حس تعلق دانشجویان به خوابگاه و مقاومت دانشجویان در برابر آموزش مجازی

0
221
حس تعلق دانجشویان به خوابگاه

بیدارزنی: تعلق مفهومی است که تقریباً هر کسی در زندگی خود آن را از نزدیک چشیده، احساس کرده و به درک متفاوتی از آن رسیده است. در وهله‌ی اول تعلق حسی از دیرینگی، وفاداری و اشتیاق به بودن در یک مکان خاص را در خاطرمان زنده می‌کند و در ادامه در بازنمود هویت ما و ساخت الگوهای ایده‌آلی که برای زندگی خود خواهان هستیم، نقش اساسی دارد.

در تاریخ سوم اسفندماه ۱۴۰۱ رئیس دانشگاه تهران در گفتگویی اختصاصی با تلویزیون اینترنتی این دانشگاه، اعلام کرد که تمامی کلاس‌های دانشگاه تهران قرار است از تاریخ ۱۴ فروردین تا ۷ اردیبهشت به صورت مجازی دایر باشند و در این بازه‌ی زمانی سلف دانشگاه غیر فعال و خوابگاه‌ها تعطیل هستند.

پخش شدن این خبر ضربه‌ی روحی سنگینی را به دانشجویان به خصوص آن‌هایی که خوابگاهی بودند وارد کرد. و با وجود اینکه مسئولین پس از اعتراض‌های پی در پی دانشجویان به ناچار حرف خود را پس گرفتند، حس پایمال شدن حقوق دانشجویی، آن هم پس از دو سال آموزش مجازی و طرد شدن از مکانی که حکم خانه را داشت، چنان رد عمیقی از خشم و نفرت از سیستم آموزشی بر جای گذاشت که دانشجویان همچنان با بهتی حزن‌آلود از آن واقعه یاد می‌کنند و اعتراضات شبانه‌ی خود در خوابگاه‌ها را نقطه‌ی عطف آن روزهای هراس‌انگیز می‌دانند.

بررسی حس تعلق دانشجویان به خوابگاه و گزارشی از روند مقاومت آن‌ها در برابر آموزش مجازی

تعلق یکی از نیازهای اساسی انسان است که به احساس ارتباط و وابستگی افراد به مکان یا گروه خاصی اشاره دارد و در انسان‌شناسی به طور گسترده مورد مطالعه قرار گرفته است. مفهوم تعلق نزدیکی بسیاری با مفاهیم هویت، اجتماع و فرهنگ دارد و در زمینه‌های مختلف از جمله مهاجرت، جابه‌جایی و جهانی‌سازی مورد بررسی قرار گرفته است.

یکی از دیدگاه‌های کلیدی انسان‌شناختی در مورد تعلق، ایده مکان‌سازی است. مکان‌سازی به فرآیندی اطلاق می‌شود که طی آن افراد و جوامع محیط‌های فیزیکی و اجتماعی خاص خود را ایجاد و شکل می‌دهند تا هویت و ارزش‌های خود را منعکس کنند.۱ این فرآیند نه تنها شامل ساخت فیزیکی ساختمان‌ها و مناظر می‌شود، بلکه شامل ایجاد شبکه‌های اجتماعی، سنت‌ها و مناسبات فرهنگی است که به یک مکان خاص معنا می‌بخشد.

مفهوم مهم دیگر در انسان‌شناسی تعلق، ایده خانه است. خانه مفهومی پیچیده و چندوجهی است که هر دو جنبه فیزیکی و عاطفی را در بر می‌گیرد. مکانی است که در آن افراد احساس امنیت و آشنایی دارند و می‌توانند هویت و ارزش‌های خود را بیان کنند.۲ خانه همچنین جایی است که خاطره‌های ما شکل می‌گیرند و مفهوم نوستالژی در آن معنا پیدا می‌کند و افراد می‌توانند با گذشته و میراث فرهنگی خود ارتباط برقرار کنند.

خانه فقط یک فضای فیزیکی نیست، بلکه یک فضای عاطفی و روانی است که پر از معنا و اهمیت است. خانه همچنین یک مفهوم ثابت هم نیست، بلکه مفهومی پویا و سیال است که در طول زمان و در زمینه‌های مختلف تغییر می‌کند. به عنوان مثال، خانه می‌تواند یک خانه فیزیکی مانند یک خانه یا آپارتمان باشد، اما همچنین می‌تواند یک محله، شهر یا منطقه خاص نیز تلقی شود. علاوه بر این، خانه می‌تواند محل آسایش و درگیری باشد، زیرا افراد در مورد روابط خود با اعضای خانواده، همسایگان و سایر اعضای جامعه خود مذاکره می‌کنند.

حس تعلقی که به یک مکان داریم همیشه قرار نیست مثبت تلقی شود و مجموعه‌ای از احوالات خوب را در ما برانگیزد. در مواردی این تعلق می‌تواند کاملاً ما را به دام بیاندازد و حسی از خفقان را القا کند. انسان‌شناسی تعلق همچنین تأثیر جهانی‌شدن بر ایده‌های هویت و اجتماع را مورد بررسی قرار داده است. جهانی شدن منجر به افزایش تحرک و اختلاط فرهنگ ها می‌شود و مفاهیم سنتی تعلق را که در راستای مکان‌های جغرافیایی ثابت استوار هستد، به چالش می‌کشاند. برخی از محققان استدلال کرده‌اند که جهانی‌شدن منجر به ظهور اشکال جدیدی از تعلقات مبتنی بر علایق، ارزش ها یا سبک زندگی مشترک به جای جغرافیای مشترک شده است.۳

به طور کلی، انسان‌شناسی تعلق چارچوبی غنی برای درک ماهیت پیچیده و چندوجهی ارتباطات انسانی با مکان و اجتماع فراهم می‌کند. این ادبیات از طریق تمرکز بر مکان‌سازی، خانه‌سازی و جهانی‌سازی، بینش‌های ارزشمندی را در مورد راه‌هایی ارائه می‌کند که افراد و جوامع حس تعلق را در جهانی همیشه در حال تغییر ایجاد و حفظ می‌کنند.

شروع

خبر به ناگاه مثل بمب ترکید و صدایش گوش همه را کر کرد. تعطیلی بیست روزه‌ی عید قرار بود کش بیاید و تا هفتم اردیبهشت به طول بیانجامد. همه سراسیمه این سو و آن سو می‌دویدند. ولوله‌ای به پا شده بود که آتش به جان همه می‌انداخت. خیلی زود محوریت همه‌ی حرف‌ها شد تعطیلی اجباری یک ماه و نیمه. به اسم راحتی و آسایش دانشجویان و خدا می‌داند به کام چه کسانی. لطف زیاد از حدی که کسی خواهانش نبود؛ و البته نمی‌شد با گفتن «ممنون نمی خواهیم!» آن را از سر گذراند.

زمزمه‌ی همه این بود که شاید هنوز قطعی نشده باشد، شاید در حد حرف است، مثل خیلی از حرف های بی‌پایه و اساس دیگری که نتیجه‌ی اختلاف‌نظر و سلیقه‌ی آن دیگری‌ها است. شورای عمومی در سریع‌ترین زمان ممکن تشکیل شد. حرف همه‌ی آن‌هایی که آمده بودند یکی بود: «ما آسایش اجباری نمی‌خواهیم، آموزش مجازی نمی‌خواهیم، نمی‌توانید ما را از بدیهی‌ترین حقوق خودمان محروم کنید.» ترس همه از یک چیز بود. اینکه این تعطیلی بهانه‌ای شود برای تعطیلی‌های بعدی و بعدی. اول به بهانه‌ی ماه رمضان است. بعد می‌شود به بهانه‌ی گرما و کمبود برق و چه و چه. و در عرض چشم بر هم زدنی این ترم هم در سکوت نیست و نابود می‌شود.

در این بین بار عمده‌ی استرس بر دوش ما بچه‌های خوابگاهی بود. همزمان با این خبر امور خوابگاه‌ها اعلام کرده بود که تمامی ساکنین تا ۲۵ اسفند باید اتاق‌های خود را تخلیه کنند. این خبر به منزله‌ی از دست دادن دانشگاه، محل زندگی و تهران به صورت همزمان بود. طی چند ساعت آوار خبر‌های ناگوار همه‌ی ما را خرد کرده بود و بدترینشان این بود که می‌خواستند دانشجویان غیر بومی را مثل بسته‌ی پستی برگشت خورده به مبدا اولیه ارجاع بدهند و کسی نمی‌دانست که چطور می‌شود جلوی وقوع این اتفاق غیر منتظره را گرفت.

با بچه‌ها که حرف می‌زدی هر کسی به نوبه‌ی خود گمانه‌زنی می‌کرد و نظری می داد. یکی از بچه‌ها گفت: تنها چیزی که الان توی ذهنم پر رنگه اختلاف طبقاتیه. اختلاف طبقه و ناحیه. دانشگاه منظورش اینه کسایی که تهرانی هستن بیان و شهرستانی‌ها برگردن خونه‌هاشون. حالا انگار با تخته شدن در خوابگاه خیلی توی هزینه‌ها صرف جویی میشه! یا: معلومه که ماه رمضون بهانه است. این همه سالی که گذشته مگه ماه رمضون نداشتن؟ مگه گرم نبوده؟ مگه بچه‌های مردم روزه نبودن؟ من خودم به عنوان کسی که روزه می‌گیرم می‌گم اینا بهانه است.

البته تعداد کمی هم چندان ناراضی نبودند: راستش من خیلی ناراحت نشدم. بالاخره هیچ جا به اندازه‌ی خونه خود آدم راحت نیست. هوا هم گرمه. من واقعا برام راحت‌تره که تو اتاق خودم، زیر کولر و پشت لپ‌تاپ روزه باشم تا توی محیط دانشگاه و خوابگاه.

خوابگاه به مثابه‌ی خانه

برای دانشجویانی که در تهران خوابگاهی هستند و قرار است برای اولین بار تجربه‌ی دوری از خانه، خانواده و هر حسی از آشناییِ ماندگار پیشین را پشت سر بگذارند و به سوی زندگی جدیدی کوچ کنند، خوابگاه شاید اولین پناه باشد. با وجود تمام کمبودها و جای خالی امکانات بدیهی که توی ذوق می‌زند، سخت‌گیری‌های غیر منطقی و سرشماری‌های شبانه که توهین به شخصیت یک انسان بالغ است، باز هم حس صمیمیت و امنیتی که خودش را بین این چهاردیواری‌های قد قوطی کبریت جا کرده، سر سوزنی از تعلق خاطر را در دل هر کسی برمی‌انگیزد.

از دور که نگاه می کنی خوابگاه را شبیه یک قلعه‌ی باستانی می‌بینی. سر کشیده از پس پشت کوه‌ها و آرمیده در آغوش درخت‌های انبوهی که احاطه‌اش کرده‌اند؛ و جای جای آن پر از پنجره، به مانند روزنه‌هایی که سر به سوی امید دارند. در اینجا پشت در هر اتاقی دست کم پنج قصه‌ی مختلف حضور دارند. قصه‌هایی پیچیده و طولانی که از زمان‌های دور و دراز شروع شده و حالا در تلاقی یک نقطه‌ی مشخص با هم پیوند خورده و نفس به نفس در کنار هم تپیده‌اند. برای شروعِ تجربه‌ی تنها زیستن شاید خوابگاه گزینه‌ی مناسبی باشد چرا که در هجوم هجمه‌های بسیار نفراتی که روز و شب در مسیر زندگی سرگردانند، هر کسی سر در پی کار خویش دارد.

در خلال همین دست و پنجه نرم کردن و گلاویز شدن با احساسات و تجربیات جدید است که حس تعلقی ژرف اندک اندک در تو شکل می‌گیرد. دانشگاه اگر خسته‌ات کند به اتاقت پناه می‌بری، شلوغی تهران اگر راه نفست را بند بیاورد توی تختت قایم می‌شوی و منظره پرواز پرنده‌ها سبکبالت می‌کند، دلت از هوای اتاق اگر به تنگ آید به سیگارهای یواشکی بالکن پناه می‌بری و حتی اگر دیوارها پوست تنت را خراش می‌دهند، خودت را در انبوه درخت‌ها گم می‌کنی. خوابگاه تقریباً برای هر آدمی و هر نوع سلیقه‌ای راه فراری در آستین دارد. راه فراری از بی‌رحمی گاه و بی‌گاه زندگی و مهم‌تر از همه مسکنی برای خیل عظیمی از دانشجویان غیربومی.

حال بعد از درک همه‌ی این تصاویر لبریز از بودن، تصور کنید یک روز دانشگاه تصمیم گرفت بی هیچ دلیل و توجیح موجهی این حریم امنی که حق دانشجو است را از او دریغ کند و امکان تحصیل برابر، امتیاز حضور در مرکز و خاطره‌ی خوش تعلق داشتن به بستری جدید و حس ساختن یک زندگی تازه بعد از دو سال انزوا را همزمان و پی در پی از او بستاند. بدیهی است که پس از این اقدام دانشجویان نیز ساکت ننشستند و صدای فریادشان شیشه های آن روزنه‌های پر امید را لرزاند.

زمانی که خبر تا حد زیادی قطعی شد و مطمئن شدیم که شایعه نیست، گلوله‌هایی از خشم متحرک را در هر گوشه‌ای از خوابگاه و دانشگاه می‌شد به چشم دید که در کالبدهای انسانی‌شان سراسیمه راه می‌رفتند، داد می‌زدند و کم مانده بود سرشان را به دیوار بکوبند. اقدام بی‌سابقه‌ی دانشگاه همه را گیج کرده بود. شورای عمومی نتیجه‌ی ‌خیلی مشخصی نداشت. انگار فقط هشداری بود برای ما که هر کاری از دستمان برمی‌آید دریغ نکنیم و از تمامی راه‌های موجود وارد عمل شویم. البته راهکار خاصی هم وجود نداشت.

تعدادی از بچه‌ها به نمایندگی از بقیه حضوری با برخی از مسئولان صحبت کرده بودند و نتیجه این شده بود که به صلاحدید ایشان رشته‌های علوم اجتماعی نیاز مبرمی به حضور فیزیکی در دانشکده ندارند و می‌شود به صورت مجازی نیز درس‌ها را گذراند. همه افسرده و ناامید بودند. نظرسنجی آنلاینی برای رای‌گیری در مورد مجازی شدن برگزار شد که همه یقین داشتند فرمالیته است و نتیجه هر چه باشد یا به صورت واقعی اعلام نمی‌شود و یا مطلقاً تاثیری ندارد.

آن روزها با هر کسی که حرف می‌زدی بهت زده بود. قبل از ابراز خشم یا هر گونه ناراحتی و افسوس، در اولین لحظه‌ی صحبت، بُهت همچون یک سیاه چاله تمامی عواطفش را در خود می‌کشید و حسی از یک پوچی نشخوار شده‌ی بی‌انتها بر جای می‌گذاشت. بی‌خبری آدم‌ها را در حالت تعلیق قرار داده بود. کورسو‌های امید اندک اندک کمرنگ می‌شدند و تقریباً همه مطمئن بودیم موعد رفتن می‌رسد و ما باز هم بازی را به مسئولین شریف بالا دستی می‌بازیم.

هنگام عزا نیست که هنگامه‌ی خشم است

زل زده بودم به قرمه‌سبزی سلف خوابگاه و از خودم می‌پرسیدم یعنی دیگر تمام شد؟ کاری نمی‌شود کرد؟ برمی‌گردیم به دوران مجازی و همان جا گیر می‌افتیم؟ مطمئن بودم که عین همین سوال‌ها در سر تک تک افراد حاضر در اتاق رژه می رفت و یک لحظه هم راحتشان نمی‌گذاشت. یکی از بچه‌ها گفت: اینجا با همه‌ی بدی‌ها و خوبی‌هاش مثل خونمونه. نمیشه که یه دفعه آدم رو از خونش بندازن بیرون!

در همین اثنا بود که پیشنهادی داده شد. مهم نیست از طرف چه کسی. مهم این است که یک نفر از میان بسیاران سر بالا گرفت، ایستاد و گفت: بیایید اعتراض کنیم. بیایید حالا که دارند بیرونمان می کنند حداقل تا جایی که می‌شود مقاومت کنیم. کمکشان نکنیم که نور را دفن کنند.۴ حداقل بدون دعوا از خیرش نگذرید. برایش بجنگید. بچه ها می‌گفتند: دیگه نباید باخت بدیم. دو سال کرونا کم نبود؟ حالا دستی دستی سنگر رو خالی کنیم که بعدا به بهانه‌های مختلف تعطیلی رو تمدید کنن؟

اول قرار بود عکسی باشد از تحصن اعتراض‌آمیز دانشجویان جلوی ساختمان فیض کاشانی (یکی از ساختمان‌های اصلی خوابگاه که فاصله‌ی کمی تا در ورودی داشت). حدوداً ۱۰ الی ۱۵ نفر جمع شده بودند، ماسک زده و کاغذ به دست نشسته بودند کف زمین. اما وضعیت به این شکل نماند. کم کم افراد دیگری به جمعیت نشسته‌ها افزوده شدند و اولین شعار داده شد. کمی بعد جماعت بلند شدند. برنامه‌ریزی خاصی در کار نبود؛ فقط راه می‌رفتیم. دست در دست و پشت سر یکدیگر. شده بودیم مثل یک آهنربای انسانی. بعد هر شعار حداقل ۵ نفر آدم جدید از ساختمان‌ها بیرون می‌آمدند و به دسته ملحق می‌شدند.

صدایمان همسایه‌های مجتمع‌های مسکونی اطراف را پای پنجره‌ها را کشانده بود. فلش‌های گوشی‌هایشان را روشن کرده بودند و برایمان تکان می‌دادند. دست و سوت می‌زدند و فریاد شادی می‌کشیدند. آدم‌هایی که اصلا ما را نمی‌شناختند، مثل تماشگرانی ذوق زده تیم مورد علاقه‌شان را که ما بودیم برای رسیدن به پیروزی تشویق می‌کردند. بچه‌ها پا می کوبیدند. زمین زیر پاهایمان می‌لرزید.

نفس‌نفس زنان در حالی که لب‌هایمان لحظه‌ای خاموش نمی‌شدند، سربالایی‌ها و سراشیبی‌های محوطه را می‌رفتیم و می‌آمدیم. یک‌بار، دوبار، ده‌بار. گویی خستگی معنی نداشت. اگر یک نفر از ردیف اول یا حتی وسط برمی‌گشت و انتهای مسیر را نگاه می‌کرد، نمی‌توانست ته جمعیت را ببیند. از بین کسانی که در همان لحظات در خوابگاه بودند، کمتر کسی توی اتاقش باقی مانده بود. این اعتراض مال دانشجو بود. فرقی نمی‌کرد از چه جایگاهی و با چه دیدگاه سیاسی یا اعتقاد مذهبی. همه آمده بودند که بمانند.

شب تمام شد. با شور و هیجانی وصف ناشدنی، چهره‌های گل انداخته از ذوق مقاومت، لب‌های خندان و پاهای بی‌جان. آخر شب توی راهروها یا آشپزخانه از کنار هر کسی که رد می‌شدی، دستش لیوان آب جوش و چایی یا دمنوش آویشن بود. برای تر کردن گلوهای زخمی و ترک خورده از فریاد. جدا از اینکه نتیجه‌ای در بر داشت یا نه، انگار به بچه‌ها خوش گذشته بود. لذت سرکشی و لجبازی زیر پوستمان دویده بود و ته قلب‌هایمان جا خوش کرده بود. دیگر حتی برای لحظه‌ای به دردسر های احتمالی بعدش فکر نمی‌کردیم. انگار این اعتراض را حق خودمان می‌دانستیم.

فردا صبح که خبر رسید اکانت توییتر ۱۵۰۰ تصویر عکس‌ها و فیلم‌هایمان را منتشر کرده، مصمم شدیم یک شب دیگر هم ادامه دهیم تا صدایمان دورتر و دورتر برود.

هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد

شب دوم هم از راه رسید. با شور و هیجانی حتی بیشتر از شب قبل. خواسته همان خواسته و جمعیت به همان اندازه. تنها تفاوتی که داشت حضور لحظه به لحظه‌ی خانم‌های حراست بود که در حالت عادی از گیت ورودی خارج نمی‌شوند و معمولاً کاری به اتفاقاتی که داخل خوابگاه در جریان است ندارند.

از همان اولین نفراتی که دور هم جمع شدند حراستی‌ها هم آمدند. حدوداً سه یا چهار نفر. اول فقط نظاره‌گر بودند، از دور. کاری نداشتند و حتی حرف هم نمی‌زدند. بعد کم کم حلقه‌شان تنگ‌تر شد. به محض آغاز راهپیمایی آن‌ها هم با جمعیت همراه شدند. از کناره می‌آمدند. وسط نمی‌رفتند و همچنان چیزی نمی‌گفتند. تا اینکه اولین نفر به قصد فیلم یا عکس گرفتن، گوشی‌اش را بیرون آورد.

به ثانیه نکشید که یکی از خانم‌های حراست دوید سمتش. ماسکش را از صورتش کشید و خواست گوشی‌اش را بگیرد. این اتفاق چند بار دیگر هم تکرار شد. ولی سیل جمعیت آدم را با خودش می‌برد و حتی برای یک لحظه هم نمی‌شد ایستاد یا کاری کرد. فقط یک لحظه دیدم دست همان خانم دوتا گوشی هست. اما در نهایت نفهمیدم که فقط به گرفتن گوشی‌ها بسنده کرده یا نه.

جماعت به رسم شب گذشته، دور زدن و رفتن و آمدن را ادامه دادند اما همراه با نگاه‌های سنگین ماموران حراست که بدرقه‌ی راهشان بود. همچنان به کشیدن ماسک بچه‌ها از صورت‌هایشان ادامه می‌دادند. یکی از خانم‌ها روی سکویی ایستاده بود و با کاغذ و قلمی در دست، تند تند چیزی یادداشت می‌کرد. از همه طرف احاطه‌مان کرده بودند. جو به ناگاه خفقان‌آور و استرس‌زا شده بود. برای همین هم کم کم زمزمه‌هایی مبنی بر کوتاه کردن ماجرا در گرفت و کمی بعد همه در راهِ رفتن به اتاق‌هایشان پراکنده شدند.

رهایی حق ماست؛ قدرت ما جمع ماست

صبح با روال عادی کار و دانشگاه شروع شد. حتی سراب دیدن اتفاقی خوب هم در مخیله‌ی کسی نمی‌گنجید. توی سلف دانشکده بودیم که اولین نفر داد زد: مجازی نمی‌شود! همه با شتاب به سمت گوشی‌هایشان هجوم بردند. زمزمه‌ها در گرفت: یعنی راست است؟ به این سادگی از حرفشان برگشتند؟ دوباره تغییر عقیده نمی دهند؟
بله راست بود. خبر ادامه فعالیت حضوری دانشگاه تهران به صورت رسمی اعلام شده بود.

همه ذوق زده و لبخند به لب به یکدیگر تبریک می‌گفتند. سلف سراسر شده بود آغوش‌های گشوده به سوی رهایی. گویی که عید چند هفته زودتر از موعد آمده بود. سرزده و بی‌خبر. اما در کنار این شادی ترس بود. ترس تغییر عقیده دوباره و دوباره. غم بود. غم بازیچه بودن در دست سیستم آموزش. ولی با این وجود همه‌ی خوابگاهی‌ها از نتیجه کار راضی بودند.

هیچ وقت معلوم نشد که تاثیر اعتراضات آن دو شب تا چه حدی بود. اصلاً تاثیری داشت یا نه ولی لذت پیوند و همدلی میان آن جمعیت عظیم که حتی شده برای چند ساعت همه‌ی اختلافات دیگر را کنار گذاشته بودند تا برای جای خوابشان بجنگند، قطعا حسی بود که به ندرت ممکن است تکرار شود. یادم است یکی از آن شب‌ها با کسی هم کلام شدم که می‌گفت: من ازدواج کردم. برای خودم و شوهرم راحت‌تره که برگردیم شهرمون. ولی با این وجود بچه‌ها رو توی اعتراضا همراهی می‌کنم چون معتقدم خوابگاه و دانشگاه حق دانشجوئه. همه باید بیان تا صدامون به گوش کسی برسه. این یه مسئولیت اجتماعیه.

با این همه تفاوت و با وجود ضرر کردن خیلی‌ها، ما کنار هم ماندیم تا در یاد تاریخ تصویری را حک کنیم که یادآور امید و آزادی باشد.

فیلم اعتراضات شبانه دانشجویان


ارجاعات:
۱- گوپتا و فرگوسن (۱۹۹۷)
۲- احمد (۲۰۰۰)
۳- کاستلرز (۱۹۹۶)
۴- متی از متن ترانه ی «آهای تو» از پینک فلوید
Don’t help them to bury the light.