«حالا کی بنفشه می‌کاری؟»، نوشته فرشته مولوی

0
62
حالا کی بنفشه می کاری، فرشته مولوی

بیدارزنی:‌ دفترچه ممنوع، اتاقی از آن خود و ده‌ها کتاب دیگر در طول سالیان گذشته نوشته شده‌اند در رابطه با زندگی زنانی که در محیط خانه به دنبال فضای امنی برای خود می‌گردند. جایی که بتوانند نوشته‌ها، افکار و متعلقات خصوصی خود را دور از چشم دیگر اهالی خانه پنهان کنند.

کتاب «حالا کی بنفشه می‌کاری؟» حکایت زندگی زنی به نام فروردین است که گاه گاه شعر می‌سراید. شعرهای عاشقانه. بهمن شوهر فروردین اما شعرهای عاشقانه او را تاب نمی‌آورد و آن‌ها را دلیلی بر خیانت فروردین می‌داند. فروردین برای رهایی از سرکوفت‌های بهمن شعرهایش را پنهانی در دستمال کاغذی و ورق باطله‌ها می‌نویسد و آن را میان برگه‌های امتحانی دانش‌آموزانش پنهان می‌کند.

«صدای چرخیدن کلید را در قفل در خانه شنید. دستپاچه کاغذ را زیر دشک چپاند. کی باورش می‌شد وقتی برسد که شعرهایش را از جلو چشم بهمن دور کند تا مبادا آشوب به جنون ختم شود!»

 فروردین به خاطر تحقیرهای مداوم بهمن اعتماد به نفس خود را از دست داده است. ترس از رانندگی دارد و هنگام رانندگی مدام به خود سرکوفت میزند که از تو راننده در نمی‌آید. فروردین مستأصل است و به دلیل بیماری پدر نمی‌تواند با آذر خواهرش و پدر درد دل کند.

داستان در دوران پس از جنگ می‌گذرد و فضای بسته آن دوران را به تصویر می‌کشد. فروردین به خاطر حجاب از مدرسه اخراج شده است و مجبور به کار در آموزشگاهی شده است.

«مدیر ادامه داد: مختصر و مفید، این‌که دخترها به هر جهت ازجمله گرما حجابشان را با اجازه شما بردارند از نظر من تا زمانی اشکالی ندارد که مسئله‌ای برای آموزشگاه ایجاد نکند. این را انشالله از این به بعد لحاظ می‌کنی.» فروردین خواست با تصدیق قال قضیه را بکند، اما چشمش به تمثال بالای سر مدیر افتاد و بی‌اختیار گفت: «من به خاطر حجاب از آموزش و پرورش اخراج شدم.»

فروردین هم در محیط جامعه و هم در خانه تحت خشونت است. در جامعه خشونت اجتماعی را متحمل می‌شود و در خانه خشونت فیزیکی و روانی را. بهمن هر شب بالای سر فروردین می‌آید تا او را وادار به اعتراف به خیانت نکرده‌اش کند. بهمن سر فروردین را به دیوار می‌کوبد و او را مورد ضرب شتم قرار می‌دهد.

فروردین علیرغم تمام ترس‌هایش اما می‌داند قرار نیست تسلیم خواسته‌های بهمن شود. می‌داند نخواهد گذاشت زندگی او به پای مردی خشونت گر که تمام ابعاد زندگی‌اش را تحت سلطه خود درآورده است تلف شود و بر باد رود. فروردین تصمیم گرفته است به خانه پدری سر و سامانی بدهد و در باغچه خانه به یاد پدر و مادرش گل بنفشه بکارد. گلی که آنها همیشه دوست داشته اند.

«مادر بود که عاشق بنفشه کاشتن وقت بهار بود. پدر اگر هرسال بنفشه می‌کاشت یا برای او بود یا به یاد او.»

آخر قصه، فروردین بعد از مرگ پدر، خطاب به آذر خواهری که بعد از مرگ مادر برای او مادری کرده است می‌گوید که می‌خواهد به خانه پدری‌اش بازگردد.

«فروردین می‌گوید: هیچ کار محیرالعقولی نمی‌خواهم بکنم. فقط می‌خواهم فرصتی را که به خودم تا حالا ندادم از حالا به بعد بدهم. بیست سال با یکی زندگی کردم، بد یا خوب، حالا می‌خواهم با خودم، تنها، زندگی کنم.»

آذر دست دراز کرد کیفش را از روی میز برداشت. از توی آن کلید خانه را بیرون کشید و با صدایی گرفته گفت: می‌خواستم کلید را بعد از عید بهت بدم. حالا هم یک‌هفته‌ای که بیشتر به عید نمانده…

آذر خنده‌ای کمرنگ به لب آورد و نگاهش را از نگاه او دزدید و آرام ادامه داد: ‌اختیار این خانه با تو است. حالا کی بنفشه کی کاری؟»

«کتاب حالا کی بنفشه می‌کاری؟» حکایت زندگی زنانی است که به دنبال فضای امنی برای نفس کشیدن می‌گردند. «اتاقی از آن خود» برای لحظاتی که می‌خواهند تنها باشند. شعری بسرایند. داستانی بنویسند یا برای اینکه افکار و خیالات خود را به پرواز درآورند. زنانی که احساس می‌کنند به هیچ کجای خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند تعلق ندارند و نمی‌توانند لحظه‌ای تنها و بدون ترس از سرک کشیدن‌های اهالی خانه دمی «فقط» برای خود زندگی کنند.