نوبت عاشقی

0
917

بیدارزنی:

داستانِ «خسته از معشوقی» این‌گونه آغاز می‌شود؛

«نمایش عشق دو بازیگر دارد: عاشق و معشوق؛ تاریخ مذکر، عموماً نقش اول را به مرد و نقش دوم را به زن داده است و میان این دو تفاوتی بسیار است. همه‌چیز نشان می‌دهد که عاشق بازیگر بزرگی است؛ او قهرمان است. توانایی او در حس گرفتن و انتقال آن بی‌همتاست. این عاشق است که فعال است، سراسر کنش است…اما معشوق چه؟ جایگاه معشوق ظاهراً بسیار بالاست. موجودی در برج عاج که آن فعالیت‌های عاشق، آن تکاپوها و آن التماس‌ها و ضجه‌ها در شأن او نیست. او همچون طاووسی فقط کافی است که باشد و گاه تاج خود را فقط برای لحظه‌ای باز کند و عاشق را دیوانه‌تر کند و سر خود را بالا بگیرد و از این‌همه جان‌فشانی که برای او می‌کنند خرسند باشد و گاه با خمی به ابرو یا نازک چشمی یا اخمی یا لبخندی عامل اصلی و انرژی‌زای همه‌ی آن هیجانی باشد که عاشق صحنه را از آن لبریز کرده است. معشوق، ظاهراً، خدایگانی است که بر قله نشسته است، او خواستنی است. همه‌چیز اوست و از اوست و عاشق، البته فقط در ظاهر، جز عروسکی و بازیچه‌ای نیست که بند جان‌فشانی‌هایش به گوشه مژه و ابرو و خط‌وخال معشوق بسته است و با حرکت‌های کوچک و نیمه پیدای او جست‌وخیز می‌کند…»

و حال ادامه‌ی داستان به زبانی دیگر؛

مقدمه؛

داستان عشقِ این نوشتار دو بازیگردان دارد؛ تمثیل و حقیقت! دو بازیگردانی که شاید دو روی یک سکه‌اند و سکه‌ی پرارزشی که از رابطه‌ی این دو در این متن حاصل می‌شود، اندیشیدن است. از آنجا که اندیشه‌ی این متن جستجوی حقیقتِ یک داستانِ عاشقانه است، روی به تمثیل آورده شده است؛ چراکه کلماتِ این متن بر این اعتقادند که حقیقت‌های پیشینی نیز برداشت‌هایی از تمثیل‌های پیشینی بوده‌اند و یا برعکس. حقیقت به شکل تمثیل است؟ و یا خودِ تمثیل حقیقت است؟ تمثیل اشاره‌ای به حقیقتی دور و ناپیدا دارد که از فرط دوری و ناپیدایی به فرمِ تمثیل درآمده است و یا این اشاره به همان نزدیکی و حوالیِ متنِ تمثیل محدود می‌شود؟ تمثیل از روی حقیقت ساخته می‌شود و یا حقیقت برساخته‌ی تمثیل است؟

این‌که وجودِ کدام‌یک از این دو بازیگردان اصالت دارد مسئله‌ی این متن نیست، بلکه آنچه ما از برقراری این رابطه‌ی مشروع _بین تمثیل و حقیقت_ حاصل خواهیم کرد و به دنیا خواهیم آورد، تلاشی در این ارتباط است که با دقیق شدن در تمثیل شاید بتوان به حقیقتی نزدیک‌تر شد و یا اینکه شاید بتوان حقیقتی را با تمثیل تشریح کرد و قصه را بدین ترتیب ادامه داد، پس معلوم شد در این نوشتار قصدِ آن نداریم که درباره‌ی تمثیل و حقیقت و رابطه‌شان اندیشه کنیم، بلکه می‌خواهیم با استفاده از تمثیلی که در ادامه آن را ذکر خواهیم کرد، به‌زعم خود نقبی به حقیقتِ جایگاه زن و مرد در یک رابطه زده و از پی آن با رویکردِی روان‌کاوانه به مقاله‌ی _«خسته از معشوقی»، نوشته‌ی دکتر «محبوبه پاک نیا»_ به‌نقد و بررسی تفکیکِ تاریخی جایگاهِ کلاسیکِ زن و مرد بپردازیم. این توضیحِ کوتاه درباره‌ی ارتباط تمثیل و حقیقت، ازآن‌رو در ابتدای این متن آمده است که بنا بر شیوه و هدفِ متن تا انتهای این نوشتار خواننده نباید این توضیح را از خاطر ببرد، چراکه هر چه اینجا هست و در ادامه خواهد بود در همین «ارتباط» است و بس. ارتباطِ تمثیل با حقیقت در داستانِ ارتباط زن و مرد در یک رابطه‌ی عاشقانه. با این توضیحِ لازم و ابتدایی به سراغ شرحِ ماجرا می‌رویم؛

مردِ عاشق و زنِ معشوق

می‌خواهیم از تفکیکی به‌ظاهر جنسیت زده در رابطه با جایگاهِ عاشقی/معشوقی بگوییم که می‌دانیم از دوردست‌های تاریخ بدین ترتیب اعمال شده است؛ جایگاهِ مثالی مرد می‌بایست عاشقی باشد و جایگاهِ مثالی زن معشوقی! تفکیک بدین طریق شکل‌ گرفته است که مرد می‌بایست در پی عاشقی دوان باشد و زن پس از رسیدنِ مرد به وی و کسبِ جایگاهِ معشوقی، در قرارگاه «معشوق بودن» بماند. عاشقی که کنشگرانه به دنبال کارِ خواندنِ نقشِ هستی از کارگاهِ هستی ست، تا پیش از اتمامِ کارِ جهان، کار خود را به اتمام رسانده باشد و ناخوانده نقشِ هستی از هستی محو نگردد و معشوقی که رسمش کشتنِ عاشق است تا به کامل کردنِ تراژدیِ_عاشقی که همواره خود را می‌کشد_ یاری رساند! معشوق هست، تا عاشق فرجامِ خویش را بجوید، پیش از آن‌که کار جهان به پایان رسانده باشد! معشوقی که شیوه‌اش آراستن و آرایش به‌قصدِ اغوای عاشق است و در دام انداختنش! و کارش، نمایشیواکنشی است به‌قصدِ آشوب انداختن در شهر عاشقان! عاشق فعال است و سراسر «کنشی» و معشوق اما ازآن‌رو «واکنشی» ست که به نظر هر چه می‌کند در واکنش به خواستِ عاشق می‌کند! پس در این تفکیکِ کلاسیک مردان عاملانی فعال‌اند و این در حالیست که زنان با ملاکِ انفعال تعریف می‌شوند.

اما برای آن‌که از همین ابتدا مقدمه‌ی این نوشتار را از خاطر نبریم و رابطه‌ی مدنظر بین تمثیل و حقیقت را بهتر درک کنیم، به ذهنِ خواننده یادآوری می‌کنم این تفکیکِ کهن که در زمانی دور و دراز به‌عنوانِ حقیقتی، مسلم انگاشته شده است، نیز از جایی به‌جز یک تمثیل سرچشمه نگرفته است؛ تمثیلی به نامِ سنّت!

خسته از معشوقی

این تفکیکِ تاریخی، با توجه به این توضیحات، بسیار ضد زن به نظر می‌رسد. و ای‌بسا همین دلیلی بود که نویسنده‌ی مقاله‌ی «خسته از معشوقی» را بر آن داشت تا با نگاهی وارونه، امکانِ ایجادِ جایگاهی جدید برای زن را زنده نگاه داشته و نقشی متفاوت از نقشِ تاریخیِ زن را بیافریند و این‌گونه انگار نویسنده اراده‌ای داشته بر ایجادِ انقلابی در نقشِ نگارهای هستی! تا بدین ترتیب با بیانیه‌ی خسته از معشوقی، نگارهایی که در تاریخ همواره در نقشِ معشوق بوده‌اند را این بار به نقشِ عاشقی فرابخواند. تو گویی به‌زعم نویسنده‌ی مقاله، حال دیگر نوبتِ عاشقی با نگارهاست. محتمل است که از نگاهِ وی هرگونه تفکیکِ جنسیتی، به سیطره‌ی جنس می‌انجامد. تفاوتی هم نمی‌کند، همان‌طور که به‌عنوان مثال اگر امکانِ تحصیل در رشته‌ای دانشگاهی را از زن بگیرند، به تسلط مرد در آن رشته‌ی خاص خواهد انجامید، به همان قاعده، اگر نقشِ کنشگرانه ی عاشقی را نیز به بهانه‌ی آن تفکیکِ جنسیتیِ تاریخی، فقط و تنها فقط از آن مرد بدانیم، خواه ناخواه به واکنشی کردنِ نقشِ زن و درجه‌ی دوم کردنِ جایگاهِ زن دامن زده‌ایم و به تسلط، تخصص و مالکیتِ انحصاری مرد بر نقش و مفهومِ عاشقی نیز به همچنین.

و حال از سویی مرزهای تفکیکِ تاریخیِ نقشِ زن و مرد در یک رابطه‌ی عاشقانه _که چندان مشخص نیست از کدام حقیقت و یا کدام تمثیلِ کهن سرچشمه گرفته است_ با خستگی بازیگر نقشِ معشوقی از نقش واکنشیِ معشوقی، به‌شدت نفوذپذیر به نظر می‌رسد و از سوی دیگر و در روزگارِ «مرگِ مجنون» و خالی ماندنِ جایگاهِ عاشقی، بررسیِ این موضوع لازم به نظر می‌آید که این خستگی از معشوقی، آیا به تولدی عاشقی، این بار از جنسی زنانه منجر خواهد شد؟ و آیا امید به زایایی و کارایی عشق را می‌توان این‌گونه هم چنان زنده نگاه داشت؟

آری! از روزگارِ «مرگِ مجنون» گفتیم و ما در چنین روز و روزگاری قصدِ آن داریم تا با نگاهی به «خسته از معشوقی» امکانِ تولدِ عاشقی دگرجنس را بررسی کنیم، تا امیدِ زنده ماندنِ عشق _که خود می‌کشد و زنده می‌کند_ را زنده نگه‌داریم. اما در این میانه بد نیست گریزی به این نکته داشته باشیم که چرا گفته‌اند مجنونِ عاشق‌پیشه در روزگارِ ما به مرگ دچار گشته است؟

مرگِ مجنون؟ (2)

حقیقتِ ماجرایی که امروزه بر کمتر کسی پوشیده مانده این است که در این روزگاران، عاشقانِ قدیمی در طی محاسباتی عاقلانه و هوشمندانه و به پشتوانه‌ی تفکرِ فایده گرای مسلط بر جهان و متناسب با خلقِ محتاط شده‌ی انسانِ مدرن و با توجه به خوی علم جو و تجربه‌گرای انسانِ جدید و هر چه که متناسب با آرامش و آسایشِ انسانِ سکنی گزیده در جهانِ عینیِ جدید است، ترجیحشان این شده است که منافع و لذات خود را محتاطانه به‌پیش ببرند و نه دیگری را. در این کانتکست، به نظر کار درست نیز همین است، چراکه عاشقی در این وضعیت به‌شدت غریب می‌نماید! در روزگاری که جهان روزبه‌روز به سمتِ عقلانی‌تر شدن به‌پیش می‌رود _ عقلانیتی که به بیانی دیگر، ته‌مانده‌ی جنونِ عاشقانِ سابق است!_ و عقلِ جهان به منفعت‌جویی، سلامت، آسایش، احتیاط و عافیت‌طلبی فرمان می‌دهد، روشن است که دیگر _کشته‌ی دیگری بودن_ معنای بی‌عقلی و دیوانگی می‌دهد! با این حساب و با عنایت به عقلِ افسرده‌ی زمانه، دیگر هیچ عاشقی کشته‌ی معشوق نخواهد شد، چراکه منافعِ فرد ایجاب می‌کند که به‌جای کشته‌ی عشق شدن، خودِ عشق کشته شود. چراکه این‌گونه زندگی راحت‌تر است و کم‌خطرتر. آری! و این‌چنین برای انسانِ جدید، به بهانه‌ی داشتنِ سکه‌های لذت و منفعت و به امیدِ افزایشِ این سکه‌ها، سکه‌ی عاشقی از اعتبار افتاده است و بازار را سکه‌ی منفعتِ فرد،_به‌عنوان تنها سکه‌ی رایج و معقول_ به انحصارِ خود درآورده است. خوب! با این اوصاف پر بیراه نیست اگر بگوییم که مرگِ مجنون در این روزگار کاملاً طبیعی به نظر می‌رسد و حتی جای شبهه‌ای اندک نیز برای مشکوک بودنِ این مرگ باقی نمی‌ماند. و تأمل‌برانگیز در این ماجرا اینجاست که همه‌ی این‌ها در شرایطی رخ می‌دهد که امروزه دیگر، عاشقی کردن، برخلافِ عاشقی کردن در روایتِ سنتی، گناه محسوب نمی‌شود. عاشقی، دیگر گناه و خوردنِ میوه‌ی ممنوعه نیست، اما عاشق مرده است چراکه در جهانِ جدید عشق یک اشتباهِ محاسباتی به‌حساب می‌آید. به‌زعم نگارنده مجنون تنها به یک علت مرده است؛ عاشقی در این روزگار صرف نمی‌کند! اما دلایلی دیگر را نیز می‌توان پس‌ازآن علت ردیف کرد؛ و عشق یک بیماری است که علم برای درمانش نسخه پیچیده است و با سلامتی‌ای که به ارمغان آورده، آن را کشته است؛ کافی است به یاد بیاوریم که قرصِ آرام‌بخش، بی‌تابی عاشقی را آرام می‌کند و قرصِ ضدافسردگیِ، دردِ بی‌عشقی را تسکین می‌دهد؛ و عشق یک چیزِ ذهنی است که در دورانی که همه‌چیز به کمکِ فناوری عینی شده و به‌آسانی در دسترس است، از صحنه‌ی نمایشِ روزگار محو گشته است؛ و عشق چون با تجربه بیگانه است و اما جهان تنها برای چیزِ تجربه شدنی اهمیت قائل است، پس سکس به تنها نمودِ عشق بدل می‌شود و چندان بر ما پوشیده نیست که غریزه نیز به‌راحتی عشق را می‌کشد.

همان‌طور که می‌بینیم همه‌چیز علیه عشق است و عشق در میانه‌ی این روزگار غریب مانده است! اما عقلی که بااین‌همه شاد نیست، حجتی برای عقلِ ماست که به دنبالِ عشقی شادی‌آفرین باشیم. حتی در این روزگارِ.

نگاهی متفاوت به جایگاه عاشقی

به گواهِ شنیده‌هایمان، دیده‌هایمان و دانسته‌هایمان از تاریخ، ادبیات، هنر و… می‌دانیم مجنونی که در این ماجرا نقش‌آفرین بوده و حال با جبرِ زمانه زمین‌گیر گشته، از جنسِ مرد بوده است. و اکنون، چنین به نظر می‌رسد که «خسته از معشوقی» می‌خواهد به ما بگوید که جنسِ زن برای تصاحبِ جایگاهِ بی‌صاحب مانده‌ی عاشقی دورخیز کرده است تا با نگاهی وارونه و متفاوت، حادثه‌ی متفاوتی را در نمایشِ عشق رقم بزند. به‌راستی نمی‌توان ندید که _متفاوت دیدن_ حداقل کاری را که سبب‌ساز خواهد شد، کنکاشِ دوباره در حقیقت به‌قصد نزدیکی به آن است و صد البته نباید از خاطر برد که دراین‌بین، این نگاه‌های وارونه و متفاوتِ زن‌هایی چون، نویسنده‌ی مقاله‌ی مذکور است که می‌تواند معادله‌ی تاریخیِ _مردِ عاشق و زنِ معشوق به آفرینشِ عشق منجر خواهد شد_ را برهم بزند و یا پاسخی دیگر برای مجهولِ آن معادله‌ی تاریخی بیابد. پاسخی که شاید به آن «حقیقتِ دور و ناپیدا» که در ابتدای این نوشتار از آن یادی شد، نزدیک‌تر باشد و شاید هم نباشد!

می‌توان این را گفت که آن حقیقت، مجهولِ این معادله‌ی تاریخی است و باید این را هم گفت که ما به‌عنوان یک فرد که تنها در بخشِ بسیار بسیار کوتاهی از تاریخ زندگی می‌کنیم_یک‌لحظه در نسبت با کل تاریخ!_ نمی‌توانیم قاضیِ شایسته‌ای برای قضاوت درباره‌ی نزدیکی و یا دوریِ یک‌سخن از حقیقت باشیم. بنابراین واضح است که بحثِ رد و یا تائیدِ نگاهِ وارونه‌ی آن مقاله در میان نیست، که نویسنده‌ی این سطور خود را شایسته‌ی این قضاوت نمی‌داند. کارِ ما شاید این است که در نگاه‌هایی که ما را متوجهِ این قضیه می‌کنند که، جورِ دیگر هم می‌توان دید، دقیق شویم تا شاید بتوانیم معادله‌ی تاریخ را به‌پیش ببریم، اگرچه هیچ‌گاه نتوانیم مجهولِ آن را به معلوم و به حقیقت، بدل کنیم. اما کسی چه می‌داند؟ شاید هم اصلاً زندگی سراسر حل کردنِ همین معادلات است… معادله‌هایی که پاسخ و یا پاسخ‌های آن همچون «ماهیِ گریز» و هم چون «رویایی دورو موهوم» خود را به ما می‌نمایاند.

هم چنان باید به هوش باشیم که در ابتدای این نوشتار اشاره‌ای به تمثیل و ارتباطِ آن با حقیقت شده بود و حال می‌خواهیم بگوییم که ظرافتِ این بررسی ازآن‌روست که قصد دارد تا با باریک‌بینی به حقیقت نزدیک‌تر شود، پس اجازه بدهید حالا که بحثِ حقیقت، ما و این متن را رها نمی‌کند و با توجه به توضیحِ ابتدایی، به سراغِ تمثیلی برویم و با آن کنکاشمان در تفکیکِ تاریخی جایگاهِ زن و مرد را ادامه بدهیم. می‌خواهیم حقایقِ موجود را با تمثیلی تشریح کنیم! و شاید هم تا انتهای کار این تمثیل حقیقتی دیگرگون را بتواند بسازد و به ما بنمایاند! تمثیلی که می‌خواهد به ما نشان بدهد که آیا می‌توان حقیقتی دیگرگون را در ارتباط با جایگاه‌های تاریخی زن و مرد در معشوقی و عاشقی جستجو کرد؟ تمثیلی که در این راه به اندیشیدنِ ما یاری خواهد رساند و به آن جهت خواهد داد این است؛

تمثیلی برای بررسی حقیقت

ما می‌دانیم که شیر قوی‌تر از رام کننده‌ی خویش است و رام کننده نیز این مطلب را می‌داند. مسئله این است که شیر این را نمی‌داند!

آنچه این تمثیل در نگاهِ اول می‌خواهد به ما بفهماند این است که نگاهِ دو فرد (شیر و رام کننده‌ی شیر) به هم و به یک داستان،_باوجود قرار گرفتن در زمان و مکانِ یکسان_ لزوماً برداشت‌ها، تفسیرها و به دنبالِ آن روایت‌های یکسانی به ما نمی‌دهد. روایتی که شیر از خود و رام کننده و نقشِ او می‌دهد متفاوت است از روایتی که رام کننده برای خود و شیر و نقشِ او دارد! همان‌طور که برداشتِ ما از تمثیل دارد به مامی گوید؛

نگاهی که شیر به رام کننده‌ی خویش دارد، نگاه به کسی است که می‌خواهد آزادی‌اش را بگیرد و به طریقی او را رام و فرمان‌بر کند و سپس در دنیای سیرک‌ها او را وادارد تا به هر سازِ رام کننده برقصد و از او برای نمایشِ قدرت بهره ببرد. در عینِ حال آن چه ما به‌عنوان ناظری بیرونی می‌بینیم و درمی‌یابیم این است که شیر در این ارتباط به قدرتِ برترِ خویش آگاه نیست و چشم به قدرتِ خویش و جایگاهِ خویش نمی‌دوزد و به عبارتی با خود و قدرتِ خود بیگانه است. شیر خود را همچون فردی درمی‌یابد که قرار است به شکلِ میلِ رام کننده دربیاید و به شکل و فرمی شود که موردِ رضایت و خشنودی رام کننده است. از نگاهِ ناظر بیرونی در تمثیل، این‌یک حقیقت است که رام کننده از شیر ضعیف‌تر است، اما سوالِ کلیدی اینجاست که شیر تا چه اندازه به این حقیقت آگاه است؟ و با برداشتِ ناآگاهیِ شیر از قدرتِ خویش، آن گاه در صورتِ آگاهی یافتن از قدرتِ خویش و بازسازی میلِ خویش، رفتارِ شیر چه تغییری خواهد کرد؟

و اما نگاهی که فردِ رام کننده به شیر دارد، همانند نگاه به فردی است که از قدرتی مافوقِ او برخوردار است، بنابراین ناچار است او را رامِ خویش بکند تا بدین ترفند از گزندِ قدرتِ او در امان بماند. رام کننده می‌داند که شیر اگر آزاد باشد، از اراده‌ی معطوف به قدرتِ شیر و میل ورزی اصیلِ او در امان نخواهد بود و ای‌بسا جایگاهِ برتر و مالکانه‌ی خود را در مقابلِ شیر از دست بدهد؛ بنابراین به کمک هر بندی و حیلتی که شده اراده می‌کند تا آزادی شیر را از او بستاند. نگاهِ رام کننده به شیر را با توجه به جایگاه‌های دو طرف و هم‌چنین قدرتِ ظاهر و پنهانِ دو طرف، برای تجسمِ بهتر، می‌توان مانند کرد به نگاهِ دولتی توتالیتر که نمی‌خواهد مردم از قدرتِ خویش آگاه بشوند، چراکه اگر چنین اتفاقی رخ بدهد، چه‌بسا مردمِ آگاه شده با کنشی انقلابی، ظلمِ تاریخی دولتِ فرضیِ تمامیت‌خواه را پاسخی درخور بدهند.

نگاهی دوباره به رابطه‌ی زن و مرد با استفاده از تمثیل

حال اگر بخواهیم داستانِ اصلی و عاشقانه‌ی خود را با استفاده از این تمثیل پی بگیریم و شیر را در جایگاهِ معشوقِ رام کننده فرض کنیم و نقش جایگاهِ مثالی زن را به شیر بدهیم، می‌توانیم از این زاویه به این داستان بنگریم که این شیرِ خسته! این زن! از طرفی چون خود را همچون طاووسی زیبا در جایگاهِ ابژه‌ی میلِ دیگری بودن درمی‌یابد، و از طرفِ دیگر چون همچون شیرِ تمثیل، از قدرتِ خود و جایگاهِ خویش بی‌خبر به نظر می‌رسد، قصد دارد بندهای رام را بگسلد و به طبیعتِ وحشیِ خویش رجوع کند. طبیعتی که در طی تاریخ و شکل‌گیری تمدن از زن ستانده شد و او را هم چون شیری با نگاهی خسته در قفس‌های شیک و شکیل، به شکلِ میلِ بازدیدکننده درآورده است، تا به‌نوعی جامعه‌ی مردسالار از طریقِ سلطه‌ی غیرمستقیم و نهادینه‌شده بر او، مانورِ قدرت بدهد! اما با توجه به تمثیل کیست که نداند در حقیقت قدرتِ شیر اصیل‌تر و بیشتر است؟ و این مانورِ قدرت، تقلبی و از سرِ ضعف است و تحریفِ اصالتِ قدرت، کیست که این را نداند؟ عجبا که تمثیل به ما این‌گونه پاسخ می‌دهد؛ خودِ صاحبِ قدرت! شیر! یعنی همان زن!

درباره‌ی شیر و زن گفتیم و حال اگر رام کننده را به جایگاهِ مثالی مرد مانند کنیم چه؟ مردِ عاشق‌پیشه‌ای که می‌خواهد معشوقِ عاشق کش و شهرآشوب را رامِ خویش بکند! به‌راستی عاشق یا همان رام کننده‌ی تمثیل، به معشوق یا همان شیرِ تمثیل چگونه می‌نگرد؟ آن چه ما از تمثیل برداشت می‌کنیم چنین است که عاشق، معشوق را همچون سوژه‌ی هستی درمی‌یابد. همچون شیری که اگر غرش کند، قدرت را فریاد زده است و همچون زنی که با کاریزمایش می‌تواند ورق را پشت‌ورو کند! می‌تواند مسخ کند! می‌تواند دربند کند! ازاین‌روست که رام کننده در کنشی پیشدستانه تصمیم می‌گیرد او را پیشاپیش دربند کند و رام. و به این دلیل و در این فرآیند، زن سوژه‌ی اندیشه‌ی مرد می‌شود، چراکه پرواضح است رام کننده ناچار است برای رام کردنِ شیر، به شیر بیندیشد؛ همان‌گونه که مرد به زن می‌اندیشد! زن در جایگاهِ منبعِ الهام و میل قرار می‌گیرد و مرد چون نمی‌تواند حقیقتِ الهام و چیستیِ میل را دریابد، رهِ فسانه سازی در پیش می‌گیرد و به زبان‌های مختلف و به هنرهای گونه‌گون به ستایشِ زن روی می‌آورد و یا در قفس‌های مدرن و عریان کردنِ بدنی که منبع راز و الهام است به افسون زدایی و کشفِ راز از آن سوژه‌ی اسرارآمیز دست می‌یازد و با برملاکردنِ رازِ زیبایی او، خطرِ زیبایی او را نیز از بین می‌برد. و البته برداشت ما می‌گوید که مرد به خیال خود و با توجه به نگاهِ خود همه‌ی این کارها را می‌کند.

اما در اینجا بد نیست کمی دقیق‌تر بشویم و با عنایت به تمثیل و هم‌چنین با پیامی که از «خسته از معشوقی» دریافت کرده‌ایم از خود بپرسیم که چرا شیر خسته است؟ و یا اینکه چرا زن از جایگاهِ معشوقی خسته است؟ و به تعبیر روان‌کاوانه این‌که چرا ابژه‌ی میلِ دیگری بودن خسته‌کننده است؟

رویکرد روانکاوانه؛ چرا زن از جایگاه معشوقی خسته است؟

ژاک لکان (Jacques Lacan)، روان‌کاو فرانسوی، با تمایزی که بین دو مفهومِ «میل» و «نیاز» می‌گذارد، موادِ اولیه‌ی این پاسخ را فراهم می‌آورد. از نظرِ لکان، نیاز، مانندِ گرسنگی و تشنگی و… ارضا شدنی ست. اما میل با چیزی فراسوی نیازهای اولیه و ارضا شدنی بشر ارتباط دارد. میل به‌محض ارضا شدن دیگر میل نیست و بدین ترتیب می‌توان گفت که غایتِ میل چیزی به‌جز فرآیندِ میل نیست. پس با توجه به این توضیح، میل همان میل ورزیدن است و نه وصال و رسیدن. اینک با توجه دوباره به تمثیل درمی‌یابیم که آنچه برای رام کننده اهمیت دارد، فرآیندِ رام کردنِ شیر است. یعنی فرآیندِ رام کردنِ شیر، همان میلِ رام کننده است و همان‌طور که در داستانِ اصلی، و در تمامِ قصه‌های عاشقانه‌ی دیگر دیده‌ایم، بازه‌ی زمانیِ قصه‌ی عاشقانه، همان بازه‌ی زمانیِ فرآیندِ به دست آوردنِ دلِ فردِ معشوق توسطِ فردِ عاشق است (فرآیندِ میل) و بعدازاین تصاحب، قصه به پایان می‌رسد. یا عاشق به مرادِ دلِ خویش (ابژه‌ی میل) می‌رسد و با مژده‌ی اینکه، یار پسندید مرا، حسنِ ختامی بر قصه می‌خواند و یا اینکه همچون مجنونِ قصه، سرنوشتش نرسیدن می‌شود و قصه‌ی عشق ناتمام تمام می‌شود، درحالی‌که عاشق قصه‌ی عشق را لانفصام می‌داند و هم چنان برای عشق تعال! تعال! می‌خواند. انتهای این شکل از قصه باز است و تعال تعال گفتنِ عاشق نیز نشانه ایست بر ادامه‌دار بودنِ فرآیند میل ورزی.

پس در قصه‌ی عشق، میل در فرآیندِ میل ورزی تعریف می‌شود و نه در رسیدن و وصال. و البته میل ورزی می‌تواند ناتمام و بی‌نهایت باشد، همان‌طور که نرسیدن می‌تواند تا بی‌نهایت اتفاق بیفتد و تکرار شود؛ «اگرچه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را / به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست». در این بیت نیز به‌وضوح می‌بینیم، شاعرِ پرآوازه‌ی این شعر بیش از آنکه امید به وصلِ معشوق داشته باشد، قصدِ ادامه دادن فرآیندِ میل ورزی خویش را دارد، حتی با وجودِ اینکه می‌داند شاید هرگز به هدفش دست نیابد و وصالی در کار نباشد.

با توضیحِ تفاوتِ میانِ میل و نیاز، به تمثیل برمی‌گردیم. رام کننده با شور و شوقِ بسیار به رام کردن و تربیت کردنِ شیر مشغول است تا او را به شکلِ میلِ خود درآورد، و هر چه شیر مقاومتِ بیشتری در برابرِ رام شدن از خود نشان بدهد، فرآیندِ میل ورزی رام کننده طولانی‌تر می‌شود و لذتی که کسب می‌کند بیشتر. اما از نگاهِ شیر، در این فرآیندِ میلِ رام کننده چیزی خشن و شرم‌آور یافت می‌شود، چیزی به‌مانند بی‌شرمی و خشونتی که در یک عملِ تجاوز وجود دارد. تجاوزی که در این موقعیت، در حالِ اتفاق افتادن برای «میلِ شیر» است. چراکه میل شیر در این روایت از داستان کاملاً نادیده گرفته شده و رام کننده متجاوز به میل شیر محسوب می‌شود. بنابراین شیر زمانی که از آن چیزِ خشن و متجاوزانه آگاه می‌شود، سعی می‌کند تا فاصله‌ی خود را از رام کننده حفظ کند و تا جایی که می‌تواند خود را از او و از دسترسِ تجاوزِ او دور کند. و پس‌ازآناحتمالاً سعی می‌کند تا خود را از تقاضا و میلِ رام کننده جدا کرده تا بتواند میلِ خودش را محقق سازد. چراکه شیر حالا آگاه گشته است که فرآیندِ رام کردن، فرآیندِ میلِ رام کننده است و ربطی به شیر و میلِ شیر ندارد. و اکنون شیر احساس می‌کند که تنها به ابژه‌ای تبدیل گشته است برای میل ورزی رام کننده. پس چندان غیرطبیعی نیست که شیر این جایگاه را شرم‌آور و منفعلانه بیابد و به‌این‌ترتیب شیر (زن) کسی نیست که آرزو داشته باشد موضوع میل ورزی و عشقِ رام کننده (مرد) باشد. حالا به نظر می‌رسد که به پاسخِ پرسشِ «چرا زن از معشوقی خسته است؟» نزدیک شده باشیم. و البته ژاک لکان نیز با جمله‌ای به‌خوبی این موقعیت را تشریح می‌کند؛ «ابژه‌ی میلِ دیگری بودن، جایگاه دشواری ست!»(3)

خسته از معشوقی، همان خسته از ابژه‌ی میل دیگری بودن است!

در اینجا و به‌قصد عیان کردنِ شباهت‌های تمثیل و داستانِ اصلی، بد نیست اشاره‌ای شود به اینکه در جامعه‌ی مردسالار نیز میلِ زن با خودِ او بیگانه است. او چیزی را می‌خواهد که مردان انتظار دارند بخواهد. و درنهایت میل بدان دارد که موردِ میلِ مردان واقع بشود! یعنی همان جایگاهِ شرم‌آور و موردِ خشونت واقع‌شده‌ی ابژه‌ی میل دیگری بودن. اما تمثیل درعین‌حال به ما می‌گوید که زن اگر از قدرتِ خویش آگاه شود، می‌تواند فرآیندِ میل ورزی خود را آغاز کند. زن می‌تواند با پشتِ پا زدن به روایتِ سنتی از میل ورزیِ زنان و مردان و با سرنگون کردن و یا داشتنِ حقِ انتخاب برای اختیار کردنِ جایگاهِ عاشقی و یا معشوقی، امکانِ روایتی جدید را ایجاد کند و برای این هدف نیاز است که نظمِ جامعه‌ی مردسالار با نگاهی وارونه درهم‌شکسته شود، تا زن بیش از این به میلِ خود خیانت نکند و این همان کنشی است که به نظر نویسنده‌ی مقاله‌ی «خسته از معشوقی» به دنبالِ آن بود.

میل مغفول مانده‌ی زن چیست؟

اما دراین‌بین پرسشِ دیگری نیز متولد می‌شود که، به‌راستی میلِ خودِ زن (شیر) چیست؟ و البته پاسخِ این پرسش چیزی نیست به‌جز؛ نمی‌دانیم؛ همان‌گونه که ما نمی‌دانیم چرا رام کننده به دربند کردنِ شیر میل دارد. لکان این ندانستن را ابژه‌ی «علت میل» (object-couseof desire) می‌نامد. از نظر او این ابژه دچارِ فقدان است و البته این، موضوعِ کنکاشِ این نوشتار نیز نیست. اما یک پیشنهاد می‌تواند، امتحان کردنِ عاشقی توسط زن باشد! تصاحب جایگاهِ به‌ظاهر بی‌صاحب مانده‌ی عاشقی توسط زن، ای‌بسا بتواند این فقدان را از بین برده و از آن خستگی تاریخی بکاهد…

نتیجه‌گیری

همان‌طور که در توضیحِ تمثیل اشاره کردیم، رام کننده قصد دارد تا با دربند کردن و رام کردنِ شیر، او را به شکل و فرمِ میلِ خویش درآورد تا با نمایشِ شیر در اشکالِ مختلف در سیرک‌هایی که از زندگیِ طبیعیِ شیر به دورند، مانورِ قدرت بدهد. و اما شیر چون دربند می‌شود، در اصل در همان جایگاهِ _ابژه‌ی میل دیگری بودن _ قرار می‌گیرد. دیگری همان مرد (رام کننده) است و با این حساب زن به قول لکان از نظرِ روانی در آن جایگاهِ دشوار، شرم‌آور و خسته‌کننده قرار می‌گیرد؛ جایگاهِ ابژه‌ی میلِ دیگری بودن!

طبیعی است که این دشواریِ تاریخی، خستگی تاریخی را نیز به دنبالِ خویش بیاورد و در این اوضاع و احوال اگر کمی شجاعت برای شیرِ خسته باقی مانده باشد، وارونه نگاه می‌کند و جایگاهِ خویش را برمی‌اندازد تا به این دشواری و خستگی نیز پایان دهد و نفسی تازه کند در هوای پاک و اصیل و به‌دوراز سیرک‌های ساخته شده توسطِ رام کننده‌ها…! در هوایی که می‌تواند فارغ از هر بندی و رام شدنی، با روایتی جدید، عاشقی یا معشوقی را برگزیند! و پر بیراه نیست اگر این‌گونه نتیجه بگیریم که وقتی چنین نگاهِ وارونه‌ای وجود دارد، می‌تواند نشانه‌ای از درونِ در حجاب مانده، زنانه گی در پشتِ نقاب مانده و میلِ گم‌شده‌ی زن باشد. درونی که به زن می‌گوید، او نیز می‌تواند عاشق باشد… و این شاید همان حقیقتِ دیگرگون است که تمثیل برای ما می‌سازد و به ما می‌گوید و این حقیقت به ما می‌گوید که نوبتِ عاشقی حال به زنِ خسته از معشوقی رسیده است! و ما می‌توانیم امیدوار باشیم که در روزگارِ مرگِ مجنون، عاشقی همچنان زنده و زایا خواهد ماند و این بار زنان این جایگاه را تصاحب خواهند کرد و به آن جانی دوباره خواهند بخشید…

در این اوضاع و احوال است که زنِ خسته از معشوقی، جایگاهِ معشوقی را رها می‌کند و به جایگاهِ عاشقی چشم می‌دوزد و امید برای زنده ماندنِ عشق را همچنان زنده نگاه می‌دارد. اما امکانِ برداشتِ دیگر این است که این نگاه و زنده ماندنِ دیگرگونه‌ی عشق و عاشقی در روزگارِ افسرده و کسالت‌بار مرگِ مجنون، سرنوشتِ قطعی ماجرا نباشد! ما از ابتدا بر این پیمان بوده‌ایم که تمثیل و حقیقت را تا انتهای متن از یاد نبریم… و از یاد نمی‌بریم که تمثیل به ما می‌گوید؛ شیر، برخلافِ ناظرِ بیرونی و رام کننده از قدرتِ خویش آگاه نیست. پس نباید این پرسشِ پرتشویش را از یاد ببریم که؛ آیا این براندازی جایگاه و این انقلاب و این تصاحبِ جایگاهِ جدید توسط زن آگاهانه خواهد بود؟! و هنوز و همچنان نباید از خاطر دور کنیم که برداشتِ ما از تمثیل به ما پاسخ می‌دهد که؛ خیر. بنابراین نباید این احتمال را از نظر دور داشت که چه‌بسا این انقلاب به سرنوشتِ انقلاب‌های کور و ناآگاهانه دچار بشود و اوضاعِ عشق را در این تردیدِ مرگ و زندگی رها کند. متن را با این تردید به پایان می‌بریم، اما چه باک از تردید اگر نگاهی متفاوت بتواند نزدیکیِ تازه‌تری را به حقیقت رقم بزند.

داستانِ عشقِ این نوشتار دو بازیگردان داشت؛ تمثیل و حقیقت! و ما هم چنان دانایی لازم برای تشخیصِ نزدیکی و یا دوری از حقیقت را نداریم، اما نهایتِ تلاشِ متن این بود که از طریقِ تمثیل به حقیقتِ ماجرا به‌زعم خود نزدیک‌تر شود، که نگارنده کارِ خود را دقیق نگاه کردن می‌داند و نه قضاوت کردن…

منابع:

1-     فصلنامه‌ی مدرسه، سال دوم، شماره‌ی سوم اردیبهشت 1385

2-     فصلنامه‌ی مدرسه شماره سوم/ ارديبهشت 1385

3-     گشودنِ فضای فلسفه (گفتگوهایی با اسلاوی ژیژک)، گلین دالی، ترجمه‌ی مجتبا گل محمدی، انتشارات گام نو، صفحه 108