ما عصبانی هستیم و در اعتراض به این رفتارها فریاد میزنیم. برخی بغض کردهاند و چشمهایشان تر شده. ونهای نیروی انتظامی میآیند و مأموران تهدید میکنند که دستگیرمان میکنند. ما به چه جرمی باید دستگیر شویم؟ ما بلیت خریده بودیم و میخواستیم تیم کشورمان را از نزدیک تشویق کنیم. حضور در ورزشگاه حق زنان هم هست. گذشته از این ما نمیپذیریم که به اتهام زن بودن دری به روی ما بسته باشد. ما به تفکیک جنسیتی ناعادلانه رایج در جامعه معترضیم.
بیدارزنی: بعدازظهر شنبه ۱۱ شهریور است. روی مبل دراز کشیدهام و چشمهایم تازه گرم شدهاند که با صدای پیغام تلگرام بیدار میشوم. ساناز نوشته است که عدهای توییت کردهاند که امکان خرید بلیت مسابقه ایران و سوریه وجود دارد. در سایت جنسیت تعریف شده. بلند میشوم و مینشینم. باورکردنی نیست. صدیقه میگوید حتماً برای زنان سوری است. من میگویم احتمالاً فرمالیته است؛ مثل مسابقات والیبال. همه داریم با بدبینی حرفهای یکدیگر را تأیید میکنیم و مدتی میگذرد که بنفشه مینویسد «خریدم بچههاااا»! گوشی را به کناری میگذارم و با شتاب میروم مینشینم پای لپتاپ. حالا شهاب هم آمده و کنارم نشسته. همهاش میگوید «محال است، مگر میشود»؟ قرار شده همه کنار هم صندلی بگیریم. شهاب میگوید اینجا که پشت دروازه است؟ آخر کی پشت دروازه بلیت میگیرد؟! میگویم حالا چیزی نگو دیگر. بچهها این جایگاه را انتخاب کردهاند و من هم میخواهم همینجا بگیرم. اصلاً به جای خوب و بد فکر نمیکنیم. البته اگر بخواهم صادق باشم چندان هم بلد نیستیم. بار اول است و ما بیش از آنکه به فکر جای مناسب باشیم دست و پای خود را گم کردهایم. به قول بنفشه فکر کردهایم به تماشای تئاتر میرویم؛ رفتهایم ردیف اول بلیت خریدهایم، آن هم پشت دروازه! خلاصه یک صندلی انتخاب میکنیم در قسمتی از جایگاه که آفتابگیر نباشد. یک بلیت میخرم به اسم خودم! جایگاه ۱۴، ردیف ۳۰، صندلی ۱۰. شهاب اما بلیت نمیخرد و من دلگیر میشوم. میگوید این چه «باهم ورزشگاه رفتن»ی است وقتی نتوانیم کنار هم بنشینیم. شاید پیشپاافتاده، به نظر برسد اما برای من این خیلی چیزها است.
بچهها یکییکی دارند خبر میدهند که بلیت خریدهاند. نمیدانم آنچه را بر ما واقع شده باور کنم یا نه. آخر یک صندلی توی ورزشگاه و دو ساعت تماشای بازی فوتبال چیست که آدم تا آخر عمر حسرتش را بخورد؟ یعنی بالاخره سالها چانهزدن و مبارزه کردن و زندانی شدن فعالین جواب داده؟ اینقدر ناگهانی و ناغافل؟ دو ساعتی سرگرم گفتوگوی درونی با خودم هستم که خبر میآید نه! اشتباه شده! یکی اطلاعیه میدهد که اشکال فنی سیستم بوده و صمیمانه پوزش میطلبد! بعدی (مدیر روابط عمومی سازمان لیگ) میگوید نه، باگ نبوده. «بانوان هم مانند آقایان میتوانند از سامانه بلیتفروشی بلیت تهیه کنند اما این امر سبب حضور آنها در ورزشگاه آزادی نمیشود. تماشاگران میتوانند با کارت ملی یک خانم وارد ورزشگاه شوند»! به بیان دیگر او میگوید گاهی مردها با کد ملی زنان بلیت میخرند و به استادیوم میروند! نمیدانم به این حرف بخندم یا گریه کنم! دریغ از اندکی ذکاوت در دروغپردازی و بهانهتراشی! ساعت ۷ و ۸ شب است و خبر همهجا پیچیده. توییتر و تلگرام و اینستاگرام پر است از تصویر بلیتهای زنان. همه میگویند سهشنبه با بلیتهایشان به ورزشگاه میروند. اما فردا پیامک و تماسهایی از سامانه بلیت الکترونیک فوتبال دریافت میکنیم که «با توجه به ابطال بلیت رزرو /خریداری شده» شماره حساب بدهید تا پولتان را پس بدهیم که ما شماره حساب نمیدهیم. با بنفشه تماس میگیرند و او میگوید سهشنبه میآیم، اگر توانستید قانعم کنید آنوقت پولم را پس میگیرم.
سهشنبه صبح است. بلیتهایمان را چاپ میکنیم. شماره جایگاه و ردیف و صندلی را جداگانه روی کاغذی چاپ میکنیم و در کنارش مینویسیم این صندلی قبلاً خریداری شده است. روی کاغذهای دیگری مینویسیم: «درهای ورزشگاه آزادی را به روی زنان باز کنید»، «نه، به تفکیک جنسیتی در ورود زنان به ورزشگاه»، «سهم من، نیمی از آزادی». طیبه سیاوشی نماینده مجلس توییت کرده که به ورزشگاه میرود و در ادامه نوشته «برخورد انفعالی مانند گذشته و عدم حضور زنان چارهساز نخواهد بود». این شاید بهظاهر یک جملۀ شعاری خیلی معمولی باشد اما اگر به امکان خوانشهای متفاوت از یک متن قائل باشیم، جمله را میتوان اینطور رمزگشایی کرد: ʼزنان! منتظر ننشینید تا حقتان را در پارچۀ ترمهای بگذارند و دودستی تقدیمتان کنند! معطل چی هستید؟ برای گرفتن حقتان به دم در ورزشگاه بیاییدʻ. بنفشه مینویسد «بچهها یه صدایی بهم میگه امروز راهمون میدند ورزشگاه» و ما سرخوشیم؛ اگرچه سرگردان در میان خوشبینی و بدبینی.
قرارمان ساعت ۵:۳۰، ایستگاه متروی ورزشگاه آزادی است. صدیقه هنوز نیامده و ما جلوی در مترو منتظر ایستادهایم. تنها زنان آن حوالی هستیم. قطارها میآیند، خالی میشوند و میروند و مسافران آنها، خیل عظیم مردانی هستند که تخمه به دست به استادیوم آزادی میروند. به ما نگاه میکنند و بهسرعت از کنار ما رد میشوند. عجله دارند که بهموقع برسند. کسی نه کاری به کار ما ندارد و نه متلکی میگوید. صدیقه که میآید راه میافتیم که برویم به سمت در غربی ورزشگاه. شهاب زنگ میزند و احوال میپرسد. میگوید به هیچ عنوان به فکر پیاده رفتن از در شرقی به در غربی نباشید که راه، دراز است. خب ما تجربهای نداریم و این را نمیدانیم. میرویم به سمت تاکسیها تا ماشینی بگیریم. چند پسر جوان جلوتر از ما راه میروند. آنها هم به دنبال کرایه کردن ماشینی برای رفتن به در غربی هستند. ماشینی جلوی پایشان توقف میکند. پسرکی که از دوستانش جلوتر ایستاده و ما را ندیده که پشت سرش هستیم به تاکسی میگوید: «در غربی». مسیر تاکسی آن سمتی نیست. گاز میدهد و میرود و پسرک یک فحش جنسی نثارش میکند. برمیگردد به سمت دوستانش که تازه ما را میبیند. ما بیتفاوت به حرفی که شنیدهایم میگوییم «شما هم به در غربی میروید؟ کرایه چند است»؟ پسرک سراپا ادب میشود. با تعجب میپرسد «شما هم به ورزشگاه میآیید؟ مگر زنها را راه میدهند»؟ میگوییم «بلیت خریدهایم، باید راه دهند». صمیمانه راهنمایی میکند که اتوبوس و تاکسی هرکدام چند تومان هستند. دارند از ما دور میشوند که بنفشه با شوخی میگوید لطفاً سر جای ما ننشینید و همه باهم میخندیم.
به در غربی میرسیم. بقیه رفقا زودتر آمدهاند و روی چمنها نشستهاند. ما که میرسیم بلند میشوند و همه باهم به سمت در ورودی میرویم. زنان سوری دارند بدون مانع وارد میشوند. ما هم میرویم. حتا از در هم عبور میکنیم که میپرسند سوری هستید؟ سؤال بدی است چون پاسخش چوب دو سر طلاست. ایرانی باشیم راهمان نمیدهند، سوری هم باشیم که … میگوییم خیر، ایرانی هستیم و بلیت داریم که دیوار میشوند جلویمان. گویی مأموران جا خوردهاند. از رفتارشان چنین برمیآید که از بلیت خریدن زنان و تصمیم آنها برای حضور در استادیوم بیخبرند. پس آرام هستند و خواستۀ ما را منطقی میپندارند. خب منطقی هم هست. بلیتها را نشان میدهیم. مرد جوانی از نیروهای حراست، با ما صحبت میکند. میخواهد حسن نیتش را نشان دهد. از بلیتها عکس میگیرد، بیسیم میزند و ادعا میکند که دارد هماهنگ میکند و ما منتظر میمانیم. حالا دیگر شهاب هم آمده و به ما پیوسته است. پسر جوانی میایستد و کمی با ما گپ وگفت میکند. بغض در گلویش آشکار است؛ بغض از ظلم و بیعدالتی که روا میشود. دیری نمیگذرد که لشکری از زنان نیروی انتظامی از راه میرسند. آنها را به خاطر ما خبر کردهاند. ابتدا مؤدب هستند و از ما میخواهند کمی آن طرفتر برویم تا هماهنگیهای لازم صورت بگیرد. در دلم به «هماهنگیهای لازم» میخندم. حالا دیگر آن اندک امیدی هم که در دلم لانه کرده بود از بین رفته و جایش را به خشم داده است. حالا دیگر همه عصبانی هستیم و سؤال میپرسیم. مگر چه تفاوتی بین ما و زنان سوری هست؟ چرا آنها اجازه دارند تیمشان را تشویق کنند و ما نه؟ وقتی به ما بلیت فروختهاید چرا مانع ورودمان میشوید؟ مأموران یکی پس از دیگری میآیند با ما صحبت کنند. یکی میگوید دختر خود من فوتبالیست است اما چون اجازه نمیدهند خب او هم نمیآید دیگر. یکی از پلیسهای زن در پاسخ به چرایی ورود زنان دیگر میگوید آخر آنها سوری هستند اما شما ایرانی هستید، اگر خیلی ناراحتید از ایران بروید. این حرفها را در آن سالهای شوم نه چندان دور بارها شنیدم. احمقانه است اما باز هم تکرارش میکنند و هر بار برای من تازه و بهتآور است. مأمور دیگری میگوید بابا پرچم سوریه را بگیرید دستتان و آرام و بیدردسر وارد شوید. همه میگوییم ما ایرانی هستیم و حاضر نیستیم هویتمان را پایمال کنیم. بچهها به موبایل طیبه سیاوشی زنگ میزنند. پاسخگو نیست. رفتار منطقی و پذیرفتهشده این است که وقتی از زنان میخواهی منفعل نباشند پشت آنها بایستی. از حاشیۀ امن خود به دم در ورزشگاه بیایی و بگویی با آنها هستی. بگویی به قوانین ناعادلانه معترضی و آنها را به رسمیت نمیشناسی. بگذریم. پلیس کمکم هماهنگیها را انجام داده، حساب کار دستش آمده و حالا وقت استفاده از نیروی قهریه رسیده است: «شما اجازه ورود به ورزشگاه ندارید»، «ما بلیت خریدهایم و باید وارد شویم»، «ما مسئول پاسخگویی به شما دربارۀ خرید بلیت نیستیم. بروید از جای دیگر پیگیری کنید». زنان نیروی انتظامی و یگان ویژه با زور و فشار ما را هل میدهند که: «کاملاً از محوطۀ ورزشگاه دور شوید»، «اجازه ندارید به ما دست بزنید»، «دست که سهل است الآن به همهتان دستبند میزنیم». یک چیز دیگر هم در این میان بگویم. من دیروز فهمیدم زنان نیروی انتظامی و یگان ویژه ،آنجا کار خاصی ندارند جز اینکه بروند بنشینند توی ورزشگاه و فوتبال ببینند. عکسشان هم همان سهشنبه شب منتشر شد. حقوق میگیرند که بازیها را تماشا کنند و گهگاهی به رتقوفتق امور امثال ما بپردازند. البته من میگویم رتقوفتق، خودشان میگویند کیش کردن مرغها! با خندهای وقیحانه در گوش هم زمزمه میکردند که «بیایید برویم مرغها را کیش کنیم»!
ما عصبانی هستیم و در اعتراض به این رفتارها فریاد میزنیم. برخی بغض کردهاند و چشمهایشان تر شده. ونهای نیروی انتظامی میآیند و مأموران تهدید میکنند که دستگیرمان میکنند. ما به چه جرمی باید دستگیر شویم؟ ما بلیت خریده بودیم و میخواستیم تیم کشورمان را از نزدیک تشویق کنیم. حضور در ورزشگاه حق زنان هم هست. گذشته از این ما نمیپذیریم که به اتهام زن بودن دری به روی ما بسته باشد. ما به تفکیک جنسیتی ناعادلانه رایج در جامعه معترضیم. اما آنها گوشهایشان نمیشنود. میخواهند کاملاً ما را از محوطۀ جلوی در ورودی عقب برانند. آرامآرام دور میشویم. میرویم کمی آنطرفتر روی چمنها به نظارۀ دختران سوری مینشینیم که صورتهایشان را رنگ کردهاند، پرچم کشورشان را تکان میدهند و با شادی و به امید پیروزی با نیمنگاهی به ما وارد ورزشگاه میشوند. میرویم کمی آنطرفتر به نظارۀ آزادی مینشینیم.