بیدارزنی: روزهاست که با خودم در کلنجارم، برای روایت تجربهام از تبعیض جنسیتی و آزار جنسی. تازه فهمیدهام که دیگران چه رنجی متحمل شدهاند هنگام نوشتن قصههایشان.
این متن را بارها نوشتهام و پاک کردهام. پرداختن به بزرگترین ترومای زندگیام چندان آسان نبوده است و همگام با این جنبش برایم پرسشهایی مطرح شده است که آنها را برای آغاز یک گفتوگو ضمیمه کردهام. نوشتن از تجاوز محارم و بستگان، آن جایی برایم ضرورت یافت که اولاً تجربه زیسته خودم به طور کامل تحت تاثیر آن بوده است و دوم، جای خالی این مبحث به وضوح در میان روایتها و افشاگریها حس میشود.
میخواهم اینجا همان فریادهایی را بزنم که باید در وسط خانهی پدریام و یا وسط حیاط دانشگاه هنر (محلی که در آن درس خواندم) میزدم.
تاریخ یا سال اولین آزار را درست به خاطر ندارم، اما مطمئنم که هنوز مدرسه نمیرفتم و حتی تفاوت آلت زنانه و مردانه را به درستی تشخیص نمیدادم.
انگار که ماجرا از وسط آن در ذهنم ثبت شده است، نه از ابتدا! اینکه او میگوید در اتاق را قفل کن، چراغ را خاموش کن و بخواب و پس از آن تاریکی مطلق…
یادم هست که از یک جایی به بعد او کلید زیرزمین خانه ما را همیشه در جیب خود داشت و مرا به آنجا میبرد و تصویر آب چسبناک و غلیظی که همیشه روی موکت زرشکی میماند و خشک میشد و من نمیدانستم چیست.
او پسر بیست سالهای بود از بستگان خیلی نزدیک که رفتوآمد زیادی به خانهی ما داشت. نمیدانم تا چند سال این رابطه طول کشید اما مدت زمان زیادی گذشت و من داشتم بزرگ میشدم.
در طول این چندین سال هر چه بیشتر متوجه بدنم شدم، بیشتر فهمیدم که چه بر سرم آمده. هرچه بزرگتر شدم آن آزار را بیشتر در ذهنم انکار کردم. رفتار او در محیطهای فامیلی به گونهای بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. من هم چیزی به روی خود نمیآوردم. تصورم این بود که اگر دهان باز کنم خون به پا میشود و جنگی درمیگیرد. روابط در هم تنیدهی فامیلی، اقتصادی و معیشتی که در گروی همین روابط بود را مدام به خودم یادآور می شدم و می دانستم که تنها با سکوتم، آبرو و اعتبار خانوادهها حفظ خواهد شد.
مجموعهای از همهی اینها حتی مواقع زیادی مرا به فکر خودکشی میانداخت چرا که خود را یک دختربچهی گنهکار و شیطانی و ناپاک میدانستم.
به دبیرستان رفتم، بارها در کلنجار با خودم سعی کردم که او را ببخشم، گفتم به یک نوجوان ۱۹، ۲۰ سالهای که در یک شهر کوچک بزرگ شده و هیچ دسترسیای به جنس مونث نداشته چه میتوان گفت؟ بعد با خودم میگفتم این اتفاق نه یک بار و دو بار، بلکه شاید صد بار افتاده و باز خشمگینتر میشدم. دائم خودم و او را در حالتی که تف به رویش میاندازم تصور میکردم، اما باز خودداری کردم.
به سن بلوغ که رسیدم دوباره شروع کرد به لاس دادن با من و دیگر دادم درآمد. باورم نمیشد که اینقدر وقیح و بیشرم باشد.
تصور حماقت بیاندازه او که پیش خود فکر میکرده احتمالا من آنقدر خردسال بودهام که چیزی یادم نیست، سخت خشمگینم میکرد. در همین حین شنیدم که همین شخص به یکی از همکلاسی های قدیمی من وعدهی ازدواج دروغین داده و از این طریق از او سوءاستفاده جنسی کرده است. از خشم، دهانم را باز کردم و همهچیز را به او گفتم، فحشش دادم و جز یک پیام معذرتخواهی و عذابوجدان چیزی دریافت نکردم.
دیگر مجالی برای شرح دادن تاثیرات فیزیکی و روانی که تا این لحظه بر من رفته نمیبینم و میخواهم از آن گذر کنم.
یک بار در اوج افسردگی خواستم رنجم را برای برادرم باز کنم بیآنکه نام آن شخص را بگویم، هنوز دهان باز نکرده خون را در چشمانش دیدم. عین دیوانهها به دنبال نامونشان آن شخص میگشت و از گفتن باز ماندم. او هم ترجیح داد نشنیده بگیرد و باور کند که من اصطلاحاً خالی بستهام. البته مسئلهاش این بود که با مردانگی خود در نیفتد.
یک بار دیگر هم در کودکی این راز را به خالهام گفته بودم و او هم از من خواسته بود که به عنوان یک راز نگهش دارم.
به همان دلایلی که بالاتر شرح دادم هویت این شخص را افشا نمیکنم. میدانم که این زنجیر به هم پیوسته با فاش کردن اسم او پاره نمیشود. اصلا نمیدانم از چه کسی یا چه چیزی باید خشمگین باشم؟ از آن شخص؟ از مردم؟ برادرم؟ والدینم که همیشه غایب بودند؟ از نظام آموزشی و مدرسهام؟ از این شهر کوچک؟ از محرومیت زندگی؟ از زن بودنم؟ من از همهی اینها متنفر بودهام!
از استانی که خودسوزی زنان در آن بیداد میکند و مردانش بهخاطر بیکاری و عدم تمکن مالی خود را دار میزنند؟ از اینکه در شهری زیستهام که در آن زنکشی راهکاری است برای حذف زنانی که میخواهند هنجارهای جوامع مردسالار را بشکنند؟
واقعاً متجاوز کیست و قدرت دست چه کسی است؟ چه کسی قدرت را تقسیم میکند؟ آیا تمام تبعیضهای پیشین را میتوان روی دوش مردان گذاشت؟ و آیا با حذف این مردان نامبرده تجاوز از بین میرود؟
با منطق افشاگریهای فعلی، من میبایست از روایتهای آزار در دانشگاهم مینوشتم، اما افشاگری در سطح بدنی که زیر سلطهی خانواده است، همچنان امکانپذیر نیست.
***
هدف از طرح این مسائل، به هیچ عنوان حمایت از متجاوزان و توجیه وضعیت و یا دعوت به سکوت نیست بلکه دعوت به نگاهی عمیقتر و همهجانبهتر به وضعیتی است که در آن گیر افتادهایم، دعوت به خواندن روایتها و اندیشیدن به مسیرهایی است که از این رنجها و تبعیضها بکاهد. نمیگویم سکوت کنیم، میگویم که چگونه همصدا شویم و فریادی بلندتر و رساتر سر دهیم!
اطمینان دارم که تنبیه و مجازات آدم معروفها و آن دسته افرادی که سالها سوار بر این سیستم جولان دادهاند کافی نیست، هرچند برای مدتی کوتاه حساسیتهای جنسیتی در جوامع روشنفکر را هم بالا ببرد. باید دید که زنان و مردان و دیگر اقلیتهای جنسیتی زیر بار مردسالاری و ارتجاع و فقر و نبود آموزش، همه با هم، له میشوند.
و پاسخ به پرسش هایی از این دست:
چگونه این جنبش میتواند با دیگر اقشار ستمدیده جنسی و جنسیتی پیوند برقرار کند؟ یا به عبارتی، چگونه میتوان صدای دیگر ستمدیدگان و آنهایی را بلند کرد که در این افشاگریها صدایی نیافتند؟
باید به دنبال راهکارهایی برای جمعیتر کردن صداهایمان باشیم و به روشهای مختلف دادخواهی فکر کنیم.