دلتنگی‌های خانم معلم برای ماهی سیاه

0
14
دلتنگی‌های خانم معلم

روایت دلتنگی‌های خانم معلم پرستار که به اجبار به پرستاری در منزل روی می‌آورد. بسیاری از پرستاران در منزل شغل ناامنی دارند و بیمه نیستند.

بیدارزنی: از روی آگهی‌های روزنامه همشهری با یکی از شرکت‌های خدماتی تماس گرفتم. مردی که پشت تلفن است می‌گوید: «خانم اینجا پرستار برای سالمندان و کودکان استخدام می‌شن. دستمزدش حداقل حقوق وزارت کاره که البته ۱۰درصد برای حق معرفی به شرکت داده می‌شه و برای اینکه خونه و زندگی مردم دست شماست در زمانی که منزل نیستند، ۲ میلیون تومن هم باید سفته بدید». شرکت بعدی را شماره‌گیری می‌کنم.

– خانم از پشت تلفن نمیشه. لطفا تشریف بیارید دفتر!
– آقا لطفا بگید بیمه داره؟
– نه خانم …

و بعد گوشی را قطع می‌کند!

غزاله روی مبل نشسته، همه حواسش به کودکی است که روبه‌روی تلویزیون دراز کشیده است. با من حرف می‌زند اما چشم از کودک برنمی‌دارد. کارشناس ارشد روان‌شناسی کودک با رتبه‌ی تک رقمی کنکور است. اما امروز پرستار یک کودک مبتلا به سندرم «ایکس شکننده» است. اسم پسربچه‌ای که از او مراقبت می‌کند ایلیا است. می‌ترسد چشم بردارد و ایلیا به سراغ پریز‌های برق برود. تمام پریزهای خانه از جا درآمده‌اند. حمله که به ایلیا دست می‌دهد، هرچه سیم به پریزهای برق متصل باشد را می‌کشد. پریز برق هم با ضربه‌ی ایلیا بیرون می‌آید. غزاله می‌ترسد برق او را بگیرد. برای همین چهارچشمی به ایلیا نگاه می‌کند.

«چه جوری از اینجا سر درآوردی؟» «خیلی وقت نیست که پرستار ایلیام. معلم یک مدرسه کودکان کار بودم. با مدیر مدرسه نساختم. منش‌های سیاسی‌اش در کار دخیل شده بود. دهانم را نبستم. به بهانه تعدیل نیرو از کار بی‌کار شدم.» لبخند کم‌رنگی می‌زند.

دوباره ادامه می‌دهد که: «همون روزها خبر رسید پدرم همه دارایی‌اش سوخت شده. همه  دارایی‌اش را به صندوق‌های مالی داده بود. آن‌ها هم، همه را بردند. سرمایه پیرمرد دود شد؛ رفت. ۹ سالی می‌شد که تنها در تهران زندگی می‌کردم. اوضاع به هم ریخت. من بیکار شده بودم و پدرم دیگر پولی نداشت. خواهرم دانشجو بود و مادربزرگم بیمار. نمی‌توانستم از خانواده پول بگیرم. پدرم بازنشسته بود. تمام پولی که از بیمه می‌گرفت فقط کفاف زندگی خودشان را می‌داد.»

از روی مبل بلند می‌شود تا غذای ایلیا را آماده کند. مراقب تک تک حساسیت‌های او هست. ایلیا نظم ذهنی خاصی دارد. همه چیز باید طبق آیین خاصی انجام شود. غزاله با دقت و مهربانی که دارد؛ حواسش به تک تک حالات ایلیا هست. با او که حرف می‌زند تماما عشق از لابه‌لای دستان و چشمانش به روی دستان ایلیا سُر می‌خورد.

حین غذا دادن به ایلیا تعریف می‌کند: با پس‌اندازم زندگی می‌کردم. اجاره خانه، رفت‌وآمد، آب، برق، گاز، خورد و خوراک. پولم ته کشید. همه چیز خیلی سخت شده بود. گفتنش خوب نیست اما شب‌ها وسط مرکز شهر خانه داشتم اما غذا نداشتم که بخورم. من مانده بودم و یک سیب‌زمینی که نمی‌دانستم امروز بخورم یا فردا. دنبال کار می‌گشتم. کار نبود. تابستان بود. مدارس بسته بود. نیروها را برای مهر می‌خواستند. با این اوضاع پیش می‌رفتم به مهر نمی‌کشیدم. یکی از دوستان اینجا را معرفی کرد و من هم قبول کردم.»

«روان‌شناس‌ها که خوب درمی‌آورند؟» پوزخند می‌زند که اینجا همه چیز پولی‌ست. برخی روان‌شناس‌ها شده‌اند دلال. دانشگاه تمام نظریه است. روش درمان به دانشجو یاد نمی‌دهند. همان دانشجو اگر بخواهد درمان یاد بگیرد باید خدا تومن پول به کلینیک‌ها بدهد. باورت نمی‌شود اما هر کارگاه حداقل ساعتی ۲۰۰ هزار تومان پولش می‌شود. بدون آن کارگاه‌ها نمی‌توانی کار کنی و از آن حساب‌های میلیونی دربیاوری. من هم نداشتم. نه من، نه پدرم. می‌خواستم کار کنم که به انستیتو روانکاوی تهران بروم. هربار که از باغ فردوس رد می‌شوم به تابلوی انستیو نگاه میکنم. ایمان دارم روزی به آنجا خواهم رفت.»

از ایلیا برایم می‌گوید: کار با بچه‌هایی مثل ایلیا سخت است اما اگر خُلقشان را بدانی، می‌توانی با آن‌ها راحت کار کنی. حمله که به ایلیا دست می‌دهد دنبالت می‌کند تا دردی که می‌کشد را خالی کند.

روی دست‌هایش پر از زخم است. پر از زخم‌های چنگ ایلیا. «امثال ایلیا مثل معما هستند باید آن‌ها را کشف کنی. هرکدام یک چیز دارند که با آن آرام شوند. ایلیا با صدای سشوار و موسیقی آرام می‌شود. با تمرین یاد گرفته است که اگر کارهایی که برایش تعیین می‌شود را انجام دهد جایزه خواهد گرفت. ایلیا عاشق سوار شدن آسانسور و اتوبوس است. حس تعادلش با آن تحریک می‌شود.

او حرف می‌زند و من حواسم می‌رود پی ایلیا؛ به حرف‌های طوطی‌وارش. به اینکه او هم حواسش به غزاله هست. غزاله که گریه‌اش گرفت ناراحت شد. به سمتش آمد. غزاله را زد و رفت به اتاقش. غزاله گفت: دوست نداره گریه‌ کنم. می‌خواد گریه نکنم. غزاله اشک‌هایش را که پاک می‌کند؛ ایلیا از اتاق با سشوارش برگشته است. می‌خواهد که برایش روشنش کند. صدای سشوار که درمی‌آید به غزاله با صورتی کج شده؛ لبخند می‌زند.

«همین که رو پای خودمم خوبه. دستم تو جیب خودمه. استقلال بی‌هزینه نمی‌شود. فقط دلم برای بچه‌هام تنگ شده. برای بچه‌های مدرسه‌ام. برای وقتی دنبالم تو مدرسه می‌دویدند. بچه‌های من با همه‌‌ی بچه‌ها فرق داشتند.»

از منطقه پایین شهر که می‌گوید حواسش می‌رود پی پرستار قبلی ایلیا. «همه پرستارها مثل من نیستند که کارشان کار با کودک استثنایی باشد. گاهی پرستارها آسیب‌هایی به این بچه‌ها می‌زنند که غیرقابل جبران است. اما پرستارهای در منزل هم شغل امنی ندارند. مادر یکی از دانش‌آموزانم پرستار بود. پرستار یک کودک معلول جسمی در مناطق مرفه‌نشین تهران. پدر کودک زمانی که او خواب بود؛ به پرستار تجاوز کرده بود. او هم به خاطر پول و تامین مخارج خانواده‌اش دم نمی‌زد. دچار تروما شده بود. من وقتی فهمیدم که پیشم آمد. پرستاری در منزل برای زنان پر از آسیب‌های احتمالی است. آن هم در جامعه‌ای که هیچ قانونی از او در مقابل تجاوزهایی این‌چنین حمایت نمی کند.»

هر جمله که می‌گوید حواسش می‌رود به دنبال دانش‌آموزانش. معلوم است که دلتنگ است. به دانش‌آموزانش می‌گفت: ماهی سیاه.

همچنین بخوانید: مربیان مهدکودک بدون حمایت قانون کار