تا قانون خانواده برابر: امكان آبتني نداشتم و غر ميزدم كه «الآن وقت مريض شدن بود؟!». دوربين را برداشتم. دنبال سوژه بودم. دريا، خورشيد، ساحل، قايق … نه، از تكرار خسته شدم. «واكنش آدمها نسبت به بازيهاي آبي ايدهي خوبيه». دنبال سوژهاي بودم. چهرهاي ديدم غمگين و هيجانزده. شايد در فكر موجسواري بود، شايد هم در اين انديشه كه «سهم من از خليج به اين بزرگي چيه»! «اصلن، حق تفريح هم دارم»! چند ساعتي نشستم و ديدم. موضوع را دستكاري كردم. شد «زنان در ساحل خليج». شايد براي هر يك از ما پيش آمده باشد كه بي هيچ پيشداورياي ساعتي را به بررسي دور و برمان بپردازيم. بنشينم و ببينيم و بياندشيم. عكسهاي حاضر خلاصهاي از چهار روز نشستن و ديدن بود. ديدن محدوديتهايي كه گاه به تناقضي بزرگ ميانجاميد: زني با حجاب كامل و مردي برهنه، آمادهي آبتني. نكتهي قابل توجه براي من اين بود كه تمام سهم زنان از آن همه ساحل، حاشيهاي چند متري بود، پايي به آب زدن يا شايد عكسي كه «من هم خليج بودما». متوجه نشدم كه چرا در سفرهاي پيشين چنين حسي نداشتم. از سر اين بود كه امكان استفاده از خليج را داشتم و بيخيال بقيه بودم يا اين كه حس سرخوردگي و افسردگي و از همه بدتر امنيتي شدن تا پايينترين سطح جامعه رسوخ كرده. به هر حال گاهي دور نشستن و ديدن، چيزهايي رو در ذهنت مينشاند كه تا مدتها حسش ميكني.