بیدارزنی: معمولاً بدون دعوت به خانهام نمیآید، دعوت هم که میکنم اغلب باید چند زمان مختلف را پیشنهاد بدهم تا سر یکیشان به توافق برسیم ازبس که سرش شلوغ است. یک سر دارد و هزار سودا، پر از انرژی و شادی ست. خلاق و توانمند است. خوشمشرب و بگو و بخند است. آدمهای اینچنینی را دوست دارم. مهمتر از همه اینها با او به دخترم خیلی خوش میگذرد. بالطبع سعی میکنم معاشرتم را با یک چنین آدمهایی زیاد کنم.
بیهوا پیام داد که باید ببینمت. باید موضوعی را برایت تعریف کنم. ذهنم رفت سمت مسائل و کارهایی که میتواند به هردوی ما مربوط باشد. گفتم فردا صبح بیا.
تأکید کرد «آنار» نیست؟ گفتم مدرسه است تا ساعت ۲.
آمد برافروخته بود. ته چشمانش سرخ بود و قطره اشکی که در کاسه چشمانش مانده و سراریز نمیشد، برق نگاهش را دو چندان کرده بود.
به محض اینکه نشست بدون تعارفات معمول و حتی بدون اینکه به من فرصت بدهد چای بریزم، گفت:
سال ۸۲ بود. دوستی داشتم که از خواهرم به من نزدیکتر بود و پدرش برادر برای پدرم. در یکی از شرکتهای بزرگ و بنام دولتی کار میکرد. من، پدرم و دخترش را هم دعوت به کار کرد. کار پدرم خیلی سخت و طاقتفرسا بود. من و دخترش در بخش اداری شرکت و پدرم در بخش اجرایی مشغول شدیم. در آن ایام با پسری آشنا شدم و دوستی معمولی بین ما شکل گرفت. من ماجرای آشنا شدنم با او را برای دوستم تعریف کردم. زمانهایی که با هم بیرون میرفتیم، حرفهایی که با هم میزدیم را برای او تعریف میکردم. همکار مرد دیگری داشتم که ارتباط کاری خوبی با هم داشتیم. کم کم متوجه شدم این مرد مقصود دیگری از صمیمت و نزدیک شدن به من دارد. تا اینکه یک روز بعد از اینکه پیشنهاد داد با هم رابطه داشته باشیم، گفت «میدانم که با پسری در ارتباط هستی». به او گفتم «پس اگر میدانی این درخواستت برای چیست؟» گفت «حالا شاید خواستی با من هم باشی؟ کسی هست که همهچیز را در مورد تو به من میگوید». من حتی ذرهای به دوستم شک نکردم؛ چون حس اعتماد عمیقی بین ما برقرار بود. رفته رفته آزار و اذیتهای این مرد بیشتر شد و هرروز اطلاعات بیشتری از زندگی خصوصی من پیدا میکرد. دیگر کارش به تهدید کشیده بود و میگفت اگر با من وارد رابطه نشوی همهچیز را در مورد تو و دوستپسرت به همه خواهم گفت. در این گیرو دار دوست پسرم هم خیلی به من مشکوک شده بود و دائماً مرا کنترل میکرد.
یک روز صبح قبل از همه کارمندان وارد شرکت شدم و در حال مرتب کردن میزم بودم که مرد با عجله وارد شد و آمد نزدیک من. آنقدر نزدیک شده بود که نمیدانستم قصد چهکاری دارد. دستش را به طرفم دراز کرد و آمد جلوتر تا مرا ببوسد. به دست فشاری به سینهاش دادم تا عقبتر برود. این کارم او را خشمگین کرد و مقنعهام را از سرم کشید و دستش را محکم دور گلویم فشار داد. آنقدر فشار داد که نزدیک بود خفه شوم. بعد مرا کشان کشان به سمت نمازخانه برد و روی موکت پرت کرد. به سرعت بلند شدم تا فرار کنم اما او دوباره مرا گرفت و هل داد روی زمین. حس ترس توام با خشم سراسر وجودم را فرا گرفته بود. از اینکه زورم به او نمیرسد و میتواند مرا به این راحتی نقش زمین کند و تحقیرم کند، خیلی عصبانی بودم. گریه میکردم و داد میکشیدم. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که چند لحظه به من خیره شد و بعد از در نمازخانه بیرون رفت. مدتی طول کشید تا توانستم خودم را جمع و جور کنم. مقنعهام را از روی زمین برداشتم و رفتم سمت دستشویی. وقتی به خودم در آینه نگاه کردم، خودم را نشناختم. آنقدر پریشان و به هم ریخته بودم که باورم نمیشد چه بر سرم آمده است. جای انگشتانش روی گلویم کاملاً پدیدار بود. به سرعت رفتم پشت میزم کیفم را برداشتم و رفتم کلانتری. نامهای به پزشکی قانونی دادند تا تائید کنند ضرب و شتم شدهام. دکتری که مرا معاینه کرد گفت در معاینه چیز زیادی معلوم نیست و با این گزارش بعید میدانم بتوانی در دادگاه محکومش کنی. گردنم سینهام و صورتم را دوباره نشانش دادم و گریه کردم. وقتی پریشانی مرا دید گفت گزارش را پر و پیمان ترمی نویسم.
وقتی به خانه برگشتم ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. مادرم خیلی ناراحت شد و اولین جملهای که به زبان آورد این بود که «اگر پدرت بفهمد چه؟ پدرت مرد حساسی است، آبرو دارد، دیگر نمیتواند در محل کارش سرش را بلند کند.» با این جمله انگار خانه روی سرم آوار شد، باورم نمیشد که مادرم با اینکه این حال و روز مرا میبیند و میداند ممکن بود بلایی بدتر سرم بیاید و مهمتر از آن میداند که بیگناهم، ولی بهجای نگران شدن برای من و چارهجویی به این فکر میکند که چطور موضوع را از پدرم مخفی کند.
دادگاه در چند جلسه تشکیل شد و من میدیدم قاضی که در جلسه اول اینقدر با دقت گزارش پزشک قانونی را بررسی میکند دیگر میل چندانی به محکوم کردن آزارگر ندارد. با پرسوجوهایی که کردم متوجه شدم مدیر عاملمان گفته که خودش او را ادب خواهد کرد و مسئله را حل و فصل خواهد کرد. یک روز مدیر بخش به همراه آن آقا وارد اتاقم شدند و مدیرم گفت «که آقای فلانی میخواهد از تو عذرخواهی کند.». یک عذرخواهی سوری کرد و از اتاق خارج شدند. این در حالی بود که او بین بسیاری از همکاران بخش خودمان و بخش دیگر گفته بود «که فلانی دوستپسر دارد، هر روز با یکی دوست میشود و به من تهمتزده است». جو محل کارم هر روز سنگین و سنگینتر میشد و دوستپسرم هم دیگر کاملاً ارتباطش را با من به خاطر همین مسئله قطع کرده بود. فشار بسیار زیادی را متحمل میشدم. همکار آزارگرم نهتنها تنبیه نشد بلکه به بهانه انتقال به بخش دیگر پست بالاتری به او دادند. مسائل روزمره دفتر کارم، حرفوحدیثهای پشت سرم و بدتر از همه اینکه پدر بویی از ماجرا نبرد مرا فرسوده و افسرده کرده بود. درخواست کردم به بخش دیگری منتقل شوم. پذیرفتند؛ اما زمانی که وارد آنجا شدم، دیدم همه قبل از ورودم مرا میشناختند و دیدم همان حرفوحدیثها اینجا هم است.
روز به روز به میزان خشمم اضافه میشد و محیط کارم تبدیل به شکنجهگاهم شده بود. فرسایش روحی که نگاهها و پچ پچ ها به من میدادند از تحملم خارج بود. بهخصوص که همه میدانستند دوستپسر داشتهام و این باور ایجاد شده بود که من با همه مردها به راحتی ارتباط برقرار میکنم. این را او به همه باورانده بود. علت دیگر خشمم این بود که من میتوانستم از حقم دفاع کنم و شکایتم را پیگیری کنم اما فقط به خاطر پدرم و اینکه آرامش روحیاش در محیط کارمان به هم نخورد این کار را نکردم. با خودم فکر میکردم با اینکه پدرم در یکی از بخشهای همین شرکت کار میکند و همه این را میدانند، باز من مورد آزار و سوءاستفاده قرار گرفتهام؛ این مسئله نهتنها حریم امنی برای من ایجاد نکرده بلکه به مانعی برای بلند کردن صدایم تبدیل شده است. مسئله دیگری که خشم مرا دو چندان میکرد، سخنچینیها و بدگوییهای دوستم بود که با افشای مسائل خصوصیام نزدیک مرد بیمار و سوءاستفاده گر مرا در این موقعیت پرخطر انداخته بود.
مدتی به کمک مشاور و روانکاو توانستم ادامه دهم و مدتی هم داروی ضدافسردگی خوردم. تا زمانی که دارو میخوردم خوب بودم وقتی داروها را قطع میکردم دوباره به هم میریختم. بالاخره تصمیم گرفتم این عذاب روزمره را کنار بگذارم و کارم را رها کنم. کارم را عوض کردم، دیگر کارمند رسمی نیستم الآن علیرغم اینکه مشغله کاریم بسیار است، محیط کار آرامتر و سالمتری دارم گرچه هنوز بعد از گذشت سالها نتوانستهام با این موضوع کنار بیایم و با یادآوریاش به هم میریزم. حتی دوست نداشتم دوباره به آن فکر کنم و برای خودم یادآوری کنم؛ اما فکر کردم شاید حرف زدن و به اشتراک گذاشتن این تجربهها که احتمالاً بین خیلی از ما زنها مشترک است، کمک کند تا آزارگران و متجاوزان در سکوت و انفعال ما بیش از پیش به روح و روان و جسم ما آسیب نزنند.