این خانه صفیه است

0
251

 تاقانون خانواده برابر: برنامه های زیادی داشتیم وقتی که من، مادر، برادر و دخترکم با دو دوست نازنین ام به آذربایجان رفتیم. قرار بود با بچه ها باشیم وقتی رسیدیم سرسبزی و طبیعت بکر سرزمین مادری ام چون سرپوشی گول زنک آرامم کرد، که انگار عمق فاجعه آنقدرها نبوده که سر و صدا کرده! دورنمای کوهستان و درخت و رود ویرانی چند خانه کاهگلی را چندان به چشم و ذهن ما که به کج و کوله گی شهر و دود و دمش خو گرفته ایم نیاورد. اما در دل همان ویرانی ها خبر دیگری بود. می خواستیم روستاهای زیادی را ببینیم و کارهای بزرگ انجام دهیم. یک تصادف ساده راه روستای اول (و آخر) را جلوی پای ما گذاشت. «چراغلی» روستایی که پیچی از یک دره سرسبز زیبا ورودی اش بود و تبریزی هایی که دو طرف جاده خاکی اش سر به آسمان داشتند و چشمه ای زلال چون اشک که از وسط جاده رد می شد و به دره می ریخت و با هر بار رد شدن ماشین ها روی ترش می کرد و پس از چندی میشد همان زلالی که بود. چشمه را که رد می کردی و وارد ده می شدی ویرانه ها آوار می شدند روی سرت.

 بچه ها همیشه اولین هایی هستند که از وجود غریبه ها باخبر می شوند. دویدند به طرف ما بعضی با زبان بعضی با دست دراز و بعضی با نگاه از ما چیزی می خواستند شاید عروسکی، شاید اسباب بازی و شاید تفنگی… با شوخی و خنده راهی برای خودمان در بینشان باز کردیم که سخت بود پذیرشمان با دست های خالی! سمیرا که از خانه کودک شوش آمده بود، گفت: چیزی نیاوریدم و برای بازی آمده ایم و اینکه با هم حرف بزنیم. بچه ها را به سایه تپه ای از کاه بردیم که سگ گله در سایه آن در خواب قیلوله بود. کوچولوتر ها تا وقتی غذاهای کنسرو شده اثرش را روی معده های حساس شان نگذاشته بود نمی دانستند بحران یعنی چه! بحران هم برایشان یک جور بازی بود. از برزگ ترها پرسیدیم چند تا بچه توی ده هست. همگی بی درنگ گفتند ما همین چند نفریم بقیه مرده اند…

 آن طرف تر زنی زیبا و زخمی گوشه غنبرک زده – ساعت ها به ما خیره شده بود. نه چیزی از کسی می گرفت و نه جلوی ماشین های امدادی می دوید. یک گوشی موبایل در دستش بود که هنوز از جعبه بیرونش نیاورده بود. لباسی تمیز به رنگ سیاه با ملیله های ریز و درشت بر تن داشت. چادرش خاکی بود و زخم صورتش رو به بهبود اما کبودی دست هایش نه! نزدیکش شدم و گفتم: خوبی؟

گفت: خسته نباشید. اهالی دیگر حوصله ای برایشان نمانده بچه ها فراموش شده اند ماندند زیر دست و پا.

دوباره پرسیدم خوبی؟ چیزی لازم داری؟

گفت: آره خوبم نه هیچ نمی خوام.

گفتم: مثل اینکه شکر خدا خانه شما زیاد آسیب ندیده؛ ندیدم از مردم کمک بگیری؟»

گفت: خانه ام؟ آره خانه ام پایین دره بود. وقتی رفتم از چشمه آب بیاورم اولی پرتم کرد پایین و دومی انداختم تو رودخونه. سنگ های کف آب تکان می خوردند و می افتادند روی من. وقتی زمین آرام گرفت برگشتم دیگه خانه ای در کار نبود خانه ام پایین دره بود و همه خانه های بالاتر ریخته بودند روی خانه ام و روی زهرا و میلاد. اصلا نمی دانستم خانه ام کجاست؟ با پنجه هایم خاک را کنار زدم تا زهرا را از زیر دیواری که در سایه اش عروسک بازی می کرده در بیاورم. به انگشتانش خیره شدم سر انگشتانش زخم بود و خون مردگی ناخن هایش به رنگ لباس تنش. طاقت نیاوردم که قصه میلاد را بشنوم خودم را آغوشش انداختم و گریه کردم. دستپاچه شد و با مهربانی که خاص انسانهای زلال پشت کوهی است گفت: خدا منو بکشه که تو رو ناراحت کردم. به زن پریشان احوالی که در کنارمان بود گفت: برو یه لیوان آب بیار. مردی به ما نزدیک شد و گفت: لباس گرم و بچه گانه لازم ندارید؟

 گفت: نه ممنون و با دست زخمی چادری را نشان داد: آنها لازم دارند آقا اونها بچه ها شون زنده اند و با تشر رو به من کرد و گفت دوباره گریه نکنی ها. نگاهش کردم نمی دانم چرا اصرار داشت عمق غم را که در نی نی چشمانش بود حاشا کند. تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود: اسمت چیه؟ گفت: صفیه و رفت.

در راه بازگشت از ده خوشحال بودم که صفیه در کنارم نیست و اشک هایم از تشرهایش نمی ترسید. صبح قرار بود به روستای دیگری برویم اما جا مانده بودم در ویرانه های خانه صفیه. به بچه ها گفتم امروز هم برویم چراغلی. آنها هم دلشان پیش بچه ها در سایه تپه های کاه در کنار سگ گله بود. دوباره بچه ها دویند جلوی ماشین می دانستند که مثل دیروز – دستمان خالی است، اما دیگر نه نگاهی به دستهای ما خیره بود و نه دستی پیش ما دراز. در عوض ما دستمان را دراز کردیم و به بچه ها دادیم. با دیدن سمیرا فریاد شادی کشیدند. سمیرا می گفت امروز می خواهد دوربینش را به دست بچه ها بدهد و دنیا را از نگاه آنها ببیند. به چند تا از کوچولوها که کنارم بودند گفتم: امروز همین چند نفرید؟ گفتند: سمانه و امیر حسن رفتند تبریز حمام کنند بقیه هم مرده اند….یاد صفیه افتادم و گفتم: امروز دیگر بازی نشستنی نداریم امروز من گرگم و شما بره فرار کنید تا بگیرمتان و با این کلک، بره ها را سراسر ده گرداندم تا خانه پارچه ای صفیه را پیدا کنم.

خانمی به من نزدیک شد و گفت: سلام خانم دل نازک بچه ها سراغ تو و دوستت را می گیرند. با طعنه اش قدرتش را به رخم کشید. خوشحال بودم که مرد نیستم و گریه را عار نمی دانم. فهمیدم که می داند صفیه را دیده ام. پرسیدم چادر صفیه کجاست؟ چادری را نشانم داد که چهار چادر دیگر دوره اش کرده بودند. گرگم به هوا و بچه ها را پاک از یاد بردم و به چادر نزدیک شدم. همان خانمی که دیروز آب به من داده بوده گفت: دنبال صفیه آمدی؟ گفتم: چه نسبتی باهاش داری؟ گفت: صفیه زن داداش منه و گفت که صفیه برایش مادری کرده. گفت وقتی پانزده سالش بوده عروس شده و از تبریز آوردنش چراغلی. و مادرش که رفت زیر خاک صفیه 17 ساله، شده بود مادر خانه شان. می گفت: بچه های زن داداشم از تر وتمیزی و خوشگلی انگشت نما بودند. چشم خوردن اینقدر که صفیه بر سر و وضعشون می رسید. گفتم: چرا می گی بچه های زن داداشم مگه بچه های داداشت نبودن؟ گفت: نه همه ما بچه های صفیه ایم. صفیه برای همه مادری کرده خدا شکر که صفیه نمرد. طاقت ندارم دوباره مادرم بره زیر خاک…

صفیه آمد و در کنارمان ایستاد دلم آغوش مادرانه اش را می خواست . نه انگار که من برای تسلی آمده بودم. در برابرش کوچک بودم و ضعیف و به قول آن زن دل نازک. حسم را فهمید و مرا در آغوش گرفت. خودم را به سینه اش چسباندم و منجوق های سیاه بلوزش به تنم فرو می رفت. گفت بیا برویم خانه ام را نشانت بدهم. ده به کلی ویران شده بود. بر خلاف بیشتر روستاها که هر خانوده ای چادرش را در زمین یا حیاط خانه خودش برپا کرده بود، چراغلی اینطور نبود چون در کوهپایه بنا شده و شیب تندی داشت به همین خاطر خانه های بالای دره آوار شده بودند روی خانه های پایین دره و اهالی روستا جایی دورتر از ویرانه های خانه هایشان، در یک جای مسطح چادر زده بودند. دستش را گرفتم و با فاطمه دختر دایی زهرا و میلاد که دامن زن دایی اش را رها نمی کرد، رفتیم به طرف خانه صفیه. با تلی از آوار روبه رو شدم و خانه ای که حیاطی بزرگ داشت اما آوار خانه همسایه ها بر سرش ریخته بود. گفت که این خانه من است. من اشک می ریختم و او می گفت پایش را که از در گذاشته بیرون زلزله او را به درون رودخانه پرت کرده و وقتی برگشته خبری – از خانه اش نمانده. دستم را گرفت و برد و به جایی که زهرا را پیدا کرده و نشانم داد که چطور از زیر دیواری که در سایه اش عروسک بازی می کرده بیرون کشیده اش. و دستهایش را نشانم داد. چشمان من بر دستان زخمی اش خشک شد. می گفت: میلاد را هم خودم پیدا کردم. اما نفهمیدم کی بیرونش کشیدند، از حال رفتم. وقتی از بیمارستان برگشته بوده بچه هایش را بدون اینکه بتواند در آغوش بگیرد و ببوسد دفن کرده بودند . شوهرش سر پیچ جاده خاکی چراغلی پشت به ویرانه ها کرده و چشم به راه بوده. می گفت دو روز تمام در این ویرانه بوده و شب را همین جا می خوابیده. از وقتی صفیه برگشته بیل به دست گرفته و اسباب خانه اش را یکی یکی از زیر آوار بیرون آورده همه زخمی و شکسته.

حسین آقا می گفت: اگر صفیه نباشد چراغلی بی چراغ است. برایمان چای ریخت و قند را خودش در دست صفیه گذاشت. عجب عاشقانه های بی سر و صدایی دارند این دهاتی ها. صفیه می گفت: برادرم می خواهد به تبریز بروم. حسین با من نمی آید می خواهد تا فصل سرما خانه را بسازد. نمیگذارد دست به بیل و کلنگ بزنم. میگه دستت زخمه اما من می دانم نمی خواهد یادگاریهای بچه ها را من از زیر آوار در بیاورم. من اگر نباشم دست و دلش به کار نمی رود. من باید اینجا باشم و از زیر پای من لنگه جوراب خاکی میلاد را بیرون کشید و دزدکی جوری که حسین آقا نبیند آن را بویید، دکمه یقه اش را باز کرد و لنگه جوراب میلاد را در سینه بندش گذاشت. این بار اشک او هم با اشک من سرازیر شد. گفت: اصلا فرصت نشد لباس های زهرا و میلاد را از بند بردارم. تا حالا دیگه خشک خشک شده اند. و به فاطمه که مرتب سراغ زهرا را می گرفت گفت: رفته شهر درس بخونه. گفتم: همه بچه های ده می دانند زهرا و میلاد در زلزله مرده اند چطور فاطمه نمی داند. گفت: این کوچولو تازه فهمیده زندگی… یعنی چطور بگویم… که «مرگ به همین زودی در کمین است». صبر و تحمل، بخشش، بزرگی و قدرتش و جوری که دنیا را می دید مرا مبهوت می کرد. نگاهم به کوه روبه روی دره افتاد که زلزله تکانش داده بود اما هنوز روی پایش بود. – صفیه پشت به من و رو به کوه راه خود را از ویرانی ها باز می کرد تا لباس های شسته زهرا و ملافه های تمیز میلاد را از بند بردارد….