نژاد، طبقه و عاملیت: بازگشتی به فمینیسم مارکسیستی

0
204
فمینیسم مارکسیستی

بیدارزنی- نویسندگان مقاله حاضر با تأکید بر نقش توطئه‌آمیز امپریالیسم و سیاست‌های اسلامی در خاورمیانه، بر ضرورت بازگشت به تحلیل فمینیسم مارکسیستی تأکید می‌کنند. تحلیلی که بیش از آن‌که داد و ستدی میان طبقه و جنسیت باشد، براساس مادیت‌ اجتماعی شکل می‌گیرد.

 

فمینیسم مارکسیستی
عافیه شهربانو ضیا- شهرزاد مجاب

چکیده

بحث این مقاله این هست که نقطه شروع پراکسیس فمینیست مارکسیستی ریشه در مسئله‌ی هویت، عاملیت، اصلیت، فضا یا بدن ندارد؛ بلکه باید در سرکوب و استثمار زنان و مردان طبقه کارگر، دهقانان، تهی‌دستان شهری و اقلیت‌های قومی به دنبال ریشه‌ی آن گشت. بنابراین تحلیل این مقاله گسستی است از مطالعه‌ی پسامدرنیستی زبان، بازنمایی یا فرهنگ و بر این نکته تأکید دارد که سرمایه‌داری و مدرنیسم بر روابط جنسیتی سنتی تکیه دارد. نویسندگان این مقاله با ترسیم محدودیت‌های نظریه‌‌های فمینیستی پسامدرن، پسااستعماری و فراملی، توجه مجدد دنیای آکادمیک و تلقی موجود از «عاملیت» زنان مسلمان بعد از وقایع سپتامبر ۲۰۰۱ را مورد بررسی دقیق قرار می‌دهند. آن‌ها با تمرکز بر مورد «کارکنان زن بهداشت»[۱] در پاکستان و هم‌چنین تأکید دوباره بر نقش توطئه‌آمیز امپریالیسم و سیاست‌های اسلامی در خاورمیانه، بر ضرورت بازگشت به تحلیل فمینیسم مارکسیستی تأکید می‌کنند. تحلیلی که بیش از آن‌که داد و ستدی میان طبقه و جنسیت باشد، براساس مادیت‌ اجتماعی شکل می‌گیرد.

۱- مقدمه

ظهور نولیبرالیسم در دهه‌ی ۱۹۷۰ به منازعات نظری جدیدی درباره‌ی همه‌ی انواع «پساگرایی‌ها»[۲] منجر شد. این اصطلاح «پسا»[۳] را ابرت[۴] برای اشاره به همه‌ی مواضع نظری به کار برد که یک پیشوند «پسا» داشتند: مثل پسامدرنیسم، پساساختارگرایی، پسااستعمارگرایی. (Ebert, 1996) نویسندگانِ این مواضع «پسایی» می‌گویند ما در میانه‌ی یک گسست بسیار جدی از مدرنیته و در نتیجه «موقعیت»، «دوران»، «عصر» یا «جهان» پسا‌مدرن هستیم. هر چند درمیان پژوهش‌گران هیچ توافقی بر سر زمان‌بندی تاریخی این چرخش نظری وجود ندارد؛ اما بعضی زمان این گسست را به میانه‌ی قرن ۱۹ و بعضی دیگر آن را به دهه‌ی ۱۹۶۰ نسبت می‌دهند. این مجادله، در واقع به نوعی نقد مدرنیته و پیوند آن با جنبش روشن‌گری است که ریشه در اواخر قرن ۱۷ تا اواخر قرن ۱۸ دارد؛ زیرا همین است که هسته‌ی این مجموعه‌ی منازعات فکری، اجتماعی و سیاسی را می‌سازد، هر چند که خود آن منازعات متعلق به عصر حاضر هستند و عمر چندانی ندارند. (Carey & Festa, 2009)

تا دهه‌ی ۸۰ میلادی، چرخش نظری «پسا» بر همه‌ی دسته‎‌بندی‌های علوم اجتماعی و انسانی و مخصوصاً مطالعات فمینیستی نفوذ پیدا کرده بود. اما یک تغییر عمده‌ی نظری اتفاق افتاد که تحلیل ساختاری را – تحلیلی که از اساس با مارکسیسم پیوند مستقیم داشت- کنار گذاشت و به جای آن به «عاملیت» به عنوان یک ابزار تحلیلی امتیاز ویژه‌ای داد. پسا‌مدرنیسم نقدی از مدرنیسم را ارایه می دهد که بر اساس آن مدرنیسم با اعتقاد به عقل‌گرایی، حقیقت جهانشمول و تکامل خطی همبسته است. به علاوه، این نقد درباره‌ی «جنگ بر تمامیت» و «فقدان فرا روایت‌ها» (Harvey, 1990, 2005; Lyotard, 1984) هشدار می‌دهد. اگر داشتن وحدت و عمق از استعاره‌های اصلی مدرن بودند، استعاره‌های اصلی در پست‌مدرنیسم بی‌دوامی، گسستگی، اجرایی و گفتمانی هستند.

به علاوه، مرکزیت این منازعه بر این تصور استوار است که دولت در حال از دست دادن اهمیت خود بوده و «ایدئولوژی» اهمیت کمتری نسبت به «هویت» دارد. این دوگانه‌سازی مجادله‌برانگیزِ عاملیت/ساختار یا خود/جامعه آن دسته از ما را که واقعیت‌های متعددی را با تغییر سریع جهان اطراف خود دیده و تجربه کرده‌ایم، برآشفت. با توجه به فهمی که از جنبش‌های ضداستعماری و آزادی‌بخش ملی از فلسطین تا کردستان، ظفار، ایران، ترکیه یا شرق پاکستان در دهه‌ی ۷۰میلادی داشته‌ایم و درگیری با آن‌ها، به دشواری می‌توان از مشکلات ساختاری و به ویژه سازش‌کاری دولت ملی با ظهور نیروهای سرمایه‌داری امپریالیستی در سطح جهانی، چشم‌پوشی کرد. دولت‌ها از سازمان‌دهی، مدیریت، نظم‌بخشی و کنترل روابط قدرت عقب ننشسته بودند، بلکه داشتند جای پای خود را در مرزهای ارضی تازه شکل گرفته‌ی دوره‌ی پسااستعماری، محکم‌تر می‌کردند؛ آن هم بیشتر در قامت دیکتاتوری‌های نظامی. و با قدرت تمام «مدرن‌سازی»، «اصلاحات ارضی»، «برنامه‌های تعدیل ساختاری» و (باز)تدوین قواعد جدید اخلاقی و اجتماعی را اجرا می‌کردند تا بتوانند روابط جنسیتی و سکسوالیته‌ای که سوژگی میلیون‌ها زن و مرد را درگیر کرده بود، به کنترل خویش درآورند.

همان‌گونه که زیدی (۲۰۱۵, p. 7) اشاره می‌کند، پاکستان دومین دولت نظامی تحت سلطه ژنرال ضیاءالحق (۸۸-۱۹۷۷) بود و ژنرال هم در پی «اسلامی‌سازی» آن بود. زیدی می‌گوید او نسبت به پیشینیان خود دست‌کم «به لحاظ اقتصادی لیبرال‌تر بود. هر چند نمی‎توان این ادعا را درباره‌ی عرصه سیاسی هم طرح کرد.» زیدی ظهور یک بوروکراسی مدنی-نظامی را در این دوره یادآوری می‌کند که به امید کسب سرمایه، انحصاری نمودن کارآفرینی و سرمایه‌داری مالی روی آن‌ها سرمایه‌گذاری شده بود. علاوه بر این، پشتیبان این روند آزادسازی اقتصادی، نوعی رشد اقتصادی بود که از طریق حمایت پاکستان از ایالات متحده در مقابل اشغال افغانستان توسط شوروی در سال ۱۹۷۹ به دست آمده بود. مهم‌تر از آن، کمک‌های مالی بود که کارگران پاکستانی از خاورمیانه وارد می‌کردند و آن چیزی را آغاز کرد که زیدی به آن «دومین انقلاب اقتصادی» نام داد و طی آن «طبقه‌ی متوسط به عنوان یک گروه تأثیرگذار اقتصادی و سیاسی به وجود آمد.» (Zaidi, 2015, p. 8) فمینیست‌های پاکستانی در این دوره به تأثیر «سعودی‌سازی»[۵] روابط جنسیتی‎ توجه کرده‌اند؛ مخصوصاً در نواحی شمالی کشور که در آن مردان برای کار به کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس مهاجرت می‌کنند. اقتصاد سیاسی پاکستان مثال خوبی از نحوه‌ی به وجود آمدن یک اسلام بنیادگرا- آن هم همزمان با قرارگیری کشور میان انقلاب اسلامی در ایران و ظهور مجاهدین در افغانستان- در کنار یک اقتصاد نولیبرال است که اداره‌کنندگان آن از اساس رژیم‌های نظامی بودند. این روندی بوده که حتی بعد از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در آمریکا و ظهور ایده‌ی «جنگ با ترور» هم ادامه داشته است. همین ایده بود که جای پای ژنرال پرویز مشرف «لیبرال» را محکم کرد؛ همان کسی که فرمان‌روایی بر پاکستان را به صورت شبه‌نظامی ادامه داد و طی دوره حکومتش، منازعات مذهبی به اوج خود رسید و در دهه‌ی بعد جان صدها هزار نفر را گرفت. همان‌طور که در آثار ایجاز احمد (۱۹۹۶)، حمزه علوی (۱۹۸۸) و علی قادری (۲۰۱۴) مشاهده نموده‌ایم، این همراهی رژیم‌های اقتصادی نولیبرال که تحت قواعد مبتنی بر خودکامگی پدید آمد، به حیات خود ادامه داد و با اسلام سیاسی هم همخوانی داشت، روند متداولی است که در خاورمیانه و جنوب آسیا دیده می‌شود. ظهور این شکل از سرمایه‌داری، تفکیک جنسیتی نیروی کار را دوقطبی نموده و نیروی تازه‌ای به آن بخشیده است. ما این را فرآیند سرمایه‌داری‌سازی/مدرن‌سازی[۶] روابط مردسالارانه سنتی می‌نامیم.

براساس نتیجه‌ی منطقی که این تحلیل ما را به آن می‌رساند، دولت-ملت‌های مدرن به منافع طبقه‌ی مردسالار (یعنی به وجود آمدن بورژوازی ملی) از طریق تقویت پیوندها با اقتصاد بازار سرمایه‌داری و همچنین بخش‌های سکولار یا مذهبی جامعه مدنی، نیروی دوباره بخشیده و از آن حمایت می‌کنند. این روابط به تناسب با نقش‌های حاکمیتی نهادهایی مانند بانک جهانی (۱۹۴۴) و سازمان تجارت جهانی (۱۹۹۵)، در سطح جهانی نمود پیدا کرده بودند. بنابراین، این طرح جداسازی/دوگانه‌سازیِ ساختار/عاملیت مجموعه‌‌ای غنی از دانش در شرح هستی‌شناختی خود/عاملیت/سوبژکتیویته[۷] به وجود آورد که البته دغدغه آن کمتر ارتباط درونی هستی‌شناسی/سوبژکتیویته با ساختار/ابژکتیویته و معرفت‌شناسی است.

دامنه‌ی این مجادله که از جامعه‌ی دانشگاهی برمی‌خاست، خیلی زود به جنبش‌های اجتماعی مختلف رسید. برای مثال به نظر می‌رسید شعارهای معروف دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی مثل «نابود باد امپریالیسم» یا «نابود باد سرمایه‌داری» که در مبارزات اتحاد‌یه‌های کارگری، جنبش‌های رادیکال سیاه‌پوستان در ایالات متحده، جنبش ضدجنگ ویتنام یا جنبش‌های دانشجویی دهه‌ی ۶۰ میلادی در اروپا، آسیا و جهان عرب سر داده می‌شد، زیاده از حد «دولت‌-محور» و «ساختارگرا» محسوب می شدند، با گرایش کاستن از اهمیت «عاملیت»، «سوبژکتیویته»، «خودمختاری» یا «قدرت» دیگر بازیگران اجتماعی. با برگزاری «دهه‌ی زنان سازمان ملل متحد»[۸] (۱۹۸۵-۱۹۷۵) فمینیست‌ها از سراسر جهان در سه کنفرانس بین‌المللی گرد یک‌دیگر آمدند و آن جا بود که این شکاف‌ها و تفاوت‌های موجود در تجربیات و اولویت‌های راهبردی با قدرت هرچه تمام‌تر خود را نشان داد. اگر از جزئیات کوچک بگذریم، به طور کلی زنانی که از غرب/شمال آمده بودند بیشتر روی حقوق برابر نیروی کار و حقوق باروری تمرکز داشتند و زنان اهل جنوب/شرق دغدغه‌هایی درباره استعمار نو، سرمایه‌داری و فقر داشتند. همین تفاوت‌ها منجر شد فمینیست‌ها مجبور شوند مسائل مربوط به طبقه و نابرابری‌های اقتصادی جهانی را در تلاش‌های خود برای ساخت یک چارچوب همکاری در نوعی از شبکه‌های فراملی فمینیستی لحاظ کنند. (Moghadam, 2005) در همین زمان بود که مفهوم کلیدی جدید «اینترسکشنالیتی»[۹] پدید آمد که به سازمان‌یابی زندگی انسان در راستای خطوط نژاد، جنسیت، سکسوآلیته، طبقه و توانایی اشاره دارد و بر این متمرکز است که پروژه‌های سیاسی فمینیستی چطور باید به این واقعیت‌ها واکنش نشان دهند. (Mojab and Carpenter, 2019) این رشد تحلیلی تأثیری بس عمیق بر فمینیسم مارکسیستی داشت که بدلیل برتر شمردن استثمار بر ستم فرهنگی اجتماعی و فرهنگی مورد نقد بود. در این‌جا نکته‌ی اصلی این است که نتیجه چنین تغییراتی در چشم‌اندازهای نظری، به محیط فکری و سیاسی منجر شد که در آن شکلی از تولید معرفت و دانش و عمل ازهم‌گسسته، تاریخ‌زدایی ‌شده و رادیکال‌‌زدایی‌شده، دست بالا را داشته و «خود»[۱۰] از روابط اجتماعی و ساختار قدرت، جدا شده بود.

این «فشرده تاریخی» از منازعه های کنونی در مورد دانش زمینه‌ی بحث فمینیسم مارکسیستی ما در این مقاله است. هدف ما این است که نشان دهیم چگونه این چالشی که نظریه‌های پسامدرنیستی، پساساختارگرایانه و پسااستعماری پیش کشیده‌اند، روی بحث‌های فمینیسم درباره‌ی مسئله‌ی «تفاوت» و به طور خاص نژاد، طبقه و فرهنگ تأثیر شگرفی داشته است. ما با استناد به پژوهش گسترده خود روی مسئله‌ی جنسیت، اسلام، عاملیت و فرهنگ، نظریه‌پردازی فمینیسم مارکسیستی از مسئله‌ی تفاوت اجتماعی وهمچنین محدودیت «عاملیت» را که فمینیسم‌های پسا‌مدرن و پساساختارگرا مفهوم‌سازی نموده‌اند، مورد ارزیابی و نقد قرار می‌دهیم. استدلال ما این است که تحلیل فمینیستی پسا‌مدرن به نوعی سردرگمی معرفتی میان پژوهش‌گران و کنش‌گران دامن زده که در سال‌های اخیر به دانش و سیاستی منجر شده که به دنبال جدا کردن دین و فرهنگ از روابط اجتماعی امپریالیسم سرمایه‌دارانه است و با آن‌ها به مثابه تمامیت‌هایی مستقل که منطق و اهداف خود را دارند، بر خورد می کند. ما دلایل خود را پیرامون الزام ایجاد یک ترکیب فمینیستی مارکسیستی جدید که رویکرد ماتریالیستی دیالکتیکی و تاریخی داشته باشد، بیان می‌کنیم.

متن کامل مقاله را در نسخه پی دی اف دریافت کنید:

نژاد، طبقه و عاملیت: بازگشتی به فمینیسم مارکسیستی


 

[۱] Lady Health Workers

[۲] postality

[۳] post

[۴] Teresa L. Ebert

[۵] Saudi-ization

[۶] capitalization/modernization

[۷] self/agency/subjectivity

[۸] United Nations Decade for Women

[۹] intersectionality

[۱۰] self