نامه‌ای از فرزند دو کارگر

0
90
روز کارگر

بیدارزنی: روز کارگر سال‌هاست که برای من فقط مناسبتی با معنایی سیاسی و مبارزاتی نیست. من مدت‌هاست در این روز با خودم و پدر و مادر کارگرم آشتی کرده‌ام. تا سال‌ها اما این روز برای من یادآور رنجی بود که از کودکی به‌واسطه شکاف طبقاتی و اجتماعی با دیگر همسالان خودم تجربه می‌کردم. در کودکی و نوجوانی همیشه برایم عجیب و حتی راستش را بخواهید خجالت‌آور بود که روزی به نام روز کارگر وجود دارد. مگر کارگری مایه شرم و ناشی از تنبلی نبود؟ مگر خطای پدر و مادر من نبود که بی‌سواد بودند و آن‌قدرها که باید «زرنگی» نداشتند که زندگی بهتری برای ما فراهم سازند؟! مگر من نمی‌بایست شغل آن‌ها را از همه پنهان می‌کردم؟ آیا آن‌ها مسئول فقر و تنگدستی ما نبودند؟

بخوانید: مبارزه با آزار جنسی ضرورت جنبشی طبقه کارگر است

اصلا آیا مادر من کارگر بود؟ آیا قالیبافی هنری از مد افتاده و مخصوص زنان روستایی نبود که چون مهارت دیگری نداشتند با گذاشتن رج بر رج وقت خود را پر می‌کردند؟ مراقبت از ما، آشپزی، رسیدگی به امور زندگی روستایی از قبیل نان پختن، تهیه تمام مواد اولیه پخت و پز و بعدها مهاجرت تحمیلی، حاشیه‌نشین شهرها شدن و خوگرفتن با قالیبافی کار و فعالیت اقتصادی محسوب می‌شد؟ اصلا در آن فرهنگ مسلط مرکزگرا که در آن زنی کورد که زبان مرکز را نمی‌دانست و جایگاه به‌مراتب فرودست‌تری از زنان مرکز داشت آن زن می‌توانست فعالیت اقتصادی داشته باشد؟ به‌راستی اقتصاد چه بود؟ کار را چه کسی تعریف می‌کرد؟ از کجا فعالیت مادرم کار و از کجا بیکاری محسوب می‌شد؟

پدرم کارگر بود؟ کارگر به چه معنا بود؟ آیا چون فقط توان و امکانات استخدام در هیچ اداره دولتی را نداشت کارگر محسوب می‌شد؟ آیا کارگری الزاما باید با نداشتن بیمه، تسهیلات، حقوق بازنشستگی و مزایا پیوند می‌خورد؟ پدرم کارگری بود که روزمزد بود. اگر کسی نیاز به کارگری داشت، پدرم برایش کار می‌کرد. او حتی کارفرما نداشت چه برسد به صنف و بیمه و مزایا. او همان کسی بود که در سلسله‌مراتب قدرت در دسته‌ی فرودست‌ترین‌ها و در میان فرودستان از فرودست‌ترین‌ها بود.

مادرم نیز هیچ‌گاه نتوانست حتی یک بیمه قالیبافی برای خود دست و پا کند. برای دستیابی به این مزایا قدرت از او زبانی را برای چانه‌زنی طلب می‌کرد که او محروم از آن بود و هیچ‌گاه نیز مجال آموختنش را نداشت. او همان زنی بود که در چرخه تبعیض‌های چندگانه، بار چندین تبعیض و فرودستی هم‌زمان را به دوش می‌کشید. همان چرخه‌ای که رهایی از آن برای هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام متصور نبود و همین خشمگین‌مان می‌کرد.

همچنین بخوانید: اینجا فقر چهره شاخصی دارد

از دید فرادستان جامعه، ما زیادی عصبی، حساس و احتمالا تنبل بودیم! هر کدام از ما بچه‌های خانواده اگر به توفیقی دست می‌یافتیم همواره با دید ترحم مورد تشویق قرار می‌گرفتیم. خوب به خاطر دارم زمانی که با رتبه دو رقمی وارد دانشگاه شدم، همان بورژواها، همان‌ها که خودشان را مالک تمام موفقیت‌ها و بهروزی‌ها می‌دانستند با چشمانی بهت‌زده از تعجب درحالی‌که سعی می‌کردند حفظ ظاهر کنند می‌گفتند: «آفرین که با وجود داشتن پدر و مادری کارگر این چنین موفق شده‌ای!». انگار که موفقیت ملک طلق آن‌ها بود و ما فقط بهر تماشای جهان آمده‌ایم!

این نگاه‌های خیره به محرومیت‌‌مان در ما درونی کرده بود که موفقیت مسئله‌ای شخصی است و هر کس که از آن خلاصی ندارد حتما یک جای کارش می‌لنگد! آن‌قدر این صدا بلند بود که ما حتی برای لحظه‌ای تصور نمی‌کردیم که سیستمی در کار است که فراتر از اراده، توان و قدرت ما دارد شیره جان ما را می‌مکد و او مسئول تمام ناامنی‌ها، نداشتن‌ها و جاماندن‌های ماست. ما ذره‌ای به خیالمان هم نمی‌رسید که کار مادرمان کار است، قالیبافی کار است، برپاداشتن آن خانواده کار است. سال‌ها گذشت تا من آموختم که تمام آنچه او می‌کرد کار بازتولیدی بود، کاری که سیستم آن را نامرئی و بی‌مزد نگه می‌داشت و هرگز به سودی که از آن کسب می‌کرد وقعی نمی‌نهاد.

حالا سال‌ها از آن روزها گذشته است. پدر و مادرم دوران کهن‌سالی خود را طی می‌کنند و آن‌چنان‌که باید درگیر کارهای سابق نیستند. اما آن‌ها نه بازنشسته شدند، نه بیمه و مزایا دارند. چرخه‌ی محرومیت و نابرابری هنوز هم آن‌ها را رها نکرده است. آن‌ها تا ابد کارگرانی بی جیره و مواجب در یکی از حاشیه‌ای‌ترین شهرهای ایران باقی می‌مانند.

امروز که روز جهانی کارگر بود، پس از مدت‌ها دوباره به زندگی هردوی آن‌ها خیره شدم و دوباره پرتاب شدم به تمام خاطرات کودکی و نوجوانی‌ام. امروز متوجه شدم که سال‌هاست آن خشم در من از میان رفته و جایش را خشمی دیگر گرفته. خشمی که این بار نشانه‌اش نه پدرم و مادرم بلکه سیستم نابرابری و تبعیضی است که این‌چنین زندگی من و هزاران همچون من را به اشکال مختلف تحت تاثیر قرار داد. اما یک چیز را در این سال‌ها خوب فهمیدم. زندگی شریف را فقط می‌توان از شرافتمندان آموخت، از آن‌ها که هرچه قدر دستشان خالی است اما به تو می‌آموزند هرگز برای بالا کشیدن خودت پایت را روی گلوی دیگری نگذاری. پدر و مادر من از همان‌هایند.

چه زیبا گفتند دانشجویان در بزرگداشت یکم می:

فرزند کارگرانیم کنارشان می‌مانیم

و من تا ابد در کنار پدر و مادرم و تمام آن‌هایی کار مزدی یا بی‌مزد می‌کنند، کار مراقبتی و سخت انجام می‌دهند، تمام مهاجران بی شناسنامه، بی‌خانمان‌ها، حاشیه‌نشینان و تمام فرودستان می‌مانم. اگر آینده‌ای قابل تصور باشد، آن آینده از آن ماست.