بیدارزنی: رویا بیژنی، نقاش و تصویرساز و مدرس تصویرگری است. رویا که دانشآموخته دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است، تصویرگری بیش از نود عنوان کتاب کودک و نوجوان و تألیف شانزده کتاب برای این ردههای سنی، شرکت در هشت نمایشگاه انفرادی و بیش از بیست نمایشگاه گروهی را در کارنامه خود دارد. رویا همچنین قصه مینویسد و چند کتاب شعر از او منتشر شده است. از میان کتابهایی که رویا برای آنها تصویرسازی کرده است میتوان از این عناوین نام برد:
لباس گیلکی سارا، نویسنده پرویز کلانتری، تصویرسازی رویا بیژنی، نشر شهر قلم، ۱۳۹۷
مردی که صدا را اختراع کرد، نویسنده محمود برآبادی، تصویرسازی رویا بیژنی، نشر شهر، ۱۳۹۲
سوزن ورپریده دست من را ندیده، شاعر مصطفی رحمان دوست، تصویرسازی رویا بیژنی، نشر افق، کتابهای فندق، ۱۳۹۰
سه ترنج اسرارآمیز، آتسا شاملو، تصویرسازی رویا بیژنی، شباویز، ۱۳۸۱
میوههایشان سلام سایههایشان نسيم، شاعر ناصر کشاورز، تصویرسازی رویا بیژنی، نشر قدیانی، ۱۳۷۸
و از کتابهای نوشته شده توسط رویا میتوان از کتاب «من محکوم به استادی توام» و «به من نخ بده دگمهی رویایت شل شده» نام برد.
نقاشیهای رویا دنیایی از رنگهای بههمپیچیده است که هر گوشهای از آن داستانی جدا دارد، اما این دنیای پر از رنگ تم غمانگیز زنانهای دارد که شاید تنها زنهای خاورمیانهای آن اندوه به رنگ پیچیده شده را میتوانند آنچنان که باید بفهمند. گویا زن بودن در دنیای نقاشیهای رویا به درد و اندوه پیچیده است. همچنین این دنیای رنگی پر از حرکت است. حتی خشمهای نقاشی به نرمی در هم بافته شدهاند. رویا همانگونه که نقاشی میکند، شعر میگوید و همانگونه که شعر میگوید زندگی میکند.
نمیدانم چرا اینگونه حس میکنم اما زنهای دنیای نقاشیهای رویا با تمام زخم و ظرافتهایشان، حتی با همه تنهاییشان که در قاب نقاشی فریاد میزنند، انسانهای بسیار قدرتمندی هستند. زنهایی که با وجود سرزنشها، تحقیرها و نامهربانیها راست قامت ایستادهاند. زنهای نقاشی رویا همه سر پا ایستادهاند و پیکر هیچ کدامشان آویزان هیچ مردی نیست. در یک کلام قهرمان نقاشیهای رویا زن خاورمیانهای زخمی اما استوار است. زن خاورمیانهای اندوهگین و تنها!
رویا جان میشود درباره زندگی خودت و دوران کودکیت حرف بزنی؟ اولین باری که نقاشی کردی و فکر کردی من دلم میخواهد نقاشی کنم کی بود؟
درباره خانه پدریم باید بگویم که از بعضیهاش خاطرات گنگی به یاد دارم. شنیدم میگویند که آنهایی که کودکیشان را به یاد دارند آدمهایی هستند که خوب کودکی کردهاند و من هم تا حدودی این را قبول دارم. خاطره گنگی از خانه خودمان در «شاهی» دارم که بامزه است. نزدیک خانه ما یک تونل میخورد که پله میخورد میرفت پایین و دوباره برمیگشت بالا. من هنوز نمیدانم که کاربرد آن تونل در محله ما چه بود. احتمالا آن تونل یک جایی مثل سردابهای قدیمی بود که محله ما را از یک محله دیگر جدا میکرد.
چیزی که برای من خاطره انگیزه این است که وقتی باران میآمد، چون هوای شمال همیشه بارانی است و آن تونل وقت باران پر از آب میشد. برادرهام که میخواستند بروند مدرسه، یک آقایی پول میگرفت از همه آنهایی که میخواستند از آن تونل رد بشوند و میانداخت روی کولش و میبرد آن ور تونل. من یادم است که خیلی کوچک بودم و یکبار گریه کردم که آن آقاهه من را هم کول بگیرد و ببرد آن ور تونل. این خندهدار بود که همیشه زنهای جوان را اول میبرد. برادر خواهرهام هرچقدر که جیغ میزدند مدرسهمان دیر شده اول زنهای جوان را می برد. بعدها فهمیدم که این یک جنس تعرض بود. بعدها معنی تعرض را فهمیدم. آن وقتها ما این چیزها را در عالم بچگی نمیفهمیدیم. یعنی چه بسا زنهای زیادی تعرض را تجربه میکردند.
خانه بعدیمان را در شاهی یادم است. یک حیاط بزرگ بود با چهار تا باغچه در دو طرفش و یک حوض بزرگ کاشی وسطش که ما توش آبتنی میکردیم. توی حیاط پر از درخت بود، ازگیل، افرا، انار، آلبالو، درخت توسکا… درختهای شمالی. پایین آن باغچه پر از گل بود. بابام عاشق گل بود. تا کلاس سوم من فقط با گل آشنا بودم. سراسر زندگی من تا هجده سالگی رویارویی با گلها بود. فضایی که توی نقاشیهای من بعد از سالها دارد تجربه میشود. این از بچگی من. برادر بزرگم و خواهرم و پدرم شعر میگفتند. فضایی که همهش کتاب و نقاشی بود، من هم یادم است که از وقتی خودم را شناختم داشتم نقاشی میکردم. همیشه انشا و نقاشی تمام بچههای کلاس با من بود. من شم اقتصادی نداشتم. فکر میکردم این وظیفه من است که باید برای بقیه نقاشی کنم یا برایشان انشا بنویسم.
درباره مدرسه حرف بزن… چه شد که نقاش شدی؟
دوره دبستان و راهنمایی من بیشتر با نمرات بالا گذشت. برای همین من امکان خواندن ریاضی و تجربی هم داشتم. بابا مامان من دوست داشتند من تجربی بخوانم تا مثلا دکتر بشوم. چون خواهر برادرهای من همهشان هنر خوانده بودند. من کتاب تجربی را میگذاشتم روی میزم و کتابهای هنر را زیر میزم قایم میکردم. وقتی کسی میآمد توی اتاق کتابهای تجربی را میدید و کتابهای هنر و قلم و چنبرهای طراحی را نمیتوانست ببیند.
من انقدر خواندم و کار کردم تا رتبه اول را در هنر گرفتم. یک سال اول هم به دلایلی که هنوز نمیدانم اجازه ورود به دانشگاه بهم داده نشد و بعد از یک سال شروع به تحصیل در دانشگاه کردم. در دوره کارشناسی ارشد هم از دانشگاه اخراج شدم و تدریسم در دانشگاه هم ملغی شد. کمکم در آموزشگاههای خصوصی و ورکشاپها در تهران و شهرستانها تدریس را شروع کردم که از جهت مالی از تدریس در دانشگاه برایم بهتر بود.
اولین کارهایم را خیلی با اعتماد به نفس در دوران کارشناسی دانشکده، انجام دادم. یک نشریه آفتابگردان -فکر میکنم در مجموعه همشهری بود- که اوایل هفتهای یک بار منتشر میشد. خیلی با اعتماد به نفس رفتم و چند نمونه از کارهام را بردم و گفتم من دوست دارم اینجا کار کنم. حاضرم مدتی رایگان کار کنم تا نمونه کار من را ببینید و آن وقت اگر دوست داشتید برایتان کار کنم. آقای اکبر نیکان پور لطف کرد و این امکان را به من داد. آن وقت من برای هر کاری که میدادم ۵۰۰ تا تک تومنی میگرفتم. کمکم پیشرفت کردم و با کیهان بچهها و سروش کودک و نوجوان، همکاری کردم و بعد هم طراحی کتاب کردم.
الان ولی از هیچ کدام آن کارهام راضی نیستم. چون هر چی زمان بیشتری بگذرد آدم تجربههای بیشتری به دست می آورد و کارهاش بهتر میشود. اما الان از آن جنگیدنم برای رسیدن به چیزی که میخواستم راضی هستم. کنار این کارها موانع سختی داشتم. یک بچه کوچک داشتم که خیلی سخت بود همزمان هم به زندگیم برسم، هم سر کار بروم و هم درس بخوانم. ولی همه این کارها را انجام دادم تا حداقل الان در این حد باشم. الان برای خودم قابل قبول نیست، ولی من تلاش خودم را کردم.
می دانی که همه ما زنهای ایرانی در زندگیمان آسیبهای مردسالاری را تجربه کردیم. من هم تجربه کردم و ترجیح میدهم که دربارهاش خیلی حرف نزنم. ترجیح میدهم نقاشی کنم.
درباره زنهای توی نقاشیهایت بگو؟
اینکه میگویی زنان نقاشیهایم قدرتمند اما غمگینند برمیگردد به دنیای تلخ زنان خاورمیانه که در جوامع مردسالارانه زندگی میکنند. من هم میان همین زنها زاده شدم. وقتی به شدت خشمگین میشوم از ظلمی که به دلیل جهالت و تحجر و خرافات به زنها میشود، آن را مینویسم، آن را روی بوم میریزم. این میشود موضوعشان.
درباره سبک نقاشیهات حرف بزن… از استادهات حرف بزن… و درباره تصویرسازی برای ما حرف بزن…
سبک نقاشیهای من در اکسپرسیونیسم جا میگیرد. من اشتباه بزرگی کردم. خانواده من گفتند حالا که رفتی هنر، برو گرافیک بخوان تا بتوانی زندگی خودت را تامین کنی. ولی من اصلا آدم گرافیک نبودم. گرافیک نیاز به یک آدمی که در چارچوب جا بشود دارد. نیاز دارد به یک جنس نظم که در من نبود. من اصلا ذهن منظمی نداشتم. همچنان هم ذهن من چیدمان مرتبی ندارد. من سودازده و سرکش بودم. همه این سودازدگی و فریاد را میتوانستم توی بوم خالی کنم. برای همین در دوره دانشکده خیلی بهم سخت گذشت.
از همه درسهاش بیزار بودم، جز از درس تصویرسازی. و باز هم از استادم محمد احصایی سپاسگزارم که موقع یاد دادن طراحی دید که من ذهنم را روی کاغذ تخلیه میکردم. به این صورت که حروف الفبا را به شکل آدمهای مختلف میکشیدم. به من گفت که تو یک تصویرساز خیلی خوب میشوی. چرا تصویرسازی را ادامه نمیدی. گفت به تو توصیه میکنم که در حوزه تصویرسازی کار کنی.
من میتوانستم کارهای دلی را بهتر انجام بدهم. چون من کارهای خلاقانهتر را راحت تر انجام میدادم. آن وقت بود که فهمیدم کل مسیر را اشتباه آمده ام و باید میرفتم نقاشی میخواندم. نباید به این که درآمدی دارد یا نه فکر میکردم. توی تصویرسازی هم استاد دیگری به نام محمد فدوی تشویقم کرد. و بعد از این اعتماد به نفسی در من به وجود آمد که فهمیدم باید این مسیر را ادامه بدهم.
بعد از دانشکده رفتم پیش استاد کریم نصر و جنونی را که باید تخلیه میکردم در آن کلاس تجربه کردم. و یاد گرفتم که میشود چقدر رها بود و میشود خودت باشی. فهمیدم که وقتی پدر و مادرم فوت کردند چطور من خشمم را بهتر میتوانستم روی بوم بیاورم. تمام غصهها و شادیها در تخلیه شدن توی نقاشیها و شعرهام شکل گرفت. من اینطوری زخمهای خودم را درمان کردم. دیگر نوشتن و نقاشی برای من تبدیل به نوعی درمان شد. من همچنان نوشتن و نقاشی را یک نوع درمان میدانم نه یک شغل. میدانی… من به شدت خشمگین هستم… از این همه ظلمی که به زنها میشود…
من به عنوان یک مخاطب به نقاشیهات نگاه میکنم توی نقاشیها پر از تصاویر زنانه است. همه نقاشیهات تم زنانه دارند. دلیل خاصی دارد که کاراکترهای اصلی توی نقاشیهات همهشان زن هستند؟ آیا خودت همچنین فکری دربارهاش میکنی؟ و اینکه با نگاه کردند به نقاشی هات متوجه میشیم که استفاده از طیف رنگهای آبی و سبز حول و حوش زنهای خیلی زیاد است. این آبی رنگ زندگی خودت است یا دنیایی که داری تجربهاش میکنی؟ و اینکه دنیایی که داری بازنمایی میکنی؟
میدانی… اول که بکگراند یک بوم را طراحی میکنم اصلا قصد ندارم یک زن بکشم. چون بدون طراحی قبلی نقاشی میکنم. بدون فکر. قصدم فقط این است که چیزی از اعماق وجودم که دارد آزارم میدهد را بکَنم و کنار بگذارم. جالب این است که بدون اینکه خودم بخواهم موضوع تمام نقاشیهام زنها شدهاند. زنهایی که غمگین هستند، زنهایی که شادند… زنهایی که بچه تو بغل مستاصل هستند، زنهای بلاتکلیف، به قول شاملو: دختران دشت، دختران انتظار، این درون من است که این نقاشیها را میکشد. این نقاشیها از درون من میآیند. یکباره میبینم که کاری را دارم تمام میکنم که باز هم زن است… یک قصهای را دارم تمام میکنم که باز هم زن است…
شاید این ظلم اساطیری مانده در جهان من است که همواره من را دچار این جنس کار میکند. گاهی دلم میخواهد بدانم چه چیزی من را انقدر خشمگین میکند؟ این چه خشمی است که تمام شدنی نیست؟ چرا نمیتوانم یک مرد با لبخند بکشم؟ چرا نمیتوانم یک زن بکشم بدون این که نگاهش محزون باشد. رنگ سبز و آبی رنگ آرامش است. رنگی که مدام آرزویش را دارم. من دوست دارم یک زندگی ثابت و میزان داشته باشم که پر از رنگ سبز و آبی باشد و ناخواسته توی کارهایم میآید. من هیچ نقشه قبلی برای هیچکدام از کارهام نمیکشم. اینها همه از درونم میآیند…
من حتی وقتی که نوازش مردها و زنها را در فیلمها میبینم دوستش ندارم…
اگر خلاصه بخواهم بگویم نقاشی کشیدن و نوشتن تخلیهام میکند. در آنها خود ِخودم میشوم. من رنگ آبیام، رنگ سبزم… نقاشی و نوشتن به من آموخت خشمم را روی بوم یا کاغذ بریزم. تمام غصهها و نا امیدیهایم با تخلیه شدن توی نقاشیهام و شعرهام تمام شدند…
همچنین بخوانید: زن، هنر و بازنویسی تاریخ: گفتگو با گیتا هاشمی دربارهی «زنی که میخواهم»
تاثیر زن بودن روی هنر چیست؟ به نظرت آیا زن بودن کمک میکند خودمان را بهتر ابراز کنیم یا این که برعکسش؟
به نظرم در محیطکار همیشه مردها بهتر میتوانند حقشان را بگیرند. من بیشتر مواقع برای گرفتن حقوق خودم باید خیلی تلاش میکردم. گاهی حس میکردم برای گرفتن حقوقم دارم گدایی میکنم. الان میبینم پسرم خیلی قدرتمندانه کار میکند و حقوقش را میگیرد و هیچکسی نه نمیگوید. این فرق هست. انگار ما همیشه خودمان را باید یک آدم محجوب متین نشان بدهیم و بگوییم خب پولمان را بدهید. اولین چیزی که میگویند بهمان وقتی حقوقمان را طلب میکنیم جواب این است که خب مگه شوهر نداری. خب شوهرتان پولتان را میدهد دیگر. چرا انقدر عجله میکنید؟ من این را بارها شنیدهام.
آیا پیش آمده در جایی تدریس کنی یا نقاشی کنی که دوست نداشتی، اما به دلایل اقتصادی مجبور شدی این کار را بکنی؟
خیلی زیاد… خیلی زیاد… خیلی… نصف بیشتر زندگی کاری من همینطور بود. من برای همین حالا توی آتلیه خودم امنیت بیشتری دارم.
رویا از تصویرسازیهای تو کتابهای خیلی خوبی منتشر شده و گالریهای خوبی هم داشتی. سطح کارت بسیار بالاست نسبت به همکاران همدوره خودت. چرا پس توی نمایشگاههای خارجی شرکت نکردی؟ دلیل خاصی دارد؟ و این که فکر میکنی که زن بودن روی این موضوع تاثیری دارد؟ زن بودن روی دیده شدن تاثیری دارد؟
با وجود این که توی فضای مجازی ممکن است آدمها فکر کنند رویا آدمی با روابط عمومی بالاست، اما نیست. من آدم منزویای هستم. گاهی فکر میکنم کاش در فلان جشنواره یا فلان مسابقه شرکت میکردم. اما وقت برای این کارها نداشتم و نگذاشتم. مشکل دیگری که وجود دارد این است که اطلاعرسانی خوبی در این زمینهها نمیشود. من از دنیا بریده از کجا باید بدانم که در کجا برنامهای هست. اگر در جشنوارهای کار کردهام یا دوستان خبر دادند یا ناشرین خودشان اقدام کردند.
ولی نمایشگاه گذاشتن در یک کشور خارجی تنها با یک دعوتنامه امکانپذیر نیست. کسانی که دعوتنامه ارسال میکنند باید هزینهاش را هم بدهند. این هزینه برای یک ایرانی خیلی هنگفت است. برای برگزاری یک نمایشگاه در کشوری دیگر فقط خریدن بلیط و بردن بومها نیست که… هزینه هتل، غذا، هزینه نمایشگاه، هزینه تردد هم هست. اکثر کسانی که در این نمایشگاهها شرکت کردهاند اسپانسر داشتند. وگرنه نمیشود به راحتی در خارج از کشور نمایشگاه گذاشت.
رویا توی نقاشیها و شعرهات همانقدر که بوی زندگی میآید بوی مرگ هم حس میشود. آیا دربارهاش فکر میکنی؟
میدانی گاهی وقتی به تمام شدن زندگی فکر میکنم، به این فکر میکنم که بعد از من پسرم حتما خیلی ناراحت میشود و این ناراحتی عزیزانم من را رنج میدهد. مرگ هم بخشی از زندگیست و بلاخره رخ میدهد. گاهی فکر میکنم اگر که ما انتخاب نکردیم که خودمان به دنیا بیاییم شاید بتوانیم خودمان انتخاب کنیم که کِی و چگونه بمیریم. ولی بازهم دست و بالمان بسته است. چون انقدر بقیه را دوست داریم که نمیتوانیم این خدمت را به خودمان بکنیم.
درست است که من گاهی به مرگ فکر میکنم. میدانم الان که دارم این را میگویم شاید عزیزانم اگر بشنوند خیلی ناراحت بشوند. من خیلی زیاد به مرگ فکر میکنم. بعد از تجربه مرگ عزیزانت که بعد از یک مدت زیاد اتفاق میافتد کمکم به این فکر میکنی که مرگ آن قدر هم دهشتناک نیست. یک اتفاقی ست که باید بیفتد. من هر روز که بلند میشوم به این فکر میکنم که شاید امروز آخرین روز زندگی من باشد و سعی میکنم بهترین استفاده را ازش ببرم. دیوانهوار میچسبم به کارهای خانه و کارهای هنریام.
تمام تلاشم این است که جوری زندگی کنم که -این را بعد از مرگ خواهر کوچکترم یاد گرفتم که قبلش مدام با هم بحث میکردیم– یاد گرفتم جوری زندگی کنم که دیگر با هیچکس بحث نکنم. دل کسی را نشکنم. جراحتی ایجاد نکنم. شاید او رفت. شاید من رفتم. این پشیمانی ممکن است نگذارد ما خیلی خوب زندگی کنیم. همین موضوع یک بار بزرگ روی شانه ما است. همین فکر درمان میخواهد. من درمان را در نقاشی و شعرم میبینم. برای همین هم ناخواسته در آنها مجاور مرگ نقاشی میکنم. همان قدر که جشن عروسی میکشم. اگر نگاه کنی ته آن جشن عروسی چیزایی میبینی که توی مه گم شدهاند. مجاور مرگ مینویسم. همیشه جوری مینویسم که یا به مرگ منتهی میشود یا از مرگ برگشته. نمیدانم…
من فکر میکنم این تجربیات ماست که ما را میسازد. من ممکن است ندانم تو درباره من چه فکر میکنی. اما مطمئنا آدمی نیستم که ظاهر منِ درونم را نشان بدهد. من ممکن است یک آدم شاد و بذلهگو و پر از انرژی به نظر بیایم، ولی درونم یک آدم پژمرده باشد پر از تجربیات تلخ و شیرین که اگه از درون تخلیه نشود ممکن است به انفجار برسد.
مثلا ممکن است از بیرون اینجوری به نظر بیاید که من آدم شجاعی هستم. در صورتی که من تنها آدم ترسویی هستم که ادای شجاعت را خوب بلدم در بیاورم و خودم را مجبور به شجاعت میکنم. یاد گرفتم نسبت به هر چیزی که ازش میترسم بروم توی دلش. من از شجاع بودن میترسیدم، ولی توی همه عمرم رفتم تو شکمش، با این که خیلی بزدل بودم. این یک پارادوکس است.
هیچ آدمی نمیتواند مطلقا شجاع یا بزدل باشد. هیچ آدمی نمیتواند تماما مهربان یا تمام خشن باشد. ما در درون خودمان همه این حسها را داریم که با هم در حال چالش هستند. با هم کلنجار میروند تا به آن چیزی برسند که نمود بیرونی دارد. یک قاتل هم حتما یک فرشتهای در درونش دارد که زور این قاتل از آن فرشته بیشتر بوده که توانسته قتل کند. توی دل آن فرشته هم حتما یک جانی بوده که توانسته خفهاش کند. من همان آدم پر از پارادوکسی هستم که با شجاعت با بزدلی درونم میجنگم.
من همه چیزهایی که تسکینم میدهد را نگه داشتهام مثل آلبوم عکسهای قدیمی، نقاشیهای برادرم، یا چادرنماز مادرم و نامههای پدرم به خودم. و همهچیزهایی که آزارم میدهد را پاره میکنم، مثل یک دفتر پر از شعر. نقاشیهای آن دوره را پاره کردم چون هر باری که سراغشان میرفتم بهاندازه همه وجودم زخم میآمد سراغم. تلخی آن شعرها و نقاشها همراه من بود. باید ازشان رها میشد. چرا باید اجازه میدادم این همه اشک صورت من را خیس کند. بس است. من هم احتیاج به آرامش دارم.