سرپرستان اغلب از کارگران زن بیشتر کار میکشیدند خصوصا مواقعی که به دلیل انباشت تولید و یا اختلال در خط تولید و یا کارگر ناکافی کارها رویهم انباشته میشد. در این مواقع، اکثرا کارگرهای مرد را میفرستاند و کارگران زن را وادار به یک یا چندساعتی اضافهکار میکردند.
یکی از مهمترین و رنجآورترین و بزرگترین مشکلاتی که ما آنجا داشتیم تکنولوژی فرسوده و دستگاههای خراب شرکت بود که بار همهی عقبماندگی تکنولوژی شرکت را بر کول کارگران میگذاشت.
بیدارزنی: آبان ۹۴ بود. دوستی که از قبل برای کار سراغش رفته بودم به من زنگ زد تا برای کار در قسمت کارگری به یک شرکت تولید صنایع غذایی وارد شوم. از این خبر خیلی خوشحال بودم. خوشحال از اینکه توانستم کاری را بیابم که بتوان روی درآمدش حساب کرد. میگفت مبلغ پرداختیاش هفتصد تا هفتصد و پنجاه هزار تومان است که در برابر دستمزدهای دویست سیصد هزار تومانی سایر موسسات و شرکتها رقم بهتری به نظر میرسید. حداقل میتوانست من را که در باتلاقی از مشکلات اقتصادی فرو رفته بودم از مرگ حتمی نجات دهد. میدانستم که خانوادهام بهشدت با این کار مخالفاند: ۱۲ ساعت کار سرپایی و مداوم که شیفت شب هم داشت.
خودم را آماده کرده بودم تا در برابر مخالفتها محکم بایستم. دیگر نمیتوانستم بیپولی را تحمل کنم. شرایط هرچقدر هم که دشوار بود باید تحمل میکردم. مدتهای طولانی بود که همسرم تحت فشار نیروهای امنیتی کارش را از دست داده بود و درآمد مختصری که از فروشندگی در یک مغازهی کوچک داشتیم کفاف زندگیمان را نمیداد. باید شرایط را تغییر میدادم. خسته بودم، خسته از دشواریهای زندگی. میدانستم که اگر این کار را قبول کنم دیگر نمیتوانم برای فرزندم مادری کنم و بهنوعی از دستش میدادم. اما من انتخابم را کرده بودم. فرزندم را به مادرم سپردم تا او برایش مادری کند.
روز اول ورودم به شرکت، مهندس ناظر کنترل کیفیت تنها چیزی که به من گفت این بود: حق ندارم آرایش کنم. موهایم نباید بیرون باشد و حق ندارم با کسی خصوصا با آقایان صحبت کنم.
سرعت دستگاهها بسیار زیاد بود و من نمیتوانستم خودم را با سرعت ماشین هماهنگ کنم
شروع به کار کردم میدانستم که به هیچ عنوان نباید ساعت را نگاه کنم تا حرکت سنگین عقربههای ساعت جهنمی برایم نشود. از همان روز اول سعی کردم زمان را نادیده بگیرم! محیط کار پر از سروصداهای آزاردهنده بود و گوشهای من به این شدت صداها عادت نداشتند. از طرفی گرمای کشنده تمام تنم را یکپارچه خیس عرق کرده بود. لباسهایم خیس آب بودند. یکپارچه عرق میکردم و مدام صورتم را پاک میکردم. با خودم عهد بسته بودم که هرچقدر شرایط دشوار باشد تحمل کنم و به کسی چیزی نگویم تا مبادا خللی در ارادهام ایجاد کنند. تحمل آن گرمای طاقتفرسا که همچون کورهای داغ به نظر میرسید، دشوار میآمد. ما در ماه دوم فصل پاییز بودیم و مدام در این فکر بودم که تابستانها چگونه است؟! تنها یک چیز به نظرم میرسید: «عادت» شاید زمان گرهگشا باشد.
از همان وهلهی اول سعی کردم همهی کارها را بهدقت یاد بگیرم. سرعت دستگاهها بسیار زیاد بود و من نمیتوانستم خودم را با سرعت ماشین هماهنگ کنم. کارگرهای دیگر مدام تأکید میکردند که نباید هیچ بستهبندی روی زمین بماند و باید سرعتم را زیاد کنم. اما سرعت دستگاهها بسیار بالا بود و بهسختی میتوانستم خودم را هماهنگ کنم. تمام نیروی خودم را به کار میگرفتم تا عقب نمانم. این وضعیت فشار زیادی را به من میآورد اما تمام تلاشم را میکردم. نمیخواستم ضعیف نشان داده شوم.
کارگرها را میدیدم که تاچشم مهندسها را دور میدیدند شروع به صحبت با یکدیگر میکردند. حین گفتوگوهایشان متوجه شدم که اکثرا سابقهی کاریشان پایین است: سه ماه، هفت ماه و یک سال. ولی بعدها متوجه شدم که اکثریت قریب بهاتفاق کارگران سابقهای زیر سه سال دارند. البته آقایان بعضا (خیلی کم) سابقههای طولانیتری هم داشتند. آنها به من میگفتند که اولین حقوقم بسیار ناچیز است ولی ماههای دیگر بهتدریج افزوده میشود تا شش ماه بیمه نمیشوم و در این مدت حقوقم کم است ولی بعد از آن به سقف یک میلیون هم میرسد. یکی از آنها گفته بود که اولین حقوقش سیصد هزار تومان بوده است و آنهایی که بیشتر از سه ماه کار کرده بودند تا هشتصد هزار تومان هم رسیده بود.
روز اول کاری برای من بسیار سخت بود. پاهای من که به دوازده ساعت ایستادن بیوقفه عادت نداشتند امانم را بریده بودند. مدام این پا و آن پا میکردم و خستگی و سنگینی پاها را به یکدیگر حواله میدادم. وقتی به خانه رسیده بودم ساعت هشت شب بود من از فرط خستگی زیاد خیلی زود خوابیدم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم کف پاهایم بهشدت ورم کرده بود و من نمیتوانستم راه بروم. باید سر کار میرفتم. به هر ترتیب خودم را سر کار رساندم بعد از چندساعتی پا دردم کمی قابلتحملتر شده بود. در تمام مدت دو سال و اندی که در شرکت کار میکردم. این وضعیت هر روزم بود.
ساعت استراحت کارگران مرد هم کنترل میشد اما نه بهاندازهی کارگران زن
ساعت دوازده هر روز که میشد وقت ناهار بود و ما نیم ساعت وقت داشتیم که غذا بخوریم. در آشپزخانهی کارخانه به کارگران غذا میدادند و همهی کارگرها تندتند غذا میخوردند تا فقط چند دقیقهای در رختکن استراحت کنند. رختکن ما اتاق تاریک و نموری بود که پنجرههایش با رنگ پوشیده شده بود و پردهای کثیف به آن آویزان بود. کثافت از در و دیوار آن میبارید. هرگز دوست نداشتم آنجا دراز بکشم ولی آنقدر خسته بودم که به روی خودم نمیآوردم. سعی میکردم کف اتاق که پر از سوسک بود و در و دیوارهای کثیف آن را نگاه نکنم.
کارگرها سری به سری میآمدند و میرفتند و هرکس میدانست که چه زمانی آمده است و چه زمانی باید برود. هر روز کارگرها سر ساعت رختکن و ساعت سالن تولید با یکدیگر چانه میزدن. یکی میگفت ساعت دو سه دقیقه جلوتر از سالن تولید است، یکی میگفت که هماهنگ است، آخر سرهم بعضیها زودتر میرفتند که مشکلی برایشان پیش نیاید. ساعتهای ورود و خروج کارگران در دفتری یادداشت میشد و اگر کارگری تنها دو سه دقیقه تاخیر داشت فورا مواخذه میشد. (ساعت استراحت کارگران مرد هم کنترل میشد اما نه بهاندازهی کارگران زن چون کارگران زن سرشیفت داشتند که باید این ساعتها را یادداشت میکرد.)
روزها ساعت سه ونیم، چهار عصر که میشد از فرط خستگی، درد کمر، درد پشت زانوها و ساقهای پا کلافه میشدم. آرزو داشتم تنها چند دقیقهای بنشینم؛ اما این کار ممنوع بود و هیچکس حق نشستن را نداشت. حتی اگر کاری هم نداشتیم؛ مثلا اگر دستگاه خراب میشد و یا اینکه به خاطر توقفهای زمانبندی شدهی چند دقیقهای چرخهی تولید کاری برای انجام دادن نبود بازهم باید با جارو زدن خودمان را مشغول نشان میدادیم.
هیچکس حق استراحت نداشت حتی چند دقیقهی کوتاه! و دوربینها مدام در حال چک کردن کارگرها بودند و اگر سرپرستی و یا مهندس تولیدی کارگری را در حال استراحت میدید جریمهاش میکرد. و ما کارگرها همیشه در حسرت چند دقیقه استراحت بودیم. و من چه زود از کارگرهای دیگر یاد گرفتم که هر روز یا یک روز در میان از مسکن استفاده کنم. و معمولا کارگرها همیشه یک خورجین مسکن همراه خودشان داشتند و به همدیگر میدادند.
همچنین بخوانید: اقتصاد سیاسی اشتغال زنان (مشاغل غیررسمی و مجموع بیثباتکاران)
زندگیمان دور یک مدار بستهای میچرخید که راه خروجی نداشت
سالن تولید قانونهای مشخصی داشت: هیچکس حق خوردن و آشامیدن آب را نداشت و یا اینکه هیچکس مطلقا حق صحبت کردن با دیگری را نداشت. علیالخصوص گفتوگوی میان خانمها و آقایان غدغن بود و جرمی نابخشودنی. این قانونها برای ما که آنجا کار فیزیکی میکردیم بسیار عذابآور بود و تحملناپذیر بود. در سالن تولید با آن گرمای کشندهاش که بهطور طبیعی ده درجه از دمای محیط بالاتر بود نمیتوانستیم بهراحتی آب بنوشیم و یا اینکه لقمهای غذا بخوریم. بارها شده بود که کارگران صرفا به خاطر خوردن یک لقمه نان یا خوردن میوه جریمه شده بودند.
کار ما که کاری صرفا جسمی بود، ساعتها ذهنمان را آزاد میگذاشت. این وضع یکی از دشوارترین قسمتهای کاریمان بود و ما نمیدانستیم چطور درحالیکه حق حرف زدن با یکدیگر را نداریم زمان را سپری کنیم. هرچقدر هم که به موضوعات متفاوت و متنوع هم که فکر میکردی بازهم زمان اضافی داشتی که موضوعی برای فکر کردن نداشته باشی. این مسئله خصوصا آنجا که کارها تکرار مکررات بود عقربههای ساعت را چون پتک بر سرمان میکوفت.
برخلاف تصور رایج آنچه این قبیل کارها را دشوار میسازد نه خستگیهای صرفا ناشی از انجام کاری فیزیکی بلکه خستگیهای ذهنی ملال آوریست که در اثر انجام کاری یکنواخت و مدام تکراری و بدون هیچگونه درگیری فکری صورت میگیرد. این خستگیهای ذهنی که به کمردرد و پادرد میرسید یک حس یاس و ناامیدی و سرخوردگی آزاردهندهای میداد. خصوصا که روزها میگذشتند و بیوقفه کار میکردیم. میشد روزهایی که چهل و پنج روز مداوم کار میکردیم بدون برخورداری از هیچگونه تعطیلی و یا مرخصی. زندگی برای ما دوقسمتی شده بود: کار و خواب. مواقعی هم که تعطیل بودیم آنقدر خسته بودیم که تفریحات چندان لذتی نداشتند. انگار زندگیمان دور یک مدار بستهای میچرخید که راه خروجی نداشت. روزهای متوالی میشد که رنگ روشنایی روز را نمیدیدیم. شبها میرفتیم و شبها میآمدیم (زمستان) اکثر کارگرها کمبود شدید ویتامین دی داشتند و وقتی کارشان به دارو و درمان میرسید متوجه میشدند.
اکثر مواقع این کارگران زن بودند که دچار حادثه میشدند
شبکاریها یکی از سختترین و دشوارترین تجربههای کاریم بود. از یک طرف ساعتهای طولانی شب بیداری و از طرف دیگر دوری از خانواده. نمیتوانستم هضم کنم چرا باید این ساعت شب سر کار باشم. چرا نباید کنار همسر و فرزندم باشم. بدترین قسمت شبکاریها خداحافظی با مانی بود. فرزندم که فقط چهار سالش بود نمیفهمید که چرا شبها باید کار کنم و نمیتوانستم بفهمانمش که چرا موقع خواب کنارش نیستم. صدای جیغش، گریههایش و التماسهایش آتش به جانم میزد.
بدترین شبِ شیفت شب همان شب اولش بود: بیخوابیها، کلافگیها و چهرههای غمگین و افسرده کارگران فضا را سنگین میکرد. بعضا کارگران را میدیدی که در زمزمههای زیر لبی اشک میریختند به یاد خانوادههایی که در کنارشان نبودند. این شرایط بهخصوص برای کارگران زن بسیار دردناک بود. افسردگی در شیفتهای شب از سر و رویشان میبارید. با اینکه شبکاریها مهندسان نبودند و ما میتوانستیم راحتتر صحبت کنیم اما کسی دل و دماغ صحبت کردن نداشت.
شبکاریها برای کارگران خصوصا آنهایی که نمیتوانستند روز را بخوابند بسیار خطرناک بود. خطر اینکه دستهایشان در اثر خوابآلودگی و کمتوجهی وارد دستگاه شود. معمولا شبکاریها این اتفاق زیاد میافتاد. صدای فریادهای کارگری که انگشتانش را ازدستداده بود تا ساعتها در مغز میپیچید. یکبار این اتفاق برای یکی از همکاران صمیمیام افتاده بود. او را به بیمارستان خصوصی منتقل کردند قرار بود فورا وارد اتاق عمل شود از شرکت تماس گرفته شده بود که باید حتما به بیمارستان دولتی منتقل شود. واو مجبور به ترک اتاق عمل شده بود. گفته میشد که هزینههای درمان را شرکت پرداخت میکند ولی همکارم میگفت که بعدها که مستندات درمان را که برای گرفتن حق بیمه ارائه کرده بود تقریبا اکثرا آنها به بهانهی اینکه تحت پوشش بیمه نیست رد شده بود.
شبکاریها برای ما کارگران زن بسیار دشوارتر از مردان بود چون هم مجبور بودیم شبها تا صبح کار کنیم وهم روزها به کار خانه و پختوپز و نظافت منزل و پیشآمدهای وقت وبی وقت زندگی بپردازیم. بیخوابیها کلافهمان میکرد و خوابهای منقطع و ناقص و ناآرام روز نمیتوانست نیازمان برای شببیداریها را تامین کند. اکثر مواقع این کارگران زن بودند که دچار حادثه میشدند. و آنوقتهایی که شیفتهای شب به مدت سه الی چهار هفته ادامه مییافت صدای کارگران درمیآمد. اما برای شرکت زمانی که تولید داشت هیچچیز مهم نبود نه صدای اعتراض کارگران و نه افزایش حوادث و آسیبدیدگیها. و آنهایی که اعتراض داشتند راه خروج را نشانشان میدادند.
همچنین بخوانید: زنان کارگر، دستمزد و حقوق نابرابر
ما همیشه نگران بودیم: مبادا اخراجمان کنند مبادا به مرخصیهای اجباری برویم
شرکت وقتی تولید داشت هفتههای متوالی کارگران را بیوقفه وادار به کار میکرد و زمانی که تولید نداشت و یا آهنگ تولید کاهش مییافت دستهدسته کارگران را به مرخصیهای اجباری طولانیمدت بدون حقوق میفرستاد. و یا اینکه اخراج دستهجمعی کارگرها شروع میشد. ما همیشه نگران بودیم: نگران اینکه مبادا اخراجمان کنند مبادا به مرخصیهای اجباری برویم و مبادا جریمه شویم. در موسم کاهش تولید جریمهها شروع میشدند و کارگرها را به بهانههای واهی جریمه میکردند. جریمههای بعضا سنگین. و از کارگرها آنها که مورد غضب سرپرستان بودند یا در لیست جریمهشدگان قرار میگرفتند و یا در لیست اخراجیها و یا در لیست مرخصیهای اجباری. و سرپرستان همیشه از این سه لیست برای تصفیهحساب شخصیشان استفاده میکردند.
سرپرستان، این میرغضبهای سالن تولید، چون دیکتاتورهایی قدرتمند حکمرانی میکردند. و امپراطوریشان همان سالن کوچک تولید بود. دیکتاتورهایی بزرگ در سرزمینی کوچک، با وجدانهایی خوابزده و چشمانی فروبسته بر رنج دهها کارگر زحمتکش از هیچ فرصتی برای آزار رساندن به کارگران دریغ نمیکردند. لذت فرمانرواییشان را میتوانستی بهوضوح در تاروپود عوارض و جوارحشان ببینی. قلدرانی زورمند که تنها به اشارتی کارگری را از نان شب محروم میکردند.
روزها بهتوالی و تکرار میگذشتند و ما هیچچیز از زندگی نمیفهمیدیم. نه فرصتی بود برای تفریح بود و نه رمقی برای بهرهگیری از لذایذ زندگی. گرفتن مرخصی هم کاری بسیار دشوار بود. اغلب نیروی کار کم بود و مرخصی نمیدادند. نه اینکه متقاضی برای کار نباشد، لیست متقاضیان کار سه دفتر را پر میکرد، بلکه سیاست شرکت بهرهگیری از حداکثر توان نیروی کار بود و ما همیشه سر مرخصیهایمان مشکل داشتیم. مواقعی هم که مشکل کمتر بود، سرپرستان تفریحوار به هرکس دوست داشتند مرخصی میدادند و به هرکس که دوست نداشتند نمیدادند. کارگران اغلب ملعبهی دست سرپرستان بودند. این وضعیت گاهی تا آنجا پیش میرفت که کارگرها سر مرخصیهایشان با یکدیگر دعوا میگرفتند.
کارگرهایی که سرعت لازم را نداشتند در موسم کاهش تولید اخراج میشدند
مشکل کمبود نیروی کار روی کار ما هم اثر میگذاشت و ما مجبور بودیم تماموقت و با حداکثر توان کارکنیم تا خودمان را با سرعت ماشینها هماهنگ کنیم. کارگرهایی که سرعت لازم را نداشتند در موسم کاهش تولید اخراج میشدند. کارگران میبایست بهمثابهی پایانهی هر ماشین تولید عمل میکردند و اگر بستهبندیها جمع میشدند سرپرستان با بدترین توهینها و دشنامها و الفاظ رکیک کارگران را تحقیر میکردند.
یکی از مشکلاتی که آنجا داشتیم زمان به سرویس رفتن بود. صبحها فقط یکبار و عصرها هم فقط یکبار حق داشتیم به مدت پنج دقیقه سرویس برویم. و سرشیفت که تنها زمان به سرویس رفتن کارگران زن را یادداشت میکرد اگر کارگری را میدید که بیشتر از زمان تعیینشده کارش طول میکشید فورا مواخذه میکرد. این تایم بندی برای کارگران مرد با شدت بسیار کمتری اعمال میشد درنتیجه آنها بیشتر میتوانستند برای استراحت وقت بقاپند. بعضیاوقات که حجم کار سنگین بود از همان پنج دقیقه هم محروم میشدیم.
تابستانها که هوا گرم بود فرصت بیشتری برای سرویس رفتن به کارگرها میدادند. تابستانها که هوا داغ بود، مشت مشت عرق میریختیم و کارگرهایی که به سرویس میرفتند سطل سطل روی خودشان آب میریختند اما انگار چندان توفیری نداشت و فقط برای چنددقیقهای خنکشان میکرد و لباسهایشان در آن کورهی داغ سالن تولید بهسرعت خشک میشد. شرکت هیچ سیستم خنککنندهای نداشت و تعبیه هوا همان هواکشهای معمولی و پنجرههای باز ساختمان بودند. و بعضیاوقات پیش میآمد که کارگرها به دلیل گرمازدگی از حال میرفتند.
سال دومی که آنجا کار میکردم ماهیانه یک میلیون و صد هزار تومان میگرفتم آنهم پس از یک سال. مبلغ پرداختی بستگی به سابقهی کار و البته خیلی چیزهایی که ما هیچ اطلاعی از آن نداشتیم داشت. بهطوریکه ما نمیدانستیم چرا حقوقمان در دو ماه متوالی با کاری ثابت چرا یکبار کم و چرا یکبار بیشتر است؟! و یا اینکه چرا شش ماه دوم سال حقوقمان بسیار کمتر از شش ماه اول سال است؟! بعضی کارگرها میگفتند چون شش ماه دوم سیروزه هست کمتر میشود. بعضی دیگر هم میگفتند به خاطر سنوات و پاداشهای آخر سال از شش ماه دوم حقوقمان را کمتر میکنند.
بار تکنولوژی فرسوده و دستگاههای خراب شرکت بر کول کارگران
با کارگران زن معمولا تبعیضآمیز رفتار میشد. زنها از یک چیزهایی همیشه محروم بودند. بخشی از این تبعیضها را که به آن اشاره کردم. گفته میشد شرکت ما تنها شرکتی است که کارگران زن مطلقه را پذیرش میکند و سایر شرکتها از پذیرش آنها سر باز میزنند. احتمالا شاید هم به همین خاطر بود که کارگران زن شرکت ما اغلب مطلقه بودند. زنان مطلقه خیلی تحت کنترل بودند. معمولا بهسختی میتوانستند مرخصی بگیرند. رفتار آنها کنترل میشد و آنهایی که با کارگران مرد سر و سری داشتند پس از مدتی اخراج میشدند.
سیاست شرکت در مورد کارگران زن و مرد خاطی یک بام و دوهوا بود. معمولا کارگر مردی را به خاطر رابطهی خاصش با یک کارگر زن توبیخ نمیکردند اما کارگر زن را حتما یا اخراج میکردند (خصوصا در موسم کاهش تولید) و یا محل کارش که با آن خو گرفته بود تغییر میدانند. اصولا برای یک کارگر خیلی مهم است که کجا کار میکند چون غلق دستگاهها و نوع کارکردشان با هم فرق میکند و این تغییر محل کار برای یک کارگر خیلی آزاردهنده است.
درمجموع شرکت همیشه در حریم خصوصی کارگرها دخالت میکرد. حتی مواقعی پیش میآمد که کارگر مردی، زنی را آزار میداد و وقتی زن کارگر به مدیران شکایت میکرد باز این کارگر زن بود که محل کارش تغییر میکرد. در مورد غیبتها هم همینگونه بود با غیبت زنها با سختگیری بیشتری برخورد میشد.
سرپرستان اغلب از کارگران زن بیشتر کار میکشیدند خصوصا مواقعی که به دلیل انباشت تولید و یا اختلال در خط تولید و یا کارگر ناکافی کارها رویهم انباشته میشد. در این مواقع، اکثرا کارگرهای مرد را میفرستاند و کارگران زن را وادار به یک یا چندساعتی اضافهکار میکردند. زمانی که من در شهرک صنعتی کار میکردم هرروز بهجای ۱۲ ساعت ۱۳ الی ۱۴ ساعت کار میکردیم. بعضیاوقات هم که اشتباهی رخ میداد مثلا در ثبت تاریخ به روی بستهبندیها و یا هنگامیکه کالاها برگشت میخورد و یا اینکه ضایعات سنگین بودند اضافهکار کارگران خصوصا زنها حتی خیلی بیشتر از دو ساعت طول میکشید.
یکی از مهمترین و رنجآورترین و بزرگترین مشکلاتی که ما آنجا داشتیم تکنولوژی فرسوده و دستگاههای خراب شرکت بود که بار همهی عقبماندگی تکنولوژی شرکت را بر کول کارگران میگذاشت. کارگران میبایست ساعتها با حجم بزرگی از ضایعات که از دستگاههای قدیمی ایجاد میشد کار کنند. مسئلهای که باعث فرسودگی کارگران میشد. بارها کارگران فقط به خاطر حجم زیاد ضایعات با همدیگر دعوا میگرفتند و بارها میشد که کارگران به خاطر همین تکنولوژی زهوار دررفته و عقبافتاده جریمه میشدند.
همهی اینها شاید تنها گوشهای از رنج کارگران باشد. شاید باورتان نشود ولی حجم رنجی که کارگران میبرند بسیار بیشتر از آنچه هست که من اینجا شرح دادم.