بیدارزنی: باور به متفاوت بودن مغز زنان و مردان چگونه شکل گرفت؟ از نخستین باری که عصبشناسان به این نتیجه رسیدند که مغز زنان از مردان کوچکتر است و وزن کمتری دارد؛ یافتههای علمی چه تغییری کردهاند؟ کلیشههای جنسیتزدهای که به شکل پیامهای اجتماعی تمام لحظات زندگی ما را آغشته به مرزهای آبی و صورتی کردهاند چگونه شکل گرفتهاند و چه یافتههای علمی درباره آنها وجود دارد؟ پروفسور جینا ریپون استاد برجسته عصبشناسی پاسخ به این سوالات و مشابه آنها را در کتاب «مغز جنسیتده» مورد بحث و تجزیه تحلیل قرار داده است.
او در این کتاب نشان میدهد که ما چگونه ابتدا به این باور رسیدیم که مغز زنان کوچکتر و در نهایت ضعیفتر از مغز مردان است و سپس بر همین مبنا هرگونه تفاوت در رفتار، تواناییها، دستاوردها یا حتی شخصیت را پیامد داشتن مغزی زنانه یا مردانه دانستهایم.
ریپون در چهار بخش این کتاب نسبتا پرحجم به خوبی نشان میدهد اینکه ما باور داریم مغز زنان و مردان متفاوت بوده و بیولوژی زنان ذاتا حساس و شکننده است، ریشه در باورهای نادرست قرن هجدهم دارد. در قرن نوزدهم هم علاوه بر آنکه امکان اندازهگیری حجم مغز فراهم شد و محققان اعلام کردند مغز زنان کوچکتر از مغز مردان است، بسیاری از متفکران بر نقش مکمل زن تاکید کردند. در این معنا اگر چه زنان جایی در علم و سیاست نداشتند اما در حوزههای عاطفی میتوانستند مکمل مردان باشند.
همچنین بخوانید: معرفی کتاب نظریه فمینیستی
از نظر ریپون باور به متفاوت بودن مغز زنان تا همین امروز و در قرن بیست و یکم هم علیرغم پیشرفتهای فراوان در علوم عصبشناسی، همچنان ادامه دارد. چرا که ما به طور روزانه با باورهای عمیقی روبرو هستیم که جنسیت ما، مهارتها و اولویتهای ما را تعیین میکند؛ گستره وسیعی از انتخاب اسباببازیها تا انتخاب شغل. اما این جنسیتدار بودن همه چیز چه معنایی برای افکار، تصمیمگیریها و رفتار ما دارد؟ این جنسیتدار بودن همه چیز چه معنایی برای مغز ما دارد؟
مولف کتاب به عنوان یک عصبشناس به ما نشان میدهد که چطور این پیامهای روزمره که افکار قالبی را در ذهن ما شکل میدهند و از لحظات اولیه زندگی شروع میشوند، ایدههایمان را از خودمان میگیرند و ذهنمان را شکل میدهند.
تحولات در علوم اعصاب شناختی قرن بیست و یکم نقش قدرتمندی را برای عوامل خارجی در تعیین رشد و عملکرد مغزی ایفا میکند و نشان میدهد که قوانین، تجربیات و انتظارات تعیینشده اجتماعی و فرهنگی میتواند تغییرات قابل توجهی را در مغز افراد ایجاد کند. این همان نقطه عطفِ کار پژوهشی ریپون است. او با فرضیاتش تلاش میکند با کمک علوم اعصاب شناختی به جای آنکه مغز را ارگانی پیچیده و به شدت فردی ببیند، از سازگاری و پتانسیلهای نامحدود آن برای وفق با محیط سخن گفته و از این طریق اثبات میکند که چطور دیدگاههای علمی دوگانه درباره مغز، کلیشه مغز جنسیتزده را تقویت کرده است.
او نشان داده جامعه علمی با پاداش دادن به مطالعاتی که تفاوت را به جای تشابه پررنگ کرده، سبب تقویت جهتگیری و کلیشههای جنسیتی شده است. این در حالیست که تکنیک MRI یا تصویربرداری مغزی که به تازگی در مطالعات و تحقیقات کاربرد فراوانی پیدا کرده نشان میدهد مغز همه انسانها به هم شبیه است و از موزاییکهای به هم پیوستهای تشکیل شده که از همان بدو تولد و در طول زندگی قابلیت بسیار بالایی برای سازگاری فرد در خانواده و جامعه دارد و به طور فعال الگوها و قوانین رفتاری را از محیط بیرونی میگیرد تا رفتار مناسب و موافق را تولید و هدایت کند.
به زبان ساده در واقع این تحقیقات اثبات میکنند که هیچ چیز اضافهای در مغز مردان وجود ندارد. چیزی هم به نام مغز زنانه وجود ندارد و این چرندی بیش نیست. حالا همه میدانیم که مغز ما بسیار بیشتر از آنچه در گذشته میپنداشتیم از تربیت ما، جایی که در آن زندگی میکنیم، کارهایی که انجام میدهیم و تجربههایی که در زندگی داریم تاثیر میپذیرد تا از طبیعت جنس و فیزیولوژیکمان.
ریپون نگاه شگفتانگیزی به مغز کودکان دارد و بحث میکند که در نتیجه پیشرفتهای قرن بیست و یک در تصویربرداری از رشد مغز نوزادان و کودکان خردسال، حالا پنجره دقیقی به ماهیت و مقیاس زمانی تغییرات ساختاری اولیه در مغز انسان داریم. در اوایل، پیوند بین رشد اولیه مغز و رشد رفتار نوزاد فقط بر مهارتهای شناختی نوظهور مانند ادراک و زبان متمرکز بود. اما حالا این تغییرات بر توجه به مهارتهای اجتماعی اولیه مانند تشخیص متفاوت چهره یا صدای مراقب یا درک انواع مختلف اطلاعاتِ تاثیر گذار، معطوف شده است.
شواهد بسیاری نشان میدهد که نوزادان و کودکان خردسال قادر به پردازش اجتماعی بسیار پیچیدهای هستند که با شواهدی از فعال شدن در نواحی کلیدی مغز اجتماعی که قبلا در کودکان خردسال از نظر عملکردی ساکت فرض میشد، نشان داده شده است. حالا مشخص شده است که چنین پردازش اجتماعی میتواند از سنین بسیار پایین شامل آگاهی از تفاوتهای جنسیتی و فقط کمی بعدتر، اهمیت اجتماعی آنها باشد.
به نظر میرسد این کتاب به هدف اصلی خود یعنی به چالش کشیدن مفهوم مغز جنسیتی دست یافته است. از نظر ریپون جنسیت مغز بیشتر و متفاوت از جنسیت کلیه و کبد و قلب نیست. او نتیجه میگیرد که ما در تلههای زیست اجتماعی گیر افتادهایم، تلههایی که از مسیر فرهنگی که در آن زندگی میکنیم، قوت میگیرند. او در بخش چهارم کتاب خود به خوبی نشان میدهد که یک دنیای جنسیتزده چطور توانایی زنان با استعداد را با نام نهادن «اسبهای کاری» تقلیل میدهد و مردان را با توصیف «نوابغ وحشی» به سمت درخشش میبرد.
ریپون در بررسی مغز انسان از تاریخچه تحقیقات کثیفی پرده برمیدارد و به مدد ابزارهای فناورانه و جدید قرن بیست و یکم اثبات میکند که شواهد بسیار ضعیفی برای تفاوتهای جنسی مغز وجود دارد. همه عوامل فرهنگی در چرخه انتظارات متفاوت، اعتماد به نفس و ریسکپذیری، پسران و دختران را در مسیرهای مختلف شغلی و موفقیت سوق میدهد. او در جایجای کتاب از تحقیقات فراوانی یاد میکند که مملو از بیشمار سوتفسیر، سوگیری، دادههای آماری ضعیف و کنترلگرهای ناکافی هستند. هدف او در واقع ریشهکن کردن جنسیتزدگی در حیطه علوم عصب است چرا که تفاوت معنیداری بین مغز زنان و مردان وجود ندارد و این شرایط فرهنگی و اجتماعی است که نقشی بسیار موثر در انتخاب و پیادهسازی مهارتهای زندگی دارد.
کتاب «مغز جنسیتزده» در ۵۳۰ صفحه توسط رضا اسکندری آذر ترجمه شده؛ ترجمهای روان و خواندنی و نشر خوب آن را درسال جاری روانه بازار نشر کرده است.