب نظری کار ساده‌ای نبود. اولین فرصت تدریسی که در دانشگاه کالیفرنیا پیدا کردم در سال ۱۹۶۹ – توانستم تمام آن سال تحصیلی را درس بدهم ولی بعدازآن سال من را زندانی کردند – می‌خواستم آزادی سیاه‌پوست‌ها را باسنت های فلسفی مرتبط کنم. بنابراین در اولین کلاس درسم از دیالکتیک ارباب و برده در کتاب «پدیدارشناسی روح» هگل به‌عنوان چهارچوب بحث به‌منظور بررسی تلاش فردریک داگلاس برای رهایی سیاه‌پوستان بهره بردم. ولی آنچه در آن زمان دریافتم این بود که حتی شخصیت‌های قابل‌احترامی مانند داگلاس مفهومی کاملاً مردانه از آزادی داشتند. مفهومی که در آن تلاش مرد سیاه‌پوست برای مواجهه با مرد سفیدپوست درنبرد نهفته بود. البته تا زمانی که در لیست ده مجرم اف بی آی قرار نگرفتم متوجه این پیش‌فرض‌های ایدئولوژیک مردانه نشدم. پشت میله‌های زندان بود، در نهادی کاملاً جنسیت زده، که من متوجه شدم جنسیت در پردازش مفهومی به آزادی کاملاً نقش بازی می‌کند. تلاش برای فهم پدیده‌ای که می‌توان آن را «مجموعه صنعتی زندان» نامید که باعث می‌شود ما امروز آمریکا را کشور زندان بنامیم، به من کمک زیادی کرد. در آن زمان من به رابطه برده‌داری و جنسیت فکر کردم. اولین مقاله‌ام که به‌صورت عمومی به چاپ رسید را در زندان نوشتم. نام این مقاله «نقش زن سیاه‌پوست در جامعه بردگان» بود. این مقاله سرآغاز دیدگاهی بود که به من کمک کرد کتاب «زنان، نژاد و طبقه» را بنویسم. این کتاب مستقیماً تحت تأثیر بررسی تلاش مبارزها برای آزادی و ایدئولوژی‌هایی که این تلاش‌ها بر آن استوار بود نوشته شد. مبارزها و فعالان مکرراً از من می‌پرسیدند که آیا من خود را به‌عنوان یک زن می‌شناسم یا یک سیاه‌پوست، گویی زن و سیاه‌پوست بودن باهم در تعارض بودند. فعالیت‌های مدنی، من را به سمت مطالعات زنان سوق داد. رشته‌ای که از زمان تأسیسش دچار تحولات بسیار زیادی شده است. دانشگاه نیویورک اولین دانشگاهی بود که این رشته را تأسیس کرد. در حال حاضر در تمام کشورهای جهان مراکز بسیار زیادی رشته مطالعات زنان را ارائه می‌کنند. در آن زمان بحث‌های بسیار زیادی درباره برنامه درسی، روش‌شناسی و حتی خود عنوان «مطالعات زنان» درگرفت. برخی از دپارتمان‌ها، همانند دپارتمانی که من عضو آن بودم تصمیم گرفتند نام این رشته را به مطالعات فمینیسم تغییر دهند. در دانشگاه وین که بزرگ‌ترین دانشگاه آلمانی‌زبان دنیاست و من اکنون در آن سخنرانی می‌کنم، رشته‌های علمی زیادی ۶۵۰ سال قدمت دارند ولی مطالعات زنان یا مطالعات فمینیسم تنها چند سال است که تأسیس‌شده‌اند. این تا حدودی مرهون فضای به‌شدت مردانه این دانشگاه به لحاظ تاریخی است. می‌توان این نکته را از نصب صد و پنجاه مجسمه مردان مشاهیر این دانشگاه در حیاط دانشگاه متوجه شد.

وندی براون مقاله‌ای تحت عنوان «غیرممکن بودن مطالعات زنان» نوشت. براون در این مقاله عنوان می‌کند که برای به دست آوردن مفاهیمی مانند آزادی و دانش باید از تشکیل رشته‌های آکادمیک که می‌توان در آن‌ها مدرک تحصیلی گرفت پرهیز کند. این مقاله بحث‌ها و گفت‌وگوهای زیادی را دامن زد. شاید مطالعات زنان غیرممکن نباشد، ولی زن به شکل یک مقوله غیرممکن است. فمینیسم سیاه‌پوستان و رنگین‌پوستان بخشی از تلاش‌های خود را معطوف به‌نقد نگرش مقوله‌ای به زن کرده‌اند. فمینیسم‌های زیادی شکل‌گرفته‌اند، ولی من دوست دارم از فمینیسم‌هایی که محدود به گروه خاصی نمی‌شوند دفاع کنم. فمینیسم‌هایی که تمام افراد با تفاوت نژادی، قومی، ملیتی، دینی را شامل می‌شود. فمینیسمی که تمام انواع دانش را از دانش آکادمیک تا دانشی که در زندان به دست می‌آید را در بربگیرد. مفاهیمی مقوله‌ای و جهانی، مانند «زن» اغلب به نژادپرستی آلوده هستند. به این موضوع در کتابی به نام «همه زنان سفیدپوست هستند، همه سیاه‌پوست‌ها مرد هستند، ولی برخی از ما شجاع هستیم» پرداخته‌شده است. تفاوت نگرش فمینیسم سیاه‌پوستان به زن، جنسیت و نژاد باعث شد نگرش مقوله‌ای به زن، مرد، سفید و سیاه کمرنگ‌تر شود. این را می‌توانید در مقابله با ماجرای فرگوسن نیز ببینید. در این اعتراضات مردی سیاه‌پوست جمعیت را رهبری نمی‌کرد. از ما می‌پرسیدند که این جنبش بدون رهبر است ولی ما در پاسخ به آن‌ها گفتیم که این جنبش پر رهبر است. باید در این زمان که سده بیستم است یاد گرفته باشیم که رهبری مسئله‌ای مردانه نیست. در این نوع فمینیسم حرکت‌های جمعی روی داد، زنان سیاه‌پوست رادیکال، زنان سیاه‌پوست کوییر و دیگر زنان که در بسیاری از انواع فمینیسم جایگاهی نداشتند جایگاهی یافتند. امروز فمینیسم سیاه‌پوست جایگاهی غیرقابل‌انکار بین فمینیسم‌های رادیکال یافته است. فمینیسم سیاه‌پوستان با کنار گذاشتن زن به‌عنوان یک مفهوم جهانی – که مانند دیگر مفاهیم جهانی به نژادپرستی و انواع تعصب آلوده است – توانسته به زنان به‌رغم تفاوت‌هایی که دارند توجه کند. در اعتراضات فرگوسن به ما گفتند چرا می‌گویید «زندگی سیاه‌پوستان مهم است» بگویید «زندگی همه مهم است»، این مفهوم جهانی «همه» همانند دیگر مفاهیم جهانی همواره نژادپرستی و تعصب را در خود جای‌داده‌اند. بنابراین هرگونه نقدی باید به ما کمک کند تا استبدادِ مفاهیمِ جهانی را کشف کنیم. به یاد داشته باشیم که مقوله جهانی «انسان»، سیاه‌پوستان و رنگین‌پوستان را شامل نمی‌شد، زنان را شامل نمی‌شد، اقلیت‌ها را شامل نمی‌شد. زندگی سیاه‌پوستان مهم است، زندگی زنان سیاه‌پوست مهم است، زندگی هم‌جنس‌گرایان سیاه‌پوست مهم است، زندگی مردان سیاه‌پوست مهم است، زندگی مسلمانان مهم است، زندگی یهودیان مهم است، زندگی مهاجران مهم است.

باید از فعالیت‌های فکری-آکادمیک، مدنی و هنری که به ما کمک می‌کنند سرکوب را برملا کنیم حمایت کنیم. در حال حاضر بحران مهاجران را داریم. افرادی که در آفریقا سده‌ها سرکوب‌شده‌اند امروز در حال بازگشت به اروپای پسااستعماری هستند. افرادی که در خاورمیانه به بهانه جنگ با تروریسم آواره شده‌اند، قربانی جنگ‌افروزی و امپریالیسم نوین هستند و قربانی اسلام هراسی که بازتعریفی از نژادپرستی پس از یازده سپتامبر است. تجربه نژادپرستی به ما فمینیست‌های سیاه‌پوست کمک می‌کند بفهمیم نژادپرستی تا چه حد در تاروپود ساختارهای اجتماعی پنهان‌شده‌اند، گستره جهانی نژادپرستی را بفهمیم. و این نیز باعث می‌شود ستمدیدگان در نقاط دیگر با ما اعلام همبستگی کنند. خیلی از شما نمی‌دانید که تظاهرات در فرگسون آمریکا با اعلام همبستگی فلسطینی‌ها در غزه و کرانه باختری همراه بود. در ماجرای فرگسون گفته می‌شد برای بهبود اوضاع به پلیس بهتر نیاز داریم درحالی‌که آنچه لازم است بازتعریف امنیت است، به آموزش‌وپرورش رایگان نیاز داریم، نیاز هست پلیس خلع سلاح شود، نهاد پلیس آن‌چنان‌که وجود دارد باید برچیده شود، نهاد زندان آن‌چنان‌که وجود دارد باید از بین برود.

۵ اکتبر ۲۰۱۵- دانشگاه وین