من یا خانواده ات؛ باید یکی را انتخاب کنی!

0
836

 بیدارزنی: در این مجموعه، داستان زندگی شش قربانی خشونت خانگی را بازگو می‌کنیم و دلایل آن‌ها را در پاسخ به این سؤال که «چرا زودتر رابطه را ترک نکرده‌اند»، می‌شنویم.

امید است این مجموعه روشن سازد که «ترک کردن رابطه» همیشه گزینه‌ای قابل‌دسترس برای قربانیان خشونت‌های خانگی نیست؛ و از این پس به جای پرسیدن این سؤال که «چرا این رابطه را ترک نمی‌کنی» از قربانیان خشونت‌های خانگی بپرسیم «چگونه می‌توانیم به آن‌ها کمک کنیم.

لاورن گوردو/ ۳۶ ساله از ماساچوست   

«باید بین آن‌ها یا من یکی را انتخاب کنی.» این اتمام حجت آزارگرم با من بود. آن روزها جوان بودم و عاشق. برای همین «او» را انتخاب کردم و مدت دو سال با سبک زندگی گذشته‌ای که داشتم، خداحافظی کردم.

بیست و یک ساله بودم که با دوست پسرم آشنا شدم. آن زمان با مادرم و دو برادرم زندگی می‌کردم. دوستان زیادی داشتم. کار می‌کردم و برای همین به کلاس‌های درس شبانه می‌رفتم. زمان زیادی از آشنایی‌ام با او نگذشته بود که خانواده‌ام گفتند از او خوششان نمی‌آید. آن‌ها چیزی در او می‌دیدند که من قادر به دیدنش نبودم؛ اما من تصور می‌کردم دلیل مخالفتشان علاقه ای بود که من به دوست پسرم داشتم.

دفعه اولی که از او سیلی خوردم با خود گفتم «نمی‌گذارم اوضاع این‌طور ادامه پیدا کند.» مادرم قربانی خشونت خانگی بود و من در محیطی بزرگ‌شده بودم که هرروز شاهد ضرب و شتم مادرم از سوی پدرم بودم. «آینده من این‌گونه نخواهد بود.» قسم خورده بودم.

دوست پسرم با دسته‌گل رز ارغوانی (رنگ مورد علاقه من) برای معذرت‌خواهی برگشت. من معذرت‌خواهی‌اش را قبول کردم و با خود گفتم که این عذرخواهی به معنی آن است که او دوباره آن رفتار را تکرار نخواهد کرد. تصوری که اشتباه بود. یک ماه بعد او خشن‌تر شد. وقتی تنها بودیم من را زیر ضربات مشت و لگد می‌گرفت.

نمی‌گذاشتم کسی از آزار و اذیتی که می‌دیدم باخبر شود. نمی‌خواستم آن‌ها بفهمند که حق با آن‌ها بوده است.

یک روز، دوست پسرم با یکی از برادرانم دعوای سختی کرد و به پلیس زنگ زد. آن روز همان روزی بود که او اولتیماتوم داد که باید بین او و خانواده‌ام یک کدام را انتخاب کنم. فکر می‌کردم او من را دوست دارد و تنها کسی است که طرف من است و بقیه اطرافیانم همه علیه ما هستند. برای همین او را انتخاب کردم. از خانه خانواده‌ام نقل‌مکان کردم و به‌طور موقت بی‌جا و مکان شدم.

برای یک هفته در مسافرخانه‌ای زندگی کردیم تا زمانی که پول‌هایمان ته کشید. او در ماشینش زندگی می‌کرد. مدام به من هشدار می‌داد که نباید با خانواده‌ام تماس بگیرم، می‌گفت که اگر با آن‌ها تماس بگیرم، ما را از هم جدا خواهند کرد. او تهدید می‌کرد که تماس با خانواده‌ام به منزله اتمام رابطه‌مان خواهد بود. از طرف دیگر، من خجالت می‌کشیدم به خانواده‌ام زنگ بزنم؛ خانواده‌ام نسبت به او هشدار داده بودند اما من به حرفشان توجه نکرده بودم.

برای مدت یک ماه، بی‌خانمان بودم. او من را برای نظافت و حمام کردن به آپارتمان‌های مختلف می‌برد برای همین می‌توانستم به سرکار بروم. با ماسکی که بر صورت خود زده بودم سعی می‌کردم نشان دهم همه‌چیز عادی است. سرانجام توانستم با پولی که پس‌انداز کردم آپارتمان کوچکی اجاره کنم؛ آپارتمانی که او بیشتر ساعات شبانه‌روز را در آن می‌گذراند.

زمانی که مکانی را برای زندگی پیدا کردیم خشونت و آزار و اذیت‌هایش شدت گرفت. من را زیر ضربات مشت و لگد می‌گرفت و گردنم را فشار می‌داد. مدام به من گفت می‌دانی که هیچ‌کس به‌اندازه‌ی من، تو را دوست ندارد. هیچ‌کس مثل من نمی‌تواند از تو مراقبت کند حتی خانواده‌ات. فکر می‌کردم می‌توانم آزار و اذیت‌هایش را مدیریت کنم؛ و اوضاع بهتر خواهد شد. در این شرایط به لحاظ روانی کاملاً به هم می‌ریزی و فکر می‌کنی که تو بخشی از مشکل هستی.

ما برای مدت دو سال با هم بودیم و من از تمامی کسانی که دوستشان داشتم دور افتاده بودم. در آن دوران من به هیچ عنوان با خانواده‌ام در تماس نبودم. به دلیل مشکلاتی که برایم به وجود آورده بود مجبور شدم دانشگاه را ترک کنم. چراکه بعد از تمام شدن کلاس‌ها به دنبالم می‌آمد و اگر من را نزدیک مردی حتی نگهبان دانشگاه می‌دید جنجال به پا می‌کرد، بنابراین ترک کردن دانشگاه برایم راحت‌ترین گزینه بود.

محل کار تنها جایی بود که می‌توانستم چندساعتی به دور از چشم او بگذرانم هرچند او در طول روز بارها با من تماس می‌گرفت و یا سرزده به محل کارم می‌آمد. چنانچه به من زنگ می‌زد و من در آن لحظه نمی‌توانستم به او جواب دهم، دیوانه می‌شد. او به همکارانم حسودی می‌کرد و مدام در رابطه با لباس‌هایی که برای رفتن به سرکار می‌پوشیدم سؤال می‌پرسید. چرا امروز این لباس زیر را می‌پوشی؟ بدبینی‌های او تمامی نداشت.

یک‌شب او من را به سختی مورد ضرب و شتم قرار داد؛ طوری که فکر می‌کردم زنده نخواهم ماند. چاقو را روی گردنم گذاشته بود و تهدید می‌کرد که من را خواهد کشت. مدت پنج ساعت زیر ضربات مشت و لگدش قرار داشتم. برای چند دقیقه دست از کتک زدن من برمی‌داشت و دوباره شروع می‌کرد؛ بعد از پنج ساعت از فرط خستگی خوابش برد.

آن شب احساس کردم چیزی درون من به لحاظ جسمی و روحی شکست. هنگامی‌که او به خواب رفت از خانه بیرون آمدم و از یک تاکسی خواستم که من را نزد پلیس ببرد. این اولین باری بود که درخواست کمک می‌کردم.

در آن شب من متوجه واقعیت مهمی شدم. من می‌توانستم در آن آپارتمان بدون آنکه کسی متوجه شود کشته شوم. چون ارتباطم را با خانواده‌ام و حتی دوستان نزدیکم قطع کرده بودم. من به‌طورکلی منزوی‌شده بودم.

بعدازاین که از بیمارستان مرخص شدم به آپارتمانم رفتم و قفل در را عوض کردم. به مدت دو هفته از او خبری نبود. سرانجام تماس‌هایش شروع شد و از من می‌خواست که همدیگر را ببینیم. من امتناع می‌کردم و به او می‌گفتم این‌طوری برای هر دویمان بهتر است؛ چیزی که او دوست نداشت بشنود.

یک شب او به در آپارتمانم آمد و سعی کرد که در را بشکند. به در ضربه می‌زد و می‌خواست با یک میله فلزی قفل در را بشکند. سعی کردم که از طریق تلفن خانه با پلیس تماس بگیرم اما او سیم‌های تلفن را قطع کرده بود. فکر می‌کردم او من را خواهد کشت. خوشبختانه توانستم با تلفنی دیگر با پلیس تماس بگیرم. دستانم هنگامی‌که شماره پلیس را می‌گرفتم می‌لرزید. او هنگامی‌که فهمید با پلیس تماس گرفته‌ام، فرار کرد. نیروهای پلیس رسیدند و من حتی می‌ترسیدم که در را برای آن‌ها باز کنم.

بعد از آن شب، آزار و اذیت‌هایش بیشتر شد. پیام‌های تهدیدآمیز روی ماشینم می‌نوشت. هنگامی‌که او از زندگی‌ام بیرون رفت خود را آماده شروعی دوباره کردم. اولین کسی که از رابطه پرخشونتم با خبر شد دوست صمیمی‌ام بود. او تشویقم کرد که با مادرم تماس بگیرم. تصمیمی که بسیار سخت بود. دو سال گذشته بود و من فکر می‌کردم آن‌ها من را سرزنش خواهند کرد؛ اما هنگامی‌که با مادرم تماس گرفتم متوجه شدم تا چه اندازه نگران من بوده است. بازگویی آنچه بر من رفته بود بسیار سخت بود؛ اما با مادرم تلاش کردیم تمام چیزهایی را که خراب‌شده بود دوباره از نو بسازیم.

سرانجام خانواده‌ام از آنچه بر سر من آمده بود با خبر شدند؛ اما هیچ‌گاه در رابطه با آن از من سؤال نکردند. آن‌ها از بازگشت من بدون آنکه سرزنشم کنند استقبال کردند؛ و امروز خوشحالم که دوباره به نزد خانواده‌ام برگشته‌ام و دیگر تنها نیستم.

بازگشت دوباره به زندگی اجتماعی بعد از انزوا و جدا افتادگی‌ که تجربه کرده بودم، بسیار سخت بود. تا مدت‌ها نمی‌توانستم به هیچ مردی بخصوص مردانی که سعی داشتند به من نزدیک شوند و با من صحبت کنند اعتماد کنم. مدام صدای او در سرم می‌پیچید که می‌گفت «هیچ‌کس به‌اندازه‌ای که من تو را دوست دارم، دوستت نخواهد داشت»؛ اما با گذشت زمان صدای درونی‌ام از صدای او بلندتر شد و سعی کردم دوباره تبدیل به کسی شوم که پیش از رابطه با او بودم. دیگر از برقراری تماس چشمی با غریبه‌ها نمی‌ترسیدم. برای شام با دوستانم بیرون می‌رفتم و لباس‌های تنگ و کوتاهی که دوست داشتم را می‌پوشیدم.

وقتی به گذشته‌ام نگاه می‌کنم با خودم می‌گویم کاش در آن زمان درخواست کمک کرده بودم. حتی اگر آن فرد خانواده‌ام یا دوستانم نبودند و شخص دیگری بود. امروز فهمیده‌ام که مهم نیست چه احساسی داری مهم این است که بدانی هیچ زمانی تنها نخواهی ماند. تو می‌توانی آزادیت را دوباره به دست آوری اگر خودت را باور کنی.

روایت اول: خانواده

روایت دوم: ترس

 

منبع: http://www.huffingtonpost.com/2014/09/12/why-didnt-you-just-leave-isolation_n_5806280.html