بیدارزنی: اگر بخواهیم ماکِتی تکجملهای از کتاب ششصد صفحهای «تئوری انتخاب» بسازیم، میتوان گفت: زندگی ما حاصل انتخابهای ما است، چون همهچیز را خودِ ما انتخاب میکنیم!
البته به احتمال زیاد همهٔ ما در قبال چنین ادعایی موضع خواهیم گرفت و میگوییم کجا همه چیز را ما انتخاب میکنیم؛ پس عوامل جبری چه میشوند، یا آنچه را که دیگران و شرایط اجتماعی برای ما رقم میزنند، یا گذشتهٔ ما چه؟ در پاسخ به آن، بهطور مختصر میتوان گفت، هر کدام از ما چیزهایی از سرگذراندهایم و یا زندگی ما به طرزی خاص رقم خورده است؛ اینکه ما با اینها چه کردهایم و چه اندوختهایم حاصل انتخابهای ما بوده است. مهمتر اینکه همین انتخابها هستند که بقیهٔ زندگی ما را میسازند.
«ویلیام گلسر» نویسندهٔ این کتاب، با انسجام بخشیدن به افکار و تجاربِ ما کار را ساده میکند، و از طرف دیگر با وانهادن مسئولیتِ همه چیز به خودمان کار را دشوار و البته جذاب و ممکن میکند. او با آموزش تئوری انتخاب یاد میدهد که با برخورد غیرمنفعل شکل بهتری به زندگی خود بدهیم. بیدلیل نیست که «استفن کاوی» اولین عادت مردمان موثر را «عامل بودن» آنها میداند!
گلسر ما را بیش از پیش متوجهِ عوامل کنترل بیرونی میکند؛ از یک زنگ تلفن گرفته تا صداهای آمرانهای که در اجتماع وجود دارند و بدتر آنهایی که این کار را وظیفه خود میدانند. ما با عوامل کنترل بیرونی بار آمدهایم، از کنترل والدین و بزرگترها، مدیران و معلمان، و همسران گرفته تا سیاستگزاران، رهبران دینی و کارفرماها، رئیسـرؤسا و غیره. هر یک از ما به شیوهٔ خود از کودکی با همرنگ شدن، مقاومت یا گریزی که برای رهایی از این مخمصه کردهایم، نابهنجار بار میآییم و هسته تلخکامیها از همین جا پیریزی میشود. سپس هر یک با کنترل کردن و کنترل شدن به بخشی از این سیستم تبدیل میشویم. پس به این چهار روش عمل میکنیم: میخواهیم دیگری را تغییر دهیم، دیگری میخواهد ما را تغییر دهد، یا هر دو میخواهیم همدیگر را تغییر دهیم، و بدتر از همه اینکه خود را به کاری وادار میکنیم که نمیخواهیم. به گفتهٔ گلسر «در جهان کنترل بیرونی، نظام قهرآمیز است.» این سیستم با تحقیر، تطمیع، تهدید، تنبیه و تشویق یا با زور و اجبار به شکلی موفق برای پیشبرد اوامر و تثبیت کلیشههای خود عمل میکند. بدینسان زورگوییای سلسلهمند ایجاد میشود، یعنی هر کسی به پاییندست خود یا کسی که گمان میکند در مالکیت اوست زور میگوید. این منجر به شکلگیری نظام سلسلهمراتبی ناعادلانه در جوامع انسانی بسته به شرایط آنها میشود. دنیای کنترل بیرونی مدام در حالِ دادنِ احساس گناه به افراد است. ذهن ما با تلنبار کردن امرونهیهای صادره از منابع قدرت مدام سنگینتر میشود و درونی و نهادینه شدن این صداهای آمرانه در ذهنمان است که کار را سخت میکند. به خصوص این صداها در «ذهن شفاف و هشیار کودکی» به راحتی جایگیر میشوند و ما حتی بدون اینکه متوجه باشیم از آن ها اطاعت میکنیم و به علت عدم اطاعت، خودمان را سرزنش و یا احساس گناه میکنیم و به این ترتیب با تعارضات و تضادهای متعددی روبرو میشویم. ما به این شیوه عادت میکنیم و این قصه سرِ دراز دارد. اینجاست که ویلیام گلسر روانشناسی کنترل درونی را به واسطهٔ «تئوری انتخاب» در مقابل این روانشناسی کنترل بیرونی قرار میدهد.
به طور کلی او انسان را معطوف به پنج نیاز بنیادین زیر میداند:
بقا (هر آنچه بقای انسان را تامین میکند از جمله خواب و خوراک و سکس و …)
تعلق عاطفی و عشق (او داشتنِ حداقل یک رابطهٔ عاطفی خوب را در زندگی هر شخص ضروری میداند)، قدرت و پیشرفت، آزادی، و تفریح/تفنن
در زندگی حیوانات این چهار نیازِ متأخر غالبا در خدمت بقای او هستند، اما انسان در روند تکاملیاش این چهار نیاز را به مؤلفههایی مستقل تبدیل کرده است. برای مثال، اعمالِ قدرت توسط افراد صرفا برای بقای آنها نیست و یا به محض آنکه اشخاص یا عواملی زندگی ما را محدود میکنند و یا ما برای گریز از سلطه خواهان برخورداری از آزادی میشویم و نیاز به آن را با تمام وجود حس میکنیم. نیاز ما به تفریح نیز خود مولفهای جدا است، و در واقع بهعنوان پاداش به یادگرفتنها بار آمده است. بدیهی است که میزان و نوع این نیازها از فردی به فردی دیگر متغیر است و احتمالا در طول زندگی فرد نیز سطح و نسبت آنها تغییر میکند. همهٔ رفتارهای ما از بدو تولد در پاسخگویی به این نیازها است که در نوزاد ابتدا با نیاز به بقا همه چیز رقم میخورد و بعد با آمدن یک به یک بقیه نیازها تکمیل میشود. ما از همان ابتدا حس خوب و لذت ناشی از ارضای نیازهایمان را درک میکنیم و از همینجاست که احساسات اهمیت مییابند. همین تمایل است که همواره ما را هدایت میکند.
قبل از هرچیز آگاهی از وجود این نیازها و شنیدن ندای آنها مهم است و نیز اگر دقت کنیم متوجه سطح ارضا شدنِ آنها میشویم. ما با غفلت از آنها، بخشهای وجودی خود را نادیده میگیریم. دیگر اینکه بایستی متوجه عواقب عدم برآوردن درخور این نیازها باشیم. ما گاهی بنا به مصلحت خود و بهطور موقت از برخی از آنها به نفع دیگری صرفنظر میکنیم یا بهندرت برای همیشه نیازی را کنار میگذاریم. البته در زندگی واقعی همهچیز بر وفق مراد نمیتواند باشد، و عدم تامین صحیح این نیازها بدون اینکه کاملا هم متوجه باشیم ما را بهسوی اتخاذ رفتارهایی غیرسودمند میکشاند، چرا که ما میخواهیم به همان حس رضایت برسیم. به عبارت بهتر، انگیزهٔ همهٔ رفتارهای ما، اعم از کارآمد یا ناکارآمد برآوردن این نیازهای اساسی و رسیدن به رضایتمندی است. اما اینکه دریابیم کدام رفتار ما معطوف به کدام نیاز یا نیازهای ما است مهم است و یافتن آن همیشه کار سادهای نیست.
گلسر از منظر این پنج نیاز به بررسی روابط انسانی میپردازد. به عنوان مثال در مورد ازدواج معتقد است میزان هر یک از این نیازها قبل از ازدواج در زوجها بررسی شود تا آنها با آگاهی بیشتری از خود و طرف مقابلشان وارد زندگی مشترک شوند یا از آن صرفنظر کنند. متعاقبا آموزش میدهد که با اتخاذ چه شیوههایی (از جمله گفتگو و برقراری دایرهٔ حل اختلاف، مصالحه از طریق مذاکره) افراد خانواده یا کارمندان یک شرکت و غیره میتوانند برای حل مسائل خود بهطور مداوم از تئوری انتخاب بهرهمند شوند. برای مثال دو نفری که هر دو از نیاز قدرت بالایی برخوردارند به سختی میتوانند با هم کنار بیایند. او توصیه میکند اگر چنین افرادی ازدواج کرده باشند میتوانند با انجام پروژهای مشترک، پاسخی سازنده به این نیاز خود بدهند و از اثر تخریبگر آن در زندگی مشترک خود جلوگیری کنند. از نظر او لازم است دو نفر دائما مولفه آزادی خود را تعریف و بازتعریف کنند تا بتوانند در کنار هم به شکلی صلحآمیز و مفید قادر به ادامه زندگی باشند. ممکن است این نیازهای اساسی در افراد توزیع نرمالی داشته باشند، اما وارسی آنها در هر فرد و توجه به همخوانی آنها در روابط در تمام طول عمر اهمیت دارد.
او میگوید، عامل نیاز قدرت در مردان بالاست. اما این را نمیتوان به همه تعمیم داد. چنانچه او از مادرِ خود به عنوان کسی یاد میکند که اگر المپیادی برای کنترلگری برگزار میشد، او مقام اول را کسب میکرد! ولی این را نیز میگوید که اگر در زمان زندگی مادرش کار و شغل خارج از خانه برای زنان مرسوم بود وضع فرق میکرد. یعنی، اگر مادرش میتوانست قدرت خود را در کار بیرون به شکلی مثبت اعمال کند، این ویژگی او در خانه کمتر مشکلساز میشد. از اینجا میتوان چنین نتیجه گرفت که وقتی نیاز قدرت راه صحیح خود را نمییابد، میتواند مخرب شده و منجر به زورگویی و خشونت شود. چنانچه اگر در مورد زنان عامل نیاز عاطفی حرف اول را بزند، (از نظر گلسر نیز این نیاز در زنان بالا است) روشن است که میتواند بهعنوان پاشنه آشیل زن عمل کند چرا که او نمیتواند روابط خود را، مثلا، در مقابله با شریک زندگی زورگو و خشونتگر خود به خوبی تنظیم کند، چون نمیداند با خلاء عاطفی خود چه کند، مگر اینکه قادر باشد روش موثری برگزیند. در کل، چنانچه حتی همان حداقل یک رابطهٔ خوب (که در ابتدا گفته شد ضروری است) هم در میان نباشد و شخص قادر به ایجاد روابط خوب با افراد دیگر هم نباشد موضوع حادتر میشود. شاید دلیلِ مهم ماندنِ افراد در روابط بد یا نیمبند هم همین ترس از تنهایی بوده باشد.
از طرفی چنانچه گفته شد نیاز آزادی در روابط باید دائما تعریف و بازتعریف شود. برای مثال در زندگی شخصی وقتی فرضا همسر شما میخواهد شما را ترک کند، هر دوی شما آزادی خود را بازتعریف میکنید تا دست به انتخاب بزنید. حال این سوال نیز مطرح میشود که آیا میتوان برای تعدیل بقیه نیازها؛ نیازهایی که بهقول گلسر در ژنهای ما نهادینه شدهاند، کاری کرد؟ برای مثال در مواجهه با افرادی که نیاز قدرت آنها به خانواده و جامعه آسیب میزند چه روشهایی میتوان بهکار برد؟ گلسر میگوید قدرت نه بد است و نه خوب. قدرت میتواند انگیزه پیشرفت شود، یا عامل کنترل دیگران. نیاز قدرت را چگونه میتوان به سمتی سازنده سوق داد تا مانع زورگویی و جباریت شود؟ البته حل ریشهای موضوع پرداختی همهجانبه میطلبد اما به احتمال زیاد افرادی که کنترل درونی را انتخاب میکنند، کنترل بیرونی را هم برنمیتابند و همین امر به تعدیل کنترلگری نیز کمک میکند. در هر صورت جواب سوال بالا اِعمالِ کنترل بیرونی نیست؛ سیستمی که انسانها را مطیع، عاصی یا خنثی، منفعل بار میآورد، و در اکثر مواقع عامل خلاقیت و شادکامگی را در آنها میکشد.
گلسر به دنیای مطلوب درونی انسانها میپردازد که خاص هر شخص است. اشیا، افراد مورد علاقه و نظام باورهای ما سه دسته از متعلقات دنیای مطلوب ما هستند. هیچکس در هیچ شرایطی نمیتواند این دنیای مطلوب ذهنی را از ما بگیرد. نکته مهم این است که بدانیم با وجود مشترکاتمان در مقام انسان، دنیاهای مطلوب ما با یکدیگر میتوانند بسیار متفاوت باشند. با توجه به محتوایِ دنیای مطلوب خود میفهمیم که چه میخواهیم و سعی کنیم خودمان باشیم؛ و با توجه به تفاوت آن بین افراد میفهمیم که نمیتوانیم همه را شبیه خود کنیم و اصولا مجاز به اینکار نیستیم. البته ما دوست داریم دنیای مطلوب خود را با افرادِ مورد علاقهٔمان سهیم شویم. مثلا اگر ما از تماشای غروب به تنهایی لذت میبریم، این لذت در کنار کسی که دوستش داریم معنادارتر میشود. ما میخواهیم کسانی که دوستشان داریم متوجه ایدهها و عقایدمان باشند و اگر تابع قوانین دنیای کنترل بیرونی باشیم، ممکن است شروع به تحمیل آنها به دیگران کنیم و اگر قدرتش را داشته باشیم افراد را مجبور به تبعیت یا اطاعت از خود کنیم. باید بدانیم اولین واکنش در مقابل عدم اطاعت خشمگین شدن است. همین امر شاید بتواند روشن کند که چرا در جوامع در سطح کلان تا این حد اعمال خشونتآمیز داریم. این موضوع مانند شمشیر دولبه عمل میکند؛ یعنی هم تحمیلکنندگان برای وادار کردن افراد به قبول عقایدشان به خشونت متوسل میشوند و هم کنترلشوندگان برای مقابله یا گریز از دستورات به خشونت روی میآورند. به عبارتی زورگو و زورشنو هردو بهطور همهجانبه در آن آسیب میبینند، البته نه به اندازهٔ هم. و در این سیستم بزرگترین آسیبها متوجه جوامع، به ویژه زنان و کودکان و افراد پاییندستِ آن میشود. در کل «آنچه من میخواهم و من میگویم صحیح است» و «من نه تنها صلاح خودم را، بلکه صلاح تو را هم میدانم» گزارههای مخربی هستند که در دنیای کنترل بیرونی از طرف اصحاب قدرت عملا به کار میروند. افراد به کنترلشدگی تن میدهند چرا که آن را مؤثر مییابند، اما آنها کمابیش جایگاه خود را دنیای مطلوب یکدیگر از دست میدهند و این یعنی کمرنگ شدن اعتماد و گسستن روابط خوب و موثر در بین انسانها.
گلسر رابطهمحور است و معتقد است نیاز به روابط انسانی آنقدر در ما قوی است که برای آن درد و رنج هم تحمل میکنیم. این نیاز مادامالعمر است. انسانها برای رسیدن به رضایتمندی به روابط انسانی نیازمندند. حتی به نظرم کسانی که خود را بینیاز از روابط میدانند و به قول «هنری ثورو» هرگز معاشری شایستهتر از تنهایی برای معاشرت نمییابند نیز، بایستی هرازگاهی به وارسی نیازهای اساسی خود بپردازند. بدیهی است نیاز آزادی ما لذت از تنهایی را هم برای ما میآورد، بهخصوص اگر آن را یاد گرفته باشیم ولی لازم است به انتخاب خود و دیگر نیازهای خود واقف باشیم. حال اگر به بحث اصلی بازگردیم گلسر میگوید، بشر در زمینه تکنولوژی پیشرفت چشمگیری کرده بدون آنکه در بهبود روابط انسانی پیشرفت چندانی کرده باشد، حتی اوضاع بدتر هم شده است. در واقع ما با کمبود روابطٔ انسانی مواجهیم. در ضمن روانشناسی سنتی (روانتحلیلگر) نتوانسته گرهگشای معضلات انسانها باشد. خواست انسان این است که به دنیای مطلوب خود بپردازد و در عین حال روابط خوبی با اطرافیان و کسانی که دوستشان دارد داشته باشد. آنچه موجب ناکامی و حتی احساس بدبختی در انسانهاست، ناکارآمدی در این روابط است. همین جایِ خالیِ روابط خوب انسانی است که برخی از افراد ناخشنود را به منابع غیر انسانی مضر، مثل هر نوع اعتیاد و مصرف مواد، الکل، قمار، سکس بدون عشق و یا رفتارهای خشونتآمیز در رسیدن به احساس رضایت میکشاند. در شکل مثبت آن هم ممکن است یک فرد به هنر، ورزش یا چیزهای مثبت دیگری روی آورد ولی ناخشنودیِ عدم برخورداری از روابط عاطفی میتواند با او باشد.
کتاب تئوری انتخاب به همهٔ حوزهها میپردازد از زندگی شخصی گرفته تا کار و حرفه، از آموزش و پرورش گرفته تا تأدیب و زندانها. گلسر برای حل ریشهای معضلات در جوامع راهکار میدهد. او به کاربست عملی تئوری انتخاب در طول زندگیاش پرداخته و با همسرش کارولین و شاگردانشان آن را در موسسات و جوامع مختلف پیاده کرده است. او راهی پیش پا میگذارد که نیاز به آموزش و تمرین دارد. واضح است وقتی که اتخاذ تئوری انتخاب در روابط به صورت دوسویه باشد نتیجه میدهد و موثر واقع میشود. اما گلسر معتقد است حتی اتخاذ این شیوه به صورت فردی هم مفید است. به همین دلایل شناخت خودمان و نیازهایمان و قدرت انتخابمان میتواند بسیار کارساز باشد.
حال ببینیم ما چگونه انتخاب میکنیم و سازِ کار تئوری انتخاب در کجا نهفته است؟ در «رفتار کلی» ما! ما برآیند افکار، اعمال، احساسات، فیزیولوژیمان هستیم. رفتار کلی همهٔ آن چیزهایی است که در پاسخ به نیازهای اساسیمان از ما سرمیزند و چنانچه عنوان شد ما بر آنها کنترل داریم. اما چگونه؟ به این صورت که کنترل ما بر افکار و رفتارمان بیشتر از احساسات و فیزیولوژی ما است. به عبارت دیگر، ما اختیار غیر مستقیمی بر احساسات و فیزیولوژی خود داریم.
او این عوامل را به چهار چرخ یک خودرو تشبیه میکند. افکار و رفتار را چرخهای جلوی خودرو، و احساسات و فیزیولوژی را چرخهای عقب آن تصویر میکند. اما آنچه مهم است دانستن این نکته است که حرکت در هر چرخ به چرخهای دیگر منتقل میشود و این چرخه را تداوم میدهد. برای مثال وقتی خاطرهای بد به سراغ ما میآید (فکر) ممکن است در ما احساس انزجار پدید آید (احساس) و متوجه شویم قفسه سینه ما منقبض میشود (فیزیولوژی) گوشی تلفن را برمیداریم و … (رفتار) و یا برعکس. البته این روند همیشه چنین سرراست در دسترس نیست، و به طور همزمان و در آنی اتفاق میافتد، ولی اگر دقت کنیم و بدانیم که ما از قدرت انتخابی شگرف برخورداریم تا با شناخت نیازهای خود، روند پاسخ به آنها را به سمتی مثبت سوق دهیم، کارکرد این چهار عامل بسیار روشن میشود. وقتی مشکلی برای هریک از ما پیش میآید، ما به شیوههای مختلفی میتوانیم با آن برخورد کنیم. یک نفس عمیق بکشیم، یا فریاد بزنیم. آن را تقصیر دیگران بدانیم؛ یا خود احساس گناه کنیم و خود را سرزنش کنیم. به طبیعت پناه ببریم یا خود را در خانه حبس کنیم، یا روی مشکل متمرکز شویم. میبینید که گزینههای فراوانی داریم! ما میتوانیم دقت کنیم تا ببینیم هر کار و فکر و احساس ما در رابطه با کدام نیاز ما است و برای رفع و رجوع آن چکار میتوانیم بکنیم، یا بهترین راه ممکن چیست.
اینکه ببینیم از کجای این چرخه میتوانیم وارد عمل شویم، در ید انتخاب ماست. ما بیشتر از آنکه گمان میکنیم قدرت انتخاب داریم؛ با برگزینی فکر و رفتارمان که دسترسی مستقیمی به آنها داریم. یک روش مؤثر این است که بیاموزیم روی هیجانات و احساسات خود نیز کار کنیم که گلسر در این کتاب چندان به آن نپرداخته و بایستی از روشهای موثری که روانشناسی مدرن در اختیار ما میگذارد برای آن بهره بگیریم. در هر حالت، این چرخه چه با ما و چه بیما بهکار میافتد، به عبارتی خودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه پیش میرود. با استفاده از تئوری انتخاب میآموزیم، در مواقع مقتضی با رجوع به فکر یا احساس یا رفتار خود، این روند را تغییر دهیم. وگرنه این چرخه ادامه یافته و تاثیر خود را بر ما و بر بدن ما خواهد گذاشت. ویلیام گلسر بیماریهای روانتنی را نتیجه همین بدکارکردی (خلاقیت خودتخریبگر) میداند. برای مثال وقتی عاملی بیرونی ما را بسیار عذاب میدهد و ما از مواجهه با آن درمیمانیم، سیستم ایمنی ما، بدنِ خود ما را مورد تهاجم قرار میدهد چرا که بخشی از بدن ما را همان عامل بیرونی مهاجم میپندارد و بر آن هجوم میبرد. برای مثال او از زنی میگوید که در ازدواج با مردی بهشدت زورگو گیر کرده و هیچ کنترل موثری بر زندگی خود نداشته و دچار بیمار آرتریت روماتوئید شده است یا برای نمونه از زنانی میگوید که از زندگی مشترک خود ناخشنود بوده، و یا سالها برای گرفتن طلاق دودل ماندهاند و بیماری آرتروز به سراغشان آمده است. خواه ناخواه فکر، رفتار و افکار و احساسات ما بر فیزیولوژی ما اثرگذار است و اثر روند مطلوب آن نیز مثبت خواهد بود، یعنی رضایت و خشنودی بر بدن ما تاثیر مثبت خواهد داشت. اگر به هنگام بروز اختلال و مشکل ما نتوانستیم آن را حل کنیم و یا دیدگاه یا احساسمان را نسبت به آن تغییر دهیم (خواستمان یا رفتارمان یا هردو را تغییر دهیم) تکرار مکرر این چرخه معیوب بدن ما را دچار عارضه و بیماری میکند. بدینسان است که ما انتخابٔگرِ بیماریهای خود نیز هستیم! حتی در مورد افسردگی، گلسر معتقد است که ما افسردگی میکنیم، نه اینکه دچار افسردگی میشویم؛ یعنی ما در مواجهه با مشکلات و عدم ارضای نیازهای خود بهطور ناخودآگاه افسردگی کردن را برمیگزینیم. و البته این را نیز میگوید یکی از عللی که ما به افسردگی کردن روی میآوریم مهار خشم است، وگرنه جرم و جنایت دنیا را تسخیر میکرد! در واقع افسردگی یا بیماریها راهی برای جلب نظر و کمک دلسوزی اطرافیان نیز است که ما در حالت عادی از دریافت آن عاجزیم. و حتی ما برای فرار از کار و تصمیم مهمی افسرده میشویم. کار مهمی که او در تعریف استرس و افسردگی و غیره کرده این است که در مورد آنها، فعل را جایگرین اسم یا صفت کرده است. یعنی بهجای گفتن اینکه فرد افسرده است میگوید، او افسردگی میکند. همین تغییر به ظاهر ساده است که امور را فعلپذیر میکند. چون اسم یا صفت چیزی است چسبیده به فرد، اما فعل رفتاری است که از او سر میزند. پس میتوان این رفتار را تغییر داد. به همین سادگی!
ویلیام گلسر روش درمان خود را «واقعیتدرمانی» نامیده است، چرا که روی واقعیت فعلی فرد تمرکز میکند. به عنوان نمونه او در مشاوره با زنی که در دوران نوجوانی سالها مورد سواستفادهٔ جنسی قرار گرفته و اکنون نمیتواند رابطه خوبی با هیچ مردی برقرار کند او را به سمتی سوق میدهد که بر واقعیت اکنونش (اینکه او نسبت به مردان بیاعتماد است) متمرکز شود و نه روی گذشته. یعنی او را از گذشته بیرون میکشد و به حل مشکل زمان حالش میکشاند. این به معنای سرپوش گذاشتن بر ریشهٔ مشکلات نیست، بلکه مستغرق نماندن در آنهاست. البته غرق شدن همیشه آسانترین کار است! هریک از ما میتوانیم بگوییم که سرگذشت بدی داشتهایم و در چنبرهٔ عواقبِ آن بمانیم و همهچیز را به آن نسبت دهیم. تقصیر را به گردن اطرافیان یا جامعه بیندازیم یا مدام از دست خود عصبانی باشیم یا لباس قربانی بر تن کنیم، یا خود را ناتوان بیانگاریم. به عبارتی همواره دیگران را مسئول خوشبختی و بدبختی خود بدانیم. برعکس همهٔ اینها، میتوانیم قدمی فراتر بگذاریم و حتی یک سؤال قطعی به خود بدهیم و بگوییم، «حالا که چه؟» و ببینیم الان دست به چه اقدام موثر یا انتخاب بهتری میتوانیم بزنیم، کاری برای خودمان و نیازهایمان، روابطمان و حتی جامعه و جهان هستیمان.
همچنین بخوانید: فرق است تا فرق!/ فرانک فرید
راه و روش گلسر چیز چندان غریبی نیست. همهٔ ما هر دم دست به انتخاب میزنیم، انتخابهای بزرگ و کوچک، از مثبت گرفته تا منفی؛ همواره رفتاری از ما سر میزند. آنچه گلسر برایمان کرده نور تاباندن به نیازها و دنیای مطلوب و مکانیسم چرخهٔ رفتار و تئوریزه کردن موضوع انتخاب است. به همین دلیل گفتم این کتاب به افکار و تجارب قبلی ما انسجام میبخشد. برخی از افراد از روی تجربه یا درایت خود در روابطشان دست به کنترل بیرونی نمیزنند و یا مؤسساتی هستند که بدون اطلاع از تئوری انتخاب به جای دیکته کردن ضوابط از این تئوری بهره میگیرند و روابط موفق و خلاقی دارند. حتی در روابطمان هم روش درست را بلدیم. چرا معمولا به غریبهها زور نمیگوییم؟ چرا پدربزرگها و مادربزرگها برخورد با نوههایشان را بلدند؟ چرا دوستیهای ما پابرجاتر از روابط دیگر هستند؟ چون ما در این روابط دست به کنترل یا تحمیل یا تحقیر کمتری میزنیم! در حالیکه در بقیه روابط که اتفاقا نقش حیاتیتری در زندگی ما دارند، این اصل حیاتی را رعایت نمیکنیم! از نظر گلسر در هر رابطهای ما صرفا مجاز به دادن اطلاعات هستیم که بایستی آن را به شکلی اصولی انجام دهیم. در صورت تخطی از آن است که به سمت تخریب رابطه و اشخاص پیش میرویم. به همین دلیل، رابطهٔ خوب به دشواری حفظ میشود، بهخصوص روابط بین دو فرد که شریک عاطفی و جنسی هم هستند، و انسان بیشترین نیاز را به آن دارد، نایابترین روابط خوب را دارا هستند چون بیشترین کنترلگریها و تمایل به تغییر دادن دیگری در آنها صورت میگیرد. به همین دلیل گلسر روانشناسی کنترل درونی را به شدت برای آن توصیه میکند، چنانچه برای روابط بین والدین و کودکان و البته برای بقیه روابط!
او در مقابل روانشناسی سنتیِ پیش از خود قد علم میکند و معتقد است معضل انسانی نه با روانتحلیلگری که گذشته فرد اعم از سرکوبهای دوران کودکی و غفلت والدین و غیره را هدف خود قرار داده و کنکاش میکند بلکه با کمی مهربانی و شفقت درمانگر و متوجه کردن انسانها به نیازهای اساسی خود و مسئولیتپذیر کردن آنها در انتخاب برای برآوردن نیازها به بهترین شکلی که امکانش را دارند، و به رسمیت شناختن واقعیت میسر میشود که نتیجهای کاملا متفاوت، بهتر و پایاتر به بار می آورد. البته با اینکه او کاملا معتقد به تاثیر شگرف گذشتهٔ بشر، کودکی شخص و تاثیر ضمیر ناخودآگاه و ژنتیک و کارکرد هورمونها و … است، اما معتقد است میتوان اسیر آنها نبود و حتی مسیر آنها را هم تغییر داد. او در اسارتِ آنها ماندنِ ما را نتیجه مسئولیتگریزی ما میداند. به تعبیری او ما را بهجای واکنش، به کنشگری فرامیخواند؛ البته به شرط آنکه فقر و بیماری و گرسنگی ما را از پا نیانداخته باشد.
کتاب «تئوری انتخاب» چندین سال است که در کشور ما چاپ و معرفی و بارها تجدید چاپ شده؛ اما به نظرم بیشتر از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم تا بتوانیم برخوردهای بهتری در شرایط بحرانی فعلی داشته باشیم. مطمئنم اگر شما هم به خواندن فردی کتاب یا بهتر از آن به خواندن گروهی آن همت کنید، دید و یا نقد خودتان را نسبت به تئوری انتخاب پیدا خواهید کرد؛ با تمرینش ذهن شما درگیرِ یافتن جوابها خواهد شد؛ پروسهای که از آن به صورت مداوم خواهید آموخت و تجارب ارزشمند خود را به دیگران نیز منتقل خواهید کرد. حتی میتوانید تئوری انتخاب را به افراد آموزش دهید. چنانچه گفته میشود امروزه اکثر مراجعین به درمانگران افراد توانمندی هستند که در صدد بهبود زندگی خود هستند. روانشناسی کنترل درونی صرفا برای بیرون آمدن از شرایط نامناسب روحی و رواننژندیها نیست، بلکه کمک به حرکتی بالنده و رو به رشد، و رسیدن به رهایی و آزادی است. به همین دلیل جزو روانشناسی مثبتگرا محسوب میشود. چنانچه دکتر «علی صاحبی» مترجم توانمند این کتاب هم آن را «درآمدی بر روانشناسی امید» نام نهاده است. تغییرات مثبت نه با تحمیل و اجبار بلکه با افزایش آگاهی و گسترش دایرهٔ نفوذمان صورت میگیرند و این همه به انتخابهای ما بستگی دارد. میتوانید همهچیز را از دوست داشتن خود شروع کنید و ببینید همین انتخاب بهظاهر ساده که متاسفانه هرگز یادمان ندادهاند، چهچیزها برای شما به ارمغان میآورد. «جان کهو» نویسنده کتاب «تمرین خوشحالی» است که طی دوازده سال به ۶۰ کشور جهان سفر کرده و به کیشها و آیینها مختلف سرزده تا راز خوشحالی انسانها را بیابد. او از مردی خوشمشرب در مورد حال خوبش پرسیده و این جواب را گرفته: «من خوشحال بودن را انتخاب کردهام»! خلاصهٔ تک واژهای کتاب تئوری انتخاب نیز واژه «خشنودی» است و هدف گلسر از نوشتن آن، نشان دادن راه رسیدن به خشنودی بوده است. جوامع انسانی افراد خشنود و خوشحال کم دارند. حتی افراد برخوردار از زندگی خوب هم خشنود نیستند. این در حالی است که افراد خشنود بهراحتی در دنیای مطلوب دیگران جای میگیرند و به این نحو متکثر میشوند؛ و این یعنی تکثر خوشحالی، رضایتمندی و حمایتگری.