از کژدیسگی رهایی نداریم

0
397

سنور درباره نقاشی تنانه خود می‌گوید: «به‌عنوان زنی که در جغرافیای سیاسی و فرهنگی‌ای زندگی می‌کند که تجربه‌ی انواع خشونت، تبعیض، تحقیر و تجاوز را دارد، کارهایم نمی‌توانند تنانه نباشند، نمی‌توانند زنانه نباشند، نمی‌توانند خراش نخورند یا به خود‌ نپیچند.»

بیدارزنی: اگر نخواهیم یک معرفیِ ساده را به ویروسِ خاستگاه یا تعلق آلوده کنیم، باید گفت که میانِ معنای نام و مهاجرتِ نه‌چندان خودخواسته‌اش پیوند ظریفی وجود دارد، پیوندی که بدون دانستنِ هر یک از این دو نمی‌توان درست دریافت‌اش. نام او انکارِ کوچ‌اش است: سنور، مرز، محدودیت، لنگر بر گرفتن و بار سفر بستن؛ حدیثِ آشنا و تلخِ روزگارِ ما. نقاشی تنانه

نقاشی تنانه و سنور

«سنور» متولد مهاباد است. از بیست و شش هفت سالگی نقاشی را شروع می‌کند، خودآموخته و بی‌معلم. شاید زیاد این حرف را شنیده‌ باشیم که می‌گویند باید از کودکی با فعالیت هنری دمخور بود، اما آن‌قدر مثال‌های نافیِ این حرفِ سنت‌گرایانه و عارفانه زیادند که باید در درستی‌اش شک کرد؛ البته نمی‌توان نادیده گرفت که شکیباییِ دقت‌مند از لازمه‌ها‌ی بی‌چون‌وچرای فعالیت هنری‌ است. عین هر هنرمند دیگری، در هر سطحی، کارهای سنور نیز با گذشتِ زمان دستخوشِ تغییراتی شده و شاید بتوان گفت در این وهله او سبکِ خود را یافته: بدن‌های زنانه‌ی ازریخت‌افتاده، تن‌-گوشت‌‌های نامطبوع، اندام‌های تا به حدِ مرگْ وارفته و به‌قولی «استعفاداده»، بافت‌های آماس‌کرده، رنگ‌‌بندی‌های اگرسیو و نامعمول و در یک کلام؛ زوالِ سرزندگی.

خروارها خروار کلمه درباره‌ی چیستیِ هنر و نشأت گرفتنِ آن از تجربه‌ی زیسته نوشته‌اند و نوشته‌اند: هنر چیست؟ خلاقیت است یا تجربه؟ دم‌دستی‌ترین چیز در هنر، حرف زدن از «تجربه»ی صِرف است. فقط و فقط با تجربه نمی‌توان کاری از پیش برد، البته اگر این کار را چیزی بدیع و نا-گزارشی (و در نقاشی نا-بازنمایانه) بدانیم. به‌قولی، “با سیستمِ «خیلی چیزها دیده‌ام و خیلی جاها بوده‌ام» […] نمی‌توان جای دوری رفت”، آن‌هم در این دورانِ عبث و بی‌دغدغه که اثر هنری به جمله‌ی «من این‌ها را زیسته‌ام» محدود شده است. در این صورت، باید فاتحه‌ی فُرم، تکنیک و خود-آگاهی (حتی اگر شده اندکی) را بخوانیم و نتیجه‌ی این امرِ ساده‌لوحانه بر همه عیان است: ابتذال.

در گفت‌وگوی زیر، سنور، خود، دراین‌باره حرف می‌زند و شاید بهتر باشد همه‌چیز را از زبان خود او بشنویم. به معنی واقعی کلمه، او می‌داند چه می‌گوید.

اجازه دهید با صحبت در مورد اولین کارهایتان شروع کنیم. چه شد سراغ نقاشی رفتید؟

سنور: صحبت کردن از اولین‌ها سخت است چون هیچ‌وقت مطمئن نیستم کدام کار می‌تواند باشد. لازم است روشن کنم وقتی می‌گویم اولین نقاشی، از اولین کاری صحبت می‌کنم که به‌گونه‌ای هم‌زمان است با پذیرش یا میل به هویتی که بخش زیادی از آن با نقاشی کردن تعریف می‌شود. با این اوصاف، اولین کار من چیزی شبیه تمرین یا آزمون رنگ و لمس ابزارها نبود، بلکه یک تابلو بود و فکر می‌کنم خود کار هم ادعا می‌کند یک کار است و نه صرفاً مشق!

برایم مساله‌ای جدی‌ بود که شروع، خودِ تولید باشد نه سرهم‌بندیِ یک آماتور که توقعی از خودش ندارد. چون فکر می‌کردم در موقعیتی نیستم که امکان موکول کردن به زمان دیگری را داشته باشم. و همین ضرورت، یا شاید بهتر باشد بگویم «اضطرار»، دلیل اصلی امتناعم از پروسه‌ی آموزش آکادمیک یا آموزش زیر نظر استاد بود. اگرچه تقلای نصفه‌نیمه‌ای هم کرده بودم برای پیدا کردن کسی که بتواند و بخواهد طوری که خودم می‌خواستم به من آموزش بدهد ولی نشد.

اکثر نقاشی‌هایت چهره و اندام‌های دفورمه با رنگ‌های تاریک است. چرا جهان نقاشی‌ها تا این اندازه تاریک‌اند؟

سنور:‌ نمی‌دانم چقدر دفورمه‌اند. من چیزی را روایت نمی‌کنم شاید فقط اشاره می‌کنم، اشاره‌ای بی‌میل اما سمج. گاهی فکر می‌کنم ازریخت‌افتادگی‌ای در کارهایم وجود ندارد؛ تن نمی‌تواند مچاله یا در خودلهیده نباشد از جایی که من می‌بینمش یا تصورش می‌کنم (اتفاقاً جای خاصی هم نیست). تاریکی‌ای در نقاشی‌هایم نمی‌بینم که کمی کمتر از جهان بیرون تاریک نباشد. راستش من اغراقی نمی‌بینم درشان. فیگورها یا پرتره‌ها در شوک یا اندوه یا هر واکنش آنی دیگر نیستند، آن‌ها بدن‌های متأثر هرروزه‌اند. ما را نه خود فاجعه، بلکه استمرار و تمدیدش است که مچاله می‌کند.

آیا می‌توان گفت جهانِ تلخ و تاریک نقاشی‌هایت واکنشی است به جهانِ اطرافت؟

سنور: شدت دادن به زندگی برای من ارتباط سرراستی با حس لذت یا رنج ندارد، کما اینکه نقاشی کردنم لزوماً ارتباطی با لذت بردن از انجامش ندارد، همین‌طور تصور رنج و اهرمی بودنش هم تصوری کلیشه‌ای و ساده‌انگارانه است. نمی‌توانم تصور کنم نقاشی صرفاً واکنشی باشد؛ روندی لزوماً خطی شبیه انباشت، انهدام و طغیان! برعکس، گاهی کاری را شروع می‌کنم به این دلیل که تحمل بی‌چیزی و ناچیزی موجود را ندارم.

ایده چگونه به ذهنت می‌آید؟

سنور: برعکس چیزی که معمولاً تصور می‌شود، ایده جدی‌ترین یا محرک اصلی کار نیست. ایده‌ دم‌دستی‌ترین بخش کار است. بخش جدی و دردسر اصلی آنجاست که مثلاً با ایده‌ی فلان فیگور در فلان جا چکار کنی، کدام اندام‌ها و چقدر از یک تن را می‌خواهی نمایش بدهی، روی کدام بخش‌های تابلو بیشتر تمرکز می‌شود، کدام رنگ‌ها دقت بیشتری به کار می‌دهند و مهم‌تر اینکه کجا تصمیم می‌گیری دست از کار بکشی. همیشه از قبلْ بدنی وجود دارد و مسأله و دغدغه این است که تو با این بدن چه‌کار کنی. چگونه از پسش برمی‌آیی؟ چگونه به پوستش اشاره می‌کنی و چقدر؟ چقدر از بدنی را که همیشه می‌تواند حاضر باشد می‌توانی به چنگ بیاوری و یا آن بدن رنج‌کشیده و گاهی سرسخت و مغرور چقدر از خودش را در اختیارت قرار می‌دهد؟

یعنی اول ایده می‌آید بعد می‌روی سراغ نقاشی؟

سنور: نه، معمولاً به این شکل نیست. گاهی می‌ایستم مقابل بوم و ایده را احضار می‌کنم؛ این احضار به این معنی نیست که ایده‌ای وجود ندارد. موضوع این است که ایده ممکن‌ترین و حاضرترین چیزی‌ست که وجود دارد. اما اجازه بدهید روشن کنم که وقتی می‌گویم ایده منظورم چیست. شاید وقتی می‌گویم ایده بیشتر منظورم جرقه‌ی یک وضعیت است. و اینجاست که باید از احضار صحبت می‌کردم. شاید بهتر باشد بگویم جستجو. من می‌گردم دنبال بدنی حاضر در وضعیت ممکن. و این وضعیت است که مقدار بدن را برایم تعیین می‌کند.

به همین خاطر است که فکر می‌کنم واژه‌ی «خلقت» برای نقاشی نابجاست. چون درواقع بدن است که تصور هر وضعیتی (جز خلأ) را ممکن می‌کند. وقتی می‌گویم فیگور لزوماً به بدن اشاره نمی‌کنم، یک صندلی هم می‌تواند فیگور باشد. اما علاقه و توجه من معطوف به زن و بدنش است. به این معناست که ایده مدام وجود دارد. اگر تصور شما از ایده وجود یک تابلوی نسبتاً تمام‌شده در ذهن است، باید بگویم هرگز ایده‌ای ندارم یا حداقل به‌ندرت پیش می‌آید داشته باشم.

آیا می‌توان گفت بازنمایی تصویر زن در نقاشی‌هایت مبتنی بر تجربه‌ی زنانه و بیان تنگناهای جهان زیست زنان است؟

سنور: به‌عنوان زنی که در جغرافیای سیاسی و فرهنگی‌ای زندگی می‌کند که تجربه‌ی انواع خشونت، تبعیض، تحقیر و تجاوز را دارد، کارهایم نمی‌توانند تنانه نباشند، نمی‌توانند زنانه نباشند، نمی‌توانند خراش نخورند یا به خود‌ نپیچند. هم‌حسی با تن زنانه و اضطرابی که این تن تجربه می‌کند حداقل صداقتی است که به‌عنوان یک نقاش زن می‌توانم داشته باشم. این به این معنا نیست که من در حال روایت تجربه‌های شخصی هستم.

همان‌طور که قبلاً هم گفتم من قصد روایت ندارم. من بدن را در جایی از استیصال مستمرش گیر می‌آورم و تصویرش می‌کنم؛ این را که چنین استیصال و اضطرابی دقیقاً از کدام رویداد یا واقعیت زندگی آن بدن می‌آید من نشان نمی‌دهم. در نهایت در تابلو با بدنی مواجه می‌شویم که دچار آن اضطراب و استیصال است، به خودش می‌پیچد، از ریخت می‌افتد، جیغ می‌کشد، و گاهی در حمام، توالت، پشت سه‌پایه یا در هر پوزیشن روزانه‌ی دیگرش فقط با یک یا دو چشم خیره‌اش زل می‌زند به ما. فیگور ماده‌ای است که آنقدر ورز خورده و از خودش کسر شده که تقریباً دیگر نمی‌تواند چیز بیشتری باشد.

شناخت و فهم ماده‌ای که شکلش می‌دهم برای کار ضروری است. نمی‌توانم و نمی‌خواهم در پایانِ کار فیگوری را روی بومم ببینم که به نحوی نمی‌شناسمش. مثلاً اندام‌هایی که توی یک نقاشی می‌بینیم هر کدام برای من و برای آن تابلو اهمیتی حیاتی دارد، و این اهمیت ربطی به کارکردهای فیزیولوژیک و ارتباط آناتومیک اندام‌ها ندارد، بلکه سرهم‌بندی صادقانه‌ی اندام‌ها و مساحیِ وسواس‌گونه‌ی تن از یک یا چند زاویه‌ی خاص است، تنی که عمیقاً دارد حس می‌کند یا به نحوی متأثر است.

نظرت درباره‌ی بازنمایی چیست؟ چون می‌گویی روایت نمی‌کنم یا کارم صرفاً بازنمایی واقعیت نیست و همچنین درباره‌ی انتزاع؟

سنور:‌ وقتی می‌گویم بازنمایی نمی‌کنم به این معنا نیست که ارتباطی با واقعیت ندارم. برعکس، ارتباط صریح و بی‌تعارفی با آن دارم. جهان از قبل آنجاست، روی هر سطحی. کار اصلی من دور ریختن است، و هر تابلوم فیگوری است منهای همه‌چیز: فقر. اما نه انتزاع صرف. منتها درجه‌ فقر (منظورم همان روند حذف بی‌وقفه و بی‌چیز کردن فیگور در تابلو است) هم برای منِ کورد با  پیشینه‌ و حالی که دارم زندگی‌اش می‌کنم، انتزاع صرف نمی‌سازد. آنقدر ضربه‌ها و خراش‌ها ممتد و مکررند که به نظرم پاشیدن رنگ قرمز روی بوم برایم تداعی خون نیست، کار جسورانه‌ای هم نیست.

جسارت، ردیابی ضربه‌ها یا هر فلاکت دیگری روی یک تن، یا در بدترین حالت (وقتی توانی برای آن تن نمانده) یک جسد تحلیل‌رفته‌ یا خاکسترهایش خواهد بود. انتزاع یک انتخاب نیست. انتزاع صرف برآمد وضعیتی است که جهان سراسر فاجعه‌ی ما توانایی تولیدش را ندارد. ریاکارانه است چشم‌پوشی کردن از تنی که مدام دارد رنده می‌شود و له می‌شود و درد می‌کشد.

به نظر شما بدون هیچ ایده‌ی ذهنی‌، صرفاً با تکیه بر تکنیک یا «حس» می‌توان یک تابلوی نقاشی تولید کرد؟

سنور: با توجه به توضیحاتی که قبل‌تر در مورد ایده دادم، فکر می‌کنم حداقل ممکن نیست کسی هیچ ایده‌ی ذهنی‌ نداشته باشد و بخواهد نقاشی کند. آخر چه ضرورتی هست برای نقاشی کردن؟ پس شاید بتوانیم بگوییم چنین کسی دغدغه‌ای را که راه ابرازش تصویر باشد ندارد.

آیا می‌خواهید از طریق نقاشی‌ با مردم ارتباط برقرار کنید؟ اساسا به هنر مردمی اعتقاد دارید؟

سنور: نمی‌فهممش. واقعاً نمی‌دانم چگونه کارهایم می‌توانند مردمی باشند! برای مثال، اگر مناسبتی کار کنم و نقاشی‌ای بکشم که روایتی مستقیم و سرراست از چیزی دهد که مردم آن را درک می‌کنند، چه کرده‌ام و اصلاً چه فایده‌ای دارد؟ به‌طور کلی با شنیدن واژه‌ی «مردم» از زبان هنرمندها مشکل دارم؛ فکر می‌کنم این به‌معنی نوعی جایگاه و مرتبه‌ی سوا قائل شدن برای خود است.

واضح است وقتی عنصر روایت را از تصویر حذف کنید، یک نقاشی نمی‌تواند به معنای رایج مردمی باشد. و نقاشی کردن هم نمی‌تواند به معنای دقیق یک مبارزه باشد. این ادعای بی‌نهایت بزرگی است. هنر مردمی و حتی هنر غیرمردمی را نیز نمی‌فهمم. ذوق و میل مخاطب در روند تولید دخالتی ندارد. البته این دخالت ندادن کار چندان راحتی نیست. ممکن است از کاری که به نظر خودم کاستی‌های زیادی دارد فیدبک‌های مثبتی بگیرم، ولی این باعث نمی‌شود نظرم در مورد کاستی‌ها و ایرادهایی که وجود دارد تغییر بکند یا مثلاً بخواهم نقاشی مشابه دیگری بکشم تا دوباره آن به‌به و چه‌چه را بشنوم. خیلی اوقات هم تعریف‌هایی که از نقاشی‌هایم می‌شود به خودم برمی‌گردند نه به کارم (لبخند می‌زند). کاش به‌به‌کن‌ها و چه‌چه‌کن‌ها به عواقب بَه و چه‌شان می‌اندیشیدند.

برداشت غلط از نقاشی‌هایت ناراحتت می‌کند؟

سنور: نه چندان. به‌ندرت پیش می‌آید دیالوگ جدی‌ای شکل بگیرد. شاید دلیل عمده‌اش این است که مواجهه‌ی دیگران با کارهایم فقط در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی رخ می‌دهد؛ بدون حضور خودم! برای من ارتباط با نقاشی‌ام است که اهمیت دارد. اینکه کسی، از میان این‌همه تصویر که روزانه در فضای مجازی می‌بیند، روی نقاشی‌ام مکث می‌کند و در جزئیاتش دقیق می‌شود، برایم خوشایند است، حالا برداشتش هر چه می‌خواهد باشد.

پس فکر می‌کنید باید کنار نقاشی‌هایتان حضور داشته باشید؟

سنور:‌ البته. من آن‌ها را کشیده‌ام. من جزئی هستم از پروسه‌ی تولید آن نقاشی. طبیعتاً اینکه نقاش کیست و چطور فکر می‌کند مهم است. شاید وقتی در مورد یک «تک اثر» صحبت می‌کنیم این موضوع اهمیت زیادی نداشته باشد. اما در مورد مجموعه کارهای نقاش مطمئناً حضور و شناخت او مهم است.

نقاش پرکاری هستید یا کم‌کار؟

سنور: دوره‌های متفاوتی دارم. گاهی به‌شدت منفعل می‌شوم و گاهی هم‌زمان روی چند تابلو کار می‌کنم. ولی در نهایت ما نه با دوره‌ها بلکه با میانگین‌ها طرفیم و بر این اساس من کم‌کارم. زمان بی‌رحم است و ترسناک. انگار نمی‌شود دلهره‌‌ی زمان را نداشت. همین‌که نادیده‌اش می‌گیری لیز می‌خوری و به خودت که می‌آیی می‌بینی پرت و مچاله شده‌ای و بطالت آزاردهنده‌ای افتاده روی بدنت. و راستش این موضوع ناراحتم می‌کند. در واقع از آنجایی ‌که مبنای تولید هنری نیازی از پیش حی و حاضر برای هیچ دیگری‌ای نیست جز خودِ نقاش، پرکار بودن یک نقاش نمی‌تواند یک فضیلت اخلاقی باشد اما معتقدم کم‌کاری او یک بی‌مسئولیتی تمام‌عیار است. بگذار این‌طور بگویم، نقاشی نکردن من فقدانی ایجاد نمی‌کند، اما نقاشی کردنم عملاً یک مازاد است، یک افزونه، و اگر زیادی اغراق‌آمیز به نظر نیاید شدت دادن به زندگی و حسیدن است.