تا قانون خانواده برابر: بیمقدمه آغاز میکنم. چون پیش از این مقدمهها نوشته شده و اعتراضها و انتقادها از در و دیوار باریده است. میخواهم از تجربهای دردناک بگویم؛ تجربه خشونت خانگی پنهان که به مرگ کودکی میانجامد. کودکی که هیچ پناهی نمییاد.
همچنین بخوانید: پداگوژی یادنگاری: روایتهای جنسیتی از خشونت و بقا
هفده ساله بودم. مدتی بود قبر دختر جوانی در نزدیکی قبر مادربزرگم نظرم را جلب میکرد. دختری شانزده ساله به نام «نعیمه». گهگاهی زنی با صورتی نیمسوخته و غمگین کنارش مینشست و زیر چادر آرام گریه میکرد. مادرش بود. شنیده بودیم که شوهر این زن (ناپدری نعیمه) به نعیمه تجاوز میکرد. او به همراه نوزادش هنگام وضع حمل جان میسپارند. در آن زمان از چنین مادری متنفر شده بودم. نامش «بمانی» بود.
امسال پس از سیزده سال پیگیر ماجرا میشوم. متاسفانه پس از پرسوجو پی میبرم بمانی از دنیا رفته است. تنها کسی که به او دسترسی پیدا میکنم خواهر پیر بمانی است. با وجود درد بسیاری که از یادآوری آن خاطرات میکشد آن را به زبان میآورد. اما بارها ترس و نگرانیاش را از «بیآبرویی و بر سر زبان افتادن دوبارهی ماجرا» گوشزد میکند. پس از اینکه اعتمادش را به دست میآورم میگوید:
«در میان همه فرزندان پدر و مادرم، بمانی از همه زیباتر و دختری بسیار ساکت بود. به اجبار پدرم در پانزده سالگی با مردی سالمند و نیمه مجنون ازدواج کرده بود. اما پس از سه روز خانه پیرمرد را ترک کرد و به نزد ما آمد. سرزنش خانواده او را مجبور کرد که به خانه شوهر بازگردد. ولی تاب نیاورد. خانه را مجدداً ترک کرد و گفت که هرگز نمیتواند به زندگی با آن مرد ادامه دهد. شش ماه بعد با چشمپوشی از مهریه طلاق گرفت. در کارخانهای با سمت کارگر به کار پرداخت. پس از چندی با مردی فقیر و دورهگرد ازدواج کرد. مرد کار نمیکرد و با حقوقی که بمانی از کارخانه میگرفت زندگی را میگذراندند. پس از چند سال کمکم سوءاستفادههای مرد به اوج رسید و درگیری و دعوایشان بالا گرفت..»
پیرزن با افسوس و حسرت ادامه داد: «در یکی از بگومگوهایی که با هم داشتند ضربهای به سر بمانی کوبید و او در یک جنون آنی خود را به آتش کشید. با هفتاد درصد سوختگی به مدت ششماه در بیمارستان بستری شد. در این هنگام بمانی معصومه را سه ماهه باردار بود و نعیمه دو سال داشت. مرد خانه را در این وضعیت ترک کرد و دیگر هیچ خبری از او نشد. بمانی هم پس از مدتی بدون دریافت مهریه برای بار دوم طلاق گرفت. چند سالی با حقوقی که از کارخانه میگرفت زندگی خود و کودکانش را گذراند. او دیگر صورتی نیمسوخته داشت و از زیباییاش چیزی نمانده بود. به پیشنهاد ازدواج مردی متاهل و به نظر جا افتاده پاسخ مثبت داد. مردی که بیست سال از بمانی بزرگتر بود و نعیمه او را بابا صدا میکرد. نعیمه چون خیلی از مادر و پدر کتک میخورد، آرام و گوشهگیر بود.»
در این هنگام دخترخاله همسن نعیمه حرف مادرش را قطع کرد و گفت: «مرد تیک عصبی داشت. با اینکه خود را در مهمانیها مهربان نشان میداد من همیشه از او میترسیدم. نعیمه پنهانی به من گفته بود که او در خانه کتکشان میزند».
مادرش ادامه داد: «البته یک سال مانده به مرگ نعیمه کتک خوردنهایش کم شد. بعدها پی بردم که علتش تسلیم شدن دخترک بیچارهام بود. نعیمه در ده سالگی مدرسه را ترک کرد، چون بمانی سر کار میرفت و تمام مسئولیتهای خانه به عهده او بود. با این همه او اعتراضی نمیکرد. به یاد دارم چندی پیش از مرگش در وسط حیات خانهمان ایستاده بود که ناگهان سرش گیج رفت و روی پله نشست. علتش را که پرسیدم سرماخوردگی و خستگی را بهانه کرد و حتی از بردن نام دکتر هم ترسید. مدتی پیدایشان نشد تا اینکه روزی خواهر کوچکتر نعیمه نزد ما آمد و با گریه خبر از دنیا رفتن او را رساند. به خانه آنها رفتم. نعیمه هنگام به دنیا آوردن کودک بر اثر خونریزی مرده بود و بمانی توضیحی نمیداد. هنگام گرفتن جواز دفن، ماجرا لو رفت. مامورین مادر را دستگیر کردند. زیرا او به عنوان سرپرست، دختر را به بیمارستان نبرده بود. چون مادر در زندان بود کسی نمیتوانست برای تدفین جواز بگیرد. تا اینکه پس از یک ماه جواز هم صادر شد. آزمایش خون نشان میداد که کودک متعلق به پدر ناتنی نعیمه است. او هم به زندان افتاد، اما پس از بیست روز آزاد شد!»
از او پرسیدم که چطور پس از اثبات جرم او را آزاد کرد، پاسخ او بسیار مبهم بود: «نمیدانم. خواهرم هیچکس را نداشت که پیگیر کارهایشان شود. روزی هم که نعیمه مرد، تمام مردانی که در اتاق بودند از جمله پسر مرا به عنوان مظنون دستگیر کردند. راستش ما هم دیگر میترسیدیم خودمان را درگیر کنیم. گویا دادگاه حکم سنگسار مرد را صادر کرده بود. اما پدر نعیمه پس از سالها سر و کلهاش پیدا شد و با گرفتن دیه او را بخشید. بمانی هم پس از سهماه از زندان آزاد شد. شوهرش مهریه بمانی را داد. با سه کودکی که از بمانی داشت او را ترک کرد و پس از مدتی به گوشمان رسید که دوباره ازدواج کرده است. بمانی هم پس از چند سال بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت، بدون این که هرگز از این ماجرا حرفی بزند».
از او میپرسم که نمیشود حکم سنگسار را با دادن دیه لغو کرد و شنیدههایم را با او در میان میگذارم. شنیده بودم که فرزندش در دستگاه قضایی مقامی داشت و توانسته بود با زدوبندهایی پدرش را نجات بدهد. پیرزن انکار میکند. نمیدانم راستش را میگوید، یا باز پای ترس و آبرو در میان است. همان ترس و آبرویی که پای دختر را به بیمارستان نکشاند و به دست مشتی خاک و گل سپرد. از معصومه خواهر نعیمه میپرسم. گویا در ۱۶ سالگی ازدواج می کند و پس از ۹ سال، با یک فرزند دختر از همسرش جدا میشود. او هرگز در اینباره حرفی نمیزند و روابط فامیلیاش را با دیگران قطع کرده است.
به هر حال همه چیز در ابهام است. نقش بمانی در این ماجرا، اجرا نشدن قانون و در نهایت آزادی مظنون، پاسخهای قیچیشده خاله نعیمه، سکوت خواهرش و عدم پیگیری او. تنها چیزی که در ابهام نیست قبر دختریست شانزده ساله به همراه کودک پا به دنیا نگذاشتهاش. جنس کودک نیز چون مادر و مادر مادرش بود و من برای اولین بار از مرگ کودکی خوشحال میشوم.
هنگامیکه از در خانه پیرزن بیرون آمدم، نه تجزیه و تحلیلی در کار بود و نه اعتراض و انتقادی. حتی توان فحش دادن هم نداشتم. تنها یک چیز با من بود: «ترس».
همچنین بخوانید: تاثیر روانشناختی تجربیات بازماندگان از آزار جنسی در نظامهای حقوقی، پزشکی و بهداشت روان