این یک روایت تبعیض جنسیتی در ایران است از نسلی که انقلاب و جنگ را پشت سر گذاشت.
بیدارزنی: زنی هستم درآستانهی فصل دوم زندگیم. دراین فصل پیش رو با نیم قرن تجربه دخترانگی، همسری و مادری برای شما حرفهای زیادی دارم.
تو اون سالها، سالهای انقلاب و بعدش جنگ دریک خانوادهی هشت نفره زندگی میکردم، با پدرو مادرم و چهار برادر و دو خواهر. وضع زندگی چندان خوبی نداشتیم. حسرت نداشتن کتاب و اسباببازی و خیلی سرگرمیهایی که دخترای امروزی دارند رو حتی در رویا هم آرزو نکردیم. نه بلد بودیم آرزو کنیم و نه کسی صدامون رو میشنید. خونه، مدرسه و همهی اطراف زندگیم نسبت به گذشته داشت تغییر میکرد. کلاسهای درسمون بهخاطر تشیع پیکر شهدا پشت سرهم تعطیل میشد. بهترین روزهای زندگیمون رو که باید کودکی میکردیم سرصف نان وگاز و … سپری میشد.
محکوم بودیم به کارِ خانه، بلند نخندیدن، اعتراض نکردن، نداشتن جایگاه در خانه و لحاظ نشدن به دلیل ناخواسته بودن و دختر بودن. مادرمان درخانه نقش مادریاش تنها و تنها به کمک در امورات منزل، کشاورزی و دامداری و تمکین مطلق از مرد زندگی و مادرشوهری که بعد چندین زایمان سخت فقط همین یک پسر را ازخدا گرفته بود. خودش کودکی نکرده بود، مادرش به دلیل بیوهگی و نداری، شوهرش داده بود. بعد از ازدواجش به بلوغ رسیده بود و بعدش تا چشم بازکرده بود هردوسال به اندازهی هفت بچه در دور و برش کلافهاش کرده بودند. بیسوادی، بیکسی، نداری و سلطهی همسر و مادر شوهرش روزگار سختی رو براش رقم زده بود. بعدها که بزرگ شدیم برامون از شب عروسیش (دردهایی رو که شوهرش برای خارج کردنش از باکرگی کشیده بود) از رنجهای گذشتهاش، از اذیت کردنهای مادر شوهر، فقر و نداری از رنج دختردارشدن و نداشتن پسر بعد از سه زایمان مکرر از روزهایی که پسر خان و خانزادهها وقت برگشتنشون از حمام بهشون دستیازی میکردند و مهر سکوت به لب داشتند و از دهها حرف گفته و ناگفتههای کم و زیادشان… حکایتها داشتند…
خاطراتی که از نه سالگیم هست، روزی که درسر صف نانوایی همهاش باید از چشمک زدنهای پسران و مردان توی صف وحشت میکردم، یا از توسری خوردن از برادر به خاطر افتادن روسری از سرم یا بازی نکردن با همسایهها و پسرهای فامیل یا از دستیازیهای یکی از برادران در هنگام خواب به سینه و بدنم و نداشتن خواب راحت از ترس و وحشت… یا تو کوچههای تنگ و خلوت از ترس دستدرازی پسرگندهها و مردهای موتورسوار با هزاران ترس و وحشت به مدرسه میرفتم.
هیچوقت یادم نمیره یه آقای نفتی بود که با چارچرخهی مخصوص حمل نفت برامون تو پیت نفت آورد. کسی خونه نبود، ازم پرسید بابات کو؟ منم با صداقت بچگیم گفتم الان میاد بیرونه. چنان با دستهای زمخت و بزرگش به سینهام دستیازی کرد که هنوز دردش تو قلبم تیر میکشه. همین درد یه روزایی باعث میشد اگه همسرم مشابه این کارو با من میکرد مثل یه سمند وحشی برافروخته میشدم اعتراض میکردم. یا روزی رو که دریکی ازپیچ های خلوت کوچه ی منتهی به مدرسه ام به دست یازی یه راکب موتوردچار شدم. و روزی که پسر همسایه به بهانه برداشتن توپش از حیاط خونهشون میاد و دهها بوسهی انزجارآمیز و لمس خشن و از صورت و بدن معصومت برمیداره.
خیلی حس وحشتناکیه، دردی در درون و دردی از بیرون که نمیتونی به مادرت به برادرت یا هر کس دیگری مطرحش کنی چون خشونت حاصل از در جریان گذاشتن اطرافیان چندان کمتر از غریبهها نیست، یا کتک میخوردی یا تحقیر میشدی. یا مقصر بودی!
کسی قرارنبود با آموزش و حمایت ازت صیانت کنه، یا باهات همدلی کنه. درواقع ساختار غلط نگاه به جنس زن از گذشته تاکنون صرفا باعث بروز و نمود انواع و اقسام خشونت علیه دختران و زنان در هرسطح مکانی و زمانی شده. خانواده، خانواده و خانواده. امان ازاین کلمهی شش حرفی. خانواده حرف اول رو میزنه در جایی که نه پدر و نه مادر میزان نباشند چهها که برسر فرزندان آوار نمیشه.
متاسفانه من هم یکی از این فرزندان بدشانسی بودم که در خانوادهای سراسر ناامن، بیمهر و محبت و با سلطهی تمام عیار مردان رشد کردم و مثلا بالنده شدم. خانوادهای که مثل مادر آیدین هیچ نقشی در مسایل زندگی و تصمیمگیریهای خانواده و حتی تربیت فرزندانش رو نداره، برادری مثل اورهان که فقط بد و ناسزا میگفت و پدری مثل پدر آیدین که تمام اختیار رو به فرزند ارشدش داده بود[۱]… روزهای زندگی دوران کودکیم با همه نداشتنها، حسرتها و خشونتها و ندانستنها سپری شد، نه کتابی خواندیم و نه رسانهی کافی داشتیم. یادمه با برادر کوچیکم انقدر حسرت کتاب به دل داشتیم که به هر تقلایی بود کل پساندازمون رو واسه کیهان بچههایی که شنبهها زل میزدیم به باجه تا شماره جدیدش رو بگیریم، کنار میذاشتیم. البته بماند که محتوای اون مجله هم مثل صداوسیماش بوی عملیات و جنگ و باروت میداد.
کمکم اون روزها گذشت و داشت جوانههای بلوغ در صورت و بدنم ظاهر میشد. اولین روزهای سبز شدن سینه، یکی از فامیلهای پدر برای خواهرم که از من بزرگتر بود نسخه داد که با جارو بزنید رو سینهی دخترا تا زیاد رشد نکنه، و من چطور تونستم این همه درد رو تحمل کنم؟ خدا میدونه … روزهای اول بلوغ و عادت ماهیانه… نه آموزشی و نه رعایت بهداشتی. بازهم ننهقمرهای فامیل نسخه میدادن که اگه دختر گوشهی چشمش گشاد باشه هم زود عادت ماهیانه میشه و احتمالِ نداشتن پردهی بکارتش خیلی زیاده… این حرفو مادرا و بزرگترها هم باور داشتند، ببینید من بچه با ۱۳ الی ۱۴ سال سن چطور باید هضم میدادم؟ خیلی پوستم کلفت بود که خودسوزی یا خودکشی نکردم. عادت ماهانه و دردهای شکمی و شستن با آب سرد و سرکردن درسرمای بدون نفت و رفتن به حمام عمومی و دردسر جور کردن کهنه و پوشاک برای جلوگیری از خونریزی بدون آگاهی و آموزش… گذشت… در این دوران چیزی از بلوغ جنسی و اطلاعی از رعایت بهداشت نداشتم. در حمامهای عمومی نظافت میکردیم و با موهای بلندِ زهار، بوی متعفن این دوران رو تجربه میکردم.
کسی برای بلوغمان ذوق مرگ نشد. با تحقیر و عدم حمایت بیش از گذشته مواجه بودیم. خانواده معتقد بود دختری که بلوغ میشود باید ازدواج کند. هر یک قاعدگی که دختر در خانهی پدر تجربه میکند در واقع یک قتل نوزاد صورت گرفته! باید به خانهی شوهر میرفتم و زایمان میکردم. آنها معتقد بودند درخانهای که دختر عادت میشود به سرپرست خانه پرداخت فطریه واجب نیست!
این روزها هم گذشت… روزهای تازهتری رسید آمدن یه عروس معلم به جمع هفت نفرهی زندگی ما. حالا همون یک اتاق خواب هم برای عروس و داماد مهیا شد!! یادمه عکسهای عروسیش رو برده بودم مدرسه. خیلی ذوق داشتم که عکسهای عروسی و خودم رو با رخت و لباس نو به دوستام نشون بدم. یهو دیدم تو زنگ ورزش، معلم عکسا رو از دستم قاپید و بلافاصله با مدیر مدرسهی روبرومون (عروس خانم) تماس گرفتند که بیا وامصیبتا و وااسلاما. با شکم دردناشی ازدردعادتی، رنج و سردی هوای مدرسه، وقتی به خونه برگشتم به اندازهی همهی عمرم تنبیه و تحقیر شدم … به خدا هیچ کس نبود یک بار و فقط یک بار حمایت یا محبتمان کنه یکی پس ازدیگری به نوبت تحقیر و طرد میکردند. تحقیر برای تنبیه شدن در مدرسه به خاطر داشتن دفتر خاطرات، به خاطر نزدن مقتعهی چانهدار، به خاطر بلند خندیدن، به خاطر شبیخون زدن به کیفها و پیدا کردن یک شی اضافی به جز قلم و دفتر…
سرگرمی نبود، اوج نداری و جنگ و فلاکت بود. به خاطر شهید شدن پسرها و رفتن به سربازی، ما دخترها خفقان داشتیم. رسیدیم به دبیرستان، اونجا هم آسمان همین رنگی بود. سیاهترین برگ این رنگ برای روزهایی بود که معاون مدرسهات هم از خانوادهات بود (همسربرادرم). این قرابت فامیلی باعث میشد که حلقهی جوانی کردن و شور و سرمستیات تنگتر شود. این خانم معاون با مدیر پنجاه سالهی دوشیزهاش صبح اگر کسی تو کتانیاش جوراب سفید داشت حسابت رو حواله میکرد به کرام الکاتبین. اگر با معلمای مردت تو کلاس میخندیدی فرداش توبیخ و دوباره احضار خانواده… خیلی از دخترها برای فرار از این اسارت ازدواج کردند. اونا نمیدونستند که فقط زندانبان تغییر میکنه، وگرنه اسارت، اسارته. سرنوشت دخترایی امثال من که برو روی زیبایی نداشتند و خواستگاری هم براشون نبود و دائم زیرسرکوفت خانواده که چرا خواستگار نیست و… رو بخوام تعریف کنم… مثنوی هفتاد من هست.
همچنین بخوانید: برای اولین بار از مرگ کودکی خوشحال میشوم
روزهای دبیرستان گذشت. بعد از سپری کردن ایام کنکور در دانشگاه فرهنگیان یا همون تربیت معلم قبول شدم. بعد از جلب رضایت خانواده و پذیرش طوماری سفارش دال اینکه چطور تو شهرغریب بخوام درس بخونم روانه مرکز شدم. اونجا دیگه آسمونش حسابی تیره بود. روز اول رئیس خوابگاه با انکیرومنکیر جانبینش کلی برام وعظ و خطابه کرد، قوانینی رو تشریح کرد که اگه دخترهای الانه بشنوند پس میافتند و برای همیشه درس و تحصیل رو فراموش میکنند. قوانینی مثل اینکه با اساتید بگو بخند راه نندازید، برگه عبور بهتون میدیم هفتهای دو ساعت حق بیرون رفتن دارید، هیچ دانشجویی حق پوشیدن دامن رو نداره، هیچ دانشجویی حق پوشیدن جوراب و کتانی سفید و کفش ورنی نداره، هیچ دانشجویی حق بیرون رفتن از خوابگاه و کلاس جز با برگههای امضادار رو نداره، همه بدون استثنا باید درکلاسهای بعدازظهرِ قرآنخوانی تفسیر شرکت کنند، آوردن ضبط صوت و گوش دادن به نوار ممنوعه، اگه خواستید تلویزیون ببینید جز شبهای پنجشنبه که تایم برنامهی «ساعت خوش» مهران مدیری هست به سلف سرویس مرکز اونم ساعت ۸ الی ۱۰مراجعه کنید، هیچ دانشجویی اجازه استفاده از سرویسهای داخل ساختمان رو نداره برای این امر به سرویس بزرگ گوشهی حیاط مرکزکه به روایت دانشجویان (شصت) نام داشت بروید. این دستشویی حداقلش یه ۲۰۰ متر یا شایدم بیشتر از مرکز فاصله داشت. خیلی از دانشجوها موقع رفت و برگشت تو راه در اثر تلقینها و دیدن مناظر عجیب غش میکردند! خیلیها نصف شب به دلیل عادت ماهیانه باید این راه رو در سرما و گرمای حیاط مرکزی طی مسیر میکردند. نوبتی هر دانشجویی باید حمام و سرویسها رو نظافت کنه، نوبتی هردانشجویی باید کمک آشپز باشه، نوبتی هردانشجویی باید خوابگاه و راهروها رو تی بزنه. هرصبح تختها و خوابگاه بررسی میشه و شمارهی تختها روی تابلوی اعلانات زده میشه! حکایت عجیبی بود واقعا برای خود ما که اونجا روزگار سپری میکردیم. همین الانشم باور کردنی نیست. برنامههای نمازجمعه، زیارت اهل قبور و دعاهای سهشنبه و پنجشنبهها برقرار بود. باید اشکت درمیاومد. اگر گریه نمیکردی نگاه غضبآلود عرازشه خوابگاه لهت میکرد!!
از درس، مباحث علمی و تخصصی، تحقیق، پژوهش دانشجویی، موسیقی، تیمهای ورزشی خبری نبود.. از تجهیز خوابگاه به ضبط صوت و نوارخبری نبود.. ازبرنامههای فرهنگی و هنری خبری نبود. ما بودیم یه سیاهی لشگر چادری با حمامهای سرد و برنجهای ساسدار. یادم نمیاد استادی بیاد به ما کتابی معرفی کنه و باسواد بشیم. یادم نمیاد فعالیتی در کتابخانهی مرکز داشته باشیم. اساتید یه مسائلی رو بلغور میکردند که واقعا خندهدار بود.
با قانون هفتهای یک بار بیرون رفتن از سوی اونا و قانونشکنی چندین بار بیرون رفتن از سوی ما! با یک دانشجوی فرهنگیان مرکز پسرانه آشنا شدم. کُرد بود و از اهالی پاوه، مهربان، هنرمند و چشم پاک. روزهای خوبی رو با هم داشتیم. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. اوج خلافمون گرفتن دست همدیگه و رفتن به جاهایی دور از مراکز درسمون بود. سال اول که تموم شد خانواده رو درجریان گذاشتم. با مخالفت سخت و شدید اونا مواجه شدم، البته اگه الان من هم جای اونا بودم راضی نمیشدم، بهشون حق میدادم ولی اونا هیچکدام نمیدونستن که اخلاق و رفتار این پسر با تصورات اونا زمین تا آسمان فرق داره. مشکل عمدهشون سنی بودن وی و ازهمه مهمتر دوری راه بود. ما هم که جوان و پرشور، به هیچ وجه زیر بار نمیرفتیم.
تابستان شد. آخرای ترم با برگزاری مسابقهی علمی مرکز، نفراول شدم! خودم میدونستم که چیزی سرم نمیشه حالا ببین بین اون همه دانشجوی بیسوادتر اول هم شدم. کل ملت میرن مشهدحاجت میگیرن ما که از سفر برگشتیم جشن فارغالتحصیلیمون با نامهی احضار گزینش مزین شد! یک هفته از بازجوییهای سنگین خانواده داشتم جان میدادم، خودم مطمئن بودم که قضیهی دوستی با دانشجوی شهیدرجایی بهانهی احضارم نیست، چون خواستگارم بود خانوادهاش به خونمون اومده بودند همه در جریان بودند. وقتی در روز مقرر با برادرم به هستهی گزینش رفتم، بعد از پذیرایی برادران لنگ و لوچ و خواهران سبیلو از من بدتر کریهالمنظر فهمیدیم که دوستی و همخوابگاهی با دانشجوی سنی باعث شده که احضار بشم.
همچنین بخوانید: سایه تبعیض جنسیتی بر مطالعات اعتیاد زنان
به برادرم گفته بودند عقاید این خانم روی خواهر شما تاثیر گذاشته و ممکنه که مرتد شه و از شیعهگری دست بکشه. ما تو خوابگاه دست ایشون به جای کتاب آنگاه هدایت شدم[۲] و کتاب شبهای پیشاور[۳]، منابع کتب اهل سنت دیدیم! القصه جریمهام مطالعهی کتاب احکام بانوان و تفسیر سورهی نور بود که کل تابستانم رو به فنا داد. تابستان اون سال با دوری از دوست پسرم، کنترل خط خونه، بردنم به دکتر زنان زایمان جهت گرفتن گواهی باکره بودنم و مطالعهی منابع گزینش برایم تلخترین روزها رو رقم زد.
این هفت خوان اسارت رو طی کردم. اول مهر وارد مدرسه شدم. روزهای مدرسه رو براتون بعدا شرح میدم فقط بذارین این قصه ی پرغصهی دوست پسرم رو براتون به سر برسونم. بعد از دوسال رفت و آمد و اصرار من و خانوادهی خواستگارم، پدرم عنوان کرد که مردم الان میگن این دختر رو چطورشده که دادن به راه دور. برای حل این مسئله به خواستگارم گفت شما برای ادامهی تحصیل بیا این شهر زندگی کن یه چند ماهی زندگی کنید بعدِ انتقالی دخترم بگیر و ببر شهر خودتون. اون بنده خدا هم کارشناسیشون رو علیرغم اینکه میتونست هم ملی و هم تو شهرش سپری کنه اومد اینجا و تو دانشگاه آزاد این شهر شروع کرد. حالا که نزدیک شده بودیم اصلا همدیگه رو نمیدیدیم. شهر خیلی کوچک بود و همه همدیگه رو میشناختند. خواستگارم و خودم دیگه خیالمون راحت شده بود که دیگه برای اول مهر عقد میکنیم که کل این کاخ آروزها با فوت پدرم ویران شد. دختری اسیر در دست چهار برادر که دیگه پدری نیست ازش حمایت کند. مادرم که مثل بید ازشون ترس داشت هیچگونه اظهار نظری نمیکرد. خواستگارم بعد از چهلم پدرم رفت و دیگه برای همیشه یاد گرفتیم و فهمیدیم که قصهمون تموم شد.
بعد از فوت پدر… فشار خانواده در ادواجم مزید بر قصهی تنهایی شد. میخواستند به اصطلاح خودشون ارثیه تقسیم کنند و بچهها رو سامان بدن. بعد عقد برادرم، درست یک ماه دیگر پای عقد پسری نشستم که قبل امضای عقدنامه نه صورتش رو دیده بودم و نه صداش رو شنیده بودم! اونم اصراری به این ازدواج نداشت. خانوادهاش صرفا و صرفا و صرفا به خاطر معلم بودنم و ارث بابام منو بهش پیشنهاد داده بودند. زهی خیال باطل، خونهی حاجی گردو زیاده اما با شمارش. بنده خدا از من بدتر چشم و گوش بسته و بی تجربه اومد وارد گود زندگی و خانوادهی پر از چالش من. مردی با احساس هنرمند، خانواده دوست و باسواد و درک بالا، فقط از سر بد ماجرای نداری خانواده و بیخیالی و بیتفاوتی پدر مادرش از تحصیل دانشگاه محروم و درکارخانهای که پدرش اونجا بازنشست شده بود مشغول بود.
دوران نامزدی جسته گریختهای را که بیشتر همنشینیهاش با شرح دلتنگی و روزهای حسرت خوردهی طرفین با اشکها و لبخندها بود طی کردیم. یادمه اولین باری که باهم رفتیم بیرون و بیوقت ساعت ۱۰ برگشتیم خونهشون، برادر کوچیکم اومد و پیغام رسوند از برادر بزرگم که سریع خودت رو برسون خونه. وقتی برگشتم خدا میدونه چقدر زیر بار سرکوفت و فشار موندم که چرا رفتی و نباید بری و الان خانوادهاش میگن دختره سبکه و ممکنه پسره کارخرابی کنه… از طرفی فردای اون روز با درام خودساختهی جاریم که بله من دیشب خواب دیدم که تو و نامزدت در بستری از خون بودید، ما آبرو داریم حواستون باشه خدای ناکرده کار دست خودتون ندین (چالش زن علیه زن)… از اون روز متوجه شدم کجای کار هستم تا اینکه روز عروسی مون شد.
باور کنید از مادر گرفته تا اطرافیان هیچ کسی چیزی در مورد زندگی و همسرداری و مسائل زناشویی به من نگفته بود. من درکمال ناباوری دیدم که ننه قمرهای فامیل دو تاخ انم رو هم با من روانهی خونهی همسرم کردند. ما خوشبختانه یا بدبختانه از سر نداری خانوادهی همسرم باید اجارهنشینی میکردیم. فکرش رو بکن! پدرشوهرم اصرار داشت که پسرم باید تو خانهی خودم داماد بشه. فکرش رو بکن! تو اتاقی که میهمان خورده و رفته و هنوز زیر فرشش پر برنج و آشغاله، لحاف تشک بخت ما رو ردیف کرده بودند با دو ناظر تخصصی (دراصطلاح محلی یینگی) برای تعیین صحت پارچهی خونی و باکره بودنم! شاید شما بگین چقدر شما ظلمپذیر بودید، باور کنید تمام این ماجراهای عجیب، اون موقع در محیط شهرستانی و خانوادهی سنتی و متحجر از دم موجه حساب میشد.
وقتی وارد کارزار اثبات باکرگی شدم واقعا چیزی نمیدانستم، همسرم از من بدتر. در دوران نامزدی کاری نکرده بودیم و ممارستی رخ نداده بود! با اعتراض و انکار من و اصرار خانمهای ارزیاب و فشار جاری و مادرشوهر وارد عمل شدیم. واقعا از پس کار بر نیومدیم. همسرم از من بیشتر دچار ترس و استرس بود. کلی اعتراض کردیم کسی گوش نداد. همسرم برای اینکه آبروش نره میگفت اجازه بدین من راضیش میکنم، جاریام گفت با سگک کمربند تهدیدش کن تا تن بده! تلخترین لحظات یک دختر بیپناه و بیدفاع در بین خالهخان باجیهای ارزیاب رو تصور کنید. تا ساعتها بلاخره دستمال رو تحویل دادیم. مراسم هیپالا، پامالا، تامالا و هورای (درخت انجیر معابد احمد محمود) و تغسیل و تطهیر، در یه تشت مسی با یه پارچهی سفید از سوی مادبزرگ داماد انجام شد. واقعا چی مونده بود از من. الان که میبینم چقدر از حماقت و ظلمپذیری خودم خندم میگیره. اون دو خانم ارزیاب بعد از بررسیهای تخصصی و تشخیص خون باکرگی، با حوله و دستمال گندزده رفتند تا از مادرم کله قند و انعامشون رو بگیرن. ما ماندیم با یک سکس بدون لذت و تا روزهای دیگری که تجربهی همخوابی رو از هم سلب کردیم… حالم خوب نبود.
برادرهام پولدار بودند. ارث پدری رو بالاکشیده بودند. اما به خاطر آبرویشان و راحت بودن خیالشان از طرف من، ما رو مجبور کردند به خاطر شبکاریهای همسرم در منزل پیرزنی بدون حمام و سرویس مشترک در حیاط اجارهنشین شویم. پیرزنی رنجدیده، خسیس و سلطهطلب که میخواست بدون اجازهی ایشون آب نخوریم. حکایت رو طولانی نکنم، اونجا هم از ترس ایشون و دیوار سی سانتی حایل تا روزها و ماهها نتونستیم از باهم بودنمان کام بگیریم. تا اینکه دیدم حامله شدهام و … باقی ماجرا…
از مدرسه و کاربگم. مدیری داشتیم به غایت مداخلهگر. خاصیت مدارس استثنایی اینه که همکارا سازماندهی ندارند. تاپایان بازنشستگی باید در تنها مدرسهی شهرت خدمت کنی. این مدیر روزهایی بند میکرد یا به لجبازی و تخریب یا مزاحمت و دلدادگی. گاهی با یک همکار و روزی همکار دیگر. با معاونین خودش در حداکثر ممکن لجبازی میکرد. خودش هرکاری دلش می خواست می کرد ولی معاون رو مجاب می کردکه باید به همکارامرو نهی کنی.. خودم 5 سال معاونش بودم ازسربی تجربگی و نداشتن اعتماد به نفس هیچ مخالفتی با برنامه هاش نمی کردم هروقت هم خودسر عمل می کردم با بایکوت کردنم و کارمضاعف آزار می داد..یادمه به معلمی تازه کاری که خارج از شهر به مدرسه ی ما مامورشده بودبند کرده بود ..ما حتی تصور هم نمی کردیم که ایشون به این معلم چشم داشتند از انجایی که این مدارس دارای مشاور نیمه وقت هست این معلم از مشاور استعانت کرده بود مسئله رو باایشون درمیان گذاشته بود ..یک روز صبخ دیدم تمام پنجره و درهای ورودی کلاس درس این معلم روزنامه چسبانده شده بود بعدها متوجه شدیم که مشاور از سر مزاحمت های مدیرمدرسه برای این معلم دیوار دفاعی نصب کرده بودند!!بعداز اون تاسالها که ایشون مدیربودند به صورت ادواری و رندومیک تک تک معلمان را با لجبازی و دلداگی مورد عنایت شان قرار می دادند..خدارو شکر بعد سالها ایشون عزل و بعدها بازهم درکسوت معلمی بازهم با یکی ازبانوان بیوه ی مدرسه به صورت تعاملی و موافقت طرفین کلی داستان عشقی از کادو دادن وگرفتن درسرویس بهداشتی مدرسه و اردوهای همکاری ردیف کردو سالها با ایشون روزگار سپری کرد بعدها با مخالفت شدید فرزندان وهمسرش به این ارتباط به ظاهر خاتمه داد وبازنشست شدند !واین روزها درفضای مجازی پیوندی مستحکمتر براشون ایجاد شده …
همچنین بخوانید: پداگوژی یادنگاری: روایتهای جنسیتی از خشونت و بقا
و اما شاگردامون. روال تحصیل در آموزش و پرورش استثنایی طوری هست که دانشآموزان در بسیاری از گروهها و گرایشهای معلولیت جز کم نابینا و کم ناشنوا برخلاف سن تقویمی و با در نظرگرفتن سن هوشی، از شهر مورد نظر و بخشها و روستاهای تابعه میتوانند در پایههای درسی مستقر شده و در یک پایهی مختلط تا حداکثر هفت و حداقل دونفر، تا چهارسال توقف داشته باشند. با این توضیحات دریافت کنید که تا سالها معلمان ثابت و شاگردان هم ثابت درکلاسهای درس تحصیل میکنند. این سکون و درجا زدگی تحصیل در مدرسهای خاص باعث میشود که این گروههای معلول گاهی از سوی معلمان و بیشتر مواقع باهم و از سوی رانندههای سرویس مدارس مورد خشونتها و پالسهای جنسی قرار بگیرند. در مدارس استثنایی خصوصا نیروهای خدماتی از پسران و دخترانی که دارای سن تقویمی بالا و هوشبهر پایین هستند بهرههای زیادی ببرند. بچههای معلول و مشکلدار سطح بالا از این آسیبها تقریبا مصون هستند اما دانشآموزان ناشنوا و نابینا در معرض آسیبهای زیادی از آزارهای جنسی قرار میگیرند. کلاسهای درس مختلط و زنگ تفریح و ورزش مختلط باعث میشد که پیوندهای عاطفی زیادی بین این دانشآموزان ایجاد شود. طبیعی است که در مکانهایی مثل دستشویی و صندلیهای سرویس؛ اتاقهای کاردرمانی، گفتاردرمانی و تربیت شنوایی مورد سواستفادههای جنسی زیادی از سوی یکدیگر، نیروهای خدماتی و رانندگان سرویس مدارس قرار بگیرند.
معلمان استثنایی به لحاظ سختی شغل و استمرار در همکار بودنشان در یک مدرسهی ثابت، باهم صمیمی و اهل بگو بخند خصوصا در یک شهر کوچک میشوند. یادم هست رانندهی سرویس مدرسهمون پیش شاگردای کمتوان و کمشنوای مدرسهمون گفته بودند که معلمهای شما خراب هستند! خیلی میخندند و با من زیاد حرف میزنند. این دست رفتارهای خشونتآمیز درمیان اکثر مردان خصوصا اولیایی که مکرر برای تردد فرزند معلولشان به مدرسه مراجعه میکنند بسیار دیده میشود. اما من که تجربهی آموزش و پرورش عادی رو هم دارم معلمان زیادی رو دیدم که برای پذیرش از سوی موسسین مراکز غیر انتفاعی تن به هر مسئولیتی و بخشنامهای میدهند.
بسیاری از موسسین مهد کودک و پیشدبستانی تا حداکثر یک سال به بهانهی کارورزی از دختران متقاضی کار بهرهکشی کرده و بعدها به بهانههای متفاوت از جمله عدم جذب حداکثری کودک در کلاس و عدم رضایت از کار این دختران با آنها فسخ قرارداد کرده و مخاطبین جدیدتری جذب میکنند و این دور تسلسل رو ادامه میدهند. مدیران مدارس زیادی رو سراغ دارم برای ابقای سمت و یا گرفتن پست جدید از مناطق و ادرات استان، یا ضد زن عمل کرده و یا باکولی دادن بیش از حد انتظار اجازه نمیدهند چارچوبهای قانونی رو معلمان در محیطهای یادگیری و یاددهی اعمال کنند.
مدیران مدارس برای خوش رقصی برای روسای ادارات، همکاران رو وادار به فعالیتهای غیرقانونی میکنند. روسا و کارشناسان مناطق گاهی با مدیران و گاهی با همکاران وارد قراردادهای غیر عرف از جمله ارتباط تلفنی، حضور بیوقت در مدارس و محل کار یا جلسات انفرادی، میشوند.
و اما حکایت این روزهای موسسههای کنکور و مشاوره های انفرادی دانشآموزان آمادهی کنکور. موردی رو دریافتم که دختران برای مشاورههای تخصصی با صحنهی کشیدن شلوار و دیدن الت جنسی مشاور مواجه و از ترسشان دم نمیزدند. اساتید با دانشآموزان خصوصا دخترهای جوان در سرکلاس معاشقه مناظرههای شیطنتآمیزی رو دارند که خود دانشآموزان از این نگاههای سنگین متوجه نمیشوند. من خودم زمان دانشجویی دورهی کارشناسی درست زمانی که سر دختر اولم حامله بودم نتونسته بودم در سر کلاسهای استاد ادبیات حضور داشته باشم. وقتی در اتاق اساتید از ایشون عذرم رو خواستن گفتند که مساعدت میکنند به شرطی که همراهش باشم. بعد که به ایشون گفتم من حاملهام، گفتند من عطش با تو بودن رو از زمان کلاس درس داشتم الان مهیا شده حیف که کم شانسی آوردم. و سر آخر با فشردن دستم با حرارت بالا رضایت دادند. و غائله برای من ختم شد..!
اون روزهای من گذشت… ولی من معتقدم نگاه سکسی و آزارهای جنسی از سوی مردان در هیچ دوره و زمانی از بین نرفته، فقط شکل ماجرا تغییر پیدا کرده. دهههای شصت و هفتاد، خطر آزارهای جنسی نسبت به الان خیلی کمتر بود. متاسفانه در حال حاضر مشکلات عدیده برسر راه دختران و زنان بیشتر شده. من و دخترم کارهای ستادی و سیاسی زیادی انجام میدیم، کارخبری رو گاهی مواقع پوشش میدیم، از ملا، تحصیل کرده، سمت بالا و پایین … استاندار و فرماندار، مدیر کل و مدیر منطقه… از هر قشری از هر شخصیتی، رفتارهای آزارگریانهی جنسی رو از راههایی مثل فوروارد کردن مطالب، تحسینهای الکی، نگاههای هیز، متلکهای روزمره، همه و همه رو دریافت کردیم. منتهی به دلیل رفتارهای قرص و محکممان تا به حال مشکلی برامون پیش نیومده. من خودم سالهاست در فضای مجازی فعالیت دارم به جز مواردی استثنا مشکلی برام پیش نیومده.
نمیدانم این قصهی پرغصه رو به کجا ببرم و چگونه دلنوشتهام رو خاتمه بدم. امیدوارم با طرح و پایان دادن این مطلب توانسته باشم گرهی از گرههای کور جنسیتی سرزمینم رو بازکرده باشم.
پینوشت:
[۱] اشاره به شخصیتهای رمان سمفونی مردگان اثر عباس معروفی.
[۲] آنگاه هدایت شدم ترجمه فارسی کتاب «ثُمَّ اهْتَدَیتُ» نوشته محمد تیجانی سماوی که ماجرای تغییر مذهب خود از اهل سنت به شیعه را نوشته است.
[۳] شبهای پیشاور کتابی به زبان فارسی حاوی مناظرات سلطان الواعظین شیرازی (۱۲۷۵-۱۳۵۰ش)، با علمای اهل سنت است.