«خواب»
دستانت دور کمرم بود
و این عرض لاغر
در اعتدال
لب هات با بوی سیگار هاوانا
حواسم را می برد
به برمودا
زمان، در گرینویچ گیر کرده
و من
بادام های تلخ را
می انداختم در آب
دل اقیانوس تکان می خورد
انحراف مغناطیسی قطب نما
وقتی بیرونم کرد از مدار
صبح بود
دوباره ساعت شش
عقربه ها
خوشی های کوچکم را قورت داده
و باید مثل کارگری سربه راه
دل می دادم به کار
«صبحانه»
عکست را سنجاق کرده ام
به سینه ی یخچال
و هر صبح
راس ساعت شش
لبخند تو
چای تلخم را شیرین می کند
بی خیال زمان
این خط فرضی که عمرم را
هزار تکه کرده
بگذار شیار خنده ات
در خاطرم بماند
از قوس بینی
اسلیمی وار می روم بالا
نرمه ی انگشت
بر پیشانی بایرت می کشم
و در رج های سیاه و سفید موهایت
آنقدر پرسه می زنم
که چای از دهن افتاده
و باز دیر به مدرسه می رسم
این مطلب اصلا به سایر مطالب سایتتون مربوط نیست، نه شعر خیلی خوبیه… نه …
شعر صبحانه چه قدر به زندگی خیلی از ماها شبیه است. زندگی هایی که فاصله از ان تنها یک قاب جا گذاشته :(