بیدارزنی :حقوق بشر یکی از مهمترین دستاوردهای سنت فکری لیبرالیسم است. در لیبرالیسم فرض بر این است که انسانها ذاتاً خوب و خلاق هستند و مشکل همیشه بیرون از یک انسان وجود دارد و برای اینکه بتوانیم شرایطی را برای شکوفایی استعدادها، تواناییها و خلاقیت آنها فراهم کنیم، باید موانع و مشکلات بیرون از انسان را از بین ببریم. از این رو، حقوق بشر برای محافظت از فرد در برابر حکومت و جامعه شکل گرفته است تا شخص بتواند بدون اینکه حکومت یا جامعه مشکلی در زندگی او ایجاد کنند به خودشکوفایی برسد.
از این رو سنت لیبرالیسم خود را منتقد «فلسفههای ارگانیکی» معرفی میکند که سعی دارند آزادیهای فردی را از بین ببرند یا محدود کنند. فلسفههای ارگانیکی، فلسفههایی هستند که میخواهند جامعه را به عنوان یک کل معرفی کنند که افراد در آنها صرفاً بخشی از آن کل هستند، و تأکیدی بر فردیت آنها وجود ندارد. حقوق بشر مفهومی است بسط یافته از آنچه «حقوق مرد» نامیده میشد و به حقوق مردان بورژوا و سفیدپوستِ اروپایی اشاره داشت؛ حقوقی که قرار بود از آنها در برابر حکومت و جامعه محافظت کند تا آنها بتوانند استعدادهای خود را شکوفا سازند. به عنوان مثال، پس از انقلاب فرانسه «اعلامیهی حقوق مرد و شهروند» مطرح شد، ولی این سند در زبان فارسی «اعلامیهی حقوق بشر و شهروند» ترجمه شده است، در حالی که اعلامیهی انقلاب فرانسه برای زنان و بردگان حقی قائل نمیشد. این مسئله باعث شد «الیمپ دگوژ» اعلامیهای تحت عنوان «اعلامیهی حقوق زن و شهروند مؤنث» به چاپ برساند که در آن اعلامیهی حقوق مرد انقلاب فرانسه را به سخره میگیرد. تاریخ مسئلهدار لیبرالیسم و حقوق بشر از یک سو و ناآگاهی از این تاریخچه از طرف دیگر، از جمله عواملی هستند که واکنشهایی دوقطبی را درباره این موضوع برمیانگیزند. در این نوشته میخواهیم به امکان فراتر رفتن از این دوقطبی و برخی موانع موجود بر سر راه آن اشاره کنیم.
نقد ریچارد والن به پست مدرنیسم و ضرورت احیای جریان چپ
در سدهی هجدهم در فرانسه، پیشگامان روشنگری خود را حزب بشریت میدانستند که نمایندهی ارادهی عمومی است و نه یک دیدگاه یا جایگاه بهخصوص. آنها عقلگرا بودند و با کمک عقل به مبارزه علیه خرافه، جزم اندیشی و سلسله مراتب قدرت میپرداختند. این افراد در حالی که در ابتدای امر از نظر سیاسی میانهرو بودند و هدفشان اصلاح کردن سلطنت بود، به واسطهی عدم انعطافپذیری سلطنت به جمهوریخواهی دموکراتیک روی آوردند. در ۲۷ ژوئن ۱۷۸۹ افرادی که تحت تأثیر اندیشههای عصر روشنگری بودند، در پارلمان روی صندلیهای سمت چپ نشستند و چپ مدرن در آنجا متولد شد. جریان ضدروشنگری در مقابل، جریانی راستگرا بود که در همان روز تصمیم گرفت روی صندلیهای سمت راست پارلمان بنشیند. جریان ضدروشنگری به شکل متداول به استدلالهای الهیاتی روی میآورند، آنها بر این باورند که عقل گمراه کننده است و میتواند به انحطاط اخلاقی بینجامد، به دنبال حفظ نظم موجود هستند و با خودمختاری انسانها یا نقش داشتن آنها در تصمیمهای کلان و مهم مخالفند. جریان ضدروشنگری با تغییرات اجتماعی که جریان روشنگری به بار آورده است، مخالف است.[۱]
جریان پست مدرن که خود را «چپ» مینامد، با افتخار از میراث راستگرای ضدروشنگری و ایدههایی که متعلق به جریان راست کلاسیک بود، بهره میبرد. به عنوان مثال، آنها از مخالفتهای جریان ضدروشنگری با دموکراسی حمایت میکنند. انتقاد به اصول مدرنیتهی سیاسی یعنی حقوق بشر، حکمرانی قانون و مشروطیت، زمانی صرفاً منش راستگرایان بود، ولی در حال حاضر انتقاد به این ارزشها بین چپ فرهنگی یا همان پستمدرنها نیز رواج یافته است. پست مدرنها تا آنجا پیش رفتهاند که دموکراسی را با تمامیتخواهی نرم مقایسه میکنند و سخنی عجیب به زبان میرانند که لیبرال دموکراسی با تأکید بر عقل جمعی و خیر عمومی تفاوتها را سرکوب میکند. پست مدرنیسم نسبت به پتانسیل رهاییبخشی دموکراسی و تفاوتهای فاحشی که بین دموکراسی و حکومتهای تمامیتخواه وجود دارد بیتوجه است، چرا که لیبرال دموکراسی به رغم تمام ناکارآمدیها و کاستیهایی که داشته و همچنان دارد، این ظرفیت را دارد که خود را تغییر دهد، ظرفیتی که دیگر انواع حکومتها از خود نشان ندادهاند. در عرض چندین دههی اخیر، موفقیت جنبشهای زنان، ضدجنگ و مدنی نشان میدهند که لیبرال دموکراسی ظرفیت تغییر دارد.
برخی از متفکرین مانند «فوکو»، «دریدا»، «لیوتار» و دیگر پست مدرنها اندیشمندان «چپ» محسوب میشوند، در حالی که به لحاظ تاریخی ایدههای مورد اتکای آنها ایدههایی راستگرایانه هستند. اومانیسم و جهانشمول بودن ارزشها از جمله اجزای لاینفک روشنگری هستند که توسط ساختارگرایان و پساساختارگرایان فرانسوی به شدت مورد نقد واقع شدهاند. از نظر لیوتار توافق عقلانی و توافق دوجانبه یک فانتزی است. این نوع بدبینی به امکان یافتن راهحل کلامی برای اختلاف نظرها از دیگر خصوصیات پست مدرنهاست. از آنجایی که توافق و امکان حل کردن مسائل در سنت قرارداد اجتماعی لیبرالیسم ریشه دارد، در سنت فرانسوی این افراد به آن بدبین هستند چرا که نگرانند همیشه چیزی در این قرارداد اجتماعی پنهان و ناگفته باشد و ابزار سرکوب و ظلم قرار گیرد. این در حالی است که خود لیوتار برای اینکه بتواند خوانندگانش را با خودش هم نظر کند، باید به شواهد و دلایلی ارجاع دهد تا توافقی حاصل شود، ولی او به هیچ عنوان امکان چنین توافقی را در قلمروی سیاسی نمیپذیرد. این در حالی است که اگر بخواهیم نگرش لیوتار را بپذیریم، چیزی به غیر از زور برای انتخاب کردن بین دو گزینه یا دو دیدگاه وجود ندارد.
چپ نامیدن پست مدرنها باعث میشود به تعریف چپ به لحاظ تاریخی بیاعتنا و به سنت این نحلهی فکری بیتوجه باشیم. به لحاظ تاریخی جریان چپ به شدت عقلگرا، جهانیگرا، مدافع دموکراسی، مدافع حقوق بشر و برابریخواه بوده است. جریان چپ همواره مسئلهی عدالت اجتماعی را مورد بررسی قرار داده و تلاش کرده است از آزادی و برابری صوری فراتر برود و اقلیتها و گروههای تحت ظلم را در معادلات خود جای دهد. جریان چپ همواره بورژوازی را مجبور کرده به استانداردهای دموکراتیک خود پایبند بماند. جریان چپ را میتوان به دو گروه اصلی تقسیم کرد. گروهی به دنبال برقراری حقوق صوری برای همهی انسانها هستند و بر این باورند که عدالت و برابری همین جا به پایان می رسد. در حالی که شقهی دیگر جریان چپ به دنبال فراهم کردن شرایطی است که در آن توافق و قرارداد واقعی باشد و بدین منظور به دنبال از بین بردن تبعیضها و بیعدالتیهای سیستماتیک است. چپ خواندن پست مدرنها اشتباه است، چرا که پست مدرنیسم جریانی فرهنگگراست و همه چیز را به فرهنگ تقلیل میدهد. از این رو می بینیم که مفاهیمی مانند عدالت اجتماعی و اقتصاد سیاسی به حاشیه رانده میشوند. همچنین عدم اعتماد «نیچه» و «هایدگر » به عقل و دموکراسی که در متفکران پست مدرن نیز مشهود است، نگرش استاندارد جریان ضدروشنگری است. نقدهای جریان پست مدرن بسیار انتزاعی هستند و نمیتوانند سرمایهداری را به چالش بکشند. همچنین این نقدها نظریههایی بسیار بدبینانه هستند و عمل سیاسی را نفی میکنند. این بدبینی به توافق و قرارداد، امکان تشکیل اجتماعات سیاسی را عملاً منتفی میکند. همچنین تمرکز کوتهبینانهی این گروه بر سیاستهای هویتی و هویتطلبانه باعث شده عمل جمعی و گستردهی سیاسی شکل نگیرد. سیاستهای هویتی استدلال نیستند، بلکه صرفاً ارجاعی به واقعیت طبیعی دارند در حالی که عمل سیاسی واقعی باید بر مبنای اصولی باشد که پیشفرض آنها داد و ستد واستدلال است. سیاستهای هویتی باعث شده هر گروهی درون لاک خود فرو برود و نیازی به دیالوگ و داد و ستد با دیگران نداشته باشد و این امر مانع از توجه به تجربههای مشترک میشود، هر چه باشد سیاستهای هویتی میتواند شامل نازیها و یا اجتماعی از باورمندان به اساطیر و خرافه نیز بشود.
در آمریکا در دههی ۷۰ و ۸۰، با ترجمهی این متن های فرانسوی به انگلیسی، فضای فرهنگی آمریکا تحت تأثیر قرار میگیرد. بسیاری از افراد تحت تأثیر افکار تمدنستیز نیچه قرار میگیرند، ایدههایی که زیبایی، حقیقت و اخلاق را مفاهیمی پوچگرایانه میدانند.[۲] این ایدهها مانع از شکلگیری میل به ایجاد تغییرات سیاسی در نهادهای جامعه میشود و در عوض افراد را به نوعی انقلابیگری متنی سوق می دهد؛ افرادی که به جای توجه به جامعه و تلاش برای تغییر آن به سمت دپارتمانهای دانشگاههای خود میروند. این در حالی است که این ایدهها در آن زمان در فرانسه کمرنگ شده بودند، چرا که مخالفان سیاسی از کشورهایی مانند شوروی سابق از آنچه بر آنها رفته بود حرف زده و فضای فکری فرانسه را آمادهی مواجهه با این مسائل کرده و فهمیده بودند صرف اینکه انقلابی خارج از غرب و ضدغرب رخ میدهد نمیتواند رهاییبخش باشد. در نتیجه، در این دوره در فرانسه اومانیسم ، جمهوری و دمواکراسیخواهی مجدداً تقویت میشود. ولی این گونه ضدیت با اومانیسم، بدون توجه به زمینهای که در فرانسه شکل گرفته بود، در جهان انگلیسی ترویج پیدا کرد . در دههی ۶۰، پساساختارگراها تصمیم گرفتند نقدهای عقلگرایانهی مارکس را که در چهارچوب عصر روشنگری تعریف میشدند با نقدهای ضدروشنگری هایدگر و نیچه جایگزین کنند. البته شاید بتوان با آنها همدردی کرد چرا که در آن زمان آمریکا طی جنگ ویتنام به سلاخی انسانهای بیگناه میپرداخت و فضای جنگ سرد و تهدید نابودی بشریت با بمب اتمی، امید انیدشمندان را به یأس تبدیل میکرد. ولی تجربه اقتدارگرایی در اروپای شرقی که تا سال ۱۹۹۰ به عنوان یک واقعیت انکارناپذیر در اروپا باقی ماند، یادآوری میکند که حقوق بشری وجود دارد که جایگاه آن فراتر از قدرت حکومتهاست و هیچ حکومتی برای تثبیت مشروعیت خود حق ندارد آنها را زیر پابگذارد و این ارزشی بنیادین است که تحت هیچ شرایطی نباید آن را کنار گذاشت.
«دومنیکو لزوردو» و چگونگی بسط آزادی در سنت لیبرال
نقد والن به ما یادآوری میکند که برخلاف آنچه که رایج شده است، گرایش چپ و جریان چپ محدود به مارکسیستها یا سوسیالیستها نمیشود و به عنوان مثال شامل چپ لیبرال نیز میشود. در عین حال، جریان پست مدرنیسم نیز برخلاف آنچه که به شکل رایج تصور میشود، آنقدر به مواضع راستگرایان نزدیک است که نمیتوان آن را چپ نامید. والن سعی دارد جریان چپگرای فعلی را متوجه این مهم کند که نگرش منفی به حقوق بشر و دموکراسی که توسط پست مدرنها وارد این جریان شده است، مواضعی راستگرایانه بودهاند و برای احیای جریان چپ باید المانهای پست مدرن را از این جریان زدود. آنچه والن میگوید مهم است، ولی او به اندازهی کافی به تاریخچهی لیبرالیسم در زمینهی حقوق بشر نمیپردازد؛ تاریخچهای که مسئلهدار است و برای بهبود بخشیدن آیندهاش باید مورد بررسی قرار گیرد.
«دومنیکو لزوردو» به درستی اشاره میکند که علیرغم تأکید سنت لیبرالیسم بر فرد و آزادی فردی، میبینیم که سرکوب فقرا و استعمار نیز در تاریخچهی این سنت وجود داشته است. در لیبرالیسم کلاسیک، اصلی پذیرفته شده وجود داشت که اصول لیبرال شامل حال بومیان یا زنان نمیشود. چرا که این دو گروه همچون کودکانی در نظر گرفته میشدند که باید از آنها مراقبت کرد. این تناقض که حقوق فردی در ابتدای شکلگیری لیبرالیسم، حقوق مردهای سفیدپوست ثروتمند بوده است، امروز دیگر نکتهای آشکار است. حقوق بشر رفته رفته بسط یافته و شامل زنان سفید، مردان سیاه و… نیز شده است.
البته نمیتوان انکار کرد که طبق قرارداد اجتماعی گاهی افراد از نظر صوری آزاد و برابر هستند ولی تبعیض و بی عدالتی سیستماتیکی وجود دارد که مانع از توافق واقعی افراد با یکدیگر میشود. مارکس این نکته را در مورد «قرارداد کاری» خاطرنشان میکند. دو نفر که در ظاهر آزاد هستند با یکدیگر قرارداد میبندند، ولی اگر یکی از آنها قرارداد را امضا نکند، زندگیاش به شدت تحت تأثیر قرار خواهد گرفت و حتی ممکن است از فقر بمیرد، ولی طرف دیگر میتواند به جای او نفر دیگری را استخدام کند. از نظر مارکس این برابری صوری است و نه واقعی و بنابراین، این نوع قرارداد اجتماعی نوعی نابرابری اجتماعی را پنهان میکند.
لزوردو یادآوری میکند که لیبرالیسم با این نیروی انبساطی که از مردان سفیدپوست، بورژوا و اروپایی شروع شد و به دنبال حذف تمایزها و اعطای حقوق به همهی انسانها است، یکی نیست. علاوه بر این، بسیاری از موارد آزادی و حقوق بشر بهواسطهی روشهایی ضدلیبرال بهوجود آمدهاند، به عنوان مثال بردهداری در آمریکا با زور اسلحهی «آبراهام لینکلن» در جنگ داخلی آمریکا از بین رفت. بنابراین به رغم ادعای مدافعان لیبرالیسم، خصوصیت بسط یافتن و به رسمیت شناختن افراد جدید، خصوصیت ذاتی لیبرالیسم نیست. در واقع آنچه لیبرالیسم را مجبور میکند مفاهیم و اصول خود را بسط دهد تا شامل افراد جدیدتری شود، فشاری است که از خارج از آن وارد میشود، چه از طریق جنبشهای اجتماعی و مدنی و چه از طریق روشهای خشونتآمیزی مانند مبارزهی مسلحانه. از این رو برخلاف تصور رایج، لیبرالیسم را به لحاظ تاریخی نمیتوان به عنوان جنبشی که عاشق آزادی است در نظر گرفت. علاوه بر این، طبق تاریخ لیبرالیسم و به رغم اینکه امروز سخن گفتن از لیبرال دموکراسی رایج شده است، بسیاری از لیبرالها نسبت به دموکراسی بدبین بودند و تمایل داشتند قدرت حکومتها را محدود کنند ولی به فرم قدرت حکومت چندان کاری نداشتند. رابطهی بین لیبرالیسم و دموکراسی آنچنان که ما امروز تصور میکنیم، رابطهای طبیعی نیست و بسیاری از اندیشمندان لیبرال از گونههای متفاوت پادشاهی حمایت میکردند یا سمپات این فرم از حکومت بودند. در عین حال لزوردو اذعان دارد که لیبرالیسم انعطافپذیری حیرتآوری دارد، در حالی که با نهادها و تعریفهایی از حقوق و آزادی شروع شد که بسیار محدود و مشکلزا بودند، ولی در مواجهه با مخالفتهای بیرونی و جنبشهای ضد خودش، از آنها یاد میگیرد و از ابزارشان استفاده میکند و بنابراین در حال گسترش آزادیهای فردی است. شاید از همین رو بتوان گفت لیبرالیسم هوشمند است.
همانطور که لزوردو به درستی اشاره کرده است حقوق بشر با خشونت و فشار بسط یافته و از مرد سفید اروپایی و بورژوا فراتر رفته است. برخلاف آنچه والن سعی دارد نشان دهد، حقوق زنان، حقوق بردگان و بعدها حقوق همجنسخواهان همگی با خشونت و فشار بدست آمدهاند. مسئلهی دیگری که در اینجا مطرح میشود این است که اگر حقوق بشر در غرب بهوجود آمده و تاریخچهی آن با لیبرالیسم و غرب گره خورده است، چرا باید حقوق بشر را در کشورهای غیرغربی مطرح کرد؟ آیا این نیز نوعی بیتفاوتی به تاریخ نیست؟
ایدئولوژی «غرب و دیگران»
ریشههای غربی لیبرالیسم و مفهوم حقوق بشر در کنار تاریخ لیبرالیسم باعث شده است برخی آن را صرفاً «غربی» بپندارند و از این رو این مفهوم را در فرهنگهای غیرغربی ناکارآمد بدانند. ضروری است در اینجا قدری روی مفهوم «غربی» مکث کنیم. استفاده از واژهی «غرب» در برابر دیگر بخشهای بشریت باعث شکلگیری ایدئولوژی «غرب و دیگران» شده است. «استوارت هال» این ایدئولوژی را اینگونه معرفی میکند: نوعی تمرکز بیش از اندازه روی غرب، جزییات و خصوصیات آن در کنار این رویکرد به بقیهی دنیا به عنوان یک کل که تفاوتی با هم ندارند و تنها مشخصهی آنها این است که «غرب نیستند». در واقع به «غیرغرب» به عنوان مکانی بیتاریخ، بیمکان و بیهویت نگاه میکند که هیچ گونه خودآگاهی ندارد. ولی واقعاً غرب چگونه مقولهای است؟ هال با بررسی این سؤال عنوان میکند که در ابتدا به نظر میآید غرب مقولهای جغرافیایی است، ولی در عمل میبینیم که پیچیدهتر است. به کار بردن غرب برای ارجاع به بخشی از نقشه کاربرد ندارد، چرا که بخشهایی از جهان هستند که جزء نقشهی غرب (اروپا) محسوب نمیشوند ولی بخشی از غرب هستند، مثل آمریکا و استرالیا. غرب مفهومی نیست که به لحاظ منطقی بتوان از آن دفاع کرد، بلکه مفهومی است که در تاریخ و به شکل تاریخی شکل گرفته است. غرب در واقع یک مفهوم است نه یک مکان جغرافیایی. غرب یک مفهوم تاریخی است. بنابراین، غرب پایان تاریخ نیست یا تاریخ در حال تولید نتیجهی پایانی خود به نام «غرب» نیست. «غرب» و شکلگیری آن تصادفی است، ضرورتی در شکلگیری غرب وجود نداشته و تاریخ میتوانسته است به شکل دیگری باشد. ولی مفهوم غرب کارکردی دارد که هال میخواهد بررسی کند. وقتی واژهی غرب را میشنویم، تصاویر و ایماژهای خاصی برای ما تداعی میشوند. «غرب» به عنوان یک استاندارد و مدل به کار میرود، مثلاً برای اینکه نشان دهیم کشورها به کدام سمت باید بروند یا اینکه کشورها به کدام سمت نباید بروند. «غرب» همچنین به عنوان معیاری برای ردهبندی کشورها به کار میرود. این نقشها باعث میشوند که مفهوم غرب فارغ از خاستگاه و روند شکلگیریاش تأثیرگذار باشد.
مفهوم «غرب» به گونهای است که گویی مفهومی بومی و متعلق به اروپا است که به شکل خودمختار و بدون تأثیر از دنیای بیرون از اروپا شکل گرفته است. ولی مفهوم غرب در مواجهه و تعامل با جهان خارج از اروپا شکل گرفته است. مثلاً کشورگشایی اروپاییها در شکلگیری مفهوم غرب تأثیر بسیار زیادی داشته است. کشورگشاییها باعث شدهاند نوعی انسجام درونی در برابر «جهان جدید» و جوامع غیرمسیحی پیدا شود.
بنابراین، ادبیات «غرب و دیگران» که در تمامی سطوح به کار میرود و در بحثهای مرتبط با حقوق بشر نیز کاربرد دارد، ادبیاتی قابل دفاع نیست و بیش از هر چیز بازتاب دهندهی نوعی تعصب است. استفاده کردن از ادبیات «غرب و دیگران»، چه به آن باور داشته باشیم و چه منتقد آن باشیم، باعث میشود در زمینهای قرار بگیریم که «غرب و دیگران» را پیشفرض گرفته است و بنابراین حتی اگر به برتری غرب بر «دیگران» باور نداشته باشیم، بهواسطهی استفاده از این زبان این برتری را پیشفرض گرفتهایم. همانطور که «ادوارد سعید » در «خاورشناسی» میگوید «افراد غیرغربی در فرهنگ غربی، بدون توجه به خصوصیات آنها و جزییاتی که به آنها مرتبط میشود، با استفاده از کلیشههایی معرفی میشوند. گاهی این کلیشهها منفی هستند، و گاهی هم به شکلی سطحی و کلی، کلیشهای و مثبت هستند». این نوع نگرشها سعی دارند یک نوع کلیت برای «دیگری» درست کنند و بدون توجه به تفاوتها و تضادهای درون یک فرهنگ یا کشور، همه را به یک شکل و تحت عنوان یک کلیشه معرفی کنند.
از همین رو برای فراتر رفتن از ادبیات «غرب و دیگران» در بحثهای حقوق بشر، آنچنان که «توماس پاگی» اشاره دارد، باید توجه کرد که با وجود اینکه مفهوم «حقوق بشر» مفهومی است که در غرب مطرح شده، ولی ایدههایی کلی مانند اینکه هر انسانی باید غذای کافی برای خوردن، اختیار لازم برای انتخاب دین و مکانی برای خوابیدن داشته باشد، ایدههایی هستند که به صورت مستقل در تمدنهای مختلف به شکلهای متفاوت مطرح شدهاند و مفهوم حقوق بشر نیز برگرفته از همین ایدهها در سنت غربی است. از طرفی نمیتوان انکار کرد که فرهنگهای متفاوتی در نقاط متفاوت جهان وجود دارند و نمیتوان گفت هر بخشی از این فرهنگها که غربی نیست، نامطلوب است. علاوه بر این، چه از نظر حقوق بشری و چه از نظرهای دیگر، تمامی آنچه که تحت عنوان فرهنگ غرب شناخته میشود هم مطلوب نیست.
ایدئولوژی «غرب و دیگران» که ریشه در استعمار نیز داشته است، همچنان حمله نظامی و کشورگشایی را ممکن میسازد. در لیبرالیسم کلاسیک، استعمار به این بهانه که بومیها طفیلی هستند و نمیتوانند خود را اداره کنند صورت میگرفت و در حال حاضر حملههای نظامی آمریکا به بهانهی اینکه «دیگران» نمیتوانند حقوق بشر و آزادی و دموکراسی را برقرار کنند صورت میگیرد. بگذارید قدری به این مسئله بپردازیم.
جمهوریخواهی که میخواست آزادی را صادر کند
جرج بوش پسر تصمیم گرفت آزادی را به کشور عراق صادر کند. نقل قولی از جرج بوش وجود دارد که گفته بود خدا به او گفته «جرج، برو و با این تروریستها در افغانستان بجنگ. و من چنین کردم. و سپس خداوند گفت جرج برو و به دیکتاتوری در عراق پایان بده و من رفتم و چنین کردم».[۳] در آن زمان رسانههای جریان اصلی در غرب نه تنها از برملا کردن ادعاهای دروغ بوش و حاکمیت او مبنی بر دست داشتن صدام در یازده سپتامبر و در اختیار داشتن سلاحهای کشتار جمعی بازماندند، بلکه در ترویج این باورهای دروغ نقشآفرینی مؤثری کردند. تا جایی که اکثریت جمعیت آمریکا این ادعاهای دروغ را باور کردند و با حمله نظامی به عراق همدل شدند. تعهدات حزبی، باورها و عملکرد جرج بوش در تضاد با آزادیهای فردی در خود آمریکا بود. مخالفت با حق سقط جنین، حق زنان بر بدن خودشان و حق شیردادن به نوزادان توسط زنان در مکانهای عمومی از جمله مواردی از آزادیهای فردی هستند که حزب جمهوریخواه به طور رسمی یا غیررسمی با آنها مشکل دارد. با این حال، جرج بوش به صادر کردن آزادی به کشور عراق اصرار داشت. فمنیست هندی، «دیپا کومار»، با بررسی نقش تبلیغات رسانهای آمریکا به خوبی نشان داد که چگونه برای توجیه حملهی آمریکا به عراق و افغانستان به یک باره مسئلهی حقوق زنان در رسانههای این کشورها به مسئلهای حیاتی تبدیل شد. به عنوان مثال اشاره میکند که کمی قبل از حملهی نظامی به این کشورها، دختر جرج بوش به شدت نگران و پیگیر مسائل حقوق زنان در این کشورها شد. این در حالی است که مادامی که دولت آمریکا رابطهی خوبی با عراق داشت، حقوق زنان در عراق اهمیتی نداشت. همانطور که در حال حاضر و به رغم وضعیت نامطلوب حقوق زنان در عربستان، این مسئله به کانون توجه رسانهها تبدیل نمیشود. وضعیت زنان عراقی پس از حمله نظامی آمریکا، یکی از بدترین وضعیتهای ممکن از نظر معیارهای حقوق بشر بود؛ گروهی از انسانها که عدم برخورداری آنها از حقوق بشر، دستاویزی برای توجیه حمله نظامی بوده است. آمریکا در گذشته نیز به نظام آپارتاید آفریقای جنوبی که به صورت سیستماتیک آزادی و حقوق بشر سیاه پوستان را نقض میکرد، کاری نداشت، چرا که کشور دوست محسوب میشد. در حال حاضر نیز اسرائیل و ازبکستان از جمله دیگر کشورهایی هستند که این وضعیت را دارند. به این لیست میتوان موارد بسیار زیاد دیگری را نیز اضافه کرد، ولی شاید اشاره به کودکان و زنانی که با حقوقهای بسیار نازل در شرایطی وحشتناک برای کمپانیهای آمریکایی در شرق آسیا کار میکنند نیز ضروری باشد. افرادی که به رغم کار کردن در کمپانیهای آمریکایی، آشکارا حقوقشان نقض میشود ولی سخنی از اقدام علیه این کمپانیها به گوش نمیرسد. مشخص بودن استاندارد دوگانهی دولت آمریکا در مواجهه با مسئلهی حقوق بشر و بهرهوری اقتصادی-سیاسی-نظامی از حقوق بشر، برخی را واداشته تا دست از سخن گفتن از اعلامیهی جهانی حقوق بشر بردارند یا حقوق بشر را صرفاً ابرساختار ایدئولوژیک جدیدی برای استعمار آمریکا بدانند. ولی باید در نظر داشت که جهانی بودن حقوق بشر به این معنا نیست که آمریکا یا هر کشور دیگری باید حقوق بشر را همانند «مکدونالد»، «نایکی» یا «چاکی چیز» به سرتاسر جهان و لو با جنگ و جنایت صادر کند. در بخش پایانی به این مسئله بپردازیم.
جهانی بودن حقوق بشر و نسبیگرایی فرهنگی
جهانی بودن حقوق بشر به معنای فراگیر بودن آن در جهان نیست، آنطور که مثلاً کوکاکولا و همبرگر در جهان فراگیر هستند. این نگرش بازاری به فراگیری، با آنچه از جهانی بودن حقوق بشر یا ارزشها ادعا میشود متفاوت است. فراگیر بودن یک پدیده صرفاً توصیفی است، یعنی آنچه فراگیر شده یا رایج است را توصیف میکنیم. ولی توصیف فراگیری با موجه بودن یکی نیست. بردگی و انقیاد دیگران توسط مردان سفیدپوست فراگیر بوده است و در حال حاضر نیز در سطوحی متفاوت این پدیده رایج است، ولی از این توصیف به هیچ عنوان نمیتوان نتیجه گرفت که حقوق بشر به معنای در انقیاد ماندن زنان و کارگران است. حقوق بشر یک امر هنجاری است، یعنی از «باید و نباید» ها سخن میگوید. اگر حقوق بشر صرفاً بیانگر آن چیزی باشد که رواج دارد، چه تفاوتی بین حقوق بشر و نظرسنجی وجود دارد؟ حقوق بشر از آنجایی که هنجاری است با رأیگیری و نظرسنجی نیز قابل تغییر نیست. یعنی نمیتوان آزادی یک گروه یا بردگی یک گروه را به رأی گیری گذاشت. حقوق بشر اموری هنجاری هستند که «باید» اجرا شوند، نه اموری توصیفی که در حال اجرا هستند. جهانی بودن حقوق بشر یعنی آنها ریشه در امری طبیعی دارند که در همهی فرهنگها، آداب و رسوم متفاوت در انواع حکومتها، ثابت میمانند و تغییر نمیکنند. بنابراین «جهانی بودن» حقوق بشر، به خاطر این است که در طبیعت بشر ریشه دارد نه اینکه این مفهوم در بازار بورس بینالمللی رایج شده است.
مفهوم طبیعت بشر، مفهومی است که برخی در دوران معاصر به آن حمله کردهاند. یکی از دلایل این نقد این است که در گذشته بسیاری از افراد پدیدههای فرهنگی یا اجتماعی را به عنوان امر طبیعی جلوه میدادند و از این رو مفهوم طبیعت بشر منبع تبعیض و تعصبهای فرهنگی و اجتماعی میشد. مثلاً در اروپا این باور فرهنگی اجتماعی که زنان توان فکر کردن ندارند به عنوان طبیعت زنان در نظر گرفته میشد. بنابراین از آنجایی که خطر طبیعی جلوه دادن امور فرهنگی و اجتماعی وجود دارد و به تبع آن طبیعی جلوه دادن تبعیضها و تعصبها، برخی به طور کلی منکر مفهوم طبیعت بشر شده اند. این گونهی خاص انکار طبیعت بشر، هدفی سیاسی دارد و به منظور جلوگیری از طبیعی جلوه دادن تعصبها و تبعیضهاست، ولی خود میتواند باعث توجیه تعصب و تبعیض شود. اگر چیزی تحت عنوان طبیعت بشر نداشته باشیم و بپذیریم که انسانها در مکانهای متفاوت با توجه به فرهنگ و جامعهی خود تفاوتهایی دارند، چرا باید از حقوق بشر صحبت کرد؟ شاید در فرهنگی شکنجه یک امر فرهنگی پذیرفته شده باشد یا در فرهنگی استثمار کودکان و زنان خارجی و در فرهنگی دیگر ختنه کردن دختران.
با بررسی اینگونه دغدغهها متوجه خواهیم شد که درست است که نسبیگرایی فرهنگی میتواند جلوی استفاده از حقوق بشر به عنوان ابرساختار ایدئولوژیک برای حملهی نظامی و استعمار را بگیرد، ولی این زمینه را فراهم میکند تا تبعیض و ستم به گروههای آسیب پذیر در هر جامعهای به عنوان تفاوت فرهنگی توجیه شود. به عبارت دیگر، اگر هدف از نفی حقوق جهانی بشر محافظت از انسانها در برابر ظلم است، خود این امر میتواند زمینه را برای نوعی دیگر از ظلم فراهم کند. به عنوان مثال، در برخی از کشورها استفادهی ابزاری از زنان برای تبلیغات و بردگی جنسی در صنعت کارگری جنسی به عنوان امری فرهنگی تبلیغ میشود و در کشوری در خاورمیانه نداشتن حق رأی یا حق رانندگی به عنوان امری فرهنگی تلقی میگردد. برای تغییر در وضع حقوق بشر باید استدلال کرد یا شواهدی آورد. نمیتوان نظرسنجی کرد، نظرسنجی برای علوم اجتماعی مناسب است، جایی که میخواهیم بدانیم مثلاً چند درصد افراد ساکن فلان شهر یا کشور عقاید زنستیزانه دارند. نه اینکه اگر جایی اکثریت زنستیز بودند، قوانین زنستیزانه وضع کنیم یا حقوق زن را نادیده بگیریم.
«والن» در نقد پستمدرنها و رابطهی آنها با نسبیگرایی فرهنگی اشاره میکند که ایده اومانیستی مدارا در روشنگری ریشه دارد و بر مبنای احترام برای شأن انسانی بنا نهاده شده است. ولی وقتی نسبیگرایی را با نفرت از غرب ضداومانیستی ترکیب میکنیم، میبینیم که اندیشمندان پست مدرن زیادی بر همین مبنا بدون هیچ گونه نقد و بررسی، انقلابها و جنبشهای جهان سوم را میپذیرند. مانند فوکو که از انقلابهای جهان سوم حمایت می کرد صرفاً چون در ظاهر ضدغرب بودند. برای فوکو و دوستانش تاریخ، تقدیری بیمعنا بدون هیچ عقل و مبنایی است که به هیچ عنوان نمیتوان فهمی از آن حاصل کرد و این نگرش باعث شده است ارزشهایی مانند آگاهی و اراده انسانها از سوی آنها نادیده گرفته شود. ارزشهایی که فراتر از دولت و حکومت و جنبشهای سیاسی قرار دارند، جهانی هستند و حقوق بشر نیز بر اساس آنها و برای محافظت از آنها تعریف شده است. او همچنین به «کلود لوی استروس» اشاره میکند که گره خوردن «حقوق بشر» به مفاهیم اومانیسم و جهانی بودن را دلیلی برای در آغوش گرفتن نوعی نسبیگرایی فرهنگی میداند و حتی تا بدان جا پیش میرود که پیشنهاد میکند تبادلات بین فرهنگی و داد و ستد بین آنها باید ممنوع شود تا تنوع فرهنگی حفظ شود. ایدههایی که از نظر والن یادآور ایدههای نژادپرستانه و دگرستیزانهای هستند که ازدواج بین نژادی را ممنوع اعلام میکردند. ولی شاید بهتر باشد به جای این راهحلهای عجیب و غریب در دنیایی که جداسازی و دیوار کشیدن روز به روز معنای خود را بیشتر از دست میدهد به دنبال راهحلی باشیم که تمام انسانها در تعریف ما از حقوق بشر بگنجند. ارائهی تعریفی از طبیعت بشر یا تعریفهایی ذاتگرایانه از انسان که حاوی تبعیض و تعصبهای فرهنگی نباشد و در عین حال تضمین کنندهی حقوق بشر باشد، چالشی در این راستا است. برای این منظور میتوانیم از ذاتگرایی مینیمال مانند «زنان انسان هستند» استفاده کنیم. در این تعریف انسان بودن در ذات زنان در نظر گرفته شده است و مصداق ذاتگرایی است و در عین حال حاوی تعصبات و تبعیض نیست و جلوی آنها را هم میگیرد و امکان بروز وجوه فرهنگی را نیز فراهم میکند. بنابراین، شاید در گام نخست بهترین کار بازتعریف مفاهیم «بشر»، «مرد» و «زن» باشد به شکلی که از اشتباهات گذشته رها شده باشد و توان مواجهه با مسائل جدید را نیز داشته باشد.
Hall, S. (1992). The West and the Rest: Discourse and power. The Indigenous Experience: Global Perspectives, 165-173.
Kumar, D. (2010). Framing Islam: The resurgence of Orientalism during the Bush II era. Journal of Communication Inquiry.
Kumar, D. (2012). Islamophobia and the Politics of Empire. Haymarket Books.
Losurdo, D. (2014). Liberalism: a counter-history. Verso Books.
Wolin, R. (2004). The seduction of unreason: the intellectual romance with fascism: from Nietzsche to postmodernism. Princeton University Press.
[۱] برخلاف فاشیسم که خود جریانی انقلابی و به دنبال شکل بخشیدن به «مدرنیتهی آلترناتیو» بود و نه مدرنیتهای که بر مبنای ایدهآلها و اندیشههای روشنگری شکل گرفته باشد. بنابراین، جریانهای راستگرا همگی به دنبال حفظ نظم موجود یا سنتگرا نیستند، بلکه برخی از آنها مانند فاشیسم به دنبال تحقق بخشیدن به مدرنیتههای آلترناتیو هستند.
[۲] پست مدرنها، به طور خاص دریدا، فوکو و دولوز به شدت تحت تأثیر ایدههای نیچه، هایدگر و اشپنگلر بودهاند. این ایدهها که در دههی ۶۰ سدهی بیستم به خاطر شرایط خاص سیاسی آن دوران فرانسه ظهور پیدا کردند، پس از دو دهه با ترجمه به زبان انگلیسی وارد جریان چپ شدند، بدون توجه به اینکه پست مدرنیسم یک واکنش تاریخی خاص بوده است. جالب اینکه ترجمه و وارد کردن جریان پست مدرن به دنیای انگلیسیزبان تقریباً همزمان با کم رنگ شدن ایدههای پست مدرن در فرانسهای است که شرایط سیاسی آن در حال تغییر است.
[۳] https://www.theguardian.com/world/2005/oct/07/iraq.usa