این یک پایان خوش نیست

0
337

تا قانون خانواده برابر: هر شب سر ساعت نه توپ شبانه شلیک می شود. جایی نزدیک همین آپارتمان در یکی از برج های بلند این شهر که می توان از بالکن کوچک آن خود را به پایین پرتاب کرد و خلاص! سال هاست به کانادا مهاجرت کرده اند. ابی شب ها خانه نمی آید. اگر هم بیاید آنقدر دیر می آید که زن دیگر خوابیده است و یا خودش را زده است به خواب. در یک مهمانی است که یک آشنای قدیمی زن را به گذشته می برد. ماجراهای خانه مجردی ابی و دوستانش. تصویر همایون، دوست ابی، زنده می شود که در اتاق خود دراز به دراز افتاده و بی خیال «جنگ و صلح» می خواند. انگار که همایون هم همانجاست. در همان شهر ساحلی. دیدار تازه می کنند. از گذشته می گویند و گذشته می شوند. اما در این میان همایون هیچ گاه به یاد نمی آورد که روزی از جنگ و صلح با زن صحبت کرده باشد. توپ شبانه روایت سردرگمی است؛ روایت جستن و نیافتن.

برخلاف بیشتر آثار مدرس صادقی توپ شبانه در بستری واقع گرایانه رخ می دهد. با این همه در اینجا نیز بعد از خواندن جملات پایانی کتاب با همان احساس پادرهوایی و پوچی مواجه می شویم که بر آثار دیگرش نیز سایه افکنده است. این بار انگار کابوس پوچی در لباس واقعیت خود را می نمایاند. در ضرب آهنگ زندگی روزمره صدایش را می شنویم و حضور سنگین اش را حس می کنیم. پوچی خود زندگی است و هر شب سر ساعت موعد حضور سنگین اش را به رخ می کشد. جنسیت راوی مولفه دیگری است که این اثر را از دیگر آثار مدرس صادقی متمایز می کند. بنابراین ما سعی خواهیم کرد رد پای جنسیت راوی، تاثیر آن بر کنش هایش و نیز رابطه جنسیت با سردرگمی –ویژگی بارز قهرمان های تمام آثار مدرس صادقی- را در این داستان دنبال کنیم.

نقطه عزیمت داستان، آغاز گسستن پیوند راوی با محیط و زندگی خویش است. او در آستانه عصیانی است که هر چه می گذرد ژرف تر و ژرف تر می شود.

«…دلم می خواست یک دقیقه، یا کمتر، سی ثانیه فقط، برمی گشتیم عقب تا خودم را درست کنم، تا همان کاری را بکنم که فکر می کردم درست است. اما چون که نمی رفتیم عقب، چون که نمی شد رفت عقب، هی خودم را می زدم، هی لبم را گاز می گرفتم، هی ناخنم را می جویدم، موهام را می کندم، هی همه چی را پرت می کردم این طرف و آن طرف، سرم را می کوبیدم به در و دیوار. ابی معتقد بود با همین دیوانه بازی هایم یک کاری کردم که بچه افتاد.»

در این جا است که ردپای سردرگمی را باز می یابیم. نوعی پوچی، احساس فقدان چیزی که نمی دانیم چیست، که هیچ وقت نخواهیم دانست چیست، همان چیزی که به عصیان وا می داردمان. راوی توپ شبانه –همچون قهرمانان دیگر داستان های مدرس صادقی- از این احساس مجهول در امان نیست و در منش اش به سوی افراد سرکش است. او حاضر نیست به هیچ نظم و قراردادی تن در دهد. انگار چندان رغبتی به پذیرش نقش اش به عنوان یک زن ندارد، زنی که مادر است، زنی که همسر است، زنی که هوای مردن به سرش نمی زند. اوهیچ ابایی ندارد موهایش را بتراشد، لخت بشود و به آب بزند. در واقع کنش هایش آگاهانه یا نا آگاهانه به این سمت می رود که نقش های جنسیتی را انکار کند و خارج از چارچوب قضاوت های کلیشه ای مبتنی بر جنسیت عمل کند. فرضا هنگامی که همایون می خواهد طلب ابی را سرانجام پرداخت کند، راوی از او می خواهد چک را به نام خودش بنویسد و نه ابی، همسرش.

«گفت… شاید قیمتش خیلی بیشتر از این حرف ها باشد، اما با توجه به این که ما نخواسته بودیم و با توجه به شرایطی که این لطف رو در حق ما کرد__

گفتم همایون این پول تریاکه نیست که داری می دی به من.

گفت شاید چهارصد دلار دیگه هم بهت بدم که صاف صاف بشه.

دوباره گفتم همایون، این پول تریاکه نیست که داری می دی به من.

گفت پس پول چیه.

گفتم خودت می دونی پول چیه. لازم نیست توضیح بدم.»

چه بسا فردی با یک دیدگاه متعارف به چنین رفتاری برچسب تن فروشی بزند. اما در واقع مواجهه راوی با آن، به کلی با هر آن چه تا به حال دیده ایم متفاوت است و این باعث می شود در جایگاه خواننده نتوانیم به سادگی به کنش های راوی برچسب اخلاقی بزنیم و ما نیز خود را همچون او سردرگم بیابیم.

در اوج عصیان گری˓ خود راوی خانه را ترک می کند و با استادش سوار بر کشتی می شود و مدتی را بی خبر و دور از همه در جزیره محل زندگی او می گذراند تا سرانجام بتواند اثری خلق کند. آرام و دور از هیاهو. همچون مریدی که برای ریاضت نزد مرشد خود رفته باشد. او هرچه بیشتر و بیشتر از دنیای خود فاصله می گیرد، تمام روز را می نویسد و باز می نویسد تا بلکه از پس این همه کاغذ سیاه کردن قصه ای برجا بماند، هر چه که باشد. از طنز روزگار در همین میان است که راوی دست آخر پی می برد باردار شده است:

«و کار به جایی کشید که درست همان اتفاقی افتاد که نباید می افتاد. و این اتفاق اتفاقی بود که افتاده بود و من خبر نداشتم که افتاده است و خبر داشتم که افتاده است و هی خودم را می زدم به خریت و دیگه نمی شد خودم را بزنم به خریت و دیگه هیچ کاریش نمی شد کرد: بالا آوردم روی دستنوشته ای که این همه رویش کار کرده بودم و روی میز کار جیم.»

انگار جواب آن همه پوچی و سردرگمی تنها در خلق است و زن هر چه تقلا می کند برای خلق کردن است؛ از نقاشی های باسمه ای اش گرفته تا شعر و رمان نوشتن اش. در این جا خلق به نوعی با زنانگی و باروری در هم آمیخته است. به بیان دیگر می توان گفت کودک استعاره ای است از خلق ادبی که در نهایت به ثمر می رسد.

به زعم آلبر کامو در افسانه سیزیف، انسان در مواجهه با پوچی می تواند سه واکنش داشته باشد؛ یا می تواند وجود این پوچی را بپذیرد و با آن مبارزه کند-که هرچند نام شورش را برآن نهاده است، اما این شورش بیشتر به نوعی بازی زیرکانه می ماند؛ یا دست به خودکشی می زند و مرگ را انتخاب می کند؛ یا دست به دامن ایمان می شود. راوی توپ شبانه را می توان جزء دسته ی اول قرار داد. هر چند دائم با وسوسه ی مرگ نیز درگیر است اما در نهایت تن به بازی می دهد و جایگزین اش برای مرگ نوشتن یا همان خلق است. زن بازمی گردد. بازی اما ادامه دارد، جایی در خلا بین دو لحظه، پشت لبخند زنی که کودکی را به دنیا آورده است که شبیه هیچ کس نیست.