—–
بیدارزنی:
اضطراب
پسر یک ماههام خواب بود. من در گوشه اتاق نشیمن روی مبل، در جای همیشگیام لم داده بودم. اینجا بود که هم شیرش میدادم، هم شیر اضافهام را میدوشیدم (تا برای روز مبادا در فریزر یخ بزند). هر از چند گاهی از بیخوابی بیهوش میشدم. اما آن روز اولین روزی بود که درد بُرش زایمانم بهطور کامل برطرف شده بود و حس میکردم که میتوانم به تحرک معمولیام برگردم. به دور و بر اتاق نگاهی انداختم. سکوت حاکم بود و جز صدای نفسهای منظم و تند نوزاد صدایی شنیده نمیشد، ولی درون من غوغا بود. ملحفههای مربع مخصوص نوزاد که گفته بودند -حداقل شش تا بخر چون استفاده زیاد میشود ولی فقط از دو تایش استفاده می کردم-روی زمین افتاده بودند. برجی که از پوشکهای پارچهای رنگارنگ و نقش دار روزانهاش ساخته بودم فروریخته بود، تا نکرده و پریشان منتظر من بودند تا به موقعیت قبلیشان برگردانم. کوسنهای مبل را باید درست میکردم تا یک دست و منظم باشند. دستههای بازی استیم و سویچ، با آنکه بیش از یک ماه بود بازی را در خواب هم نمیدیدیم، در جای همیشگیشان نبودند. برگهای پتوس جلوی پنجره به خاطر گرد و خاک حداقل دو ماهه تیرهتر به نظر میرسیدند. زنجفیلهای خشک کردهای که در وسط میز ناهارخوری گذاشته بودم متقارن نبودند. به وضع آشپزخانه فکر کردم. دلهرهای که آرام آرام داشت به قلبم فشار میآورد چند برابر شد. بطریهایی که باید شسته میشدند، پاکتهایی که باید خالی و مرتب میشدند و وضع داخل یخچال و کابینتها که دیگر هیچی…
از آن روز بود که من، به یک انسان مضطرب و دلواپس تبدیل شدم. تا وقتیکه محیط خانه، که تا پنج ماه دیگر ساکن تماموقتش بودم شکل ایده آلی به خود نمیگرفت، نمیتوانستم لحظهای آرام بنشینم. اوایل فکر میکردم شاید میخواهم به خود اثبات کنم که نگهداری از یک نوزاد در خانه من را از انجام وظایف دیگر بازنمیدارد. من هیچوقت کسی نبودم که به تقارن اهمیت بدهم یا پنجره پاک کنم. کمکم این تشویش و دلهره داشت اثر منفی روی دیگر جوانب زندگیام میگذاشت. همیشه مشکلی پیدا میکردم که باید حل میشد، نقصی را مییافتم که باید برطرف میکردم. در نتیجه همواره سرپا بودم و نمیتوانستم بهاندازه کافی که برای نگهداری از یک نوزاد به آن نیاز داشتم استراحت کنم. در مورد افسردگی پس از زایمان زیاد خوانده بودم و علائم آن را در خودم نمیدیدم. پس چه اتفاقی داشت برای من میافتاد؟
بیگانگی
انقباضات پردرد میآمدند و میرفتند و من که تمرکزم، روی اعداد مانیتور قلب پسرم بود، یادم میرفت نفس بکشم. دکترها و پرستارها تشویقم میکردند: «وِیت، وِیت، پوش، پوش!». اما اعداد بهطور شدیدی نوسان داشتند. بالای صد. زیر هفتاد. از منفذ مربع شکل پرده بینمان میتوانستم چهره آرام و متمرکز دکترم را ببینم، ولی رفت و آمد پرستارها سریعتر از قبل بود.
«موقع انقباض ضربان قلبش می افته، باید بریم سزارین.»
دکترم ایده سزارین را دوست نداشت. آمار بالای زایمان طبیعی هم برای دکترها و هم برای بیمارستان مایه افتخار بود – و از اوایل حاملگی به من گوشزد میکرد که مواظب خورد و خوراکم باشم تا اندام جنین بیش از حد رشد نکند. بنابراین حتی در این لحظات پرتلاطم هم نمیخواست از این ایده آلش دست بکشد و بهعنوان آخرین چاره قبل از سزارین وکیوم را امتحان کرد. همزمان با صدایی که شبیه باز شدن در نوشابه بود، خون زیادی به صورتش پاشیده شد که من از منفذ پرده بینمان شاهد آن شدم.
«نشد، بریم سزارین.»
درد، عرق، خون، صدای دستگاههای متعدد. ضربان قلب همچنان در حال نوسان. تردیدی نبود. بدنم که پسر به دنیا نیامدهام را تا مرز تولد رسانده بود، حالا داشت جان او را میگرفت.
بعد از آنکه لرزش غیر قابل کنترل بدنم به دلیل استرس جراحی آرام شد، توانستم پسرم را به آغوش بگیرم. دکتر به من خبر داد که جفت او که باید موقع انقباضات زایمان اکسیژن لازم را به او میرساند، به دلیل کلسیفیکاسیون این توانایی را از دست داده و به همین دلیل سر هر انقباض او را از اکسیژن محروم کرده بود.
مطمئنم که در این لحظه بود. در این لحظه بود که حس بیگانگی نسبت به بدن خودم به نهایت رسید. شاید بذرهایش یک دهه قبل، وقتی آن خانم گشت ارشادی در میدان هفتتیر بازویم را گرفت کاشته شده بود، شاید هم نزدیک بیست سال پیش، دوم دبیرستان، وقتی در آن خیابان شلوغ به سمت ایستگاه مینیبوس راه میرفتم و اولین متلک عمرم را شنیده بودم. ولی شاید قبلتر، در نهسالگی، وقتی ناظم مدرسه در روز جشن تکلیف آن سخنرانی را کرده بود. و شاید هم زودتر. قبلتر. خیلی قبلتر.
مهم این بود که از آن زمان به بعد رابطهام با بدن خودم کاملاً تغییر کرد. البته سه ماه هیپرامزیس (تهوع استفراغ شدید و بیمارگونه) در اوایل بارداری رابطهمان را کمی خدشهدار کرده بود. شهود بزرگ شدن شکم، اضافهوزن، ترکهای پوستی، هورمونهای غیرقابل کنترل و انواع و اقسام تغییرهای دیگر مربوط به بارداری شکاف من و بدنم را بزرگ و بزرگتر کرد. بعد از سزارین، به دلیل آسیب عصبی که دیده بودم تا حدود شش ماه سطح نسبتاً عظیمی از شکمم حس عجیبی شبیه به سوختگی داشت. بزرگترین عارضه عمل جراحی چهار روز بعد از آن نمایان شد. آن روز به دلیل تنگی نفس به اورژانس رفتم و اسکن ریه مشخص کرد که به آمبولی ریه دچار شدهام. به مدت سه ماه، روزی دو بار به ران پاهایم آمپول رقیقکننده خون تزریق کردم که نهتنها با کبودیهایش نمای گروتسک دیگری به بدن شکستهام میافزود، که تماس با نقاط تزریقی و کبود شده بسیار دردناک بود.
کنترل
دقیقاً یادم نیست کجا ولی مهمانی در یکی از محلههای بالا شهر مرفه نشین بود. یکی از رفقایم که رپخوان معروفی بود دعوتشده بود و من هم که آن روزها سعی میکردم از دایره راحتیام خارج بشوم با او همراه شده بودم. صاحبخانه، مردی که حدود سی، سی و پنج ساله به نظر میرسید و از حرکاتش معلوم بود که خود را بسیار متمدن و برازنده میداند، میان صحبتهایش با دوستم بود که رو به من کرد و پرسید، خوب، شما چه کار میکنی؟
در آن روزها هنوز در اول داستان یادگیری مهارتهای اجتماعی بودم و برای لحظهای زبانم بند آمد. نمیدانستم از فعالیتهای موسیقیام شروع کنم؟ یا از بندر انزلی و کارخانه پوشاک کودکی که سه سال بهعنوان طراح در آن کار کرده بودم و به تازگی از آن استعفا داده بودم بگویم؟ از موسسهای که انگلیسی درس میدادم، یا از کتابی که ترجمه کرده بودم و تازه به چاپ رسیده بود؟ یا اصلاً اینها را بیخیال، از بورسیهای که از ژاپن گرفته بودم و اینکه بهزودی عازم بودم تا فوقلیسانس بخوانم؟ هنوز تصمیمم را نگرفته بودم که این آقای بالا شهرنشین متمدن برازنده، کاملاً آشکار کرد که سؤالش را برای گرفتن جواب مطرح نکرده بود.
با لبخند از خود مطمئنی گفت «آهان، به شغل شریف دافی مشغولید.» و گویا که وقفهای ایجاد نشده باشد، به صحبت با رفیقم ادامه داد.
شخصیت نابالغ آن دورهام باعث شد که مدتها از دست دوستم که کنارم نشسته بود دلخور باشم که چرا چیزی نگفت، چرا از من دفاع نکرد و یا چرا به دهن این شخص یک سیلی مجازی نزد. ولی حالا، بعد از ده سال، هر وقت به آن واقعه فکر میکنم از دست خودم است که ناراحت میشوم. البته این تجربه فقط یکی از هزاران تجربهای بود که باعث شد در طی سالهای بعدی بهسختی تلاش کنم تا خودمختار جسم و ذهن خودم باشم. یکبار بر دهان مردی که در دانشگاهم در ژاپن سعی کرد پایاننامه فوق لیسانسم را به خودم توضیح دهد زدم. یک بار بر دهان و سر و شانه مردی که در سه راه جمهوری سعی کرد به من دستدرازی کند بهطور غیرمستقیم با کوله پشتیام زدم. تا حد ممکن همه راههایی را که ممکن بود به سوءاستفاده از بدن و فکر من منجر شود مسدود کردم. آنقدر به این کنترل و استقلال نیازمند بودم که همت تمام گذاشتم تا بتوانم فعالیتهای موسیقی خود را بدون نیاز به کس دیگر انجام بدهم. هم آهنگسازی یاد گرفتم و هم مهندسی صدا تحصیل کردم. این کنترل به من قدرت داد، این قدرت به من استقلال بیشتر. بهجایی رسید که این توانایی کنترل نسبی به یکی از مهمترین ابعاد زندگیام تبدیل شد و در هر انتخاب کوچک و بزرگی نقش مهمی داشت.
اضطراب پس از زایمان
اولین تجربهام با روانپزشک به خاطر افسردگی، حدود ده سال پیش و در ایران بود و به دلایل متعدد حس بسیار منفیای را برایم به یادگار گذاشت. برای همین کمی طول کشید که به اصرارهای همسرم تن بدهم و از یک متخصص پست پارتوم وقت بگیرم.
بعد از مادر شدن، با اضافه وزن، رحم منبسط، سینههای پر از شیر، برش، کبودیها، و ترکهای جسمم، حس مهاجر بودن در بدن خود را داشتم. عمل شیر دادن و وابستگی حیاتی فرزندم به بازدهی بدنم، باعث شد حس کنم بدنم به من تعلق ندارد. دیگرخودمختار جسمم نبودم.
شش ماه مرخصی پس از زایمان از استودیویی که به عنوان تهیهکننده صدا و تصویر مشغول به کار بودم فرصت بسیار با ارزشی برای یک مادر نو بود، ولی عدم فعالیت و بهرهوری اجتماعی حس انزوا به من داد. برای پروژههای شخصیام همواره یادداشتبرداری و برنامهریزی میکردم ولی ذهنم به دلیل خستگی ممتد توانایی تمرکز روی پروژههای پیچیده را نداشت. دیگر خودمختار ذهنم نبودم.
اتفاقی که افتاد این بود: از دست دادن کنترل نسبت به بدن و ذهنم، که بیش از یک دهه یکی از شکلدهندهترین جنبههای زندگیام بود، بانی آن شد که تمایل به کنترل ناخودآگاه جنبههای صغیر و غیر پیچیده زندگیام داشته باشم. پوشکهای پارچهای باید بهطور یکدست رویهم قرار میگرفتند. ابزارهای چوبی مونتهسوری پسرم باید هر شب بعد از خوابش بهطور مرتب چیده میشدند. کابلهای لوازم الکترونیک باید تا حد ممکن منظم و دور از چشم قرار میگرفتند. هر وقت پسرم به خواب فرو میرفت، من یا در حال تمیز کردن و نظم و ترتیب دادن بودم و یا بیجان روی مبل افتاده بودم و از خستگی حتی توانایی خوابیدن هم نداشتم.
طبق آمار انجمن بارداری آمریکا حدود ۱۰٪ تازه مادرها به اضطراب پس از زایمان دچار میشوند. این اختلال به همراه چند نوع اختلال روحی پس از زایمان بهتازگی شناختهشده و در نتیجه اطلاعات مربوط به آن به اندازه افسردگی پس از زایمان که مطالعات علمی روی آن نه فقط در سطح دنیا که در ایران نیز کم نیست، موجود و در دست نیست. اگر چه ممکن است در افراد متعدد به اشکال مختلف بروز پیدا کند.
اکنون پسرم هفت ماه دارد. بدنم در حال التیام است و دردها و کبودیها از بین رفتهاند. باآنکه جسمم هیچوقت مثل قبل نمیشود، دارم به شکل جدید آن عادت میکنم. یک ماه است به محل کار برگشتهام و به بچههای مناطق محروم شهرمان آموزش شعر و موسیقی میدهم. اولین آهنگ شخصیام بعد از زایمان را نیز بهتازگی تمام کردم و قدمهای اول تهیه آلبوم بعدیام را برداشتهام.
نه بدنم و نه ذهنم هیچوقت مثل قبل از زایمان نمیشود، ولی خودمختاریام به سبک و سیاق جدیدی در حال بازگشت است. امیدوارم مادران و فرزندان مادرانی که از انواع اضطراب یا هر اختلال روانی دیگری رنج میبرند، با خواندن این مقاله تشویق به درخواست کمک بشوند.
آهنگ «۳» را برای اولین بار در سایت بیدارزنی که جای ایمنی برای همه مادرها و فرزندان مادرهاست به اشتراک میگذارم. این آهنگ احساسات اضطراب و بیگانگی سه ماه اول بعد از زایمان را بیان میکند. برای ضربآهنگ، صدای خانم سریوانی جید، خواننده موسیقی کلاسیک هندی را پارسال در یک اجرای زنده ضبط و سمپل کردم. اسم آهنگ سمپل شده «طوطی» است و کلمات «دو دو دو دو» در هندی همان معنای فارسی «بدو بدو» را دارد.
نام آهنگ: ۳
آهنگسازی، متن، اجرا، میکس، مستر و طرح جلد از سالومه امسی
آهنگ ۳ را میتوانید از اینجا دانلود کنید: