این روایت واقعی است

0
46

بیدارزنی: ده ساله بودم که کتایون با پدربزرگم ازدواج کرد. عاشق این بودم که بروم روستایمان و با کتایون بازی کنم. آخر کتایون همه‌اش سه سال از من بزرگتر بود. اوایل نمی‌فهمیدم چی به چیست. هر روز صبح می‌رفتم در اتاق کتا را می‌زدم و می‌گفتم کتا بیا بریم دیگه! همه کتایون را کتا صدا می‌زدند.

پدربزرگم می‌گفت: کتا باید غذا درست کنه نمیاد. و من از لای در اتاق می‌دیدم که کتا یواشکی چشمش به در است و دارد زیر گاز پیک‌نیک را کم می‌کند که تخم‌مرغ صبحانه پدربزرگم نسوزد. بعد از ساعتی کتا می‌آمد. با هم می‌دویدیم و از راه‌پله‌ای که به پشت‌بام راه داشت بپربپر راه می‌انداختیم. کتا دوست داشت که از بالای پله‌های بزرگ بپرد روی پله‌های پایینی و این طوری خودش را شجاع و قوی نشان بدهد. بعد می‌رفتیم روی پشت‌بام و از آنجا خانه‌ی خاله‌ام را سرک می‌کشیدیم و به سکینه دختر خاله‌ام علامت می‌دادیم که بیا زیر درخت کُنار. وای از آن لحظه‌ای که خاله‌ام ما را روی پشت‌بام می‌دید. فریادش به آسمان می‌رفت که: کتا خانم زن گنده‌ای شدی رو پشت‌بوم دنبال بازی‌ای؟ و من با خودم می‌گفتم کتا که فقط سه سال از من بزرگتر است چرا نباید بازی کند!

بعد دوباره پله‌ها را ابزار بازی خود می‌کردیم و با پریدن و سر و صدا می‌آمدیم توی طارمه[۱] خانه. کتا می‌رفت از توی اتاق خودش و پدربزرگم دوتا کشک می‌آورد و این می‌شد که من و کتا ساعتی مشغول این دوتا کشک می‌شدیم در طارمه خانه. پدربزرگم به کتا می‌گفت جایی نرو. توی همین طارمه بازی کنین. و من نمی‌فهمیدم که کتا چرا به پدربزرگ من نمی‌گفت بابابزرگ و می‌گفت آقا!

با کتا می‌رفتیم زیر درخت توت وسط حیاط و از مَشک‌های آبی که زیر آن بود لیوانی آب خنک می‌خوردیم و همان جا می‌نشستیم و تصمیم می‌گرفتیم بازی بعدی‌مان چه باشد. هنوز تصمیم‌مان قطعی نشده بود که زن‌دایی‌ام می‌آمد و با خنده و مسخره می‌گفت: بیاه! زن … فلانی را ببین داره خاله‌بازی می‌کنه! بلند شو برو ناهار شوهرت را درست کن! بعد نمی‌دانم چرا اسم روستای زادگاه کتا را می‌آورد و می‌گفت اینها همه‌شان به نفهمی و ساده‌لوحی معروف‌اند.کتا خجالت‌زده گوشه‌ی مینارش (روسری محلی زنان بختیاری) را جلوی دهانش می‌گرفت و با سری کج به سمت اتاقشان روانه می‌شد. من به خاطر ناراحتی کتا و به هم خوردن بازی‌مان، بغضی پر از خشم وجودم را می‌گرفت که چرا هیچ‌کس نمیذاره من و کتا با خیال راحت بازی کنیم؟ چرا همه به کار کتا کار دارند؟ زن‌دایی که متوجه صورت خشمگین من می‌شد می‌گفت: دختر شهری بیا غذات رو بخور وقت ناهاره.

من هم توی دلم می‌گفتم: لازم نکرده به من ناهار بدهی، بازی‌مان را به هم نریز.

حالا که به آن روزها فکر می‌کنم می‌فهمم چرا کتا عاشق بازی بود. چرا از پدربزرگم می‌ترسید و از او فراری بود حالا می‌فهمم که چرا کتا …

کتا دختر سیزده ساله‌ای که به عقد دائم پدربزرگ ۷۸ ساله من درآمده بود، آن روزها فقط یک کودک بود. کودکی که نیاز به بازی و بپر بپر داشت، نیاز به دویدن و سرک کشیدن در کوه و دشت داشت، کودکی که کودکی‌اش زیر سنگینی تن پدربزرگ هفتاد و هشت ساله‌ام نابود شد.

[۱] ایوان خانه