بیدار زنی: وقتی گریه میکند، امان از اشک میبرد و این احساس آزادی لحظهای را پیش امدادگر برای زخمهای بدن، دردهای روح و خاطرههای کودکی آزاد میکند. گریه، از این رو است که کسی به طور موقت و لحظهای همدم و یاور او است. او اشک میریزد و از زخم هایی که ندانمکاری بر او و جان فرزندش زده است صحبت میکند. نه یکی، نه دو تا که تعداد این قبیل کودکهای کار زیاد است.
عشق کودکانه، آنچه میتوان آن را به ازدواج زودرس دختران بر اساس هنجارهای قومی و قبیلهای توصیف کرد، عشقی است که پیش از رسیدن بلوغ مربوط به عشق رمانتیک به سر این دختران میآید. شش سالگی، ده سالگی و چهارده سالگی، زمانی است که آنها شوهر را به جای عروسک برمیگزینند. عشق عروسکی کودکانهی آنها، هنگامی شکل میگیرد که در کوچه توسط شوهر دزدیده میشوند یا از مدرسه به سوی مشاطه برده میشوند.
شرایط کاملاً نابرابر است. از یک طرف دوران، دوران بازی و تفریح است. از طرف دیگر، همه چیز جدی است و مسئولیت بر دوش آنها است. سپس کارهای خانگی و مسئولیت تولید مثل آغاز میشود. آنها مانند برده پا میشویند و تن میآرایند. کودکان میمیرند، اما آنها مسئولیت زایمان دارند. هنوز راز عروسک برملا نشده که راز عروس برملا میشود و درد درون جانش را به هم می پیچد. او اسیر راز بقا می شود اما به علت عجلهی داماد، دلش از خون پر میشود. هیچ کس لحظهای نمیپرسد که علت مرگ کودکان چیست؟ کودکانی که موفق میشوند در دل این کودک منعقد شوند هم پس از تولد و راه رفتن، به کار باربری و کار خیابانی گماشته میشود. او را میشناسید! به او میگویند گدا، سمج، پیله و …
کودکان کار امروزی، فرزندان مادرانی هستند که خود در دوران کودکی به بار نشسته و دل یک مرد میانسال را برده تا پای او را بمالد و رختش را بشوید. آنان بردگانی هستند که از مادری بی نام و نشان و رتق و فتقکنندهی جسم و تن هر مردی که اراده کند، به دنیا میآیند. تنها چیزی که در این چرخهی تکراری کار و کُلفتی دیده میشود، غریزه است و دردهایی که زندگی غریزی به جای میگذارد.
وقتی فرزند دختر باشد دوباره وقت آن میرسد که در سن ده یا سیزده سالگی به فکر رهایی از دست مادر و کتکهای پدر بیفتد و زندگی از نو و زاد و ولد از نو. عشقی به کوچکی قلب سادهی او به سراغش میآید و دوباره مردی او را به صیغهی دست و پایش در میآورد، از دستش کتک بخورد و پایش را بمالد. در این نظم پیشرونده تنها چیزی که وجود دارد زندگی نامتعالی انسانی است که او را محصور کرده است.
عشق، پروژهی پرابهتی است که برای آدمهای کوچک و ذهن کودکانه بسیار ثقیل است، نه جان توان تحملش را دارد و نه ذهن. اما آنها قرائت این نام و تکرار مداوم واژه را به ناگهانی بر دهان خود میبینند، شاید برای اینکه از شریک زندگی نکبت به درون دالان طولانی یک زندگی نکبت بار دیگر بیفتند. این رنجی است که دوران کودکی انسانهای جا مانده از تمدن قرن بیست و یک را به دست گرفته است. آنها هنوز پشت دروازهها مانده و هنوز وارد تمدن شهری نشدهاند. آنچه کارخانهی فقر و شبکههای اجتماعی خارج از دستور توسعهی انسانی برای خود تدارک میبینند، ترکیبی کودکانه از نیاز و آرایش با باور به زندگی آرمانی، شوهر و خانهداری است. آرزوهای بزرگ به یک عروسی و کلبهی کوچک بسنده میکند و به سادگی دوست داشتن یک عروسک عروس میشود.
اگرچه امروز همه از عدم استقبال جوانان به ازدواج و افزایش سن ازدواج صحبت می کنند اما به موازات همین تجربه، تجربه ی دیگری درون فرهنگ فقر و مناطق خارج از محدودههای فرهنگ رسمی خلق میشود و کودکان ترک تحصیل کرده و به صورت نامتعارفی به برگزیدن همراه میاندیشند. این شاید به باور تبدیل شده باشد و مدام تکرار شود، عشق کودکانه هم مانند عشق رمانتیک، در ایران به نهاد تبدیل شده است. آن ها از وقتی که از روستای سادهی خود کوچ کرده و با فرمول ساده ی معیشتی آن در شهر به مردم، کارهای ساده و عشقهای دروغینش اعتماد کرده و به این چرخه افتادهاند.
آیا نمیتوان درون شهرنشینی، این گروه را هم به عنوان یک حیات زیسته مشاهده کرده و فرصت زندگی بهتری بدانها داد؟ طبیعی است که چنین عشقهایی یک چرخهی ارگانیکی پویا در شهر شکل دادهاند و مدام در حال بازتولید خود هستند؛ ولی اگر شهرنشینان میتوانند این بار برجام را در مصاف با نهادی که عشقهای کودکانه را تکرار میکند، تکرار کنند.