روایتی که میخوانید روایتی از پایان دادن به بارداری زنی است که علیرغم استفاده از وسایل پیشگیری از بارداری، بارداری ناخواسته را تجربه کرده است. زنی که تصمیم به پایان دادن به بارداری میگیرد اما در جامعهای که سقط جنین غیرقانونی است تجربه زنان از پایان دادن به بارداری تجربهای سخت و طاقتفرسا است.
بیدارزنی- اخیرا مباحثی در کشور در مورد ایجاد محدودیتهایی -از جمله خروج آن از شمول بیمه- برای انجام غربالگری در دوران بارداری و کاهش هر چه بیشتر دسترسی زنان به وسایل پیشگیری از بارداری، از جمله ممنوعیت ارائه این وسایل از سوی خانه های بهداشت به زنان ساکن در مناطق محروم و روستایی و یا افزایش سرسام آور قیمت این وسایل در داروخانه ها مطرح شده است.
این حق همگان است که بتوانند آگاهانه و آزادانه در مورد زمان و چگونگی فرزندآوری خود تصمیمگیری کنند. در غیاب دسترسی امن، آسان و رایگان به وسایل پیشگیری از بارداری یا امکان خاتمه داوطلبانه بارداری، بیشتر احتمال دارد زنان بارداریهای ناخواسته را تجربه کنند و برای سقط جنین به شیوههایی زیرزمینی و ناامن روی آورند که سلامت جسم و روان آنان را به خطر میاندازد.
این مسئله باعث شده موضوع «حق بر بدن» که یکی از وجوه اصلی آن تاکید بر داشتن «حق سقط جنین» و «پایان دادن به بارداری ناخواسته» است، مورد توجه بیشتری از سوی افکار عمومی به ویژه زنان قرار بگیرد. در همین چارچوب از همراهان بیدارزنی درخواست کردیم روایتها و مشاهدات خود را از مشکلاتی که در زمینه پیشگیری از بارداری، سقط جنین و پایان دادن به بارداری ناخواسته با آن مواجه بودهاند با دیگر مخاطبان به اشتراک بگذارند. روایتی که در ادامه میآید در پاسخ به این فراخوان است.
من هم سقط جنین داشتهام…
روایت ششم
۲۱ سالم بود که به طور اتفاقی و علیرغم استفاده از کاندوم، از مردی که دوستش داشتم حامله شدم. این طور نبود که رابطههای جنسی پرخطر داشته باشم و حامله شده باشم. ولی چون در سن باروری بودم بدنم خیلی آماده بود و سریع باردار شده بودم. حالت تهوع شدید داشتم. احساس مریضی شدید میکردم. نمیدانستم باردارم طوری که با مادر و پدرم رفتم درمانگاه محل. خدا را شکر دکتر شک نکرد شاید چون قیافه بچهگانهای داشتم یا با پدر و مادرم رفته بودم، فکر میکردند ویروس هست.
وقتی بالاخره شک کردم و تست بارداری دادم فهمیدم دو ماه و نیم (۸ تا ۱۰ هفته) باردارم. کوپ کردم و به زن برادرم که خیلی به او اعتماد داشتم گفتم. به من پیشنهاد داد به پدر بچه بگویم و پیشنهاد ازدواج بدهم. چون از نظرش اخلاقیترین کار این بود که ازدواج بکنم و بچهام رو به دنیا بیاورم. الان فکر میکنم پیشنهاد بسیار احمقانهای بود برای یک دختر ۲۱ ساله آن هم در رابطهای که بعدا پی بردم بسیار غلط بود.
به پدر بچه پیشنهاد ازدواج دادم اما او سعی کرد خیلی دوستانه من را راضی کند که این کار عاقلانه نیست و بچه را سقط کنم. برای اینکه من را آرام کند و ناراحت نشوم به من گفت به خدا من تو را دوست دارم، اگر هر کس دیگری بود میگفت از کجا معلوم بچه من باشد، ولی من میگویم بهت علاقه دارم اما الان شرایط ازدواج را نداریم و اصلا خانواده تو قبول نمیکنند. درواقع تلویحا گفت از کجا معلوم! چون نیازی نبود آن جمله را بگوید.
همچنین بخوانید: بارداری ناخواسته، یک بچه دیگر بیاوریم
من پیش حداقل سه متخصص زنان رفتم. هر کدام سونوگرافی کردند. یکیشان صدای قلب جنین را برایم گذاشت و اسکن را به من نشان داد و با خوشحالی گفت اگر بالا میاوری و حالت بد است یعنی بچه جایش سفت و است و سالم است. به هر کدام از این متخصصان که بعد از معاینه گفتم میخواهم این بچه را بیندازم چون سنم پایین است و شرایط نگهداری را ندارم با برخورد بدی مواجه شدم.
دو نفرشان برخورد بسیار بدی داشتند، حتی یکی شان من را از مطلب انداخت بیرون. یکی که مرد مسنی بود گفت غیرقانونی است و من خودم را به دردسر نمیاندازم. یکیشان که برخورد بهتری داشت دلسوزانه و مادرانه گفت حیف است نگه دار این بچه را، بچه سالمی است، جوانی و … من هم بعد از برخوردهایی که دیده بودم نمیخواستم برای او باز کنم که چطور شد حامله شدم و نمیتوانم با این شرایط بچه را نگه دارم.
گرچه هر سه روی غیرقانونی بودن سقط جنین تاکید داشتند ولی من احساسم آن موقع این بود که نگاه این دکترهای متخصص به من نگاه بدی بود، دختری که تنها آمده مطلب، در این سن حامله شده، یارو قالش گذاشته و … حالا که سالها از آن ماجرا میگذرد، فکرمیکنم خیلی طبیعی است یک دختر ۲۱ ساله رابطه جنسی داشته باشد و خیلی هم طبیعی است که اگر با وجود مراقبت و پیشگیری، به صورت اتفاقی حامله شود و اگر شرایط مناسبی برای نگهداری بچه نداشته باشد بخواهد بچه را سقط کند. خصوصا در شرایط فرهنگی ایران که گزینهای برای مادران تنها وجود ندارد، مادرانی که بدون همسر بخواهند بچه را به دنیا بیاورند و بزرگ کنند؛ که اگر این شرایط وجود داشت شاید بهش فکر میکردم. آن موقع آن دکترها من را به شک انداختند که آیا حق داشتم این حقوق اولیه را داشته باشم یا نه.
کسی که از او باردار بودم یک دوست صمیمی داشت که بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و من با دوست دختر او صمیمی شده بودم. این دختر کسی را میشناخت که حاضر بود سقط را انجام دهد. هر چهار نفر با ماشین رفتیم آنجا، خانهای بود حوالی هفت تیر. ولی فقط من و آن دختر داخل خانه شدیم، خانهای قدیمی که جلوی در ورودی ساختمان بدون اغراق ۳۰-۴۰ جفت کفش بود. وارد که شدیم چند تا اتاق بود که همه پر بودند. دست راست اتاقی بود که فیلمهای وی اچ اس غیر مجاز ضبط میکردند.
سر و صدا و موزیک زیاد بود در فضا. یک اتاق پشت آن اتاق بود که حدود ده متر بود. من را به آن اتاق بردند و برایم چای آوردند. یک دختر جوان و دو تا زن مسن در این اتاق بودند. یک میز عسلی گذاشته بودند که پشتش هم یک صندلی بود. به من گفتند روی این صندلی بنیشنم و پاهایم را بگذارم روی میز عسلی. پایین میز هم یک کاسه آهنی پر از دوا گلی بود با وسایل مربوطه که آنها هم آهنی بودند. تصور کنید من را در اتاق کوچکی نشانده بودند با دیوارهای کثیف و وسایل کثیف که اتاق بغلیاش هم ۲۰ تا مرد داشتند فیلم ضبط میکردند و بلند بلند میخندیدند در خانه شلوغی که هر اتاقش پر از آدم بود.
دختری که همراه من بود اصرار میکرد که این دکتر زنان هست. من وحشت کرده بودم و ناخودآگاه گریه میکردم. میخواستم از آن خانه بیرون بیایم اما نمیگذاشتند. می گفتند بشین برایت شکلات میآوریم! دختری که همراه من بود گفت بیا آشپزخانه یک سیگار بکشیم و صحبت کنیم، میخواست راضیام کند.
در آشپزخانه به من گفت تو که نمیتوانی این بچه را نگه داری، اینجا را هم من میشناسم، مطمئن است. یکی از زنهای مسن هم آمده بود وهی به سرم دست میکشید و نازم میکرد. من گفتم شما مدرکتان رو بیاورید که دکتر زنان هستید من راضی میشوم. گفتم اگر دکتر زنان بودید حداقل یک اتاق مجهز داشتید. گفتند باشد و یکی شان رفت مدرک بیاورد. بقیه من را بردند دوباره به همان اتاق و در حالی که من دائم میگفتم نمیخواهم، یک آمپول سریع از روی شلوار به من زدند.
زنی که رفته بود مدرکش رو بیاورد برگشت به اتاق و به من گفت که تو دیگر نمیتوانی با آمپولی که بهت زدیم این بچه را نگه داری، من هم ماما هستم. بلند شدم زدم زیر میز عسلی و اون کاسه آهنی و گریهکنان دویدم بیرون و سوار ماشینی شدم که بقیه بودند. گفتم من نمیخواهم تو این خانه سقط کنم. دختر همراه من هم آمد و با هیجان و عصبانیت گفت «وای قبول نکرد نمیزاره، نمی دونم چی کار کنم!».
دوست من گفت خب نمیخواهد اشکالی ندارد، امروز آماده نیست بگذاریم یک روز دیگر. هیچ وقت نفهمیدم آن آمپول چه بود و تاثیری هم نداشت. من اون روز فقط می خواستم از آنجا در بروم و دیگه حتی نمی خواستم چشمم به آن دختری که همراهم بود بیفتد. می گفتم این خودش یک زن است من رو برده همچین جایی و نمی گذارد بیرون هم بیایم.
من آمدم خانه و با زن برادرم در میان گذاشتم. آن موقع با هم رابطه صمیمانهای داشتیم، خودم به حق و حقوق زنان اعتقاد داشتم و به وضعیت زنان در ایران معترض بودم. من فکر میکردم در ذهن او که ۱۲ سال از من بزرگتر است و تحصیلاتش را در یک کشور اروپایی گذرانده بود و خود را مانند من معترض به وضعیت زنان نشان میداد، باردار شدن من نباید اتفاق زشتی باشد.
یک اتفاق طبیعی بود منتها در ایران این اتفاق دست و پای ما را میبندد. به من گفت من دکتری را میشناسم که این کار را در مطب انجام میدهد. برای من سوال شد که چرا گذاشت من با این وضعیت روبرو بشوم و زودتر به من آن دکتر را معرفی نکرد. میتوانست از اول من را از این درد و رنج در امان نگه دارد.
به من گفت تو باید تنها بروی آنجا و من تنها رفتم. یک مطلب مجهز بود با یک دکتر مرد و یک پرستار زن. هفته دهم تا دوازدهم بارداریم بود. به من گفت بعد از عمل، وقتی به هوش آمدی باید سریع اینجا را ترک کنی. در راهپلهها هم حتی اگر حالت خراب است حق نداری نردهها را بگیری. باید خیلی طبیعی رفتار کنی به خاطر اینکه همسایهها نباید به ما شک کنند. کسی هم نباید بیاید دنبالت. اگر اشتباه نکنم آن دکتر آن زمان (۲۰ سال پیش) از من ۴۵۰ هزار تومان گرفت برای این عمل. این پول را هم پدر بچه داد.
همچنین بخوانید: روایتهایی از سقط جنین زنان در جهان
اول آمپولی به من زدند که قبل از عمل میزنند و باعث انقباضات رحم و جدا شدن جنین میشود، در واقع حالتهای زایمان را تلقین میکند. من را بیهوش کردند به هوش که آمدم گفتند خداحافظ برو. عمل خیلی راحت بود و قابل اعتماد؛ اما وقتی آمپول را به من زدند، آقای دکتر با این توضیح که این آمپول باید زودتر جذب بدنت شود تا زودتر بتوانیم عمل را انجام دهیم، شروع کرد باسن من را مالیدن.
من قشنگ احساس میکردم که این کار طبیعی نیست ولی آنقدر تحت فشار بودم و میدانستم که هفتههای آخری است که میتوانم سقط کنم، عکسالعملی نشان ندادم. فقط کاری که کردم این بود که بعد از عمل، تلفنی به پرستاری که در مطب بود گفتم چه اتفاقی قبل از عمل برای من افتاده و نمیدانم وقتی بیهوش بودم چه اتفاقی برای من افتاده و گریه کردم.
قسم خورد که تمام مدت عمل در اتاق بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده و اتفاقی که پیش از عمل افتاده در زمانی بوده که پرستار در اتاق نبوده و متوجه نشده. گفت ما خیلی این کار را انجام میدهیم و تا به حال کسی این را نگفته بود، الان شوک شهم و متاسف است و از این به بعد سعی میکند این آقا را تنها نگذارد.
همچنین بخوانید: روایتی از پایان خودخواسته بارداری و مشکلات آن
بعد عمل برایم سخت بود که تنهایی به خانه بروم. یک دختر ۲۱ ساله بودم، تنها در راهپلهها با حس نیمه بیهو. کسی که به اصطلاح پدر بچه بود به من گفت اگر با من هم الان خوب نیستی و نمیخواهی من را ببینی خانه یکی از دوستهایم برو که خالی است و استراحت کن، حالت جا آمد برو خانه. من به زن برادرم قبلش زنگ زدم که بعد عمل بیاید جایی دنبال من چون از نظر روانی نیاز داشتم کسی همراهم باشد.
قبول کرد اما بعد عمل که بهش زنگ زدم گفت نتوانستم بابام را بپیچانم. من انقدر بچه بودم یا دلم میخواست که باور کردم. گفتم من میروم فلان آدرس کمی استراحت کنم گفت پس آنجا بهت ملحق میشوم با هم برویم خانه. من چند ساعت بیشتر ماندم میخواستم بیاید و باهم برویم خانه خودمان، برایم یک دلگرمی بود. ناخودآگاه هم میترسیدم مادرم نگران شود اگر مرا با رنگ پریده ببیند، اما او نیامد. ناچار خودم تنهایی برگشتم خانه.