بیدار زنی: هر یک از ما بهواسطهی نقشها، منافع و علائقمان و نیز موقعیتمان در جامعهای که در آن زندگی میکنیم؛ نسبت به واقعیت اجتماعی خود باورهایی داریم. واقعیتهای اجتماعی موجود بر اساس تقسیمبندیهای ناعادلانهی طبقاتی بنا نهاده شدهاند؛ طبقهی اقتصادی، جنسیتی، نژادی و مذهبی ازجملهی این طبقات هستند. در چنین جوامعی؛ اگر باورهای ما از مناسبات اجتماعی و سیاسی جامعه، مطابق با واقعیت باشد، منافع اهل قدرت یا افرادی که از این تبعیضهای گسترده سود میبرند، به خطر میافتد؛ چرا که بهصورت عریان تبعیض و سرکوب را خواهیم دید و در آن حالت در برابر آن سکوت نخواهیم کرد. بدین منظور میبایست اهل قدرت، فهم ما از واقعیت اجتماعی را به شکلی مخدوش کنند تا منافع آنها حفظ شود. در واقع اهل قدرت باید به شکلی، جهل سیستماتیک را دربارهی واقعیت اجتماعی ترویج کنند تا بتوانند مناسبات فعلی را که ضامن منافع آنهاست، موجه یا طبیعی جلوه دهند. در چنین شرایطی، افراد تحت انقیاد، مادامی که از انقیاد معرفتشناختی رها نشوند، انقیاد خود را در دنیای واقعی، نمیتوانند درک کنند. یکی از شاخههای معرفتشناسی که به نقد و بررسی انقیاد معرفتشناختی میپردازد نظریهی «جایگاه فمینیستی» است. زنان در جوامع فعلی که طبقات جنسیتی حکمفرماست؛ دارای جایگاهی در روابط اجتماعی هستند. سندرا هاردینگ جایگاه اجتماعی زنان را عامل برتریِ معرفتشناسی نسبت به مردان میداند؛ چرا که زنان از قدرت اجتماعی منع شده؛ ولی به خوبی با شرایط مادی زندگی آشنا هستند. اعضای گروههای سرکوبشده، در مقایسه با گروههای مسلط، منفعت کمتری در ناآگاه ماندن از نظم اجتماعی موجود دارند و از این رو دلیلی برای حفظ یا توجیه وضع موجود ندارند؛ یعنی از آنجا که زنان بهواسطهی نظم اجتماعی موجود سرکوب میشوند؛ اگر به نظم اجتماعی موجود به دید سرکوب بنگرند، علاقه خواهند داشت شرایط اجتماعیای را که به این سرکوب منجر میشود، بفهمند؛ علاقهای که در مردان کمتری وجود دارد. برای مردان در جوامع موجود آگاهی از خصلت طبقاتی جنسیت دشوارتر است. برخی مانند آلکف زن بودن را به تنهایی و به خودی خود برای کسب دانش کافی نمیدانند؛ بلکه جایگاهِ اجتماعی زن بودن، پتانسیل کسب دانش انتقادی، نسبت به واقعیت اجتماعی را دارد؛ بنابراین هویت اجتماعی و جایگاه اجتماعی، به شکل خودکار زمینهی به دست آوردن دانش مرتبط با این جایگاه یا هویت را خلق نمیکند. اغلب افراد در نظریهی جایگاه، تحت تاثیر نگرشی مارکسیستی هستند. از جایگاه سرمایهدار، جامعه به شکل مجموعهای از افراد دیده میشود که هر یک به دنبال منافع شخصی خود هستند و با هم به رقابت میپردازند؛ ولی اگر از جایگاه کارگر به جامعه نگاه کنیم، میبینیم که در واقع، جامعه به شکل دو طبقه است؛ که یکی در حال استثمار دیگری است. جایگاه طبقهی کارگر به لحاظ معرفتشناختی برتر از جایگاه طبقهی سرمایهدار است؛ چرا که این جایگاه میتواند دسترسی ما به واقعیت اجتماعی را فراهم کند؛ در حالی که جایگاه سرمایهدار، ما را به یک ایدئولوژی (آگاهی کاذب) رهنمون میکند. هنگامی که افراد غیر سرمایهدار، ایدئولوژی سرمایهدار را میپذیرند و جامعه را به دید افراد در حال رقابت نگاه میکنند، آنگاه استثمار طبقهی کارگر دیگر به دید «استثمار» نگریسته نمیشود و در عوض بهعنوان شرایط طبیعی جامعه در نظر گرفته میشود. این مثالِ کلاسیکی است که چگونه اهل قدرت (در این مثال سرمایهداران) فهم ما را از مناسبات اجتماعی به شکلی دستکاری میکنند تا مناسبات فعلی را که ضامن منافع آنهاست، مطلوب در نظر بگیریم.
میراندا فریکر بین موقعیت اجتماعی و جایگاهی که میتوان بهواسطهی آن موقعیت اجتماعی به دست آورد، تمایز قائل میشود. کارگر بودن یک موقعیت اجتماعی است؛ ولی صرف اینکه شخصی کارگر باشد، نمیتواند به «جایگاه کارگری» دسترسی پیدا کند؛ یعنی اگر کارگری بتواند با توجه به منافع طبقاتی خود جامعه را ببیند و آگاه شود که در واقع در حال رقابت با دیگر افراد نیست؛ بلکه در حال استثمار شدن است، آنگاه به لحاظ معرفتشناختی به «جایگاه کارگری» دست یافته است. اغلب نظریههای جایگاه فمینیستی که از این مدل مارکسیستی الگوبرداری کردهاند؛ «جایگاه فمینیستی» را به شغل و کار زنان در جامعهی مردسالار محدود کردهاند؛ چه خانهداری و چه دیگر مشاغلی که زنان در جامعهی مردسالار بر عهده دارند. این نظریههای جایگاه فمینیستی که تحت تاثیر نگرش مارکسیستی هستند؛ با یک مشکل عمده مواجهاند و آنهم اینکه؛ آنها شرایط همهی زنان را به شکلی تعمیم میدهند تا بتوانند «زن» را با «کارگر» در مدل مارکس تعویض کنند و این باعث میشود که تجربههای بسیار متنوع، متفاوت و حتی گاهی متضاد زنان نادیده گرفته شوند. فریکر برای اینکه بتواند نظریهی جایگاه را حفظ کند و در عین حال این مشکل را نیز برطرف کند، دو پیشنهاد مطرح میکند: اول اینکه بهجای «کار زنان» به پدیدهی کلیتر «تجربهی زنان» توجه میکند و دوم اینکه برای سخن گفتن از تجربهی زنان در جایگاهِ فمینیستی، بهجای تأکید بر تجارب یکسان یا کاملا مشابه، به مشابهت اکتفا میکند؛ مثلا تجربهی آزار جنسی زن طبقهی متوسط ساکن تهران که در یک رویداد سیاسی شرکت میکند، باتجربهی آزار جنسی زنی از اقلیت مذهبی که مرزنشین است، به رغم تمام تفاوتهایی که دارند، شباهتی دارد که امکان بررسی این معضل را از «جایگاه فمینیستی» فراهم میکند؛ بنابراین، جایگاه فمینیستی یک جایگاه برتر به لحاظ معرفتشناختی در رابطه با کلیت جامعه نیست؛ چرا که جوامع انسانی بسیار پیچیده و چند بعدی هستند و جنسیت، یکی از این ابعاد درهم تنیده است. اهمیت معرفتشناختی جایگاه فمینیستی محدود به تجربههایی است که زنان بهواسطهی زن بودن خود میتوانند از این جایگاه داشته باشند.
نظریهی جایگاه؛ همچنین به گونهای از رئالیسم متعهد است. برخلاف آنچه برخی از بر ساختگرایان اجتماعی یا ایدئالیستها میگویند، واقعیت اجتماعی مستقل از تصورات ما وجود دارد؛ برای مثال اگر ما در حال حاضر نتوانیم یا نخواهیم متوجه باشیم که یک پدیده، تبعیض جنسیتی است، به این موضوع که آن پدیده واقعا تبعیض جنسیتی است یا خیر، ربطی ندارد. برای رئالیستها برخلاف مخالفان آنها، آنچه از نظر ما تشکیلدهندهی واقعیت اجتماعی است، تنها عامل تشکیلدهندهی واقعیت اجتماعی نیست. دیدگاه رئالیست همچنین میپذیرد که جهان اجتماعی ما، به فعالیتهای جمعی ما و همچنین تفسیرها و تعریفهای مشترک بین ما وابسته است. در نتیجه، مفاهیمی که ما به کار میگیریم، در شکلگیری «فهم» ما از واقعیت اجتماعی دخیل هستند؛ نه اینکه واقعیت اجتماعی را میسازند. با این تمایزی که دیدگاه رئالیست قائل میشود، میتواند بپرسد مفاهیمِ موجود که فهم ما را از واقعیت اجتماعی شکل میبخشند، منافع چه گروه و افرادی را تضمین میکنند. از آنجایی که مفاهیم موجود، منافع اهل قدرت را تضمین میکنند و این مفاهیم، فهم ما را از واقعیت اجتماعی تحت تاثیر قرار میدهند، فریکر نام این پدیده را «نابرابری هرمنوتیکی» میگذارد که به «بیعدالتی هرمنوتیکی» میانجامد. نتیجهی این نوع از بیعدالتی این است که افراد فرودست در جامعه، با استفاده از مفاهیم اهل قدرت، «تجربه»ی خود از زندگی را تفسیر میکنند و این به از خودبیگانگی منجر میشود. افراد فرودست به جای اینکه با مفاهیم منطبق باتجربهی تحت ستم بودن و سرکوب شدنِ خود جهان را ببینند، در برخی موارد از جایگاه سرکوبگر و ستمگر تجربهی خود را تفسیر میکنند و بدین شکل ممکن است ظلم سیاسیای را که بر آنها میرود، تقدیر، امری طبیعی یا حتی خواست خداوند برشمارند. این پدیده به انقیاد معرفتشناختی میانجامد؛ چرا که افراد تحت ستم نمیتوانند با توجه به تجربههای شخصی خودشان واقعیت اجتماعی را ببیند و تجربههای خود را بیان کنند و بدین شکل آنها به لحاظ معرفتشناختی از مشارکت در زندگی اجتماعی محروم میشوند. انقیاد معرفتشناختی در حالتی از بین خواهد رفت که گروههای متفاوت، خود بتوانند تجربهشان را از جایگاه خود – و نه جایگاه اهل قدرت – بازگو کنند.
یکی از مراکزی که رها شدنش از انقیاد معرفتشناختی میتواند به فرودستان کمک زیادی کند، نهاد علم است. از آنجایی که علم، فهم ما را از واقعیت دستخوش تغییر میکند، دموکراتیک شدن علمورزی میتواند کمک کند که از بازتولید مفاهیم تبعیضآمیز در فهم ما از واقعیت، جلوگیری شود. بهعنوان مثال، اندرسون دلایل متفاوتی برای مشارکت زنان در علوم اجتماعی و علوم طبیعیای مطرح میکند. از جمله: «جنسیت دانشمند میتواند بر انواع شواهدی که از افراد در تحقیقها به دست میآید، تأثیر داشته باشد. (دقت کنید عنوان شده «میتواند» نه اینکه همیشه اینگونه است یا در همهی موارد اینگونه است.) این نکته نشان میدهد که حضور زنان در علم، میتواند ما را به عینیت و دانش قابل اتکایی نزدیک کند.» مثالهای اندرسون دربارهی تاثیر جنسیت افراد بر انتخاب شواهد، به علوم اجتماعی محدود میشود و شامل فیزیک و ریاضی نمیشود. در عوض، دفاع اندرسون برای حضور زنان در رشتههایی مانند علوم طبیعی و ریاضی، این است که این رشتهها به شکل سنتی بهعنوان رشتههایی مردانه شناخته شدهاند و بر اساس کلیشههای جنسیتی بنا نهاده شدهاند و از آنجایی که این کلیشهها غلط و صرفا بازتاب دهندهی تعصب هستند، باید آنها را تغییر داد. همچنین میتوان به حضور زنان یا اقلیتهای مذهبی در فقه یا نهاد دین، به طور کلی هم اشاره کرد. اگر زنان اجازه داشته باشند فقاهت کنند، میتوانند مواردی را که تبعیض علیه آنها وجود دارد، به چالش بکشند و بدین شکل فقه نیز همانند دیگر شاخههای علمی به سمت رها شدن از تبعیض برود. همینطور اقلیتهای مذهبی میتوانند تجربههای خود را از احکام فقهی موجود که مرتبط با دین و مذهبشان است، بازگو کنند و بدین شکل، از طریق آشنایی با زاویهی دیدِ آنها بتوان موارد تبعیضآمیز را برطرف کرد. این راهکار را میتوان به هنر و ادبیات نیز تسرّی بخشید. اگر افراد تحت انقیاد، بتوانند از پرسپکتیو خود اثر هنری بسازند و داستان بنویسند و هنر صرفا محدود به پروپاگاندای فرادستان نباشد، امکان آگاه شدن ما از تجارب یکدیگر فراهم میشود و همین زمینهای میشود برای آگاه شدن به واقعیت اجتماعی خود، آنچنان که هست.
امکان مشارکت در فرآیند علمورزی، تولید هنر و به طور کلی امکان شنیده شدن، خود یکی از چالشهای اصلی بر سر راه از بین بردن انقیاد معرفتشناختی است. به عنوان مثال سخنان و گواهی زنان و سیاهپوستان در بخش عمدهای از تاریخ آمریکا و همچنین اقلیتهای قومیتی و مذهبی در نقاط متفاوت جهان، به صورت رسمی، کم اهمیتتر یا فاقد اهمیت در نظر گرفته شده و میشوند و این مسئله در شکلهای غیررسمی نیز قابل مشاهده است. این افراد تحت انقیاد، از مشارکت در فرآیند فهم از واقعیت، بازی داده نمیشوند یا نقش آنها کماهمیت جلوه داده میشود. نادیده گرفتن توانایی معرفتشناختی گروهی صرفا به خاطر جنسیت، قومیت، مذهب یا دیگر مشخصههای افراد و نه مثلا دروغگویی، مصداق انقیاد معرفتشناختی است؛ مثلاً وقتی روایت یک فرد از آزار جنسی، تعرض یا تبعیض را به خاطر جنسیت او نمیپذیریم، مرتکب بیعدالتی شدهایم.
برای از بین بردن برخی از تبعیضها صرف ایجاد تغییرات عملی، در نحوهی انجام کارها کفایت نمیکند و لازم است که چهارچوب معرفتشناختی خود را عوض کنیم؛ مثلاً اگر در جامعه، مانع حضور زنان در فرآیند علمورزی یا سیاست نشویم؛ در عین حال تنها زنانی امکان راه یافتن به چنین موقعیتهایی را پیدا کنند که انقیاد زنان را پذیرفته باشند و از تریبون سیاسی یا علمیای که بدان دست مییابند، برای ترویج این انقیاد استفاده کنند، این نمیتواند به پایان یافتن انقیاد کمکی کند. در واقع این مثال که واقعیت نیز دارد، نشان میدهد که تغییرات سیاسی و اجتماعی (حضور زنان در سیاست و علم) نمیتواند بهتنهایی و در همهی موارد، رهایی را تضمین کند و در عوض باید چهارچوبهای معرفتشناختی را به چالش بکشیم و این کار بسیار دشوار است؛ چرا که چهارچوبهای معرفتشناختی، نوع نگاه ما به جهان و فهم ما از جهان را شکل میبخشند و شوریدن علیه آنها افزون بر شجاعت، به ابزار اندیشیدن و توانایی به چالش کشیدنِ مفاهیم نیز، نیازمند است؛ دو عاملی که اهل قدرت، دیگران را به شکلهای متفاوت از آن منع میکنند.
داتسون برای توضیح این موقعیت، از تمثیل غار افلاطون بهره میگیرد. در این تمثیل، افرادی در غار با زنجیر به زمین بسته و زندانی شدهاند و همیشه رو به دیواری هستند. پشت سر آنها آتشی روشن است. مجسمهها و نمادهایی جلوی آن آتش وجود دارد که باعث میشود سایهی آنها روی دیوار غار بیفتد. آنها به دلیل جایگاهی که دارند، گمان میکنند سایههایی که میبینند، واقعیت است؛ بنابراین، عقاید و باورهای این افراد مبتنی بر واقعیت نیست؛ بلکه به شکل سیستماتیک با جهل و نادانی آغشته میشود و سایهی روی غار را با واقعیت اشتباه میگیرند. این مثال از نظر داتسون مناسب است؛ چرا که افراد درون غار، همه در یک جایگاه هستند و جایگاه آنها تا حدود زیادی مشخص میکند که ما چه چیزهایی را میتوانیم بدانیم. مفاهیم و واژگانی که این افراد برای فهم تجربهی مشترک خود از سایهی روی دیوار غار، به کار میگیرند، یکسان است. سیستم معرفتشناختی ما نیز، در برابر تغییرات بنیادین، مقاومت بسیار زیادی دارد.
داتسون میگوید: فرض کنید زندانیهای درون غار، نسبت به یکی از زندانیها تبعیض قائل میشوند و سخنان او را جدی نمیگیرند، یا آنها را فاقد اهمیت معرفتشناختی میدانند. اینیک نمونه تبعیض است که برای برطرف کردن آن نیاز نیست این زندانیها ارزشهای جدیدی اخذ کنند یا جهانبینی خود را عوض کنند، صرفا کافی است به سخنان زندانی دیگر نیز توجه کنند و به هر میزانی که اعتبار داشت به همان میزان برای سخنانش اهمیت قائل شوند. این تغییر صرفا سیاسی – اجتماعی است و ما نیازی به تغییر در سیستم معرفتشناختی خود نداریم. تنها کافی است از دادن اعتبار بیش از اندازه به برخی، به خاطر جایگاه اجتماعی آنها و اعتبارِ کافی ندادن به برخی باز به دلیل جایگاه اجتماعیشان، خودداری کنیم. برای این کار کافی است جامعه را تغییر دهیم؛ به شکلی که توازن قدرت بین جایگاههای مختلف اجتماعی برقرار شود. در این حالت این نوع از تبعیض از بین خواهد رفت. گونهی دیگری از تبعیض، به این دلیل رخ میدهد؛ که مفاهیم و واژگان مشترک بین گروهها وجود ندارد. برای نمونه، در نظر بگیرید که زندانی سمت راست، مفاهیم و واژگان را برای تعبیر و فهم تجارب تولید میکند و زندانی سمت چپ، با توجه به جایگاه و تجاربش که از دیگران متفاوت است، توسط دیگران فهمیده نمیشود. این نوع تبعیض ناشی از شرایطی است که امکان انتقال تجربهی تبعیض به دیگر زندانیها منتفی میشود و آنها-مورد تبعیض قرار گرفتگان- نمیتوانند در فرآیند معرفتشناختی مشارکت داشته باشند؛ چرا که نمیتوانند بهخوبی توضیح دهند که چه اتفاقی برایشان افتاده است و چه تجاربی داشتهاند. برای از بین رفتن این نوع از تبعیض نیز، داتسون تغییرات سیاسی و اجتماعی را کافی میداند؛ یعنی جامعه را به شکلی طراحی کنیم که افرادِ تحت این نوع از تبعیض، در طراحی جدید بتوانند در شکلگیری مفاهیم و واژگان مشترک برای تبیین و توضیح تجربهها نقش بازی کنند. نوع سومی از تبعیض معرفتشناختی را که داتسون با استفاده از تمثیل غار توضیح میدهد، نمیتوان با تغییرات سیاسی – اجتماعی رفع کرد؛ چرا که این نوع از تبعیض، صرفاً معرفتشناختی است. در نظر بگیرید که یکی از اعضای جامعه به یک دیدِ بسیار بدیع و تازه دربارهی جامعه دست پیدا کند؛ که دیگر اعضایی جامعه به دلیل جایگاهی که دارند، توان دست یافتن به آن را ندارند. این افراد نابغه نیستند؛ بلکه صرفا به خاطر جایگاهی که در جامعه دارند، به دیدی دست یافتهاند که دیگران بهواسطه جایگاهشان، امکان دست یافتن به آن را ندارند. در این مورد، این شخص میتواند ایدهی خود را توضیح دهد و دیگر اعضای جامعه، سخنان این فرد را میفهمند یعنی مشکل مفاهیم مشترک یا واژگان مشترک وجود ندارد. مشکلی که وجود دارد این است که اگر اعضای جامعه سخنان او را بپذیرند، نگرش آنها به کلیت جامعه و جایگاه خود و دیگران در جامعه، دچار انقلابی بزرگ میشود و این انقلاب که خودِ سیستم معرفتشناختی دیگران را نشانه میرود، با مقاومت سیستم معرفتشناختی آنها مواجه میشود؛ زیرا پذیرش این نگرش انقلابی به معنای پذیرش اشتباهات بسیار گستردهی معرفتشناختی توسط افراد است. از میان کسانی که آنچنان سطحی از آزاداندیشی دارند، کمتر کسی پیدا میشود که بپذیرد بخش بزرگی از باورهایش یا حتی سیستم معرفتشناختی و نوع نگاهش اشتباه بوده است. این نوع از تبعیض معرفتشناختی را با صرف تغییرات سیاسی و اجتماعی نمیتوان حل کرد، بلکه باید مستقیماً سیستم معرفتشناختی خود را تغییر داد؛ بنابراین، آموزش این واقعیت که ما با «باورهایمان» یکی نیستیم و حتی این امکان وجود دارد که تک تک باورهایمان یا بخش بسیار گستردهای از سیستم معرفتشناختی و نگرش ما به جهان اشتباه باشد و نیز آموزش فراگیر تواضع و روحیهی آزاداندیشی، میتواند به ما کمک کند تا در صورت مواجهشدن با چنین چالشهایی در جامعه، صرفا به سرکوب و تخطئهی آن نپردازیم و دست کم آن را بهعنوان یک چالش جدی بررسی کنیم. هرچند از آنجایی که آموزش رسمی در دنیای امروز در دست اهل قدرت است و همین سیستمهای آموزشی نیز به ترویج تعصب و جهل در راستای منافع خود میپردازند، شاید بتوان به آموزشهای غیررسمی دل بست. به عبارتی؛ باید با هم و در زندگی واقعی خود و در همین لحظات، تواضع معرفتشناختی را تمرین کنیم و گوش دادن به سخنان افرادی را که توسط جامعه یا مراکز قدرت طرد میشوند، تمرین کنیم. از دست کم گرفتن افراد به خاطر ظاهر، نحوهی صحبت کردن، دایرهی واژگان، موقعیت اجتماعی، وضعیت اقتصادی و دیگر مشخصههایشان پرهیز کنیم و به هر شخص بهعنوان منبعی معرفتشناختی که میتواند در بهبود فهم ما از جامعه نقش بازی کند، نگاه کنیم.
آدرس تلگرام: https://t.me/bidarzani
منابع
Alcoff, L. M. (2007). Epistemologies of ignorance: Three types. In Shannon Sullivan Nancy Tuana (ed.), Race and Epistemologies of Ignorance.
Anderson, E. (1995). Feminist epistemology: An interpretation and a defense. Hypatia, ۱۰ (۳), ۵۰-۸۴٫
Dotson, K. (2014). Conceptualizing epistemic oppression. Social Epistemology, ۲۸ (۲), ۱۱۵-۱۳۸٫
Fricker, M. (1999). Epistemic oppression and epistemic privilege. Canadian Journal of Philosophy, ۲۹ (sup1), 191-210.
Harding, S. G. (1991). Whose science? Whose knowledge? Thinking from women’s lives. Cornell University Press.