سرطان کم بود، گشت ارشاد هم اضافه شد

0
784

بیدارزنی: داستان از اینجا شروع نشده بود اما اصل ماجرا اینجا بود؛ زمانی که تلفنی به من گفت «در ماشین گشت است و باید تلفنش را خاموش کند.» و تاکید کرد که «سریع بیا خیابان وزرا بعد از پارک ساعی»

اول:

بعد از یک هفته ماموریت که به خانه برگشته بودم بوی غذایی که دوست دارم به مشامم خورد. شام آن شب غذایی بود که دوست دارم. بعد از خوردن غذا و حرف‌های مختلف سکوتی از او دیدم که منحصربه‌فرد بود. همسر من که حتی از دیدن یک موش در جوی آب‌های پایتخت چند داستان مهیج تعریف می‌کرد این بار بعد از یک هفته ساکت بود؛ سکوتی معنادار. جای سوال بود اما نمی‌دانم چرا دلیل این سکوت را نپرسیدم. پس‌ازاینکه از روزهای ماموریت و کارهایم گفتم به اتاق رفتم تا سریع‌تر بخوابم؛ صبح زود باید می‌رفتم سر کار. او هم مشغول کارهایش شد. خوابم نمی‌برد اما این را فقط من می‌دانستم. خلاف هر بار که زمان خواب سکوت می‌کرد این بار با تصور اینکه من خواب بودم شروع به حرف زدن کرد.

«نتوانستم زمانی که بیدار هستیم حرف بزنم. سخت بود. می‌خواستم مطمئن باشم و بعد بگویم. سخت است. اینکه برای اولین بار به مرگ و نبودن فکر کنی سخت است. حالا که خوابی راحت‌تر حرف می‌زنم، حالا که می‌دانم تو فعلا نگرانی نداری. چند روزی بود که تغییراتی فیزیکی در خودم احساس کردم. نگران شدم. وقتی علائم را به مشاور گفتم، تاکید کرد علائم سرطان است؛ سرطان پستان.»

اشک می‌ریخت. با همان صدای آرام و گریه‌دارش ادامه می‌داد. می‌دانست چون خوابم سنگین است با آن صدا بیدار نمی‌شوم و برای همین ادامه می‌داد. نفس بلندی کشید. نمی‌خواستم فضای آرامشش را خراب کنم. به خواب بی‌خوابی‌ام ادامه دادم و او هم ادامه داد. «نمی‌خواهم در این سن دچار این اتفاق شوم. بچه‌گانه است اما نمی‌خواهم بمیرم. هنوز این کار و آن کار را نکرده‌ایم. چه خوب شد که امشب آمدی. چه خوب شد که زود خوابیدی.»

اشک‌هایش را پاک کرد و خوابید. بیدار بودم و تا صبح چند بار بیدارش کردم؛ کابوس می‌دید.

دوم:

اوایل آذر بود. تلفنی از یک کلینیک وقت گرفتیم و گفتند شنبه بیایید. شنبه رفتیم و اعلام کردند 15 تا 30 دی‌ماه وقت می‌دهند. تلفن چند متخصص را گرفتیم. وقت دادند برای سه‌شنبه. آدرس: خیابان ولیعصر، قبل از بیمارستان دی.

اجازه نداد با او بروم و خواست تنها باشد. سر کار مشغول بودم که تلفنم چند بار زنگ خورد. تا جواب دادم با صدایی بلند پرسید بیمارستان دی کجاست. آدرس را دادم و قطع کرد. چند بار زنگ زدم جواب نداد. نگران شدم. زنگ زدم. قطع کرد. پیام دادم که نگران هستم. جوابش صبر کن بود. بعد از دقایقی پیام داد: «گشت من را گرفت. می‌روم خانه.» از تعجب خشک شده بودم. لباسی که امروز پوشید ساده بود. انقدر نگران بود که حتی بدون آرایش از خانه بیرون زد. چطور گشت او را گرفت؟ چطور گشت او را گرفته و حالا بازمی‌گردد خانه؟ در مسیر خانه بودم تا ماشینم را بردارم. پیام دادم که چه شد؟ گفت: «من را گرفته‌اند. بیا خیابان وزرا جنب پارک ساعی» بی‌خیال ماشین شدم و با موتور خودم را به آن سمت رساندم. قبل از اینکه تلفن را خاموش کند و تحویل بدهد چند بار به‌اندازه چند ثانیه باهم حرف زدیم. فقط صدای هق‌هق می‌آمد. همیشه گرفتن به‌وسیله گشت را دیده بودم اما مثل همه اتفاق‌ها آن را برای خودم تصور نمی‌کردم. زمانی که به او رسیدم در پیاده‌رو ایستاده بود و گریه می‌کرد. اجازه داده بودند که از بازداشتگاه خارج شود چون هیچ مشکلی نداشته بود. آرامش کردم اما نشد. خیلی عصبانی بود. ماشین گرفتیم و به سمت مطب حرکت کردیم.

از مطب که خارج شد آرام‌تر بود. کم‌کم می‌خندید. با گرفته شدن کنار آمده بود. همیشه از این عادی شدن‌ها می‌ترسیدم. پرسیدم چه شده بود؟ خندید و تعریف کرد: «وقتی به تو زنگ زدم منتظر تاکسی بودم که یکی از ماموران گفت برو داخل ون. خسته و نگران بودم. گفتم خانم چرا؟ من که پالتوی بلندی به تن دارم، موهایم داخل شال است و حتی آرایش ندارم. قبول نکرد و گفت سوار شو. گفتم مریض هستم و باید بروم دکتر؛ وقت دارم. خنده‌ای کرد و گفت تا ونک تو را می‌رسانیم. با گریه و اعصاب خورد سوار شدم. کنارم دکتری بود که می‌گفت در راه مطب است. برایش زشت است. کسی توجه نمی‌کرد. هرچه گریه کردم حتی کسی توجهی نمی‌کرد. وارد بازداشتگاه شدم. مسوول آنجا که سوال می‌پرسید نگاهی به من کرد. گریه می‌کردم.»

– تو را چرا گرفتند؟

نگاهی به آن مامور اولی کردم

– نمی‌دانم.

– مشکلی نداری. می‌توانی بروی. کارت شناسایی هم لازم نیست.

سوم:

از مطب دکتر که بیرون آمد می‌خندید. آرام‌تر شده بود. گفت «هیچی نیست. خدا را شکر. الکی نگران بودم.» سوار ماشین که شدیم و از اتفاق‌ها می‌گفت. آرام بودم. او حرف می‌زد و من هم حرف می‌زدم. او با من و من با خودم. او از نداشتن سرطان خوشحال بود و من ناراحت از اتفاق‌های امروز. با خودم گفتم سرطان کم بود که گشت ارشاد هم اضافه شد. آن خانم، آن مامور چهارراه ولیعصر خودش مریض نمی‌شود؟ خودش دختر ندارد؟ البته بحث من در اینجا بودن یا نبودن گشت ارشاد نیست. بحث من رفتار ماموران است. خیلی دوست دارم یک روز حس و حال ما را تجربه کنند. برای ما که به خیر گذشت؛ هم گشت ارشاد و هم سرطان. برای آن‌ها هم به خیر بگذرد. ان شالله