بیدارزنی: حق طلاق، کاهش خشونت، برابری در قوانین، توانمندسازی اقتصادی، حق بر بدن، برابری دستمزد، عدالت آموزشی یا آزادی پوشش: کدامیک مطالبه اصلی و راهبردی برای بهبود وضعیت زنان ایران است؟ آیا مطالبههای راهبردی باید در اولویت قرار گیرد یا تامین خدمات و حمایتهای اورژانسی اهمیت بیشتری دارد؟ مشروعیت و موفقیت جنبش زنان چگونه تضمین میشود؟ چگونه میتوانیم زنان جامعه را حول اهداف جنبش گردهم آوریم؟ نسبت جنبش زنان با سایر جنبشهای اجتماعی چگونه تعیین میشود؟
اینها بخشی از سوالاتی است که در سالهای اخیر، ذهن بسیاری از کنشگران جنبش زنان را به خود مشغول داشته و گفتگوها و مجادلات بسیاری را میان آنها دامن زده است. بسیاری از فعالان جنبش زنان، از جنبههای مختلف تلاش داشتهاند تا پاسخهایی برای این سوالات ارائه دهند، اما تاکنون پاسخ قانعکننده و اتفاق نظری در این زمینه حاصل نشده است. نه اینکه حتما پاسخی قطعی در آستین وجود دارد که تا حال پنهان مانده، بلکه مسئله این جاست که این گفتگوی ناتمام مانع از کنشگری و اثرگذاری بیشتر شده است. این مدت در جمعهای مختلف اندیشیدهایم که دلیل این گفتگوی ناتمام چیست؟ کدام ضلع گفتگو غایب است که هنوز نمیتوانیم پاسخهایی درخور پیدا کنیم؟ اگر پاسخگویی به چنین سوالاتی به خرد جمعی نیازمند است، شاید هنوز جمعمان جمع نیست.
وقتی تجربههای گفتگو و فعالیتهایمان را مرور میکنیم، مخصوصا در سالهای اخیر، چهرههای ثابتی را به یاد میآوریم. کمتر اتفاق افتاده است که در این تجارب، گروه های بیشتر حاشیهای زنان از قبیل دخترانی از طبقات فرودست جامعه، زنانی متعلق به قومیت/ملیتی تحت ستم یا زنانی روستایی صدایی داشته باشند. ادبیات مان خاص است و بحث و گفتگوهایمان محدود به جمعها و نشست های درونی است. کمتر پیش می آید زنان حاشیهنشین در بحثها و فعالیتهای جنبشی ما مشارکت داشته باشند. همان زنانی که میبایست از نتایج گفتگوهای ما بهرهمند شوند، کمتر در جریان صحبتهای ما قرار دارند. مگر ذهن آنان مشغول جستجوی راه حلی برای همین مسائل نیست؟ تبعیضی که آنان تجربه میکنند چه ویژگیهایی دارد؟ شاید تقویت و استمرار ارتباط ما زنان با یکدیگر کمک کند ضلع غایب گفتگوهایمان تکمیل شود و به جوابهایی درخور برسیم.
اگر در سال های گذشته جریان های چپ، مورد این انتقاد بوده اند که در مقاطع مختلف تاریخی مسئله جنسیت را به نفع مبارزه با نظام طبقاتی یا همان «مسائل اساسیتر» به حاشیه رانده اند، گروه هایی از جنبش زنان نیز در دورههایی در معرض این اتهام قرار داشته اند که تحت عنوان کلی جنسیت، مسائل زنان طبقهی متوسط را بر مسائل سایر زنان ترجیح داده اند. از سوی دیگر بسیار تاکید می شده است که زنان قومیت/ملیت های تحت ستم یا اقلیتهای مذهبی را مد نظر داشته باشیم. حال اگر قرار باشد برای تکمیل ضلع غایب این گفتگوی ناتمام به سراغ عموم زنان جامعه برویم، باید با کدام زنان گفتگو کنیم؟ کدام زنان همه جانبه تر مسائل و مطالبات جامعه زنان ایران را نمایندگی میکنند؟ تفاوتهای میان زنان چه تاثیری در نظرات، نیازها و خواسته هایشان دارد؟ آیا میتوانیم از دل این تفاوتها، پاسخی مشترک برای تحقق برابری جستجو کنیم؟
درست است که فرودستی زنان و تبعیضها و ستمی که بر آنان روا داشته میشود، ریشه در ساختار مردسالاری دارد اما این ساختار تبعیضآمیز، در پیوند با ساختارها و شکافهای اجتماعی دیگری عمل میکند؛ مانند نظام طبقاتی و ساختارهای تبعیضآمیز مبتنی بر ملیت و مذهب؛ و همچنین مناسبات ناشی از استبداد سیاسی که میتواند عامل موثری در این زمینه به شمار آید. هر کدام از این ساختارها بهتنهایی یا در کنار یکدیگر، البته با الگوهایی «متفاوت»، بر فرودستی زنان در جامعه تاثیرگذار هستند. همان تفاوتهایی که صورت مسئله را برای ما پیچیده کرده است: این که کدام مطالبات اولویت دارد؟ یا بهتر بگوییم: کدام مطالباتِ کدام زنان و چگونه باید در دستور کار جنبش قرار گیرد؟
تصمیم گرفتیم برای کمک به فهم و درکِ درهم تنیدگی تبعیضهایی که مدت ها زنان کشورمان با آنها مواجه بوده اند، دست به کارِ ترجمهی نظرات و تجارب دیگران شویم. در این رابطه، مجموعه نظراتی که عمدتا از سوی فمینیستهای سیاه توسعه یافته است و امروز با عنوان رایج «اینترسکشنالیتی»[1] شناخته میشود، دربرگیرنده ادبیات و تجاربی است که میتواند برای تشریح این صورت مسئله و زمینهسازی برای یافتن پاسخهای درخور، مفید باشد. شاید یکی از اضلاع گفتگوی ناتمام مان، شنیدن و خواندن تجربههای زنان کشورهای دیگر و شناخت شباهتها و تفاوتهای آنان با زنان در ایران باشد.
به عنوان مقدمهای بر این ترجمهها، کوشیدهایم بعضی از خطوط کلی اندیشهی اینترسکشنالیتی را با ارجاع به متن های ترجمه شده در این مجموعه ترسیم کنیم.
استعارهی تقاطع یا چهارراه[2] را نخستین بار کیمبرلی ویلیامز کرنشاو،[3] فمینیست سیاه، برای بیان این اندیشه به کار گرفت که اشکال مختلف تبعیض با یکدیگر همراه و درهمتنیدهاند. بر این اساس پیچیدگی ستمدیدگیِ بهویژه کسانی که فرودستی را در چند شکل آن تجربه میکنند، باید مورد توجه قرار گیرد. او شرح میدهد: «تبعیض، مانند عبور و مرور در یک چهارراه، ممکن است در یک جهت جریان یابد یا در مسیری دیگر. اگر سانحهای در یک تقاطع اتفاق افتد، باعث و بانی آن میتواند ماشینهای عبوری از هر کدام از این مسیرها و گاهی از همه مسیرها باشد… اما همیشه بازسازی یک تصادف آسان نیست: گاهی اوقات علائم ترمز و صدمات بهسادگی نشان می دهد سوانح به طور هم زمان رخ داده است که تلاش ها را برای یافتن رانندهی مقصر به ناکامی میکشاند» (1989، ص 149).
نظریهی اینترسکشنالیتی حول تجربهی زنان آفریقایی-آمریکایی از قرار گرفتن در تقاطع دست کم دو نظام سلطهی جنسیت و نژاد، شکل گرفته است. در عین حال این نظریه با اجتناب از محوریت دادن به صرف نژادپرستی و مردسالاری، تقاطع نظامهای سلطه را بهطور کلی مورد مطالعه قرار میدهد. آن چه در متون اینترسکشنالیتی از اشکال فرودستی مورد نظر است، در بسیاری موارد فرودستی جنسیتی، نژادی و طبقاتی است. همچنین به طور معمول سکسوالیته به عنوان عامل دیگر حاضر است. ملیت، قومیت، جهان سومی بودن و مهاجرت که با یکدیگر و با نژاد نزدیکیهایی دارند، بسته به موقعیت ممکن است مورد بررسی قرار گیرند. گاه به عوامل مذهب، سن و سلامت/معلولیت هم اشاره میشود. باید در نظر داشت که اینترسکشنالیتی به این عوامل نه به عنوان کثرت بینهایتی از «مقولهبندیهای هویت شخصی» بلکه به عنوان «سلسله مراتبهای اجتماعی» (کالینز، 2000، ص 42) موضوعیت میبخشد.
نظریهی اینترسکشنالیتی تنها به حاشیه راندهشدگی در تقاطع نظامهای سلطه را توصیف نمیکند بلکه همچنین به آن میپردازد که چگونه جنبشهای رهایی بخش، خود با محدود شدن به نفع یکی از ابعاد هویت، برای مثال زن بودن، کارگر بودن یا رنگینپوست بودن، مانع از بیان تجربههای چندگانهی فرودستی میشوند. بسیاری از این مباحث در دههی 80 میلادی و در حالی مطرح میشوند که سیاستهای هویت را محل نقد قرار میدهند. به این ترتیب کرنشاو، در یکی از مقالات مهم خود، «ترسیم حاشیهها: اینترسکشنالیتی، سیاست هویت و خشونت علیه زنان رنگینپوست»، برای اینترسکشنالیتی رسالتی دوگانه قائل میشود: نشان دادن این که «چگونه تجارب زنان رنگینپوست اغلب محصول تقاطع یافتن الگوهای نژادپرستی و تبعیض جنسیتی است» و دیگر این که «چگونه این تجارب مستعد آن هستند که چه در گفتمان فمینیسم و چه گفتمان ضدنژادپرستی بیان نشوند» (1991، ص 1244-1243). مطالبی که در حوزهی اینترسکشنالیتی نوشته شدهاند، مشخصا حول یکی از این محورها و در بیشتر موارد هر دوی آنها سامان یافتهاند. نکتهی قابل توجه آن است که نقد اینترسکشنالیتی به طور عمده متوجه فرایندهای حذف در سیاست های هویت است تا آنکه سیاست هویت در هر شکل آن را هدف قرار داده باشد. کرنشاو در مقالهی یادشده، از سیاست هویت با این استدلال که «انتقادی ترین استراتژی مقاومت برای گروه های ناتوان شده اتخاذ سیاستی بر پایه جایگاه اجتماعی شان و دفاع از آن است» (همان، ص 1297)، حمایت میکند. با این تفاوت مهم که بهجای پذیرفتن سیاست هویت به عنوان تمامیتی که گروه هایی با تجارب چندلایهی فرودستی را در درون خود به حاشیه میراند، پیشنهاد میکند که سیاست های هویت را به صورت امکانهای «ائتلاف» بنگریم؛ برای مثال نژاد را بهطور مجدد به عنوان ائتلاف بالقوهای میان زنان و مردان رنگینپوست مفهومپردازی کنیم. آدری لرد،[4] فمینیست سیاه هم جنس گرا، در سخنرانی کوتاه خود که به منشا الهام مهمی برای نظریهپردازان اینترسکشنالیتی بدل شد، ضمن نقد فمینیسم سفید، طبقهی ممتاز و دگرجنس خواه در ایالات متحدهی آمریکا، تصویر مشابهی را از وابستگی متقابل میان زنان ارائه میکند: «برای زنان نیاز و شوق به حمایت از یکدیگر، نه آسیب شناسانه که رستگاری بخش است و در قلمرو این دانش است که قدرت واقعی ما دوباره کشف میشود. همین ارتباط واقعی است که مایه ی ترس جهان پدرسالار میشود… ترویج این که زنان در مقابل تفاوت هایشان صرفا بردباری کنند، وحشتناک ترین شکل اصلاح طلبی است… تفاوت نباید صرفا تحمل شود بلکه باید به عنوان سرمایهای برای قطبهای ضروری دیده شود که خلاقیت ما میتواند در بین آنها همچون یک دیالکتیک جرقه بزند. تنها این گونه است که ضرورت وابستگی متقابل از حالت تهدیدآمیز خارج میشود. تنها درون این وابستگی متقابل نیروهای متفاوت، به رسمیت شناختهشده و برابر، است که قدرت در جهت یافتن راههای جدیدِ بودنِ در جهان میتواند مولد باشد» (1984، ص 111). این اندیشهها ابعادی از جایگاه نظریهی اینترسکشنالیتی را در میان دیگر دیدگاههایی که علیه ذاتگرایی، بر چندگانگی هویت تاکید می کنند، روشن می کند. کرنشاو به طور مشخص در نتیجهگیری مقالهاش به برخی تفاوتهای نظریهی اینترسکشنالیتی با نقطه نظرات پسامدرنیستی اشاره میکند.
نظریهی اینترسکشنالیتی نظامهای سلطه را جدای از هم، چنان که گویی نظامهای متمایزی هستند که با یکدیگر شباهتها یا تفاوتهایی دارند یا از یکدیگر مشتق شده اند، تحلیل نمیکند بلکه مستلزم بررسی آنها به صورت نظامهایی به طور متقابل برساخته شده است (کالینز، 2000). بخشی از تحلیل کرنشاو از تجاوز جنسی به زنان آفریقایی-آمریکایی میتواند به عنوان نمونهای از این شیوه ی بررسی مفید باشد. به این ترتیب که مردسالاری جهت کنترل سکسوالیته ی زنان، با جدا کردن زن خوب از زن بد، از طریق نسبت دادن علت تجاوز به رفتار تحریککنندهی زنان بد، به تجاوز جنسی به زنان مشروعیت میبخشد. همچنین باورهایی از سوی نژادپرستی در مورد بیقیدی و شهوترانی آفریقایی-آمریکاییها، چه مرد و چه زن، ترویج میشود که سرکوب جماعت آفریقایی-آمریکایی را در طول سالیان توجیه کرده است. کرنشاو نشان می دهد که چگونه در این هم سازی میان دو جنبه از مردسالاری و نژادپرستی، زنان آفریقایی-آمریکایی به عنوان زنانی ذاتا بیبند و بار شناخته میشوند که تجاوز به آنها مجاز شمرده میشود (1991). پیش از آن، آنجلا دیویس[5] از اندیشمندان فمینیسم سیاه و فعال شناختهشدهی چپگرا در آمریکا، در فصل «تجاوز جنسی، نژادپرستی و اسطوره متجاوز سیاه» در کتاب «زنان، نژاد و طبقه» که در سال 1981 منتشر شد، بحثی مشابه کرنشاو را در رابطه با تجاوز جنسی مطرح کرده بود. او نشان داد که قوانین مرتبط با تجاوز جنسی تنها برای حمایت از مردان طبقه بالا کاربرد داشته اند. تعداد معدودی از مردان سفیدپوست به دلیل خشونت جنسی که بر زنان کارگر و زنان آمریکایی-آفریقایی اعمال میکردند، تحت پیگرد قانونی قرار میگرفتند.درحالیکه مردان آفریقایی-آمریکایی تنها به دلیل نژادشان چه گناهکار و چه بیگناه متهم به تجاوز جنسی بودند. زنان سفید نیز در ساختن اسطوره «متجاوز سیاه» و سرکوب زنان و مردان آفریقایی-آمریکایی با همسران، برادران و پدران خود همراهی میکردند. حتا فمینیستهای ممتاز نیز تا حد زیادی از این امر مستثنا نبودند. همین امر، تشکل یابی زنان پیشرو و تشکیل انجمنهای زنان آفریقایی-آمریکایی را در پی داشت. اگرچه زنان سفیدپوست چندان با آنها همراه نشدند اما دیویس حمایت برخی از آنان و نقش شان در پیشبرد اهداف این انجمنها را ستوده است. به نظر میآید با وجود تحلیل قابل توجه دیویس از ستم نژادی، کرنشاو بیشتر از او در بررسی وضعیت زنان آفریقایی-آمریکایی در جهت ترسیم هم زمان مختصات هر دو نظام سلطه مردسالاری و نژادپرستی و تعامل آنها با یکدیگر گام برمیدارد.
اینترسکشنالیتی تنها به سخن درآمدن تجارب چندلایهی فرودستی را دنبال نمیکند. پاتریشیا هیل کالینز[6]، نظریهپرداز دیگر اینترسکشنالیتی، دو بعد از معرفتشناسی فمینیسم سیاه را معرفی میکند: «قرار دادن تجارب زنان سیاه در مرکز تحلیل» و همچنین «چارچوبهای تفسیری که بر پارادایمی تقاطعی اتکا دارد» (2000، ص 44). کالینز برای توصیف درهم پیچیدگی ساختارهای فرودست ساز از عبارت «ماتریس سلطه»[7] استفاده میکند. او در مقالهی «جنسیت، فمینیسم سیاه و اقتصاد سیاسی سیاه» کاربرد اینترسکشنالیتی را به عنوان یک چارچوب تفسیری، با شناسایی خانواده به عنوان یکی از نقاط تلاقی نظامهای سلطهی جنسیت، سکسوالیته، نژاد، طبقه و ملیت می آزماید. رابطهی این نظامها در این نقطهی تلاقی با مثلا روابط مالکیت و دسترسی به داراییها توضیح داده می شود. در این مقاله تلاش می شود اقتصاد سیاسی سیاه با استفاده از تحلیل جنسیتی به پیش رانده شود. برای نمونه بخشی از این تلاش متوجه بازنگری آن تحلیلهای طبقاتی است که دستهبندی را بر مبنای تجمیع افراد به عنوان واحدهای اولیه در طبقات انجام میدهند: «افراد میآیند و میروند اما خانوادهای نژادی که از خویشاوندیهای بیولوژیک ساختهشدهاند، در طول زمان پابرجا میمانند. به کار بردن “فرد” به عنوان واحد تحلیل، اهمیت درآمد مرد را برای اقتصاد سیاسی سیاه برجسته میکند اما حرکت از افراد به خانوادهها به عنوان واحد دیگری از تحلیل طبقاتی، معادلات جنسیتی را تغییر میدهد و زنان را بیشتر در مرکز تحلیل طبقاتی قرار میدهد» (همان، ص 51-50). به این صورت او خانواده را به ابزاری تقاطعی برای تحلیل بدل میکند و با استفاده از آن فرودستی گروه هایی مانند مادران مجرد آفریقایی-آمریکایی سرپرست خانواده را تبیین میکند. در نهایت باید یادآور شد که چارچوب تحلیلی مبتنی بر اینترسکشنالیتی یک چارچوب ایستا نیست و هر یک از نظامهای سلطه باید در زمینهی تاریخی خودشان بررسی شوند. به عبارت دیگر در عین پیش گرفتن حساسیتی چندجانبه در مواجهه با فرودستی، نمیتوان این نظامها را در همه ی موقعیتها بهسادگی دارای تاثیر یکسان با یکدیگر تلقی کرد.
مجموعهای از ترجمهها که از این پس در پرونده ویژه منتشر خواهد شد، قدمی آغازین برای تقویت مبانی نظری گفتگوهایمان است. یقیناً پاسخ سوالاتی که در ابتدا طرح شد، بهسادگی در این متون ترجمهشده کشف نمیشود. اما انتظار ما این است که آشنایی با این متون، دیدمان را وسعتی تازه بخشد تا گفتگوهای غنیتری را سامان دهیم.
منابع:
Collins, P. H. (2000, March).Gender Black Feminism, and Black Political Economy. The Annals of the American Academy of Political and Social Science, 568, 41-53.
Crenshaw, K. W. (1989). Demarginalizing the Intersection of Race and Sex: A Black Feminist Critique of Antidiscrimination Doctrine, Feminist Theory and Antiracist Politics. University of Chicago Legal Forum, 139-167.
Crenshaw, K. W. (1991, July). Mapping the Margins: Intersectionality, Identity Politics, and Violence against Women of Color. Stanford Law Review, Vol. 43, No. 6, 1241-1299.
Lorde, A. (1984). The Master’s Tools Will Never Dismantle the Master’s house. In Sister Outsider: Essays and Speeches (110-113). Freedom, CA: Crossing Press.
[1]. Intersectionality
[2]. Intersection
[3]. Kimberlé Williams Crenshaw
[4]. Audre Lorde
[5]. Angela Davis
[6]. Patricia Hill Collins
[7]. Matrix of Domination