خرده‌روایت‌های یک معترض در قیام ژینا

دریا ۳۴ ساله کارشناس ارشد محیط زیست

0
273

بیدارزنی:

روز ۲۸ شهریور سال یک

خبر فوت مهسا، دختر کرد ایران همه ما رو مبهوت کرده بود، مهسا مسافری بود که در تهران کشته شده بود و اغلب ما دختران گذرمان به وزرا افتاده و می‌دانیم که هر کدام ما ممکن بود جای مهسا باشیم.

پس از خبر فاجعه فوت مهسا امینی در خیابان بیمارستان کسری ماموران پلیس برای متفرق کردن مردم ما رو در خیابان کتک زده بودند دوست من مورد حمله قرار گرفت و سیلی خورده بود.

با فراخوان تجمع اعتراضی به حجاب اجباری و دادخواهی مرگ مهسا امینی در روز ۲۸ شهریور به سمت پارک لاله و خیابان حجاب حرکت کردیم. در پارک صدای شعار مردم به گوش می‌رسید، به سوی خیابان حجاب و بلوار کشاورز رفتیم. از تمام اقشار و سن‌های مختلف مردم جمع بودند، مادر مسنی که با دخترش اومده بود، خانم هایی مسن با موهای سپید که حتی به سختی راه می‌رفتن در کنار پسران و دختران جوان دیده می شدند

جمعیت زیادی در بلوار کشاورز گرد هم آمدند. تقاطع قدس با بلوار کشاورز با جمعیت بسته شد؛ ماشین‌ها همکاری می کردند دختران و پسران در گروه های چند نفری بسیار فعال و پر شور بودند در اون میان افراد با تجربه رو می‌دیدم که حواسشون به جوانان بود و شعار هایی از قبیل «زن زندگی آزادی» و «مرگ بر دیکتاتور» به گوش می‌رسید زن‌ها روسری‌ها (توسری) را برداشته بودند و در هوا می‌چرخاندند. روسری‌ها را آتش می‌زدند، دختری با شجاعت رفت روی کاپوت ماشین؛ مشعل سوختن روسری در دستانش همانند نمادی از آزادی‌خواهی برافراشته بود. ناگهان ملت شروع به دست‌زدن و تشویق دختر کردند. ما توانستیم عکس آن لحظه تاریخی را ثبت کنیم؛ زن زندگی آزادی قدرتی درخود داشت که همه را همراه کرده بود.

چند دقیقه بعد نیروهای سرکوب به مردم حمله کردند مردم به سختی به سوی پارک لاله فرار کردند و پناه گرفتند. شب شده بود؛ اما جمعیت در حال شعاردادن بود. آمده بودند که دادخواهی کنند… در تاریکی شب در پارک با همین صداها مردم کم‌کم یکدیگر را پیدا می‌کردند. شور و انرژی عجیبی در پسران و دختران می‌دیدم، قبل این فکر می‌کردم در این دادخواهی تنها هستم. ندیده بودم که این همه بچه‌های نسل تازه آزادی‌طلب و آگاه هستند… حالا با دیدن این جمعیت که از تمام سنین ما را حمایت می‌کردند امید به تغییر در دلم روشن شده بود.

حتی من که سال‌ها به فکر اصلاح بودم نه انقلاب، آن‌شب دیدن برخورد وحشیانه نیروهای امنیتی و آسیبی که چشم بسته به همه مردم می‌رساندند و دیدن این‌که مستقیم شلیک می‌کردند، باعث شده بود که همان شب خودم را در حالی پیدا کنم که برای پسرها از داخل پارک سنگ جمع می‌کردم تا در خط مقدم خیابان حجاب و بلوار کشاورز از خود دفاع کنند.

دیدم که چقدر حضور دختران در خط مقدم جنگیدن با نیروهای امنیتی، به زنان و مردان دیگر قوت قلب می‌داد و باعث می‌شد مردم در تاریکی شب بتوانند به هم اعتماد و کمک کنند. نیروهای لباس شخصی بسیار زیاد بودند و معمولا دونفری و در میان مردم با ماسک سیاه تماشاگر بودند.

حضور من در لحظه‌ی حمله نیروهای سرکوب؛ دختری که حجاب نداشت و فریاد مرگ بر اصل ولایت فقیه سر داده بود، باعث اعتماد غریبه‌ها می‌شد و ما مبارزان و دادخواهان مردم ایران آن شب با زبانی تازه همدیگر را می‌یافتیم.

دود اشک‌آورها و شلیک‌ها ادامه داشت، دختران دیگری آمدند به سمت من. دیگر میدان جنگ بود و من تو چشماشان. دود سیگار فوت می‌کردم در آ میان مردی را دیدم که آب معدنی میان مردم پخش می‌کرد. آن شب به خانه آمدم اما می‌دانستم در همه ما تغییر بزرگی رخ داده است.

 

۳۰ شهریور پارکوی؛ سال یک 

آن روز هم چهارشنبه بود. هر شنبه و چهارشنبه در این چند هفته به دادخواهی مهسا، مردم سعی می‌کنند جمع‌ شوند و اعتراضشان را نشان‌ دهند. نیروهای سرکوب به قدری در تهران زیاد شده که مردم به زور توان جمع‌شدن پیدا می‌کنند. با ماشین به سوی خیابان کارگر و بلوار کشاورز رفتیم، نیروهای سرکوب در چهار راه کارگر نوجوانی را دستگیر کرده‌بودند و ۸ نفری می‌زدند و می‌بردند. آنقدر زیاد بودند که مردم موفق به تجمع نشدند.

از روز قبل شنیده بودم که مردم قرار است در ولیعصر تا تجریش هم تجمع کنند ما هم به سمت پارک وی رفتیم. زیر پل بودیم که نیروهای سرکوب از پایین ولیعصر به سوی مردم بالای پل حمله کردند. گاز اشک‌آور بود و اسلحه. من به زور کمی فیلم گرفتم از داخل ماشین که دو عکس از آن استخراج شده که اسلحه و شلیک به سوی مردم را نشان می‌دهد.

دور زدیم و کمی بالاتر ماشین را گذاشتیم پیاده به سوی مردم رفتیم. دو دختر جوان را دیدم با موهای مشکی بلند دو سطل زباله را آوردند و آتش زدند. بلکه در میان این اشک‌آورها دود تولید کند. پدری را دیدم که با پسر نوجوانش آمده بود هم مراقبش بود و هم فاصله داشت، می‌خواست او ببیند و باشد. کمی گفتگو کردیم با این پدر، می‌گفت باید جمعیت بیشتری بیاید.

در همین لحظه پسران جوان در گروهای چند نفری نرده‌های فلزی پیاده‌رو رو در آوردند و من بی‌اختیار فریاد می‌زدم خط ویژه رو ببندید، جمعیت دیگری نرده‌ها را بردند که مسیر ویژه حرکت نیرو‌ها را ببندند. فریاد مرگ بر دیکتاتور فضا را پر کرده بود و بنر‌های تبلیغاتی روی پل در حال سوختن بود و دودش به هوا می‌رفت. شبیه تمام جنایت‌های ج‌.ا. که حالا دودش بلند شده بود و همه می‌توانستند آن را به راحتی ببینند.

از پایین پل اشک آور پرتاب می‌کردند. جوانی در چند قدمی من کپسول اشک‌آور را برداشت و به سوی دشمن برگرداند. گروهی دیگر از نیروهای سرکوب از سمت پایین فرمانیه به سوی مردم اطراف پل حمله کردند. ما به همراه چند پسر جوان در پارکینگی مخفی شدیم؛ بسیار مضطرب بودیم چون این نیروهای سرکوب که امشب در خیابان دیده بودم بسیار کم سن نشان می‌دادند و انگار به هیچ قانونی پایبند نبودند و ما خوب می‌دانستیم که نباید گیر بیفتیم و در این جور مواقع از من می‌شنوی فقط به کفش خودت اطمینان کن و فرار کن؛ بعد از مدتی که اوضاع آرام شد از ساختمان با کمک نگهبانش خارج شدیم.

در شریعتی قدم زدم، ۱۷ مهر سال یک

برای من که از ۶ سالگی مجبور بودم در اجتماع حجاب داشته باشم بدون روسری رفتن در خیابان شبیه حسی آمیخته به شرم و جامعه ستیز بودن است. حالا می‌دانم که این حجاب در مراحل مختلف، عامل سرکوب درونی حتی به طور ناخوداگاه قبول جنس دوم در جامعه بودن برای دختران است. تفکری که از سوی جامعه و حکومت جمهوری اسلامی به شخصیت دخترانمان تحمیل می شود. من چند سالی بود که با حجاب متدوالی که از سوی جمهوری اسلامی تحمیل می‌شود مبارزه می‌کردم و جاهایی مثل کوهنوردی که امکان برداشتن حجاب وجود داشت این کار را تمرین می‌کردم.

۱۷ مهر تصمیم داشتم تا فروشگاه شهر کتاب نزدیک خانه با بلوز و شلوار و موهای باز قدم بزنم؛ این کار در محله خودم و نشان دادن خواسته من به اطرافیان برایم مهم بود. حس نداشتن یوقی در گردن و شالی روی سر هنگام  قدم زدن در خیابان شَهرَت، بسیار متفاوت از زمانی است که می‌شود به سفر رفت و حجاب نداشت، تعریف موجودیت من در محله زندگی خودم برایم بسیار با اهمیت است. آن روز چند نفری مرا دیدند کسی لبخند زد و مردم نگاهشان که به من می‌افتاد گاهی خیره می‌شدند، از خیابان رد شدم مردی روی موتور فریاد زد سرت کن!

و از آن روز این سوال همچنان در سرم می پیچد، چرا؟؟

بله؛ در شریعتی قدم زدم با موهای باز و حق بودنم را در شهر نشان دادم.

همچنین بخوانید: گذشته‌ جهان زنانه درگذشته است

شلیک؛ ۳۰ مهر سال یک

شنبه طبق فراخوان به سوی میدان ولیعصر راهی شدیم. دور میدان انقلاب نیروهای زن سرکوبگر بدون چادر و با مانتوهای کوتاه و اسلحه به کمر دیده می‌شد. همین چهار سال قبل من را در میدان ونک به علت همین شکل مانتو کوتاه گشت حجاب دستیگر کرده بود! حالا نیروهای سرکوبشان با پوششی متفاوت برای حمله به ما وارد میدان شده بودند.

از میدان ولیعصر گذشتیم و به سوی خیابان گارکر رفتیم از آنجا حدود ۸ کیلومتر پیاده و بدون روسری با بلوز و شلوار به سوی میدان انقلاب شروع به قدم زدن کردیم تا بلکه بتوانیم در منطقه‌ای همراه مردم گرد هم جمع شویم، خیابان پر از نیروهای امنیتی بود که به چهار دسته تقسیم می‌شدند؛ بسیجی‌ها، موتورسواران سرکوب‌گر، نیروهای‌گارد که اطراف میدان‌ها و چهارراه‌های اصلی شهر هستند و از همه وحشتناک‌تر نیروهای لباس شخصی که قابل شناسایی نیستند و به سوی مردم حمله می‌کنند.

من بدون حجاب از میانشان گذشتم. گاهی نگاهم را می‌دزدیدم از ترس. قدم‌به‌قدم پر از نیروهای سرکوب بود. هوا روشن بود و من گاهی به چشمانشان خیره می‌شدم. دو دوست آقا مرا همراهی می‌کردند که پشت سر من با کمی فاصله همراهم می‌آمدند که ‌گفتند: وقتی از میانشان رد می‌شوی گویی موجی به نیروهای سرکوب اثابت می‌کند و با تعجب و خشم نگاهت می‌کنند.

تا وقتی روز بود انگار دستور حمله نداشتند، من به شدت مضطرب بودم اما این مبارزه‌ای بود که انتخاب کرده بودم، آن روز تا پل حافظ قدم زدم البته دلم به دو دوستی که همراه من بودند هم گرم بود چرا که هر آن ممکن بود مورد حمله قرار بگیرم و دستگیر شوم.

در مسیر برگشت موها را بالای سرم بستم چون می‌دانیم که این‌ها هنگام دستگیری موهای زنان را می‌کشند، هوا تاریک شده بود دیگر کمتر می‌توانستم به آدم‌ها نگاه کنم و تشخیص دوست و دشمن سخت می‌شد و تعداد سرکوب‌گران بیشتر شده بود. دو دختر حدود ۲۰ ساله دیدم بدون حجاب. به آنها لبخند زدم و با دریافت جواب لبخندشان دلم گرم شد. آنها کوچکتر از من بودند ولی شجاعتشان بسیار بزرگ بود.

کمی جلوتر صداهای فریاد می‌آمد. مردم یکدیگر را پیدا کرده بودند و شعار می‌دادند. در همان لحضه نیروهای سرکوب به مردم حمله کردند. دختران و پسران جوان به سوی پایین کارگر با چشمهایی پر از اشک و هراسان می‌دویدند.

رسیدیم به بلوار کشاورز، نشستم روی نیمکتی که نفسی تازه کنیم. سه خانم مسن به ما رسیدند که می‌خواستند به سوی میدان ولیعصر بروند. تازه شروع به صحبت کردیم که دسته‌ای از موتور‌سواران سرکوب‌گر از خیابان به سمت ما لیزر انداختند و شروع به شلیک کردند به ما ۷ نفر که در بلوار ایستاده بودیم. من فریاد زدم «بی‌شرف» موتورسواران پیچیدند در بلوار کشاورز. تعداد شلیک‌ها بیشتر شد ناگهان با موتور وارد بلوار پیاده‌رو شدند و به سوی ما خانم‌ها حمله کردند. من تک افتادم همه طرفم نور موتور بود که مرا دوره کردند و فحش‌های جنسی می‌دادند. اصلا نمی‌فهمیدم این‌ها چه می‌خواهند در خیابان از ما! من می‌چرخیدم تیری به پشت ران راستم خورد خیلی می‌سوخت؛ اما باید فرار می‌کردم، راهی یافتم به سمت خیابان وسط ماشین‌های پشت چراغ قرمز تا لااقل باز گلوله نخورم و فقط دویدم.

بعد‌تر یکی از همان زنان را دیدم که به کف دستش گلوله‌پینت بال خورده بود می‌گفت برای اینکه جلو صورتش گرفته گریه می‌کرد و می‌لرزید کمی آب به او دادم و به سوی دوستانم رفتم. زنی را دیدیم با دختر خردسالش گریه می‌کرد بچه ترسیده بود و مادر پشت تلفن فریاد می‌زد و می‌گفت نمی‌دانم چه کنم  به همه حمله کرده‌اند.

گفتگو با دختران اول آبان سال یک

فردای روزی که پاهایم زخمی بود تا چند روزی عملا کار و تحرک روزانه‌ام مختل شده بود؛ درد اصلی اما جای دیگری بود، به موجودیت من در شهر حمله شده بود و در کشورم هیچ حقی نداشتم  برای اعتراض که حالا شکایت و دادخواهی کنم!
پاهای من می‌سوخت و من به مهسا امینی و زندانیان فکر می‌کردم. قلبم آتش می‌گرفت و زخم روانم از درد تنم بیشتر بود. تصمیم گرفتم این روزها که قدرت به خیابان رفتن ندارم از اوضاع مناطق دیگر حتی شهرستان‌ها بوسیله دوستانم اطلاعات جمع آوری کنم. تغییرات فضای شهری و جامعه بومی را بپرسم. جالب این بود که بیشتر افرادی که اطلاعاتی از چگونگی مبارزه در شهرهای خود به من می‌دادند اکثرا زن بودند. دختر پرستاری در تنکابن گفت ما از کودکی در مدرسه، دانشگاه و کار با این حکومت ج‌.ا. مبارزه کرده‌ایم و می‌کنیم.

بنظر من در این اوضاع خفقان و سرکوب در شهرستان‌ها نحوه مبارزه می‌توانست متفاوت باشد. دوستانم می‌گفتند که به شدت از طرف خانواده تحت فشارند و حتی نمی‌توانند در شبکه‌های اجتماعی فعالیت کنند. در شهر‌های کوچیک امکان شناسایی فعالین بیشتر شده و یورش به خانه‌ها و دستگیری مردم در روزهای اخیر بیشتر شده بود. در نهایت دریافتم که ما در حکومت جمهوری اسلامی شهروندان گروگانی هستیم که حق آزادی و زندگی سالم را نداریم.

۹ آبان رامسر؛ سال یک

صبح برای رساندن خواهرم به دانشگاهش با بلوز و شلوار و موهایی که بالاس سرم بسته بودم راهی شدم که پدر و مادرم هر دو معترض شدند که در این شهر کوچک نمی‌شود همین جوری بدون روسری بیرون رفت و خطرناک است. پدر می‌گفت اذیتت می‌کنند دخترم؛ گفتم: باشه و از در بیرون رفتیم.

خواهرم با لباس بلند فرم دانشگاه و مقنعه به سر کنارم نشست و من بدون روسری رانندگی کردم. از آن روز تا همین حالا که این روایت را می‌نویسم روزهای زیاد دیگری هم اضافه‌شدند که من بدون روسری توانستم در ماشین رانندگی کنم.
رفتم کافه، دختری صاحب آنجا بود و مشکلی نداشت که بی‌روسری آنجا بشینم؛ اتفاقا آمد و گفت «خوش‌به‌حالت، کی ما هم می‌تونیم اینجوری بدون حجاب بیایم تو خیابون؟» گفتم «همین حالا، من هم پدر و مادرم می‌گفتند این‌جور نرو اما اگه حالا این کار رو نکنیم چه زمان دیگه‌ای می‌تونیم به آزادی برسیم؟»

همچنین بخوانید: شهر را زیبا می‌کنیم با زن زندگی آزادی یعنی..