باید بدانیم خشونت علیه کودکان از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیکتر است. ساختن یک حاشیه امن برای خود و عزیزانمان به امید در امان ماندن از گزند، رویایی بیش نیست.
بیدارزنی: این خاصیت آدمیزاد است که گمان میکند مرگ مال همسایه است. این دور انگاشتن و باورناپذیری فاجعه چون افیونی ست که موقتاً ما را آرام میکند. وقتی به کمک شبکههای اجتماعی به فاصله چند ساعت یا چند دقیقه اخبار قتل، خشونت و تجاوز مخابره میشوند ناخودآگاه در خبر دنبال مکان وقوع آنها میگردیم.
حاشیه تهران، کرج، هرمزگان، رشت … این اخبار با همهی فراوانیشان انگار میگویند: این دور و بر امن و امان است؛ اما وقتی نان تازه به دست، کلید به در انداخته و میچرخانی و در همان حال به همسایه بغلی صبح به خیر میگویی و نان تعارف میکنی، اگر بشنوی که فقط چند کوچه بالاتر کودک ۳ سالهای را شکنجه کرده و کشتهاند، تمام آن باورهای پوشالی که پشتشان سنگر گرفتی فرو میریزد و تو میمانی وسط یک خشونت عریان و نزدیک. آنقدر نزدیک که داغی آن را مثل نانی که در دست داری حس میکنی با پوست و گوشت و استخوان.
امروز روز کودک است. دو روز پیش کودکی در شهر من همین چند کوچه بالاتر با ضربات کابل و سیلی از پای درآمد. کودکی ظریف، زیبا و لاغراندام. کودکی که وقتی به عکسش نگاه میکنی نمیدانی چطور توانسته ماهها زیر کتک و شکنجه تاب بیاورد. کودکی که چشمهایش به خوابم میآید. به من خیره میشود و با صدایی کرکننده میپرسد: به کدامین گناه کشته شدم؟»
همچنین بخوانید: ۱۸ راهکار برای حمایت از کودکانی که شاهد خشونت خانگی بودهاند/ برگردان: پرستو قربانی
امروز روز کودک است و همه مایی که مبهوت این ماجرای ترسناک هستیم نمیدانیم در این لحظه چند کودک در شهرمان زیر شکنجه هستند. کودکانی که تنها وسیله دفاعیشان گریه است. کودکانی که با یک سیلی ضربهمغزی میشوند و تا بیمارستان دوام نمیآورند. امروز روز تلخی ست. آنقدر تلخ که یادآوری مکرر و نشخوارهای ذهنیام نمیتواند آن را عادی جلوه دهد.
وقتی این خبر تلخ را شنیدم به کوچهای که قتلگاه دخترک در آن قرار داشت رفتم. نمیتوانم آنجا را خانه بنامم زیرا خانه باید برای کودکان و ساکنین آن امن باشد. سکوتی مرگبار کوچه را فراگرفته است. کمی قدم میزنم و از فکر اینکه اینجا دیشب کودکی زیر کتک از دست رفته است به مرز جنون میرسم.
زنی با دست پر میآید سمت من. انگار از بازار آمده است. میروم جلو و میپرسم کمک میخواهید. تشکر میکند چند تا از کیسهها را از دستش میگیرم و میپرسم شما خانواده ترنم را میشناختید؟ با تعجب نگاه میکند و میگوید ترنم کیه؟ توضیح میدهم. میگوید آهان آن دخترک مادر مرده. نه خیلی نمیشناسم. چند ماهی است آمدهاند اینجا. من خیلی با کسی رفت و آمد ندارم.
زن دیگری را میبینم همین حرفها را تکرار میکند و مادر ترنم را نفرین میکند. مغازهای آنطرف تر دیده میشود. میروم سمت مغازه و از مردی که پشت دخل نشسته همان سؤالها را میپرسم. او میگوید نمیداند پدرش بوده یا نه اما آدم درستی نبود. خیلی بهش رو نمیدادم خرید کند. میپرسم بچه را هم دیده بودید؟ میگوید: آره یک بچه ضعیف و زرد و زار بود. گفتم آثار کتک خوردن در بدنش بود؟ گفت: دقت نکردم ولی معلوم بود اذیتش میکنند.
بیرون میایم و سه پسر دوچرخهسوار دورهام میکنند. میگویند: خاله ما میشناسیمشان. پدرش معتاد بود. بچه رو با کابل میزد. بچه همه بدنش کبود بود. بغضم را فرو میدهم. تصور این خشونت عریان و اینکه این بچهها بهراحتی در موردش حرف میزنند، میترساندم.
من نمیدانم واقعاً کسی از آدم بزرگهای آن محله متوجه آزار و اذیت این کودک شده بود یا نه؛ اما سکوت مردم و این فرار از ماجرا و سعی در فراموشی آن این زنگ خطر را به صدا درمی آورد که این فجایع دائما تکرار خواهند شد. همه اینها یک الگوی ثابت و تکرار شونده دارند که به خشونت میدان میدهد تا چون حیوانی وحشی و افسار گسیخته از هر گوشه این مملکت قربانی بگیرد؛ ضعف قانون و سکوت ناظران و شاهدان خشونت.
باید بدانیم خشونت علیه کودکان از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیکتر است. ساختن یک حاشیه امن برای خود و عزیزانمان به امید در امان ماندن از گزند، رویایی بیش نیست.