سرتا پا در شگفتیم و سرتاپا خاموش*

    0
    265

    روزهای تلخی است که مشایعت کنندگانِ خاموشِ پیکرهایِ صالحانِ این خاک باشیم؛ بدون هیچ صدای اعتراض و جنبشی که شایسته این چنین مرگ هایِ نابهنگام و نابحقی باشد.

    چندی پیش، مراسم تدفین عزت الله سحابی بود که به گفته بسیاری، شاید در تاریخ ایران برساختن چنین مبارزانی به راحتی و ساده ممکن نباشد؛ مبارزانی که عمر خود را در راه عدالت و آزادی سپردند و تا دم مرگ از زیر بار مبارزه شانه خالی نکردند. اما مراسم سحابی را به خشونت کشاندند و عزت او پاس نگه داشته نشد؛ بزرگذاشت مبارزی که مرگ او می بایست سوگ ملتی در پی می داشت. آنان مشایعت کنندگانِ اندک این مراسم را هم تاب نیاوردند و عکس پدر در دست دختر، خشم آنان را برانگیخت و تحمل شان را به پایان برد، تا به کشتن دختر -هاله سحابی را می گویم- آسوده کنند خاطر خود را.

    پس، هاله تنها به خاطر در دست داشتن تصویر پدر کشته شد، مردی که اگر برای ما سخت بود از دست دادنش، چگونه می توانست برای هاله که همیشه همراه او بود، آسان باشد؟ به یاد داریم تلاش های هاله را برای رساندن صدای اعتراض عزت الله سحابی، هرهنگام پس از هنگامی دیگر که به زندان می افتاد. به خاطر می آورم زمانی که از زندان آزاد شده بود و افراد به دیدن او می رفتند، چگونه هاله هم چون همیشه به دور پدر می چرخید و متواضعانه، دیدارکنندگانِ پدر را سپاس می گفت. حال، از او دریغ کرده بودند که در مراسم تدفین پدر، حتی نشانی از او به همراه داشته باشد.

    هاله را به قتلگاه بردند و ما بی صدا، تنها نظاره گر ماندیم. بانوی صلح ایران را که نه تنها از رواداری می گفت که رواداری را زندگی می کرد، کشتند و ما هم چنان برجای مانده ایم، بی هیچ جبنبشی. جان او را ستاندند، او که صلح را مبارزه می کرد و با مدارا جنبش می آفرید؛ نه به زعم بسیاری که روش های صلح آمیز را به بی حرکتی مشابهت می کنند. او که حتی هنگامی که در حبس بود، صدای اعتراضی اش خاموش نشد و شبهای زندان را با صدای الله اکبر خود آذین می کرد. او که وقتی به میان زندانیان سیسی زن رفت، سفره «همبستگی» را در میان آنان پهن کرد تا همه به دور آن حلقه زنند.

    پس، او را که صلح، سرلوحه زندگی پرمبارزه و پر مخاطره اش شد، درست در مقابل دیدگان ملت در روزی بسیار روشن کشتند، اما دریغ از صدایی، اعتراضی، خروشی …. کشتنی که می بایست ملتی را به خروش وامی داشت؟ … ما که همین چندی پیش، کشته شدن دختران و پسران گمنام در خیابان ها خونمان را به جوش آورده بود و آنها را به نماد اعتراضی مان بدل کردیم، در مقابل به یغما رفتن جان هاله و پیکر او، این چنین سکوت کردیم. چه در عرض این چند سال بر ما رفته است؟ چه شده که می توانیم و خود را آسوده کرده ایم از گزند هر اعتراض؟

    می گوییم دستانمان بسته است و نمی توانیم اعتراضی بکنیم. و در این بین، تنها صدای اعتراضی که بلند می شود از درون زندانی است که به واقع دستان زندانیان اش را بسته است. اما همبستگی میان این زندانیان، بدان گونه که هم سفرگانی هم چون هاله جاری ساختند، آن جا را به تنها مکان اعتراضی این روزها بدل کرده است. آنها تنها دل سپرده اند به کاری که فکر می کنند درست است و می توانند و از دستشان بر می آید، با هر گزندی که در پی دارد. این گونه صدای اولین اعتراض به کشته شدن هاله سحابی از زندان برخاست، با اعلام اعتصاب غذای هدی صابر و امیرخسرو دلیرثانی و سپس زندانیانی دیگر.

    و امروز شاهد آن هستیم که چگونه صدای اعتراض زندانیان با اعتصاب غذا آذین بسته است. اعتصابی که حالا گفتمان آن را به راه انداخته ایم که آیا درست است یا نه؟ در هنگامه ای که این زندانیان سیاسی، جانشان را بر سر خواسته های شان با اعتصاب غذا معامله می کنند. اما هیچ گاه از خود نمی پرسیم چه فرقی است میان زندانیِ سیاسی که اعتصاب غذا می کند تا صدای اعتراضی اش به گوش مردمان برسد و مردمانی که به خیابان ها می آیند و ممکن است بر اثر اصابت گلوله ای کشته شوند؟ آیا ما همه ی شیوه های مبارزاتی را می خواهیم به گنجینه خاطراتِ مبارزانِ کهنه بسپاریم؟ دختران و پسران جوان به خیابان ها می آیند بدون اینکه بخواهند کشته شوند، اما پس از مرگ سهراب ها و ندا ها می دانند، مخاطره به خیابان آمدن به چه گونه است. هدی صابر به همراه زندانیان دیگر زمانی که دست به اعتصاب غذا زدند، مخاطره آن را دریافته بودند بی آنکه بخواهند کشته شوند. چرا که در این صورت، هرگز هدی لب به اعتراض نمی گشود که از رفتار زندانبانان و پزشکان زندان شکایت خواهد کرد.

    {گفتند: نمی خواهیم؛ نمی خواهیم که بمیریم

    گفتند: دشمنید! دشمنید! خلقان را دشمنید

    چه ساده! چه به سادگی گفتند

    و ایشان را

    چه ساده! چه به سادگی کشتند!

    و مرگ ایشان چندان موهن بود و ارزان بود

    که تلاش از پی زیستن …

    نخواستند که بمیرند، یا از آن پیش تر که مرده باشند

    بار خفتی بر دوش برده باشند،

    لاجرم گفتند که:

    نمی خواهیم

    نمی خواهیم که بمیریم!*}

    ….

    هدی صابر به دار سپرده شد، هم او که در اعتراض به کشته شدن نابحق هاله سحابی در هنگامه سوگ پدر، اعتصاب غذا کرد. اما مرگ او، شاهدی دیگر شد بر سنگیِ و پلشتیِ این سرزمین. هدی کشته شد، با همان طنابی که سال ها پیش گلویِ قلم به دستان آزاده را یکی پس از دیگری در «قتل های زنجیره ای» فشرد. اما رسم تدفین او هیچ شباهتی به مراسم پوینده ها و مختاری ها نداشت که در آن مراسم، آنقدر سخن ها رفت که توانست بغض ملتی را خالی کند؛ هر چند هیچ گاه نتوانست آمران و عاملان جنایت های رفته را به میز محاکمه بکشاند. نه! این مراسم، هیچ شباهتی به رسم تدفین آزادگانی از جنس او نداشت.

    همراهان هدی به مشایعت او آمدند، اما در چه سکوت دهشتباری. اجازه ندادند هیچ نشانی از هدی در دست کسی باشد. از همان ابتدا تهدیدهای مامورانِ به سلامت رساندن مراسم! بر سر و روی دوستان و خانواده هدی باریدن گرفت. چه می گویند و چه می خواهند؟ حتی اگر یک تصویر از مراسم گرفته شود، حتی اگر یک شعار داده شود، همه را دستگیر می کنند، تک تک مشایعت کنندگان را؟ و خواهر هدی بی صبرانه تنها پیکر برادرش را طلب می کند. صداها را یک یک خفه می کنند، کوچکترین صداهایی که در انبوه تهدیدها و صداهای اغیار می آید، صدای فیروزه صابر، حبیب الله پیمان، مینو مرتاضی، سعید مدنی، محمد ملکی، محمد شریف و …

    و ما هم چنان بی صدا تنها نظاره گر این فشارها و تهدیدها می مانیم و باز هم می گوییم دستانمان بسته است؟!
    با این حال، می خواهم باور کنم که حتمن {نوری هست که ما نه می بینیمش نه لمسش می کنیم*} نوری که برای جستجوی آن باید امروزمان را به مخاطره بیندازیم. باید امروزمان را همبسته شویم تا تنها برای خودی هامان به زحمت نیفتیم بلکه برای آزاداگان این سرزمین خود را به مخاطره بیفکنیم، اصلا نه! برای خواسته های آزادی خواهانه مان مبارزه کنیم. حتمن نوری هست، من باور دارم.

    { {{*احمد شاملو}} }