به «مادرت» نگاه کن!

0
114

تا قانون خانواده برابر:‌ طرح این پرسش که آیا خواهان برابری میان زن و مرد هستید این روزها همه جا همراه من است. هر لحظه فکر می کنم این مسئله آنقدر کلی است که شاید هیچ گونه حمایتی را برای زنان در سپهر خصوصی (منظور حمایت آنان در محیط خانه) در برنمی گیرد یا اثری کمرنگ دارد و پاسخ به این سوال چقدر برای همه مان ساده شده است. تمام جوابها – نه ضرورتا همه، ولی اکثر پاسخ ها- مثبت است. خب معلوم است به برابری میان زن و مرد اعتقاد داریم. حالا کمی سوالمان را محدودتر کنیم آیا خواهان برابری میان پدران و مادران در محیط خانه هستیم. اگر بله، برابری در محیط خانه یعنی چه؟ ازبرابری میان زن (مادر)، مرد(پدر)، دختر یا پسر(فرزندان) به عنوان یک خانواده زیر یک سقف شروع کنیم؛ از دختری و پسری که دوست دارند آزادانه در جامعه راه بروند، آزادانه لباس بپوشند و آزادانه انتخاب کنند. هنگام بازگشت به خانه کدام از ما با همه دغدغه های مان انتظار آماده بودن ناهار یا شام از سوی مادرمان را نداریم؟ وقتی با خانه ای به هم ریخته مواجه می شویم، اولین تصویر ذهنی مان عدم حضور چه کسی در خانه ست؟ آیا عادت به این مفهوم و باورِ به ارث رسیده از سنت و عرف که «خانه و خانه داری»، ما را یاد مادر خانواده می اندازد موجب نشده این ظلم تاریخی همچنان شامل حال زنان سرزمین مان شود؟ خستگی روزمره کارهای خانه، زمان بیشتری را در خانه سپری کردن، حتی نگرانی برای نرسیدن به شام و ناهار به موقع زمانی که در کنار دوستان شان به سرمی برند، سخت تر از کار بیرون نیست؟ راستی برای رسیدن به برابری زیر سقف خانه های مان چقدر تلاش می کنیم؟…. برای آسوده نگاه داشتن ذهن مادران مان؟ واقف شدن به سهمی که در خانه داریم؟

آنچه در ادامه می آید گزارشی است کوتاه از تلاشی چند روزه برای دیدن «مادران» مان که در سکوت سایه وار خود، اغلب نادیده می مانند.

صبح روز 26/4/1391:

حوصله باز کردن چشمهایم را نداشتم. غلتی خوردم و اوضاع اسفناک اتاقم را به یاد آوردم. گفتم لنگه ظهرکه پا شدم اول شروع به رنگ و رو دادن اتاقم می کنم. آخرهمه قسمتهای خانه به کنار، اتاق منظم ما حال خوشی به مادرم می دهد… وبعد یاد استاد فلسفه افتادم که می گفت مغز انسان از ازل تا ابد و ذاتا با نظم سازگار است. نظم و ترتیب روح انسان را شاد می کند و بی نظمی کسالت می آورد. گفتم بد نیست برای تنوع هم که شده تمرین نظم کنم. به خودم گفتم راستی من 25ساله الان 9صبح باید در تخت خواب باشم … و دوباره خوابیدم.

ظهر روز 26/4/1391:

از حمام که بیرون آمدم با اعتقاد و باور به اینکه اتاقم مال خودم هست، چهاردیواری اختیاری و هر چیزی می تواند هرجایی که دلش می خواهد باشد، آن را مرتب کردم. همه ناهارشان را خورده بودند، ظرف ها روی ظرف شویی گرد هم آمده بودند انگار حال خودشان از این همه چرب و چیلی بودن داشت به هم می خورد. به مادرم گفتم بشورم گفت: نه… در دلم گفتم «آخیش یعنی چه یکی دیگر بخورد من بشورم! آخه هرکس کار خودش را انجام بدهد دیگر مادرم کاری ندارد…» به مادرم پیشنهاد کردم ادامه رمانش را بخواند، من هم علی رغم میل باطنیم به سراغ ظرف ها رفتم… البته او هم ترجیح داد استراحت کند. خودم هم بعد از کمی استراحت به سراغ کتابم رفتم وقتی تاریخ زنان سرزمینم را می خواندم دلم می خواست … حالا بگذریم از خواسته دلم… در اتاق که بودم صدای مادرم را می شنیدم که آرام صحبت می کرد و پدر که هی صدایش بالاتر از همسرش می رفت. هی مثل مادربزرگ ها می گفتم «الله اکبر پاشم برم جلو» که ناگهان صدای محکم مادرم را با یک جمله دندان شکن شنیدم. لبخندی زدم گفتم: «ای ول مامان».

یاد لباسهایم افتادم، آنها را شستم، بعد سالن را جارو برقی کشیدم…… در حال گردگیری بودم که مادرم گفت: این الان اسمش مشارکت خانگی ست یا تو زن طبقه کارگر و من امپریالسیم امریکا. منظورش همان زن بورژوا و سرمایه داری و از این حرف ها بود فکر کنم. کلی خندیدیم. گفت: شرمنده کردی امروز. با خودم گفتم: «خاک برسرت دختر 25 ساله متعلق به جامعه و خانواده».

در طول روز هی با خود زمزمه می کردم مشارکت یعنی چی؟ حمایت از مادرم یعنی چی؟ باید چه کار کنم؟ من یک فرزند برای پدر و مادر و یک خواهر برای خواهرم هستم… یعنی جز خودم همه شان از من سهم دارند… راستی مشارکت در یک خانه یعنی چه؟ گاهی سکوت به تنهایی می تواند سنگین ترین و تلخ ترین اتفاق روزگار تو باشد.

در اتاقم بودم شام را مادرم درست کرد، درحالیکه مشغول نگاه کردن فیلم مورد علاقه اش بود. صدای چیدن میز را با دستهایش می شنیدم، بعد از دقایقی به سراغ شام رفتم صدای آه و ناله بازیگران را شنیدم. داد زدم همش از این فیلم های غم و غصه دار نگاه می کنی من الان چه شامی بخورم؟! دوباره به اتاقم برگشتم تا فیلم تمام شود… بعد سیر شدن همه مان باز میز ماند و ظرف ها و مادرم… گفتم الان نشور… دوباره ذهنم شروع به وراجی کرد «آخر یعنی چه؟ من نمی فهمم یکی دیگر بخورد اون یکی بشورد؟…» همانطوردر حال جنگ با خودم و زیر لب غرزدن بودم که صدای شستن ظرف ها آمد. رفتم کنارش گفتم «من آب می کشم» و بعد با هم شروع به خواندن ترانه ای همراه با موسیقی آب ظرف شویی کردیم. بعد از چند لحظه از صدایمان خندمان گرفت، آنقدر که ظرفها یادمان رفت. گفتم: «صدایم مثل ماشینی می ماند که هی استارت میزنی و روشن نمی شود». دوباره خندیدیم. خوب بود. فهمیدم می شود به همین سادگی ولی واقعی خندید حتی وقتی که دلخورهستی. شب در حال گذشتن است و من به تو هم فکر می کنم پدر، که کدامیک از رفتارهایم برای تو سنگینی می کند. بازی کدام یک از نقش های زندگی ام را بی خیال به تو محول کرده ام و تو هر روز آن را بدون هیچگونه گلایه ای عهده دار می شوی. راستی تا شب تمام نشده فردا باید با خودم و برنامه هایم مشارکت بیشتری داشته باشم. به امید روزگاری آرام و پرلبخند.

روز 28/4/1391:

صبح من امروز با کلنجار آغاز شد، درست قبل از ترک خانه به مقصد دانشگاه. زمانی که پی راهی برای ایجاد آرامش در خودم و البته محیط پیرامون بودم؛ کلنجاری که به هر دلیل با غرزدن من آغاز شد و بقیه هم یاری کردند که شد یک بحث که در نهایت صدای مادر را درآورد. بدترین نوع آغاز روزی که شب قبل آن چه خوابها برایش دیده بودی، که معمولا پایان دلپذیری هم ندارد. در راه خانه به این فکر می کردم اگر به خانه بروی و تمام ظرف ها و لباس ها را بشوری و خانه را مثل دسته گل به مادرت تحویل دهی باز هم نمی توانی گندی را که در آغاز روز به روح همه زدی، جبران کنی. آرامش و احساس خوب چیزی ست که این روزها شاید بیشتر از هر چیز دیگری نبودش به شدت احساس می شود. به خانه برگشتم ترجیح دادم سکوت کنم البته با باور این نکته که من به تنهایی مسوول اتفاق پیش آمده نیستم و حق دارم که انتظار احترام به حریم شخصی و وسایل شخصی از سوی سایر افراد خانواده را داشته باشم. بعد از خوردن ناهار به اتاقم رفتم وخوابیدم وقتی از خواب بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم ظرف ها نشسته بود، تعجب کردم. مادرم قبلش گفته بود درجه کولر را کم کنم سرش درد می کند، فهمیدم به خاطر سردردش است. پس شروع به شستن ظرف ها کردم. سراغ درسم رفتم و دوباره سرگیجه. زمان گذشت. من و مادرم دوباره تنها شدیم. از دانشگاه پرسید و مختصر گپی زدیم. وقتی حواسش نبود خوب نگاهش کردم، به چروک های صورتش که کم نیستند. فکر کردم به سهم خودم که چندتای شان را من خط خطی کرده ام. غروب که شد نشستیم و با هم برنامه ای نگاه کردیم و خندیدیم، درباره مسئله اقتصادی هم حرف زدیم که بخش مثبت حرفهایمان بود. شب که شد با وجود سرگیجه، سوسیس، تخم مرغ و سیب زمینی را من درست کردم با این احساس که انگار هنر کرده ام با وجود بد بودن حالم همین غذای ساده را آماده کردم. دیگر بعد از خوردن شام نفهمیدم چه شد، من کاری نکردم فقط می دانم بقیه اش خودش بود و خودش به تنهایی….

سهم من:

  • من تقریبا مطمئنم اگر آغاز امروز اینگونه نبود لبخندهای مادرم عمیق تر بود…
  • تاثیر اینگونه رفتارها بر روح و روان مادران که در طول روز در خانه می مانند و به کارهای روتین روزمره خودشان را مشغول می کنند یا نتیجه بدتر اینکه برای فراموش کردن اثر چنین رفتارهایی، خود را ملزم و مجبور به فعالیت بیشتر می کنند، در حالیکه دیگر اعضای خانواده بیرون از خانه به سر می برند.

فردایم باید بهتر باشد.

گزارش 29/4/1391:

یکی از کارهایی که این روزها به آن پناه می برم، مرتب کردن اتاقم است. آخر در نظر مادرم، یکی از نشانه های مسوول بودن فرزند است. بنابراین، وقتی دوباره لنگه ظهر را با وجود این همه دغدغه و کارهای عقب افتاده ی تلمبار شده برای شروع انتخاب می کنی، باید خجالت این کار را در گوش و کناری از اتاقت پشت پرده های مرتب شده و زیر و بم کتابهای منظم شده روی میزت پنهان کنی. 

نیمی از روز از دستم رفته بود. دیگر تمام کارها انجام شده یا در حال پایان بود، آن هم آنقدر آرام که مبادا خواب فرزندانش به هم بریزد. امروز بی حوصلگی برایم آرامش می آورد. همه چیز امروز بین من و او آرام بود و لبخند هم بیشتر بینمان رفت و آمد می کرد. سعی کردم به همین دلخوش باشم. بدون غرزدنی ظرف های شام را شستم، البته من و او شام با هم تنها بودیم. امروز همه اش بی حوصلگی و تردید بود.

به امید آغازی زیبا در یک صبح مهربان تابستانی.