بیدارزنی: در سایت بیدارزنی تلاش داریم شاعران زنی را که دیدگاه جنسیتی را در شعرهایشان لحاظ میکنند، معرفی کنیم. این مطلب به معرفی یک شاعر ترکزبان اختصاص دارد. از خوانندگان عزیز نیز میخواهیم درصورتیکه شاعران زن بهویژه زنانی که به زبان مادری خود در گستره ایران شعر میگویند می شناسند را به سایت بیدارزنی معرفی کنند.
نگار خیاوی شاعر معاصر آذربایجان در سال ۱۳۳۷ در مشکینشهر به دنیا آمد و آثار خود را به زبان مادری خویش به رشته تحریر درآورد. از آثار او میتوان سه مجموعه شعر به نامهای:
– منیم شعریم
– کؤلگه ده کی سس
– شهر جیریغیندا نیگار
و نیز به ترجمه دو رمان عزاداران بیل و توپ از آثار دکتر غلامحسین ساعدی به ترکی نام برد.
خیاوی که پیشتر سردبیر چندین ویژهنامه زنان در نشریه «ائل بیلیمی» و «دیلماج» در تبریز بوده فعالیتهای چشمگیری در حوزه زنان داشته است، او همچنین از پایهگذاران ادبیات زنانه بهخصوص در حوزه شعر در آذربایجان است.
اشعار زیر سرودههای خیاوی به زبان مادری خود یعنی ترکی آذربایجانی است که توسط خود شاعر به فارسی ترجمهشده است، البته ترجمه شعر «غزه» را مجید اکبرزاده و «این زن» را فریاد ناصری به فارسی انجام داده اند.
شعر اول:
سلطنت
در آشپزخانه نمایشگاهی از سلطنتم برپاست
بوی استفراغ، قاشق گوژپشت، قورمه گوشت زمستان
توسری بر سر و دیگ ته گرفته
و نا عشقهایی که بر رختخوابها کهنه میشود
هراس سرخم، خون ماهبهماه و درد ناگاه پیچیده در اشکمم
بدهکار ابدیِ رنجِ جاودانگیتان
تخم انسانی که میپرورم به بطن بتونیام
گله گله نوزادانی که شیرشان میدهم
قافیهها، قابلهها و قاهقاه قرمز قحبهها
چه نامها و عنوانها که بارم کردید
زنها
وزنها
وزنها …
شعر دوم:
آدرس
از کوچههای بهار بارانخورده بیا خانهی ما
بر آغوش نسیمهای دل فراخ ولو شو و خستگی بگیر
از سایهساران بیدر راه را در پیش گیر
مسیر پیچ عشق را از عاشقان یاد بگیر
رنگ کوچهمان را از رنگینکمان
آهنگ پنجرهمان را
از گنجشکک چنار سرپیچ بپرس
این مشتاق درِ رنگپریده را نیافتی اگر
از راه دلخواهت بیا خانهی ما
یعنی سوار باد دیوانه
که در پیچاپیچ کوچههای گیسم وزانه
از کنار گوشهای بیا خانهی ما
شعر سوم:
این زن
آهای
مردهایی که دوستم دارید و
برایم میمیرید
چهل هزار سال است که این جنازه وسط اتاق
خشک میشود
چهل هزار سال میشود که آویزان است از سقف
میترسد…
میگندد…
بیاوریدش پایین
پایین بیاورید و
در بازارچههایی به رنگ ماتیک
پشت ویترینها بگذاریدش
اگر رگ دارید!
آهای
مردهایی که دوستم دارید و
برایم میمیرید
چهل هزار سال است این زن
بهجای عطر و اودکلن
روی خودش بنزین میریزد و
کبریت میکشد به خودش
بردارید
این زخمی را
ورمها را، از صورتش بردارید
بزرگ کنید و در هیبت مجسمهای
روبروی ساعت میدان شهر بگذارید
اگر در حرفهایتان صداقتی هست
و در رگهایتان
هنوز جسارتی!
من بودم آیا؟
شاید این من بودم که ساعتها نشسته بر گوشهای
به خالی گاه دستانم میچسبیدم
و صدایی نبود که صدایم کند
حتی لحظهای
هیچ دستی به گرفتن هیچ شمارهای نچرخید
و چنین شد که زیباییِ حرکتِ سایههای پاییزیِ برگها
بر دیوار روبرویم برای همیشه مرا ترساند
درخت مو نبودم من
اما همان لحظه در تلخی تنهایی پیچیدم،پیچیدم، پیچیدم
و بعد صدای زنگ در
همچون هجوم هزاران هزارپا ترسی وهمآلود در وجودم انباشت
چگونه من نمیفهمیدم که تنهایی حشره گون تو شاید
پاهای تو را تا در خانه دوست کشانده است؟
چگونه نمیفهمیدم
کولهبار تنهاییات را در هیچ، هیچ منزلی چرا بر زمین ننهادی؟
در جواب من تلخی خندهات
دهانم را تا عمق، تا همیشه تلخ کرد:
« آخر مگر پایم به منزلی رسید که من کولهبار ننهادم؟»
شعر چهارم:
غزّه!
جناب جایزه صلح نوبل!
چلوخورشت ناهار، جنازههای غزه را تماشا کردیم و خوردیم
چشمی به تلویزیون
و چشمی به گوشتِ توی قاشقمان بود
سپس با فیگوری مدنی
سرمان را به انسانیت تکان دادیم
نمیدانم چرا
با بومببومب بمبها و ویژویژ تانکها
که قیژقیژ میکردند
اعصابمان به هم نریخت
مرگ بیستو یک کودک غزهای و بسیار زنان را دیدیم
و بااینحال
دست از خوردن نکشیدیم
کوکاکولایمان را پس نزدیم
و در سالاد کاهویمان
نارنجهای لجوج را فشردیم
با روغن زیتون خوشمزه شد، جناب صلح!
فکر کردیم که برگهای زیتون
شاید در آسمانها
در گلوی کبوترِ گیج
گیرکرده است
اما هیچ حال مان به هم نخورد
قی نکردیم
دل مان آشوب نشد از جنازهها
و صحبتمان را برابر تلویزیونهای LG یا Samsung ادامه دادیم
درباره اینها چه میتوان گفت، جناب جایزۀ صلح نوبل؟
شما برای ناهارتان چه خوردید؟ عالیجناب!
چهل هزار سال است این زن
آری این من بودم که میپوسیدم
و لحظهلحظه جزء اشیاء خانه میشدم
آری این تو بودی که خوابآلودگی چندشآورت را
بر قامت روز خمیازه میکشیدی
و من که خوابآلودگی دستانمان را
ترسان ترسان به سایههای بیسر شهر
بازمیگفتم…
شعر پنجم:
این دنیای عینک گمکرده
این دنیا که گمکرده عینکش را
با شاخش، با دماغش تجاوز میکند به ما
ما مثل آبسرمان میکشیم عرق را، لحاف را
و آبسیاه چشمانمان در اشکانمان غرق میشود
بر لبهامان خندهای میخریم
و مادران برای کودکان بی چشم
برای کودکان بی چشم که چشم به تلویزیون دوختهاند
ماکارونی درست میکنند با رب فراوان
بر قنداقشان تفنگ گره میزنند
این میکروفونها از چندمین توفان کدامین سال
از چندمین نیزه ی کدامین سنگرِ تریبونها بر دهانت نشانه رفتهاند
چگونه نمیتوانند بفهمند محو نمیشود
محو نخواهد شد از خوابهایم
خوابی که بالاخره زبانم در آن بازخواهد شد
چگونه نمیتوانند بفهمند؟
بند نافت پرتاب میشود
در کشتیهایی که به خزر میروند
جنازهات تا حیرانسریِ شاه گؤلو[۱] فرو میرود
فرو میرود تا به بغض ِ گلولایش
نگاه کن میّت را که بر پنجره نماز میخواند
و نماز میّت میخوانند زنان میگرنیِ گریان بر عصرها
آدرس گورستان را آتش سیگارها از یکدیگر میپرسند
هنوز که هنوز است پدرم شتابان
بیل و کلنگها را با وانت میاورد
و من که نمیدانم با که قهرم: «بولدوزر کرایه کرده ایم، پدر!» گویان، بسیار هراسناکم
آفتاب چقدر همچون شیشه بر سرمان میتابد خیره سرانه
در، که پلیس وار باز میشود، در پشتی پر از تبخال میشود
پلیس لگد باز میشود بر در، تَ تَرق ترَََ َ َ َق
شیشه های غرور شکسته میشود، شَ شَرق شَرَ َ َق
کف زدنها بر چهره ی عرق کرده سیلی نواخته میشود
من شکمم در دستانم
هرسال حامله میشوم ۲۱ آذر را
قرابیه تبریز که در دهان مهمانها آب شود
بار دیگر محکوم تمامی محاکمات ما هستیم
میگویم:
«چه فرقی میکند مرگ همچون تبر فرود آید بر سرِ یکی
یا اتومبیلی باشد که دیگری را ته درهای چپه میکند»
ما که
برای تسلیت گفتن مخاطبش را پیدا نمیکنیم
با آهستگیایی که مرا میترساند، میگویی:
«ساکت باش تلفنها دیلقمی[۲] مینوازند
تو برو، اینجا خطرناک است»!
من میروم و زنی را که در شکم دارم درد میکشم
هنوز بر سر پیمانی که با تو با تو دارم، هستم
مادر تکوتنهایم تنهایی خود را پنجره بسته باغی است
دلت باز میشود آنجا گردش کنی
دلت میگیرد نگاهش کنی، همصحبتش شوی
«چه افسرایی… چه افسرایی… مرگ مال مادران است عزیزم، مال مادران!»
در سایهسار این بید، آن چنار
[رودخانه قاراسو[۳]] آبسیاه دیرسالی جاریست در چشمانش
نگاه نمیکند
نمیتواند نگاه کند مادرم
از زانو به بالای جنازههایی را که بر شاخهها آویزان است
________________________________________
[۱] مکانی تاریخی و تفریحی در تبریز
[۲] دیلقمی: یکی از آهنگهای آشیقی آذربایجان
[۳۳] نام رودخانهای در آذربایجان