بیدارزنی: بیشتر شهرت کالینز[۱] به خاطر نظریههایی است که درباره اینترسکشنالیتی و ماتریس سلطه دارد. اینترسکشنالیتی، راهی ویژه برای فهمیدن جایگاه اجتماعی در شرایط سیستمهای ستم متقاطع و چندجانبه است. اینترسکشنالیتی، علیالخصوص، تحلیلی است که ادعا میکند، سیستمهای تبعیض نژادی، طبقات اجتماعی، جنسیتی، تمایلات جنسی، اقلیتی، ملیتی و سِنی از ویژگیهای ساختار دوسویه سازمانهای اجتماعی است که تجربیات زنان سیاهپوست را شکل میدهد و در واقع زنان سیاهپوست آن را به وجود آوردهاند(کالینز، ۲۰۰۰، ص ۲۹۹).
این نظریه اولین بار توسط ماکس وبر و گئورگ زیمل، دو نظریهپرداز مطرح و شناختهشده قرن بیستم آلمان مطرح شد. وبر سعی داشت، پیچیدگیهایی را که منزلت و قدرت در نظریه تضاد طبقاتی مارکس ایجاد میکرد، بفهمد. طبق گفته وبر، دستیابی به آگاهی طبقاتی و تغییر اجتماعی، مشکلتر از آن چیزی است که مارکس فکر میکرد: وابستگی به گروههای اجتماعیِ هم منزلت و تفاوت در قدرت، نگرانیهایی به وجود میآورد که ممکن است، مسائل طبقاتی را باطل کند. برای مثال، برای دو خانواده تهیدست با نژاد متفاوت، نژاد ممکن است، مهمتر از طبقه باشد. در چنین مواردی احتمال تغییرات اجتماعی کمتر میشود.
موضوعی که زیمل به آن میپردازد، تاثیر زندگیِ مدرن شهری بر ایجاد الگوهای متفاوت دوستی بود. زیمل ادعا میکرد، در محیطهای روستایی، عموماً روابط مردم آنطور که او مینامید «ارگانیک» یا ساده و بنیادی بودند. این روابط بنیادی هستند، چون اگر گزینهای هم در میان باشد، بسیار محدود است، بیشتر گروههای اجتماعی در محیطهای کوچکتر و پایدارتر با یکدیگر همپوشانی دارند، بنابراین عضویت گروه را قویاً تحت تاثیر قرار میدهند. برای مثال، در محیطهای روستایی سنتی، یک شخص معمولاً به همان مدرسهای میرود که اعضای خانوادهاش رفته بودند. شانس خوبی وجود دارد که گروههای کاری نیز با دیگر گروهها اشتراک داشته باشند، به این صورت که کارفرما و کارگرانش در یک کلیسا حضور یابند. چنین همپوشانی و وابستگیِ طبیعی منجر به همگونی اجتماعی خوبی میشود. در محیطهای شهری مدرن، الگوی عضویت منطقی در گروه، غالب است. در اینجا اعضاء وابستگیهای گروهی خود را جدا از اعضای سابق برای مثال خانواده، انتخاب میکنند. علاوه بر این، گروههای اجتماعی در شهرهای بزرگ، گرایشی به همپوشانی ندارند و یکدیگر را تحت تاثیر قرار نمیدهند.
علاقه زیمل به بررسی این دو نوع الگوی عضویتِ گروه برای این است که نشان دهد، چگونه این دو الگوی متفاوت، شخص را تحت تاثیر قرار میدهد. به طور کلی، تحت شرایط عضویت منطقی در گروه، مردم تمایل دارند، خود را افراد ویژهای با آزادی انتخاب بالا ببینند. اگرچه، در رویه زیمل، این آزادی و فردیت توسط سطوح فزایندهِ بیهنجاری و رفتار افراطی در خوشگذرانی، جایگزین شده است.
کالینز در کار خود، هر دو نگرش را تلفیق میکند و حتی فراتر از آن میرود. به مانند زیمل، کالینز نیز به موضوع اثر تبعیض چندجانبه بر روی افراد علاقهمند است؛ اما مهمترین موضوع برای کالینز، راهی است که اثر این تلاقیها از طریق آن، انواع مختلفی از تجربههای زیسته و واقعیتهای اجتماعی را به وجود میآورد. او بهخصوص اهمیت زیادی به چگونگی تداخل این مسئله با دانش عینی و رد شدن نشانههای گوناگون تلاقیها توسط علمگرایی میدهد. او نیز مانند وبر نگران به وجود آمدن انواع مختلف نابرابریها توسط سیستمهایی با تلاقیهای گوناگون و چگونگی اثر این تلاقیها بر تغییرات اجتماعی است؛ اما کالینز نظریه قدرت وبر را در سطح پیچیدهتری وارد این تحلیل میکند. کالینز اینترسکشنالیتی را عاملی در ماتریس سلطه میبیند.
اصطلاح ماتریس سلطه به سازمان سراسری قدرت در جامعه اشاره میکند. هر خاستگاهی دو خصوصیت دارد. اول، هر خاستگاه ِ بخصوص ترتیب ویژهای از سازمانهای ستمگر بین گروهی دارد. چگونگی گردهمایی این سیستمها به لحاظ تاریخی و اجتماعی، خاص هستند. دوم، سیستمهای بین گروهی یا تقاطعیِ ستمگر به وسیله چهار قلمرو بههمپیوسته قدرت سازماندهی شدهاند: ساختاری، انضباطی، سلطه گری و بین فردی.
قلمرو ساختاری متشکل از ساختارهای اجتماعی مانند قانون، سیاست، مذهب و اقتصاد است. این قلمرو پارامترهای ساختاری را که سازمان دهنده نسبت قدرت هستند، تنظیم میکند. برای مثال، قبل از سوم فوریه سال ۱۸۷۰، سیاهپوستان آمریکا، قانوناً نمیتوانستند رأی دهند. اگرچه طبق قانون اساسی حق رأی داشتند، اما رأی دادن بهطور عملی برای بیشتر آفریقایی_آمریکاییها تا حدود یک قرن بعد تا پایان یافتن قانون جیم کرو در سال ۱۹۶۵، به واقعیت تبدیل نشد. مقصود کالینز این است که قلمرو ساختاری، سازمانهای سراسری قدرت را درون یک خاستگاه سلطه مستقر میکند و دیگر اینکه تغییرات قلمرو ساختاری، آهسته و معمولاً فقط در مقابل مقیاس بزرگی از حرکات اجتماعی مانند جنگ داخلی و انقلابهای دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ ایالاتمتحده، انجام میگیرد.
قلمروی انضباطی، سلطه را اداره میکند. کالینز این نظریه را از وبر و میشل فوکو اقتباس کرده است: قلمرو انضباطی از سازمانهای اداری تشکیل شده است که وظیفه دارند، رفتارهای انسانی را بهوسیله عادی کردن، توجیه عقلانی و نظارت کردن، کنترل و سازماندهی کنند. در اینجا خاستگاه سلطه از طریق پروتکلهای سازمانی که تاثیرات نژادپرستی و جنسیت گرایی را تحت پوشش بهرهوری، عقلانیت و عملکرد مساوی مخفی میکنند، اظهار میشود.
اگر ما درباره حدومرزهای تفکری که کالینز درباره فمینیسم زنان سیاهپوست ارائه میدهد، بیاندیشیم، میتوانیم ببینیم که سیستم دانشگاه آمریکا و روشهای تحقیق اقتصادی مثالهای خوبی هستند. جنسیت گرایی و نژادپرستی نمیتوانند در زمانی که انواع خاصی از دانش بهطور اصولی تحت عنوان علم و تجربه محدود میشوند، سربرآورند. این نوع الگو در اقتصاد ایالاتمتحده نیز دیده شده است. طبق گفته اداره آمار کارگران (۲۰۰۵)، در سه ماه اول سال ۲۰۰۵ میانگین درآمد هفتگی برای مردان سفیدپوست ۷۳۱ دلار، برای زنان سفیدپوست ۶۰۱ دلار، برای مردان سیاهپوست ۵۷۹ دلار و برای زنان سیاهپوست ۵۰۶ دلار بود. در کشوری که تبعیض نژادی و جنسیتی قانوناً ممنوع شده است، زنان سیاهپوست هنوز میانگین درآمدیشان ۳۱% از مردان سفیدپوست کمتر است.
در این قلمرو، تغییر میتواند، توسط مقاومت درون جامعه ایجاد شود. کالینز از مثال تخممرغ استفاده میکند. پوسته تخممرغ از دور، صاف و یکپارچه به نظر میرسد، اما در معاینه نزدیکتر، خراشیده و حفرهدار بودن پوست تخممرغ آشکار میشود. برای کسانی که به مسئله عدالت اجتماعی علاقه دارند، کار کردن در یک سیستم اداری مانند کار کردن روی خراشهاست، پیدا کردن فضاهای خالی و شکافها و گسترش دادن آنها. باز هم در این مورد، تغییر آهسته و سودمند است.
حوزه سلطه به ستم، مشروعیت میبخشد. ماکس وبر جزء اولین کسانی بود که به ما آموخت، تاثیر و عملکرد قدرت به این دلیل است که مردم آن را باور میکنند این چرخه فرهنگیِ تأثیرگذاری است، جایی که ایدئولوژی و آگاهی گرد هم میآیند. قلمرو سلطه، حوزههای ساختاری، انضباطی و بین فردی را به هم مربوط میسازد. تصاویری که با آنها واکنش نشان میدهیم، ارزشهایی که محترم میشماریم و عقایدی که میپذیریم با زبانی که استفاده میکنیم، مشخص میشوند. آن نیز محصول برنامه آموزشی مدرسه، کتب درسی، آموزشهای مذهبی، سخنان و تصاویر رسانههای جمعی، فرهنگ جامعه و تاریخچه خانوادگی است. اولویت فمینیسم سیاه در ارائه تعریف از خود و آموزش انعکاسی و انتقادی، جای پای مهمی برای متلاشی و متوقف کردن قلمرو سلطه گری است. همانطور که کالینز (۲۰۰۰) نیز میگوید: «اگر در جامعه اعتقادی به نژادپرستی و تبعیض جنسیتی نباشد، آنها تاثیر خود را از دست میدهند.» (ص ۲۸۴).
حوزه بین فردی بر زندگی روزمره تاثیر میگذارد. این حوزه از روابط شخصی ما و واکنشهای متقابلی که زندگی روزمره ما را میسازند، تشکیل شده است. کالینز اشاره میکند که تغییر در این زمینه با تغییرات بین فردی، به عبارت دیگر درک یک فرد از خود و تجربههایش، آغاز میشود. انسانها عموماً مشکلی در تشخیص مواردی که مورد تعدی واقع شدهاند، ندارند؛ اما اولین گام در تغییر حوزه بین فردی در خاستگاه سلطه توجه به این است که «چگونه افکار و اعمال ما از تحقیر شخص دیگری حمایت میکند» (کالینز، ۲۰۰۰، ص ۲۸۷).
بخشی از این گام اول، توجه به گرایش مردم به هویت بخشیِ ظالمانه، یعنی به احتمال بیشتر ظلمی که خود تجربه کردهاند و کماهمیت شمردن همه انواع دیگر ستم است. ستم آنها در ذهن فرد، به شکل یک موقعیت فرادست نمود پیدا میکند. این مسئله به وضعیتی پارادوکسیکال میانجامد که در آن ستم دیده تبدیل به ستمگر میشود. برای مثال، یک زن سیاهپوست ناهمنجسگرا، بدون لحظهای تردید زنان همجنسگرا را طرد کند، یا یک زن سیاهپوست جنوبی باپتیست[۲] ممکن است باور داشته باشد که هر کلاس درسی در مدارس باید ده فرمان را آموزش دهند. «ظلم، تناقضهای اینچنینی زیادی دارد، چرا که این رویکردها در فهم این مسئله که ماتریس سلطه تعداد کمی ستمگر یا قربانی خالص دارد، با شکست مواجه میشوند» (کالینز، ۲۰۰۰، ص ۲۸۷).
تفکر فمینیسم سیاه، اینترسکشنالیتی و اعتقاد به کنش گرایی
مفاهیمی برای تئوری کنش گرایی[۳] وجود دارند که کالینز از فمینیسم زنان سیاهپوست و ملتهای در معرض اینترسکشنالیتی و ماتریس سلطه بیرون میکشد. اولین چیزی که میخواهم به آن اشاره کنم، ضروریترین آن است: کالینز معرفتشناسی و اینترسکشنالیتی را بررسی میکند و مقاومت را با مفهوم اثر متقابل پیچیدهای از نیروهای متنوع فعال در سطوح مختلف تعریف میکند؛ این همان چهار حوزه درهمتنیده قدرت است که قبلاً مرور کردیم.
این نکته از نظریه کالینز، یک مسئله تصادفی نیست. به خاطر بیاورید که بخشی از آنچه مدرنیته نامیده میشود، جستوجو برای برابری اجتماعی است. در مدرنیته، راههای اصلی این تغییرات اجتماعی با قلمرو اولِ قدرت کالینز مرتبط است. برای مثال، ادعای استقلال ایالاتمتحده، قانون اساسی و حقوق اتباع آمریکایی، به کمک هم مکانیسم اصلی تغییر ساختاری را به وجود میآورند: پروسه گزینش گر در یک جامعه مدنی توسط آزادیهای دوگانه مطبوعات و بیان و پروسه انقلاب یا تحول، ضمانت میشود. اگرچه ما معمولاً مورد آخر را وسیله مشروعی برای رسیدن به تغییر اجتماعی نمیبینیم، اما این ملت به همین طریق به وجود آمد و تغییرات دراماتیکی همچون ایجاد برابری (برای مثال حرکتهای اجتماعی پس از کسب حق رأی و حقوق مدنی زنان) به وجود آمد.
یکی از عقایدی که از دل پستمدرنیسم و روند طی شده در دوران متأخر مدرنیته به دست آمد، اندیشهای است که طبق آن تغییرات اجتماعیِ هدایتشده یا منطقی (مهندسی اجتماعی) دیگر ممکن نیست. آنچه کالینز به ما ارائه میدهد، برداشت متفاوتی از مسائل پیچیدگی و بخشبندی است. در حین شناخت پیچیدگی اینترسکشنالیتی و سطوح متفاوت ماتریس سلطه، کالینز همچنین چهار قلمرو قدرت را مرتبط به هم و درنتیجه تاثیر گذار بر هم میبیند. حوزههای ساختاری و انضباطی بیشترین مقاومت را در مقابل تغییر دارند، اما قلمروهای سلطه و بین شخصی در مقابل تغییرات فردی، تاثیر پذیر هستند. گرد هم آوردن این حوزهها سیستم پویاتری به وجود میآورد تا جایی که اولویتهای فمینیسم سیاه و درک تناقضهای سلطه میتواند، عوامل عدالت اجتماعی را قدرتمند کند.
رویکرد کالینز مفاهیم مهم دیگری نیز دارد. عقاید او درباره تلاقی و ماتریس سلطه بسیاری از فرضهای پیشین ما را به چالش میکشد. برای مثال، معرفتشناسی فمینیسم سیاه، پیش فرضهای ما درباره حیطه جدایی خصوصی و عمومی را به چالش میکشد. مفهوم مادر بودن در یک جامعه سیاهپوست تفاوت بسیاری با یک جامعه سفیدپوست دارد: «تجربههای زنان سیاهپوست هیچوقت با منطق موازی بودن کار در محیط عمومی و وظایف خانوادگی در محیط خصوصی همخوانی ندارد.» (کالینز، ۲۰۰۰، ص ۲۲۸). اینترسکشنالیتی همچنین فرض ما درباره تاثیر یکسان طبقهبندی جنسیتی بر همه زنان را نیز زیر سوال برده است؛ نژاد و طبقه نیز به اندازه هویت جنسی موثر هستند.
علاوه بر این، رویکرد کالینز روابط میان دانش، توانمندسازی و قدرت را حل میکند؛ و برای تشخیص روابط جدید در خاستگاه قدرت نیز فضا ایجاد میکند. نظریه ماتریس روی روابط و تاثیرات متقابل، بیش از تکتک ساختارهای نابرابری تاکید دارد. نظریه به خودی خود ما را وامیدارد، به چگونگی ارتباط بخشها و کنشهای متقابل آنها فکر کنیم. برای مثال، برتری نژاد و جنسیت چگونه همکاری میکنند؟ پرسیدن چنین سوالی ممکن است ما را به کشف این موضوع هدایت کند که نحوه برخورد با همجنسگرایی در یک نژاد با فرهنگِ نژاد دیگر متفاوت است. آیا چیزی که یک مردِ همجنسگرای سیاهپوست در جامعه تجربه کرده، از یک مرد سفیدپوست متفاوت است؟ اگر چنین است ما باید گام دیگری برداریم و بپرسیم طبقه اجتماعی چگونه بر این تفاوتها موثر است؟ یا اگر این تجربیات متفاوت هستند، ما باید سوال دیگری بپرسیم: آیا انواع متفاوتی از مردانگی در نژادهای متفاوت یا طبقات فرهنگی وجود دارد؟ همانطور که ممکن است از این مثال حدس بزنید، رویکرد کالینز، هرگونه دوگانه انگاری و برچسبزنی مهم یا رادیکال بر یک ستم یا کنش گرایی را مذمت میکند. سادهلوحانه خواهد بود که اگر بگوییم یک فرد سفیدپوست از امتیاز سفیدپوست بودن بهره میبرد. به همین ترتیب، اگر بگوییم یک گروه بیش از دیگری تحت ظلم است، قضاوتمان احساسی خواهد بود.
دیدگاه کلی کالینز همچنین درک ما را از تقسیمبندی اجتماعی از مرزبندی قطعی به سیال تغییر میدهد و ارتباطِ پروسه خودشناسی را از سایر مسائل، پررنگتر میکند. اینترسکشنالیتی بیانگر این است که طبقات اجتماعی دارای مرزبندی مشخص و ساکن نیستند. دوری یا نزدیکی شما به یک شخص دیگر در ماتریس سلطه، بسته به اینکه در آن زمان چه رویهای روی کار باشد، متغیر است. شما و شخصِ کناریتان ممکن است، زن باشید اما نزدیکی اجتماعی شما میتواند با شاخصهایی چون مذهب، نژاد، اخلاقیات، هویت جنسیتی، طبقه و … تغییر کند. گروهها نیز در ارتباط با زمینههای مختلف تشکیل میشوند. هیچ گروه یا هویتی ماهیت مستقل ندارد. سفیدپوست تا زمانی میتواند یک شاخص اجتماعی محسوب شود که سیاهپوست وجود داشته باشد. اینترسکشنالیتی باعث میشود که توجه کنیم چگونه هویت ما بهوسیله دیگران بنا میشود: «این مثالها نشان میدهند موقعیتهای اخلاقی که از تجلی یکی از انواع خشونت سازمان یافته نجات یافتهاند، در غیاب مسئولیتپذیری دیگر خشونتهای سیستمیک فرسوده میشوند.» (کالینز، ۲۰۰۰، ص ۲۴۷).
یکی از آخرین مفاهیم رویکرد کالینز چنین است: به دلیل منطقی بودن تاریخچه و نابرابری گروهها، درک اینترسکشنالیتی و ماتریس سلطه به این معنی است که برخی همبستگیها سختتر و کم ثمرتر از سایرین است. گروهها در مسائل «قربانی شدن، دسترسی به موقعیت اقتدار، منفعتهای بادآورده و سنتهای مقاومت» کموبیش همطراز خواهند شد(کالینز، ۲۰۰۰، ص ۲۴۸). مسائلی که تقارب بیشتری دارند، تمایل بیشتری به ائتلافهای سودآور و موفق دارند، براساس اهمیتی که اعضای گروه به موضوع میدهند، این اتحادها دچار فراز و نشیب خواهد شد(ص ۲۴۸). ما با این نتیجهگیری که نابرابریها و سلطهها پیچیده و پویا هستند، این مطلب را به پایان میرسانیم.
منبع: این مطلب برگردان بخشی از مقاله «پاتریشیا هیل کالینز: ستم های متلاقی» است.
References:
Bureau of Labor Statistics. (2005). Usual Weekly Earnings Summary. Retrieved March
۳, ۲۰۰۶ from http://www.bls.gov/news.release/wkyeng.nr0.htm.
Cassirer, E. (1944). An essay on man. New Haven, CT: Yale University Press.
Collins, P. H. (2000). Black feminist thought: Knowledge, consciousness, and the politics of
empowerment (2nd ed.). NY: Routledge.
Marx, K. (1978a). A contribution to the critique of political economy. In R. C. Tucker
(Ed.), The Marx-Engels reader. New York: W. W. Norton. (Original work
published 1859)
Marx, K. (1978b). The German ideology. In R. C. Tucker (Ed.), The Marx-Engels reader.
New York: W. W. Norton. (Original work published 1932)
Merriam-Webster (Ed.). (2002). Webster’s collegiate encyclopedia, unabridged. Retrieved
March 3, 2006 from http://unabridged.merriam-webster.com.
پانوشت ها
[۱] Patricia Hill Collins
[۲]– تعمیددهنده، نام فرقهای از مسیحیان
[۳] Activism