هیچ زمستانی ماندنی نیست

    0
    465

    تا قانون خانواده برابر: محبوبه کرمی فعال جنبش زنان، از تاریخ 25 اردیبهشت امسال به دلیل اجرای حکم 3 سال زندان، در زندان اوین به سر می برد.
    او مدت هاست درگیر بیماری افسردگی است و تاکنون از هیچ مساعدتی برای آزادی
    به منظور طی کردن مراحل درمانی برخوردار نشده است. محبوبه که در 25 آذر
    امسال پدرش را نیز از دست داد، علیرغم پیگیری های بسیار برادرش، در هنگام
    فوت پدر و در جریان مراسم خاکسپاری حضور نداشت. متن زیر، گفتگوهایی است با
    محبوبه کرمی که چون مجالی برای بیان رو در روی آنها به وجود نیامد، اینجا
    نگاشته می شود تا سرانجام روزی محبوبه آن ها را بخواند:

    حیاط خانه در انتظار توست/ محمد غزنویان

    حیاط خانه ی مادر را یادت هست؟ حیاط نوستالوژیک علی حاتمی با آنهمه
    ترنجبین بانو و طلعتی و خان داداش؟ حیاطی که شد آستانه مرگ مادر، آستان
    گردهم آمدن جگرگوشه های پدر؟ حیاطی سرشار از سکنجبین و کاهو و شمعدانی های
    سرخ و آینه.

    حیاط کوچک پائیز اخوان ثالث را به خاطر داری؟

    “هی فلانی ! با شما بودم.

    هیچ می دانی که زندان چیست؟

    از کدامین قاره ست این بوم؟

    هیچ میدانی که این بوم آشیان، این شوم،

    از چه اقلیمی ست؟”

    و کسی چه می داند که چه معنا دارد در حیاط کوچک زندان بودن، در حالی که
    بچه های دیگر پدر را به آستانه گورستان می برند! شاید فقط اویی درک کند که
    معصومانه می گفت: “مادر مرد، از بس که جان ندارد.” ترنجین بانوی پدر، تو
    نبودی که مادر از آستانه گذشت، و باز آنقدر نبودی که پدر را در حال گذر
    ببینی و آخرش هم او گذشت بی آنکه تو باشی. نه چه می گویم! نگذاشتند که
    باشی. و از اینکه نگذاشتند که باشی، گلویت سنگین است و خیره به حیاط کوچک
    پاییز در زندان، گنجشکها را خواهی دید که بی آنکه بدانند کجایند و چه می
    کنند، مرز میان سیم خاردار و خیابان را می روند و می آیند. اما بدان که نه
    سیم و نه سنگ و نه ستون، هیچ یک را یارای منع تکثیر تو نیست. تکثیر تو از
    اکسیر برابری. فقط همین را بدان که پیش از آنکه پدر به گورستان رهسپار شود،
    حسرت دیدن تنهایی تو برای آنکه می خواست بدان گونه تنهایت ببیند، به گور
    رفت! و بردارانت و حتی پدرت دانستند که اکنون نه یک خواهر که دهها و صدهها
    خواهر و برادر دیگر هست که سعی می کنند جای خالی ترنجین بانوی پدر احساس
    نگردد. با اینهمه بازهم انتظارت را می کشیم که به همین زودیها درب حیاط
    خانه را باز کنی و بیایی به باغچه پدر آب بدهی و یاسهای تازه ای جلوی قاب
    عکس مادر بریزی.

    استوار بمان!/ سمانه عابدینی

    محبوبه جانم

    من باور دارم

    به صبر و استقامت ستودنیت باور دارم

    به شکیبایی و مبارزه صد چندانت باور دارم 

    به طلوع خورشید در این سرزمین غم گرفته ایمان دارم

    دختر مقاوم این سرزمین 

    همچنان استوار بمان …!

    اسارت به جرم حق خواهی/ فروغ سمیع نیا

    روزی که به دیدنت آمدیم تا برای رفتنت به اوین بدرقه ات کنیم نگاه
    نگرانت را از پدرت برنمی داشتی. می دانستی در نبود تو رنج بسیاری خواهد برد
    و جای دستهای مهربانت را کسی نمی تواند برایش پر کند. تجربه پرکشیدن مادر
    زمانی که تو اسیر بودی آنقدر تلخ بود که نگاهت را پدر بیمارت نگران سازد.
    او نبودنت را تاب نیاورد و حتی نتوانست در لحظه های آخر نیز دستان مهربانت
    را در دست داشته باشد. اشکهای تو از اوین بدرقه راهش شد تا در آرامگاهش جای
    گیرد.

    محبوبه جان، کسی که مسئول این قساوت و بیرحمی در حق تو و خانواده ات است
    روزی باید پاسخگو باشد. پاسخگوی تو و همه آن کسانی که در هنگام بیماری و
    مرگ عزیزانشان به جرم حق خواهی پشت دیوارهای بلند زندان اسیر بودند. آن روز
    خواهد آمد.

    هیچ زمستانی ماندنی نیست/ مریم رحمانی

    نازنین محبوبه ام پدر طاقت نیاورد این روزهای سخت زمستان را حتما قراری
    داشت با مادر، پدر همیشه سراغ یکدانه دخترش را می گرفت و می شنید که به
    ماموریت رفته ای. نگفته بودند به او که محبوبه اش به خاطر اعتقادش به
    برابری زن و مرد سفری سه ساله رفته است به بازداشتگاه اوینی که این روزها
    بهترین فرزندان مرزپرگهر در آن به سر می برند.

    محبوبه عزیزم این روزها همه اش به جفایی که در حق تو شده است فکر می
    کنم. نمی دانم چرا تو را از پیش پا افتاده ترین حقوقت محروم می کنند. حتی
    اجازه ندادند در مراسم تشیع و ختم پدر شرکت کنی در حالی که این حقی برای هر
    زندانی چه عادی و چه سیاسی است که در صورت درخواستش در چنین مراسمی حاضر
    شود. محبوبه جانم نمی دانم چرا اینان که مدعی اند غرب را از پای درآورده
    اند این چنین از بیرون بودن چند ساعتی تو هم واهمه دارند. همراه برابری
    خواهم انگار رسم شده است رفتارهای فرا قانونی مجریان قانون، انگار باید
    خانواده های زندانیان نیز شکنجه شوند. محبوبه جان اگر بند زنان تلفن داشت
    حداقل پدر می توانست روزهایی که حالش خوب بود با تو چند کلامی حرف بزند.
    اگر بند زنان تلفن داشت برادرت می توانست از حال تو با خبر باشد. محبوبه ام
    همه ما نگران سلامتی تو هستیم. می دانیم افسردگی و کم خونی داری و هردو
    اینها در کنار فوت پدر ما را نگران سلامتی جسمی و روحی ات کرده است. اگربند
    زنان در کنار همه چیزهای نداشته اش مثل فضای مناسب برای هواخوری، پزشک
    زنان، فروشگاهی که زنان زندانی بتوانند مایحتاج خود را از آن خریداری کنند،
    حداقل تلفن داشت آن وقت خانواده ات و ما اندکی آسوده خاطرتر بودیم. من
    معتقدم همه این محدودیت ها نه تنها یک نوع شکنجه علیه زندانیان است که
    شکنجه ای علیه خانواده ها نیز هست.

    محبوبه ام می دانم که خیلی سخت است آن سوی میله ها باشی و مادرت روی تخت
    بیمارستان ، باز آن سوی میله ها باشی و پدرت در بیمارستان باشد. قرار بود
    چهارشنبه هفته گذشته تورا تحت الحفظ در ساعت ملاقات به دیدار پدر بیاورند
    اما تا ساعت 7 شب، که برادرت بیمارستان بود، تو را نیاورده بودند. من آن
    روز دعا می کردم کاشکی دیگر تو را به بیمارستان نبرند چرا که وقتی هیچ یک
    از افراد فامیل و دوستان نباشند، آوردن کسی که افسردگی دارد بر سر بالین
    پدری که رو به احتضار است جز قصد برای شکنجه او چیز دیگری نیست. وقتی هیچ
    کسی نبود که تو را در آغوش بگیرد، که بگوید محبوبه جان ما در کنار تواییم
    تا اندکی از آلام تو را بکاهد این آوردن نه تنها از رافت اسلامی! آقایان
    نیست که عین بی اخلاقی است.

    محبوبه ام در سوگ پدر تنها اجازه 20 دقیقه صحبت تلفنی را با خانواده به
    تو دادند به جای مرخصی دادن برای حضور در مراسم. محبوبه مهربانم هیچ
    زمستانی ماندنی نیست حتی اگر تمام شب هایش یلدا باشد، این زمستان را نیز
    طاقت بیاور که بهار نزدیک است. من چشم انتظار توام و روزی که درهای اوین
    باز شود و ستاره ها برگردند به آغوش جامعه ای که شب هایش بی ستاره مانده
    است.

    راز ایستادگی/ جلوه جواهری

    محبوبه عزیزم، سه سال است که راه زندان رفتی و آمدی تنها برای آنکه
    بگویی «آزادی» و «برابری» تنها سروده ای نیستند که بر لبهای مان نشیند یا
    وردی که بگوییم و از آن پس آزاده باشیم و برابر. تا بگویی و بایستی بر گفته
    ات که این راه صعب و دشوار است آن چنان که هر کسی را توان پیمودنش نیست و
    باور کنیم این راه طولانی است همچون شب های بی شمار مصریان در میدان
    التحریر و خروش بی کران سوریان در حمص و حماه. مادر، این هم سرایِ
    «عدالتخواه» ات به خاک سپردی در دوری از لحظه های درد و رنج او، و اینک پدر
    را دور از چشم های خیس تو به خاک برده اند.

    این همه، روزمرگی های این روزهای تو و هم بندان تو ست؛ شما که این سال
    ها آنچه را بسیاری دیگر نیز می خواستیم – بیرون از این زندانی که برای شما
    مهیا کرده اند؛ اما نه آن چنان آزاد- گفتید و ایستادید بر آن؛ تا بلکه
    بشنوند آنچه باید. شاید شایسته نبود که این بار تنها به دوش شما باشد و ما
    بیرون از این درهای فولادی تنها نظاره گر بمانیم.

    محبوبه عزیزم، می دانم مرگ پدر را طاقت می آوری هم چون همیشه و این
    روزها نیز می گذرد هم چون دقایقی پیش. اما باور کن سرانجام صدای تان بلند و
    رسا به گوش ها می رسد و مسیری امیدبخش تر باز می شود.

    عاشق زیستن در دنیایی برابر/ لیلا اسدی

     محبوبه جان، اعتراف می کنم هیچ وقت نمی توانم مثل تو باشم. من نه رنج
    زندان کشیده ام تا بتوانم بگویم صبور باش و استوار و نه چون تو فداکار بوده
    ام که بتوانم غم از دست دادن پدر و مادر در راه آزادی و برابری را آن هم
    در روزهای سخت زندان و بدون بدرقه آخرین آنها، ساده انگارانه به تو تسلیت
    بگویم. تنها می خواهم بگویم قدردان دل صبورت هستم که راهی بزرگ را پیش روی
    من نمایان می سازد. راهی نه به سوی زندگی با مال اندیشی که دریچه
    رویاهایمان را چنان تنگ و محصور می سازد که دیگر تنها ظاهرمان به انسان می
    ماند و بس که راهی از شکیبایی و عشق به زیستن در دنیایی برابر.

     سال بد، سال باد، سال اشک/ نیکزاد زنگنه

    پدر مدت ها بود حافظه نداشت، خاطره نداشت و گذشته نداشت گرچه در هر
    دیدار بارها یادآوری می کرد که: “محبوبه کوچکترین فرزند من است”. پدر همسر
    نداشت، یاور نداشت، پای ملاقات رفتن نداشت. پدر پیر بود و جز یک پسر مهربان
    و صبور، فقط درد داشت، سرفه داشت، غم داشت و یک دختر دربند داشت. پدر
    روزها میان ماندن و رفتن معلق ماند. دختر در سلول پرپر زد و پسر در
    راهروهای بیمارستان… و سرانجام پدر رفت بی آنکه دختر آمده باشد. دختری که
    مدت هاست امیدش را در یأس یافته و مهتابش را در شب جسته است. در اما همیشه
    بر همین پاشنه نمی چرخد. این روزها می گذرد، محبوبه ها از سلول ها آزاد می
    شوند. برمی گردند به آغوش ما. این روزها می گذرد و روسیاهی می ماند به
    آنکه عمری وطن را شخم زد تا دانه های امید ما را از خاک بیرون بکشد.

    دیگر چه مرگی برای تو هراس می آفریند؟/ پرستو اله یاری

    محبوبه جانم، قبل از هر چیز احساس تنهایی چنگ می زند و می شکافد دل را.
    شبیه چنگی که نامه ی تو به پدر، بر دلم نواخت. پیش از این که به خود بیایی و
    ببینی، چه گونه بدون یک عزیز دیگر زندگی را سرکنی، تنها.. تنها… تنهایی و
    هراسی که تا مغز استخوان می رسد، پوک می کند مغزت را و دلت را؛ با اینکه
    هنوز خیلی چیزهای دیگر هست برای دلخوشی. همچنان عزیزان بسیاری هستند برای
    سرزندگی. هنوز مسیر آزاد است. همه چیز اما در شرایط عادی با همه چیز برای
    تو و تمام زنان هم بند تو متفاوت است.

    تنهایی بدون همه چیز.

    تنهایی بدون همه کس.

    میله، جلوی راه.

    زندانبان، بن بست زبان، دیدار، نوشتار.

    دیگر چه مرگی برای تو هراس می آفریند؟ وقتی شما خودآگاهانه تنهایی را
    پذیرفتید. آن همه آغوش گرم که تو را بدون پدر آرام نگه دارند. آن همه
    دستهای پرتوان که دستهایت را پرانرژی نگه دارند، بی دستان پدر. آن همه صورت
    های سرخ که برای اشکهای دلتنگی پدر، سفره پهن شده دارند. آن همه دوستی که
    شنوای هزارباره خاطراتت با پدر هستند. و این همه آغوش ما که خالی از تو
    است، بدون مهربان پدرت.

    زمستان/ ستاره هاشمی

    محبوبه جان، این سال ها چقدر مرگ از کنارمان می گذرد و روزها را سیاه می
    کند. انگار یکی رنگ ها را نفرین کرده باشد. می گویم بیا برویم خواب ببنیم
    که مرگ گم شده است. ببنیم برف آمده. نشسته روی دیوارهای اوین. روی خیابان
    های تهران. ببینیم سفید شدیم همه. محبوبه جان زمستانمان سیاه شد. سال
    هایمان سیاه شد. برف می آید بالاخره. می نشیند روی دیوارهای اوین. روی
    خیابان های تهران. سفید می شویم همه. تو که بی صدا نمی شوی. تو که “زندانت
    تو را زمزمه می کند. چشم خواب ها را نمی توانند
    ببندند. اشکالی ندارد اگر امیدها می میرند. رویاها همیشه آزادند و آن جا
    میان دست هایمان این همه فاصله نیست.

    دست مریزاد/ نگار انسان

    محبوبه در بند است و همه ی ما می دانیم از راهی که انتخاب کرده پشیمان
    نشده است و با عزمی راسخ محکم تر از قبل رو به جلو حرکت می کند اگرچه غمِ
    از دست دادنِ بهترین های زندگی اش را هیچ حرف و کلمه ای تسلی نمی دهد ..
    محبوبه جان دست مریزاد به این همه صبر و استقامت!