بیدارزنی: «چرا آن رابطه را ترک نکردی؟»این سؤالی است که اغلب با تعجب از قربانیان خشونتهای خانگی پرسیده میشود. واقعیت این است که ترک یک رابطه آزاردهنده اغلب تصمیمی دشوار برای زنان است و در بسیاری از مواقع امکاناتی که برای ترک یک رابطه مورد نیاز است، در دسترس زنان تحت خشونت نیست.
در ماه ژوئن(سال جاری) که خبر کشته شدن زنی توسط دوستپسرش منتشر شد، گزارشهای زیادی از قربانیان خشونتهای خانگی به دفتر هافینگتون پست رسید که میخواستند توضیح دهند چرا قادر به ترک فرد خشونتگر خود نبودهاند. از میان صدها گزارش رسیده میتوان عوامل زیر را مهمترین دلایل عدم ترک رابطه توسط قربانیان خشونتهای خانگی برشمرد:
ترس، دوست داشتن، خانواده، عدم استقلال مالی، شرم و ترس از تنهایی.
در این مجموعه، داستان زندگی شش قربانی خشونت خانگی را بازگو میکنیم و دلایل آنها را در پاسخ به این سؤال که «چرا زودتر رابطه را ترک نکردهاند»، میشنویم.
امید است این مجموعه روشن سازد که «ترک کردن رابطه» همیشه گزینهای قابلدسترس برای قربانیان خشونتهای خانگی نیست؛ و از این پس به جای پرسیدن این سؤال که «چرا این رابطه را ترک نمیکنی» از قربانیان خشونتهای خانگی بپرسیم «چگونه میتوانیم به آنها کمک کنیم.
روایت اول: خانواده
«لی ست جانسون»، ۵۶ ساله از ویرجینیا:
داستان از پرسیدن یک جمله به ظاهر ساده شروع شد: «آیا میخواهی این لباس را بپوشی؟» جملهای که از همان اول شنیدنش برایتان ناخوشایند است. کمکم توهین و تحقیرها بیشتر میشود: «تو زن زشتی هستی و یا اینکه تو مادر خوبی نیستی.» او با دست به قفسه سینه من میکوبید و من را به سمت دیوار هل میداد. این به سینه کوبیدنها دردناک بود اما از نظر من «آزار و اذیت جسمی» بهحساب نمیآمد. آن چیزی که برای من آزاردهنده بود توهین و تحقیرهایی بود که از او میشنیدم.
در طول بیست سال زندگی مشترک، توهین و تحقیرهایش بیشتر و شدیدتر شد تا جایی که حتی یک روزمان بدون جنگ و دعوا نمیگذشت. در طول آن سالها، چندین بار تصمیم به ترک رابطه گرفتم؛ اما یکچیز من را متوقف میکرد: و آن بچههایم بودند.
میدانستم نمیتوانم حضانت کامل بچههایم را به عهده گیرم؛ و از اینکه بچههایم را زمانهایی با او تنها بگذارم هراس داشتم. به نظر میرسید «ماندن» بهترین گزینه است. تصور میکردم حداقل میتوانم با ماندن در آن رابطه از بچههایم محافظت کنم.
«فشارهای اجتماعی» نیز در باقی ماندن در آن رابطه بیتأثیر نبود. در خانوادهای که من بزرگ شده بودم ازدواج یعنی رابطهای مادامالعمر. پدر و مادر من برای ۴۷ سال با هم زندگی کرده بودند. میدانستم که ازدواجم یک ازدواج نابهنجار است اما این موضوع را نادیده میگرفتم. میخواستم به خود بقبولانم که او میتواند تغییر کند و مانند پدرم که به مادرم احترام میگذاشت به من احترام بگذارد و من را دوست داشته باشد. در طول زندگی مشترکم «بین تحقق بخشیدن به رویای داشتن زندگی عاشقانه و باثبات مانند زندگی که در آن بزرگ شده بودم» و «واقعیت زندگی زناشویی که داشتم» در تلاش بودم.
دوست داشتن کسی که به تو صدمه میزند، مسئله پیچیدهای است. احساس تعلق داشتن به رابطه صمیمانهای که به آن وارد شدهای در طبیعت انسان است، حتی اگر آن رابطه، رابطهای باشد که در آن با تو بدرفتاری میشود.؛ اما تو با امید به تغییر رفتارها و اصلاح آن رابطه زندگی میکنی .
«آزار و اذیت» اغلب موضوعی مداوم و دائمی در یک رابطه پرخشونت نیست. در بین دو رفتار خشونتآمیز، مانند یک زوج عادی زندگی میکنید. برای شام برنامهریزی میکنید. سرکار میروید. تلویزیون تماشا میکنید. زمانهایی که این وقفهها ایجاد میشود، جسمی یا روانی احساس خشنودی و رضایت میکنید. زمانیکه اوضاع خوب است، احساس آرامش میکنید و درواقع یکجورهایی از فرد آزارگر خود سپاسگزار هم هستید.
در سالگرد بیست و یکمین سال ازدواجم بود که بهشدت احساس افسردگی کردم و برای درمان آن اقدام کردم. در جلسات مشاوره، متوجه شدم اوضاع در زندگی زناشوییام بسیار پیچیده شده است. در این جلسات متوجه شدم که فرزندانم چگونه در محیطی پرتنش بزرگ شدهاند و چگونه تحت تأثیر این آزار و اذیتها قرارگرفتهاند. پسر نهسالهام شروع به تکرار جملاتی که از پدرش شنیده بود، کرد: «تو یک زن عوضی چاق هستی»، «وظیفه تو خدمت کردن به من است.» او این جملات را بارها و بارها از پدرش شنیده بود. من نمیخواستم او اینگونه بزرگ شود؛ و از اینکه میدیدم دخترم خود را سزاوار بدرفتاریهایی که با او میشد میدانست و این احساس در او درونی شده بود، وحشتزده شدم.
سعی میکردم با دور نگهداشتنشان از محیط خانه از آنها محافظت کنم. آنها را به خانه دوستانم یا اردوهای ورزشی میفرستادم. از آنجایی که رفتار همسرم غیرقابل پیشبینی بود و بهراحتی عصبانی میشد، بچههایم یاد گرفته بودند، زمانهایی که در خانه هستند با احتیاط در کنار او رفتوآمد کنند. هنگامیکه تصمیم به ترک رابطه گرفتم تنها آرزویم این بود که یک روز را در خانه بدون آنکه مجبور به راه رفتن بر روی نوک انگشتان پاهایم باشم بگذرانم.
هنگامیکه به او گفتم میخواهم او را ترک کنم، تهدید کرد که حضانت کامل بچهها را به عهده میگیرد و نمیگذارد بچههایم را ببینم. از آنجایی که به جلسات رواندرمانی میرفتم، او میگفت «تو صلاحیت نگهداری از بچهها را نداری.» تهدید میکرد اگر ترکش کنم تمام اموالم را از من میگیرد. از آنجایی که خشونتهای او کلامی بود، هیچ مدرکی برای اثبات اینکه تحت خشونت خانگی هستم نداشتم. تا آن روز هیچ خشونت خانگی از طرف من گزارش نشده بود. هیچ گزارش پلیس یا بازدید اورژانس اجتماعی وجود نداشت. همه چیز علیه من بود.
بالاخره او راضی شد که خانه را ترک کند؛ اما تا چند ماه علیرغم قولی که داده بود در خانه ماند. تصمیم گرفتم اوضاع را خودم در دست بگیرم و تا زمانی که او خانه را ترک کند به خانه یکی از دوستانم نقل مکان کنم. میدانستم که باید برای رفتن تعجیل کنم اما نمیدانستم که تا چه اندازه در خطر هستم.
شب قبل در مهمانی تولد پسرم او بسیار ساکت بود. دوستان پسرم در خانه میهمان ما بودند. شب وقتی همه خوابیده بودند احساس میکردم سکوت او عادی نیست اما از تصمیم او بیخبر بودم.
روز بعد یکشنبه بود و من به کلیسا رفتم. زمان برگشتن به خانه برای عوض کردن لباسم به اتاقخواب رفتم. روز زیبایی بود و تصمیم داشتم با دوستانم برای پیادهروی به پارک بروم. او به اتاق آمد و از من خواست که با او بخوابم. من امتناع کردم. او از اتاق بیرون رفت و با اسلحه برگشت.
زمانیکه او را در چارچوب در اتاق دیدم روی صندلی نشسته بودم. او گفت: «من تو را دوست دارم و نمیتوانم بدون تو زندگی کنم.» اسلحه را به سمت سرم نشانه گرفت. ایستادم و گلوله به سینهام برخورد کرد. فرار کردم و او همچنان به سمت من شلیک میکرد. آخرین گلوله به نزدیک قلبم اصابت کرد. او خودش را کشت و پسر و دخترم که در خانه بودند هر دو شاهد این اتفاق بودند.
چهار سال از آن روز گذشته است و من هنوز گلولهای را در کبد خود دارم. من در موقعیت منحصربهفردی هستم زیرا دیگر مجبور نیستم از چیزی بترسم. بسیاری از قربانیان خشونتهای خانگی تا مدتها پس از ترک رابطه توسط فرد آزارگر خود مورد تهدید و ارعاب قرار میگیرند.
اما تأثیری که آن حادثه بر کودکان من گذاشته است غیرقابل انکار است. دخترم در زمان تیراندازی ۱۲ ساله بود و پسرم ۹ سال داشت. آن حادثه دخترم را بهشدت افسرده کرد. او علیرغم مصرف دارو ممکن است دست به خودکشی بزند. پسرم تا مدتها کابوس میدید که هیولایی در خانه است و از همسایهها کمک میخواهد اما کسی به او کمک نمیکند. او از صحبت کردن درباره پدرش به شدت امتناع میکند و در دورههای مختلف دچار حملات عصبی و تشنج میشود.
من آنها را به دورههای رواندرمانی میبرم، اما به علت گذشتهای که گذراندهاند بسیار آسیبپذیر شدهاند. احتمال اینکه به روابط پرخشونت وارد شوند یاخود مرتکب خشونت شوند و یا این که بهسوی مواد مخدر یا رفتارهای پرخطر کشیده شوند بسیار زیاد است.
آنها مجبورند در طول زندگیشان برای میراثی که برایشان بهجا مانده است بجنگند.
منبع: http://www.huffingtonpost.com/2014/09/12/why-didnt-you-just-leave_n_5805134.html