بیدارزنی: بهار که از نیمه بگذرد انگار بر ده خاک مرده پاشیدهاند. کوچهباغها متروک، خانهها خالی ست. از هیاهوی کودکان خبری نیست و در میدانچههای ده چهارپایههای خالی خودنمایی میکنند. بهندرت مرغی را ببینی که جوجههایش را پشت سرش راه انداخته باشد پی دانه. سکوت ده میترساندت! کمکم یادت میآید که اردیبهشت است و فصل نشاء و گل نساها در شالیزار.
شالیزارها چون کمربند سبزی دور ده کشیده شدهاند. سبزیشان آنقدری که در تیرماه به چشم میزند نیست. یک مغز پستهای ملایم و تنک. نشاها هنوز جوانتر از آنیاند که تیرگی گل را بپوشانند. نزدیکتر که میشوی نقطههای سیاه را وسط زمینها میبینی. هنوز خیلی جاها تراکتور مشغول آماده کردن زمین است و از همان سبزی ملایم هم خبری نیست. تا چشم کار میکند، گل است و تیرگی.
نزدیکتر که میشوی نقطهای سیاه در مقابل چشمانت به قامتهای خمیدهای بدل میشوند که چادر به کمر بسته و شلوارها را تا زانو بالا زدهاند. ساق پایشان تا زانو در گل فرورفته و چیزی از آن پیدا نیست. حتی در شالیزار همصدایی جز چهچه بلبلها و جیکجیک گنجشککان پرگوی به گوش نمیرسد. گاهی صدای بازی پسرکی که لابد سوار بر چوب اسب میراند در دشت میپیچد. زنان خاموش و خمیده انگار چیزی در گل میجورند. مردها کمی آنطرفتر با ابزار افتادهاند به جان تراکتوری! گاز که میدهند ریپ میزند.
زنان جوان یا نوزادی را به کول بسته و کار میکنند یا هرازگاهی سر بلند میکنند و با چشمهای نگران اطراف را ورانداز کرده و با صدای بلند به کودکانی که در حال دور شدن هستند تشر میزنند. میانسالان گاهی دستها را شسته و کار را رها میکنند، نوزادان را از پشت جوانترها باز میکنند و در آغوش میگیرند تا کمی مادران جوان کمر راست کنند و پیرزنان اما آردشان را بیخته و الکشان را آویختهاند. کسی انتظار ندارد که در مراقبت از نتیجهها هم به کمک میانسالان و جوانان بیایند. آنها یکسره سربهزیر انداخته و نشاء میکنند. فقط گاهی با آخی بلند بهسختی کمر راست میکنند و یا علی گویان دوباره خم میشوند. مردها اما نه چشم نگرانی بر کودکان چوب سوار دارند و نمیدانند که نوزادان کی گرسنه میشوند و کی باید کهنهشان عوض شود تا پاهای لطیفشان نسوزد. هنوز با تراکتور کلنجار میروند.
نزدیک یکیشان میشوم. یکی از زنان. میپرسم: مادر جان قدیمها زنان موقع نشاء آواز میخواندند الان چرا اینقدر اینجا ساکت است؟
میگوید: من نمیخوانم. بیوهام اگر بخوانم میگویند دنبال شوهر میگردد!
میپرسم: مزد شما با مردها یکی است؟
با تعجب جواب میدهد: نه! هیچوقت هم نبوده! مردها قویترند!
میپرسم: شما کمتر کار میکنید؟
میگوید: نه ما با هم کار را شروع میکنیم و با هم تعطیل میکنیم
میپرسم: شما زمین کمتری را نشا یا درو میکنید؟
میگوید: نه همیشه! بعضی وقتها مثل حالا بیشتر هم کار میکنیم. ماشین خراب میشود، نشا کم میآید کود و سم لازم است که اینها را مردها ردیف میکنند و ما یکسره توی گل هستیم.
میگویم: پس چرا مزد شما کمتر است؟
میگوید: خوب مردها قویترند.
میگویم: اعتراض نمیکنید؟
میگوید: نه اصلا! آنها هممحلی، فامیل و برادران ما هستند. همهشان چندین سر عایله دارند. ما اعتراض نمیکنیم. خدا را شکر میکنیم. آنها هم نانآور خانه هستند. نوش جانشان!
میپرسم: خوب مگر نگفتی که بیوهای! مگر تو نانآور خانهات نیستی؟
میگوید: هستم ولی تا بوده همین بوده! گاهی در فصل درو اگر صاحبملک باایمان باشد، یکی دو کیسه برنج علاوه بر دستمزدم میدهد. گاهی هم نه!. نه من نه هیچ زن دیگری اعتراض نمیکند. عیب است!
سختی کار را دیدهام. نود روز کار، گاهی صد یا صد و ده روز. دوازده ساعت در روز. زنان دوسوم مردان دستمزد دارند چه در باغداری و چه در شالیکاری. ساعات کاری برابر است. در برخی جاها و حتی در فصل درو زنان نصف مردان دستمزد میگیرند. اما مردان در شیفت دوم که خانهداری و بچهداری است در مرخصی مطلق به سر میبرند و زنان تنها کارگران این بخش به شمار میروند کارگرانی بیمزد و مواجب. استدلال این است: «زن توان جسمی کمتری دارد.»
شنیدهام شالیکاران بیمه نمیشوند. کارگران فصلیاند و کار دائم ندارند. چه زن چه مرد. اما مردان موقعیتهای بهتری دارند. آنها میتوانند دستکم بیمه باغداری شوند، اگرچه باغداری هم کار همه فصلی نیست. اما شرایطش با قوانین بیمه مطابقت دارد. زنان چه در کاشت وجین چه در چیدن مرکبات و سورتینگ و کارهای این چنینی عقبتر از قافلهی مردان نیستند اما زن تحت عنوان کارگر باغ بیمه نمیشود. استدلال این است: « زن توان جسمی کمتری دارد.»
مسئلهای که بیشتر به فکاهه میماند تا واقعیت این است که زنان در قوانین بیمه نه کارفرما میتوانند باشند نه کارگر. یعنی اگر زنی باغدار باشد نمیتواند کارگرها را بیمه کند و بیمهگر یا کارفرما باید یک مرد باشد. نمیتوانم برای این هم استدلالی بیابم که چرا یک زن اگر زمین کشاورزی یا باغ داشته باشد نمیتواند کارفرما باشد. شاید به این دلیل که ملاک زن یک استثناست و قانون پیشبینی برای استثناها ندارد.
به یکی از پیرزنان نزدیک میشوم از پشت چینوچروک صورت آفتاب سوختهاش نمیشود لبخند شیرینش را ندیده گرفت.
میپرسم: حاجخانم از مزدتان راضی هستید؟
میگوید: مزدبگیر نیستم. زمین خودمان است.
میپرسم: خودت خریدی؟ یا ارثیه پدری یا شوهری است؟
میگوید: هیچکدام! پدرم که همهی زمینها را بین پسرهایش تقسیم کرد و به دخترها سهم از خانه مادری داد. ما هم به آن خانه دست نزدیم تا مادرم مرد. بعد هم خانه همانطور مانده است. مگر یکخانه کاهگلی روستایی چقدر میارزد؟! شوهرم هم زمینها را به پسرهایمان داد. تا سروسامان بگیرند. حالا تو فصل شالیکاری به پسرهام کمک میکنم و در زمین آنها کار میکنم.
پرسیدم: چند سال داری؟
میگوید: ۷۰ سال
میپرسم: چند سال است شالیکاری میکنی؟
میگوید: ۵۵ سال
میپرسم: بازنشسته نشدی؟
نگاهم میکند طوری که انگار سوالم را نشنیده یا نشنیده گرفته. یادم میافتد سوال بیربطی پرسیدم.
میگوید: خدا اگر بهم سلامتی بده هر سال میآم و به بچهها کمک میکنم. جوانها هم گرفتارند. خدا به همه کمک کند…
فکر میکنم چه استدلالی است پشت اینهمه تبعیض، که انسانی بعد از ۵۵ سال کار نه بیمه داشته باشد نه بازنشستگی! و نه حتی تکه زمینی از آن خود! جز این استدلال که: «مردها توان جسمی بیشتری دارند»