و نوبت خود را انتظار می‌کشیم بی‌هیچ خنده‌ای…[۱]

0
814

بیدارزنی: ریموندا بیست و هفت سال دارد و معلم زبان انگلیسی است. او با مادر و خواهر کوچک‌ترش در «حمص» زندگی می‌کند. حمص زمان شروع اعتراض‌ها یکی از مراکز اصلی تجمع‌های مخالفان رژیم اسد بود. بعد از شروع جنگ داخلی حمص سه سال تحت محاصره‌ی نیروهای دولت بود.هزاران هزار کشته شدند و بیشتر شهر تخریب شد. در نهایت نیروهای طرفدار دولت  توانستند به طور کامل کنترل شهر را در دست بگیرند. گفت‌وگوی پیش رو خلاصه‌ی گفت‌وگویی است که بنا بود برای پرونده ی «زنان، جنگ و پناهندگی» به مناسبت هشت مارس گذشته منتشر کنیم. تا ریموندا وقت کند جواب‌ها را در گیر و دار کار و کار خانه و قطع برق و اینترنت بفرستد، زمان پرونده گذشت. حالا حلب نیز مانند بسیاری از شهرهای سوریه به سرنوشت حمص دچار شده است و جنگ همچنان بر پیکر سوریه زخم می‌زند. ما اما چشم‌هایمان را بسته‌ایم و خاطرمان جمع است که جنگ آن دورهاست.

وقتی جنگ شروع شد چند سال داشتید؟ فکر میکنید جنگ چطور زندگیتان را تغییر داده است؟

دارم سعی می‌کنم به یاد بیاورم چند سال داشتم، راستش سال سوم دانشگاه بودم، برای این خوب یادم است که آخرین سالی بود که زندگی عادی داشتم. اواسط ترم بود، تقریبا بیست و یک ساله بودم… قبل از جنگ، من به راحتی زندگی می‌کردم، هر جا و هر ساعتی دلم می‌خواست بدون ترس بیرون می‌رفتم. قبل از جنگ دانشگاه می‌رفتم، کلاس زبان می‌رفتم، با دوستانم با هر باوری که داشتند، وقت می‌گذراندم و هر وقت هوا خوب بود می‌رفتم سفر و آن‌قدر داشتم که پول یک ساندویچ و عوارض جاده را بدهم!

دوست پسر سابقم هر ماه بیشتر از ده ساعت را در قطار می‌گذارند تا بیاید من را ببیند، او در دیرالزور زندگی می‌کرد. هر وقت از دستش عصبانی می‌شدم، به راحتی می‌آمد دیدنم. بعد با هم به طرطوس (شهر ساحلی نزدیکی حمص) می‌رفتیم  و کمی کنار دریا می‌نشستیم و همان روز برمی‌گشتیم. لازم نبود نگران چیزی باشیم؛ نه فاصله، نه زمان، نه پول، نه ایست بازرسی و نه جنگ.

ما سوری‌ها قبل از جنگ در صلح و امنیت زندگی می‌کردیم، هزینه‌های زندگی پایین‌تر بود. همه‌ی این‌ها را جدی می‌گویم. بله، ما آزادی سیاسی کامل نداشتیم ولی این موضوع مثل جنگ همه‌ی ابعاد زندگی‌مان را تحت تاثیر قرار نمی‌داد.

حمص بعد از درعا دومین شهری است که به شدت از جنگ آسیب دیده است. به وضوح آن روزها را به یاد دارم، مثل یک کابوس بود. همه‌چیز برمی‌گردد به تحصن در میدان ساعت جدید[۲] و شب آغاز درگیری‌ها. شب آغاز درگیری‌ها از تمام مسجدهای حمص صداهایی پخش می‌شد که مردم را دعوت می‌کردند با افراد به اصطلاح بی‌دین گروه‌های دیگر بجنگند و آن‌ها را بکشند. آن روز هیچ دعوتی برای برانداختن حکومت به گوش نرسید، فقط صدای دعوت به کشتار فرقه‌ای و نسل‌کشی می‌آمد.

ابتدا معترضان بر خواسته‌های معیشتی و اخراج استاندار، ایاد غزال، متمرکز بودند، ولی همه چیز خیلی سریع رنگ و بوی فرقه‌ای به خود گرفت. فرقه‌های مختلف خیلی سریع حساب خود را از هم جدا کردند و چیزی نگذاشت که این تفکیک خود به خود در محله‌ها خود را نشان داد. محدوده محله‌ها تبدیل به نقاط خطرناک شد؛ بعضی جاها دیوارهای بلندی در خیابان‌ها ساخته شد، در هر خیابانی همسایه‌ها بین آخرین خانه‌های متعلق به گروه‌های مخالف پتو، ملافه یا چیزهای دیگر آویزان می‌کردند تا خانه‌ها را از هم تفکیک کنند و از تیراندازی تک تیراندازها جلوگیری کنند.

همه همدیگر را بمباران می‌کردند. ارتش سوریه تجمع افراد مسلح را بمباران می‌کرد و افراد مسلح تجمع هواداران ارتش را. آن روزها همه‌جا از همه طرف بمباران می‌شد و همه با هم می‌جنگیدند. داشتیم به سمت جنگ داخلی پیش می‌رفتیم…

تقریبا یک سال از خانه نرفتیم بیرون، به خصوص ما زن‌ها. تقریبا همه‌جا تعطیل بود. فقط می‌توانستیم در طول روز در محله‌ی خودمان تردد کنیم. نمی‌شد از قسمتی به قسمت دیگر شهر رفت. خطرات زیادی در کمین بود، خطر تیراندازی، خطر بمب‌گذاری، خطر آدم‌ربایی. آدم‌ربایی همیشه بدترین اتفاق ممکن بود، ترجیح می‌دادیم بمیریم.

در مورد خودم، من دیگر به دانشگاه نرفتم، زندگی دانشجویی واقعی‌ام همان سال سوم تمام شد. سال بعدش چون خانه‌مان نزدیک دانشگاه بود، توانستم سر بعضی درس‌ها حاضر بشوم. قبل از جنگ ممکن بود ۲۰۰-۴۰۰ نفر سر یک کلاس حاضر بشوند، اما بعدها هر بار فقط ۱۰ تا ۳۰ دانشجو می‌آمدند. محوطه پر جنب‌وجوش دانشگاه به کلی خالی شده بود…. آن زمان دانشجوها سعی می‌کردند با به اشتراک گذاشتن جزوه‌ها و دست‌نوشته‌هایشان در اینترنت به یکدیگر کمک کنند. مدیریت دانشگاه امکاناتی فراهم کرده بود تا کسانی که می‌توانستند از خیابان‌ها عبور کنند و خود را به دانشگاه برسانند، به رغم تمام سختی‌های بتوانند امتحان بدهند.

من دوستانی از فرقه‌های دیگر داشتم که در آن زمان از یکدیگر متنفر بودیم. با پیشینه‌ها و اعتقادات متفاوتمان خیلی سخت بود همدیگر را بپذیریم. همه‌مان در مورد عقایدمان متعصب بودیم و خودمان را طرف حق می‌دانستیم، طرفی که قرار بود پیروز شود… یک‌بار یکی از دوستانم که اهل فرقه‌ی دیگری بود، اصرار داشت من و دوست دیگری را در جایی که برای ما ناامن محسوب می‌شد، ببیند. من مودبانه از او عذرخواهی کردم و نرفتم. دوست دیگرم بدون این که به خانواده‌اش اطلاع بدهد به دیدن آن پسر رفت، چون اگر به خانواده‌اش می‌گفت، نمی‌گذاشتند برود. او هیچ‌وقت برنگشت و ما هیچ خبری از او یا آن پسر نداریم…

من تقریبا تمام زندگی دانشجویی‌ام را از دست دادم. آزادی بیرون رفتن، سفر کردن، گردش رفتن، امکان دیدن دوست‌هایم را از دست دادم. از فرصت کار کردن و تجربه کسب کردن در رشته‌ی خودم محروم شدم. حتی خیلی از دوستانم را به خاطر عقاید متفاوتمان از دست دادم. من نور آفتاب را از دست دادم. می‌توانید تصور کنید کل زندگی‌تان برای یک سال در یک ساختمان و خیابان بگذرد؟ انگار زندانی شده باشی… در آن زمان مادرم به خاطر سرطان پستان جراحی شده بود. رفتن به دمشق برای تهیه دارویی که هر بیست و یک روز یک‌بار باید مصرف می‌کرد، بسیار پرمخاطره بود. در آن زمان مرگ هنوز اتفاق وحشتناکی بود. هر وقت کسی می‌مرد گریه می‌کردیم، مرگ آن‌هایی که به طرز فجیعی کشته شده بودند، آزارمان می‌داد. ولی بعد از مدتی دیگر فقط برای مرگ کسانی که می‌شناختیم اشک ریختیم، به مرگ عادت کردیم… در نهایت وقتی پدرم مرد، من دیگر گریه نکردم. اشک‌هایم مدت‌ها بود خشک شده بود. خوشحال بودم قبل از این که بمیرد، دیدمش. چهار ماه با او بودم! خوشحال بودم از این‌که آمده بود بین ما بمیرد و می‌توانستیم برویم سر قبرش، از این‌که دور از ما و در بی‌خبری نمرد، از این‌که به دست داعش کشته نشد، از این که بعد از آن که خداحافظی کردیم، دیگر رنجی نکشید.

جنگ همه چیز زندگی من را عوض کرد. من قرار بود درسم را در خارج از سوریه تمام کنم. اما سختی‌های جنگ، مریضی مادرم، سن پایین خواهرم (او هجده سال داشت) و دست آخر مرگ پدرم باعث شد قید خیلی از چیزهای مهم را در زندگی شخصی‌ام بزنم. رویای خارج از سوریه درس خواندن را کنار گذاشته‌ام، اصلا دیگر در موردش فکر هم نمی‌کنم. کسی را که صمیمانه دوست داشتم به دلیل تفاوت فرقه‌ای کنار گذاشتم، چیزی که اگر جنگ نشده بود هیچ مشکلی به وجود نمی‌آورد….

جنگ چیزهای خوبی هم به من داده است: به من صبوری یاد داد. باعث شد بیشتر از سنم بزرگ شوم و مسئولیت‌هایی را بپذیرم که بر دوش من نبود؛ من را نسبت به دسته‌بندی‌ها بی‌تفاوت کرد و مرا به این باور رساند هیچ‌چیزی ارزش این‌همه کشتار را ندارد؛ مرا به این باور رساند که تمام سیاست‌گذاری‌ها و وابستگی‌های سیاسی خودخواهانه هستند و تنها انسانیت است که اهمیت دارد. جنگ به من باوراند که به قول «سعادالله ونوس»، نویسنده‌ی سوری، «ما محکوم به امیدیم».

جنگ چه تغییراتی در مناسبات خانوادگیتان به وجود آورد؟ پیش از جنگ چه کسی خرج خانواده را میداد، آیا این وضعیت بعد از جنگ تغییر کرد؟

در خانواده ما، فقط پدرم مسئول تامین مخارج بود، اما او در سال ۲۰۱۴ فوت کرد. دو سال قبل از مرگش هم در محاصره به سر می‌برد و بعد هم به دلیل جراحات وارد شده در این مدت، در بیمارستان بستری شد. سال‌های اول جنگ وقتی مادرم حالش کمی بهتر می‌شد، چهار پنج ماه یک‌بار می‌رفتیم دیدن پدرم. درآمد پدرم ماهانه ۲۵۰۰۰ پوند سوری بود، یعنی در سال ۲۰۱۰ که دلار حدود ۴۰-۴۲ پوند سوریه بود، درآمد او تقریبا ۶۰۰ دلار می‌شد. الان در سال ۲۰۱۶، دلار حدود ۴۰۰ پوند سوریه است، یعنی الان آن حقوق او چیزی حول‌وحوش ۶۲ دلار است. درآمد ما از آن موقع تغییری نکرده است، اما مخارج به هیچ‌وجه ثابت نمانده است: در سال ۲۰۱۰ یک بسته نان ـ که آدم‌ها به‌صورت روزانه نیازمندش هستندـ ۱۵ پوند سوری بود، اما الان ۷۵ پوند است. بلیت اتوبوس از ۳ پوند سوری به ۳۰ پوند رسیده است. در سال ۲۰۱۰ می‌توانستی لباس‌های قشنگ و به روز بخری: شلوار آن موقع ۷۰۰-۱۲۰۰ پوند سوری بود و الان ۳۵۰۰-۷۰۰۰ است؛ بلوز که ۴۰۰-۷۰۰ پوند سوری بود، الان دست کم ۲۰۰۰-۶۰۰۰ پوند است؛ ژاکت از ۳۰۰۰-۶۰۰۰ به ۱۰۰۰۰-۱۵۰۰۰ پوند سوری – بلکه هم بیشتر- رسیده است. دارو چهار تا پنج برابر گران شده است. یک لیتر سوخت برای گرمایش از ۱۵پوند سوری به ۱۴۰ پوند افزایش یافته است، بماند که پیدا کردنش هم سخت است. گذراندن سردترین روزهای سال بدون هیچ وسیله گرمایشی یا با حداقل امکانات در شرایطی که برق تقریبا به‌صورت دائم قطع است و سوخت کم پیدا می‌شود، تبدیل به یک‌چیز عادی شده است. همه‌چیز حداقل چهار، پنج یا شش برابر شده است.

ما همیشه دراین‌باره شوخی می‌کنیم که حقوق همه دوستانمان بالا رفته است، درحالی‌که حقوقی که پدرم برای ما به‌جا گذاشته همان قدر مانده است. وقتی پدرم در محاصره بود، ما مجبور بودیم علی‌رغم گرانی حقوقش را به دو قسمت تقسیم کنیم؛ بخشی را برای نیازهای خودم، مادرم و خواهرم و هزینه‌های خانه نگه می‌گذاشتیم و بخشی را هم برای دارو و چیزهای اولیه از طریق قاچاقچی‌ها به پدرم می‌رساندیم. من پیش از آن‌که دیپلمم را بگیرم، شروع به کار کردم. این شانس را داشتم که وقتی همه داشتند دنبال کار می‌گشتند، کار پیدا کنم. بنابراین شروع کردم به کار کردن و دیگر هیچ‌وقت کار کردن را رها نکردم. همیشه از ماشین پدرم استفاده می‌کردم، اما مجبور شدم بفروشمش، چون دیگر حتی پول بنزینش را هم نداشتم!

در حال حاضر یکی از بزرگ‌ترین مشکلات ما وجود دلالان جنگ است. منظورم فقط کسانی نیست که یک‌باره قیمت‌ها را بالا می‌برند، بلکه کسانی مثل مدیر مدرسه‌ای که من برایش کار می‌کنم هم جز این دسته‌اند. در سوریه حداقل دستمزد برای کسانی که مدرک تحصیلی اولیه‌ی لازم را دارند ۱۳۰۰۰ پوند سوریه است. طبق آخرین حداقل دستمزد، کسی مثل من که دیپلم دارد باید دست کم ۲۲۰۰۰ پوند دریافت کند. حالا من از ساعت هفت و نیم تا دو ظهر کار می‌کنم و هر ماه ۱۰۰۰۰ پوند سوری (۲۵ دلار) در ماه دستمزد می‌گیرم. می‌دانم که من هم بخشی از این مشکلم، چرا که این شرایط را می‌پذیرم، اما من نیاز دارم مخارج زندگی‌ام را تامین کنم، نمی‌توانم در خانه بنشینم. کارفرمایان ما را کنترل می‌کنند، زیرا فرصت‌های شغلی بسیار کمی وجود دارد و متقاضی برای آن‌ها بسیار زیاد است؛ کسانی که حاضرند با هر شرایطی کار کنند.

در حال حاضر من از ساعت هفت و نیم صبح تا دو ظهر (برای ۱۰۰۰۰پوند سوریه) در مدرسه کار می‌کنم، سه روز در هفته هم برای ماهی ۵۰۰۰ پوند از ساعت دو و نیم تا پنج و نیم در موسسه‌های خصوصی تدریس می‌کنم و روزی هم یکی دو شاگرد خصوصی دارم که می‌شود روزی ۱۰۰۰ پوند. پس به‌طور متوسط از ساعت هفت صبح تا هفت عصر کار می‌کنم تا فقط بتوانم زندگی‌مان را بدون نیاز به کمک دیگران یا خیریه‌ها تامین کنم و خیلی هم خدا را سپاسگزارم که کار می‌کنم.

میتوانید در مورد خانوادههای دیگری هم که میشناسید برایمان توضیح دهید.

خانواده‌ی عمه‌ام: همسرش فیزیوتراپیست بود و در استخدام بیمارستان بود. با حقوق بیمارستان و پولی که از جلسات فیزیوتراپی خصوصی در خانه به دست می‌آورد، زندگی‌شان واقعا خوب می‌گذشت. اوایل جنگ به خدمت اجباری فرستاده شد. عمه‌ام دو پسر دارد. همسرش هر چهار ماه یک‌بار به دیدنشان می‌آید. او مجبور شد خانه‌اش را ترک کند و به روستایی که مادر شوهرش آنجا زندگی می‌کرد نقل مکان کند. وسایل خانه‌اش را در یک اتاق جمع کرد و درش را قفل کرد و بقیه خانه را به یکی از خانواده‌های آواره اجاره داد. او الان دامداری می‌کند، مادر شوهرش زن خوبی است و به او خیلی کمک می‌کند.

خانواده‌ی آواره‌ای که خانه را اجاره کرد: پدر خانواده مغازه‌ی کوچکی داشت که با همان زندگی‌شان را تامین می‌کرد. مغازه، خانه و همه‌چیزشان با هم سوخت… آن‌ها مجبور شدند در عرض یک شب خود را نجات دهند و همه‌چیز را پشت سر رها کنند. خیریه‌ها به آن‌ها کمک کردند و وسایل اولیه خانه را برایشان تهیه کردند. پسرشان که خارج از کشور است برایشان پول می‌فرستد. الان پدر خانواده پیش یک مغازه‌دار کار می‌کند و زندگی‌شان می‌گذرد.

خانواده‌ای از اقوام مادرم: پدر و پسر (هفت‌ساله) سال‌ها پیش ربوده شدند، اما دولت هنوز پدر را شهید نمی‌داند. تنها اگر مفقودالاثری پنج سال به درازا بکشد، فرد شهید محسوب می‌شود. حقوقی که خانواده‌اش دریافت می‌کنند حقوق مفقودین است که نصف یک حقوق معمول است. یک برادر و چهار خواهر باقیمانده‌اند. مادر و خواهر بزرگ‌تر (که هنوز دانشجوست) خیاطی می‌کنند. برادر در ارتش است و هر آنچه در توانش باشد برای خانواده‌اش می‌فرستد. کوچک‌ترین خواهر در مدرسه درس می‌خواند.

در خانواده‌ای دیگر، پدر نقاش ساختمان بود. پس از آن که جنگ شروع شد به نیروهای دفاع ملی پیوست. آن‌ها در رابطه با افراد مجروح یا کشته شده خیلی بد با خانوده ها تا می‌کنند. خانواده این افراد را به لحاظ مالی حمایت نمی‌کنند. اول کار پولی به‌عنوان غرامت پرداخت می‌کنند، اما بعد از آن دیگر هیچ. پدر مجروح شد، یک دست، یک چشم و هر دو پایش را از دست داد. پسر پانزده‌ساله‌ی خانواده مدرسه را ترک کرد تا کار کند. زن در خانه‌های دیگران کار نظافت می‌کند و خیریه‌ها به آن‌ها کمک می‌کنند.

باید جنبه‌های تاریک ماجرا را هم به شما بگویم. من دیگر از فکر کردن در مورد این سوال که شما مرا به یادش انداختید خسته شده‌ام، چقدر هر روز و هر روز داریم می‌میریم! دختری را می‌شناسم که به خاطر این‌که بتواند پول وکیل بدهد و برادرش را از زندان دربیاورد، با مردی خوابید. پس از آن که سرش کلاه رفت و بردارش را کشتند، این شد کارش برای گذراندن زندگی. او تنها زندگی می‌کند، ما نمی‌دانیم واقعا اهل کجاست.

زمانی که باید از پدرتان مراقبت میکردید، به لحاظ دسترسی به خدمات پزشکی و بیمارستان به چه مشکلاتی برخوردید؟ چه کسی بیش از همه مراقب او بود؟

راستش برای دریافت خدمات پزشکی خیلی به دردسر نیفتادیم، بیمارستان تمام امکاناتش را رایگان در اختیارمان قرار می‌داد… این اولین جوابی است که به ذهنم می‌آید، چون احساس می‌کنم واقعا از این لحاظ سختی نکشیدیم. همه‌چیز طبق روال معمول بود، فقط کمی کاغذی بازی همیشگی. کل ماه اول را در بیمارستان ماندیم. بزرگ‌ترین مشکلمان این بود که بیمارستان در شهر دیگری بود. پدر نمی‌توانست کوچک‌ترین حرکتی کند، نمی‌توانست بنشیند و ما هم نمی‌توانستیم هرماه با آمبولانس ببریمش چون هزینه‌اش خیلی بالا بود. برای همین عمویم ماشینی می‌آورد که می‌شد صندلی‌هایش را برداشت. همه‌ی خانواده در این دوره کنارمان بودند.

برای مراقبت از پدر تقسیم کار کردیم. ده شب تا شش و هفت صبح نوبت من بود. بعد از شش هفت تا نه ده که نوبت مادرم بود، من می‌خوابیدم. بعد مادرم اگر چیزی لازم داشت مرا بیدار می‌کرد. از ده تا چهار پنج عصر من و مادرم، از پنج تا ده شب من و خواهرم. ما با دل و جان همه کار برای او کردیم. خانواده و دوستانمان همیشه کنارمان بودند تا کار ما را راحت‌تر کنند و او را سرگرم کنند. فقط به خاطر قیمت‌های باورنکردنی کمی به مشکل مالی برخوردیم.

اگر مجبور میشدید برای رفتن به بیمارستان، به شهرهای دیگر بروید، وضعیت جادهها چگونه بود؟

جاده‌ها همیشه امن نبودند. گاهی باید چند روز بیشتر در بیمارستان صبر می‌کردیم تا جاده‌ها باز شوند. خیلی‌ها در جاده کشته شدند. باید خوش شانس می‌بودی و ما خوش‌شانس بودیم که جان سالم به در بردیم.

آیا در مدت جنگ خودتان یا دیگر اعضای خانوادهتان مریض یا مجروح شدید؟ اگر بله، دسترسی شما به خدمات پزشکی چگونه بود؟ اگر کسان دیگری را میشناسید که این تجربه را از سر گذراندهاند، از آنها هم برایمان بگویید.

خدمات پزشکی در مجموع آن‌قدر بد نیست. کارمندان می‌توانند به‌صورت رایگان به بیمارستان‌های مخصوص کارمندان بروند و سربازان می‌توانند به‌صورت رایگان به بیمارستان‌های نظامی بروند. اما وقت گرفتن از این بیمارستان‌ها سخت است. گاهی مردم ترجیح می‌دهند زیر بار هزینه‌های سنگین بیمارستان‌های خصوصی بروند تا آن‌که در نوبت بمانند.

زمان بمباران‌ها، بیمارستان‌ها (حتی خیلی از بیمارستان‌های خصوصی) همه را می‌پذیرفتند و خدمات درمانی و کمک‌های اولیه را به‌صورت رایگان در اختیار همه می‌گذاشتند.

کسانی که در استخدام جایی نیستند، مجروحانی که نیاز به جراحی دارند از سوی خیریه‌های حمایت می‌شوند. نکته‌ی مثبت این است که به خاطر جنگ در سوریه خیریه‌های زیادی به وجود آمده‌اند و کار داوطلبانه تشویق می‌شود.

از جمله مشکلاتی که در جنگ داریم وقت گرفتن است. مثلا من مجبور شدم در دو هفته گذشته برای دریافت تصاویر رادیوگرافی مادرم چندین بار به دمشق بروم. می‌توانیم در حمص هم این کار را بکنیم، ولی هزینه‌هایش خیلی بالاست و ما الان توان پرداختش را نداریم. در دمشق می‌توانیم به‌صورت رایگان این کار را کنیم، اما باید بارها و بارها درخواست بدهیم تا یک وقت نزدیک گیرمان بیاید. مشکل بزرگ دیگر تهیه دارو و قیمت آن‌هاست. تا زمانی که همه داروها در دسترس بودند، قیمت‌ها ارزان بود، ولی الان قیمت‌ها دیوانه کننده‌اند و ما بعضی داروها را به سختی می‌توانیم پیدا کنیم. بیشتر مواقع مجبوریم داروی قاچاق بخریم.

سعی ندارم بگویم همه‌چیز خوب و عالی است… موارد بسیاری از تقلب، بی‌توجهی و حتی تبعیض فرقه‌ای وجود دارد، اما درنهایت مردم راهی برای درمان پیدا می‌کنند. همیشه کسی هست که به داد آدم برسد. در بدترین حالت، همسایه‌ها، دوستان و اقوام برای حمایت از بیمار پول جمع می‌کنند. آن‌هایی بیش از همه رنج می‌برند که دست یا پای خود را از دست داده‌اند. پیدا کردن دست و پای مصنوعی برای همه راحت نیست. موارد زیادی از این دست وجود دارد و هزینه‌های بسیار بالاست.

فکر میکنید جنگ چگونه وضعیت سلامت شما (یا اطرافیانتان) را بهعنوان یک زن تحت تاثیر قرار داده است؟

در مورد خودم، من در ناحیه ستون فقراتم درد دارم. دکترم همیشه هشدار می‌دهد اگر به خودم استراحت ندهم، این درد ممکن است تبدیل به بیماری مزمن ستون فقرات شود. دلیل اصلی این مشکل برمی‌گردد به زمانی که مجبور بودم پدرم را بلند کنم و بعد هم روزی ده دوازده ساعت کار بی‌وقفه بین مدرسه و کلاس‌های خصوصی. این حجم از ساعت کاری غیرعادی است، اما برای گذراندن زندگی زیر سایه‌ی جنگ چاره‌ای نیست. گاهی روزهای تعطیل را فقط دراز می‌کشم تا درد نکشم. گاهی از شدت درد مجبور می‌شوم از کارم مرخصی بگیرم.

البته من درد خودم را با درد دوستم مقایسه نمی‌کنم که پایش را در بمب‌گذاری‌ها از دست داده است و به خاطر ترکشی که در ستون فقراتش هست، روی ویلچر می‌نشیند؛ یا با درد آن زنی که مجبور است کار فیزیکی کند. حداقل من در کارم فقط می‌ایستم و حرف می‌زنم.

نمی‌توانم بدون در نظر گرفتن مردان، از رنج زنان و وضع سلامتشان به شما بگویم. در کل، جامعه ما با افت سلامت مواجه است. زمستان گذشته خیلی‌ها (زن، مرد و کودک) مبتلا به سرماخوردگی و سینه‌پهلو شدند و این منجر به مرگ بسیاری از آن‌ها شد. شاید به خاطر این ایمنی‌مان ضعیف شده که از خوردن بسیاری از مواد غذایی ضروری صرف‌نظر می‌کنیم.

میتوانید کمی در مورد زندگی روزمره در حمص پس از جنگ برایمان بگویید؟ امنیت خیابانها چگونه است؟ آیا شرایط بعد از آتشبس تغییری کرده است؟

آسان نیست در مورد پنج سال حرف زدن… ما اتفاقات و دوره‌های زیادی را پشت سر گذاشته‌ایم. آن اوایل، خیابان‌ها بر اساس فرقه‌ها تقسیم شده بودند. هیچ‌کس کنار دیگری اگر هم فرقه خودش نبود، احساس امنیت نمی‌کرد. هر وقت مخالفان رژیم تظاهرات می‌کردند، تیراندازی می‌شد و عده‌ای قربانی می‌شدند. هر وقت طرفداران رژیم تجمع می‌کردند باز هم تیراندازی می‌شد و عده‌ای دیگر قربانی می‌شدند. در همین حال موارد آدم‌ربایی، سرقت، پرتاب موشک، آتش گشودن‌های ناگهانی و بی‌هدف از همه طرف شروع شد. ما مدت‌های مدیدی را در خانه به سر می‌بردیم. به جز در موارد ضروری بیرون نمی‌رفتیم. آن زمان حمص شهر ارواح شده بود. از آن جا که وضع جاده‌ها خراب بود، هر وقت غذا و سبزیجات می‌رسید بحران به وجود می‌آمد.

بسیاری از مردم مجبور شدند خانه‌هایشان را به خاطر حمله‌های ناگهانی محله‌های همسایه ترک کنند. خیلی‌ها خانه‌هایشان را فروختند یا رها کردند و به شهرهای دیگر یا روستاهایشان رفتند. بیش از نیمی از شهر ویران شد… از سوی همه‌ی جناح‌ها. محله‌هایی هستند که به کلی رها شده‌اند. تیراندازان به خاطر کینه‌ی فرقه‌ای خانه‌ها را غارت کردند و سوزاندند. ارتش هم این محله‌ها را زیر آتش می‌گرفت. سرنوشت خانه‌ی بی‌گناهان و گناهکاران یکی بود… نهادهای دولتی به محله‌های امن منتقل شدند؛ محلاتی که امکانات کافی نداشتند و این خود باعث هرج‌ومرج شد.

بهبود شرایط به قبل از آتش‌بس برمی‌گردد. از یک سال پیش شرایط رو به بهبودی گذاشت. حمص دیگر صحنه‌ی مانورهای نظامی نیست و دیگر زندگی‌مان را باز پس گرفته‌ایم. دیگر خبری از تیراندازی، پرتاب موشک و خمپاره و در خانه حبس شدن نیست. هنوز هم مواردی از آدم‌ربایی، اما کمتر از قبل، و انفجار انتحاری وجود دارد. حمله‌ی انتحاری بزرگ‌ترین مشکلمان است. تفرقه‌های فرقه‌ای کم‌کم دارند رنگ می‌بازند. باور کنید همه دیگر از اتفاق‌هایی که افتاده جانشان به لب رسیده است. مراکز فرهنگی و سینماها دوباره شروع به کارکرده‌اند. در مناسبت‌های مختلف کنسرت‌هایی برگزار می‌شود. بخش بزرگی از زندگی‌مان را باز پس گرفته‌ایم. همین کافی است که دیگر خط‌کشی‌های بین محلات محدودمان نمی‌کند.

آیا خودتان (یا اطرافیانتان) در این مدت تجربه آزار جنسی داشتهاید که بتوانید برایمان بازگو کنید؟

من شخصا تجربه‌ی آزار جنسی نداشته‌ام. می‌توانم از اقوام یکی از دوستانم شروع کنم. او در ماه رمضان در نزدیکی دانشگاه ربوده شد و بعد از دو ماه آزاد شد. به او تجاوز شده بود. وقتی از اقوام نزدیکش در مورد او می‌پرسیم، از جواب دادن طفره می‌روند. خانواده و اطرافیانش به کلی او را طرد کردند، انگار که او مسئول اتفاقی باشد که برایش افتاده بود. آن دختر دیگر نتوانست تاب بیاورد و دست‌آخر خودکشی کرد. دختر دیگری بعد از آن که از اسارت رها شده بود، هر وقت کسی در اتاقش را می‌زد، هراسان تمام لباس‌هایش را در می‌آورد و لرزان به گوشه اتاق پناه می‌برد. در نهایت خانواده‌اش او را کشتند… در مورد مجازات از من نپرسید که دیگر چنین کارهایی مجازات ندارند. می‌توانم به شما از همسایه‌هایم در خیابان کناری بگویم… عده‌ای زنی را به خاطر آن که شوهرش را که افسر بود تهدید کنند، دزدیدند. مرد به‌راحتی به آن‌ها گفت زن را بکشند، چرا که دیگر نمی‌خواهدش و او به‌عنوان یک زن ربوده شده دیگر هیچ ارزشی برایش ندارد! وقتی زن برگشت، طلاقش داد.

اوایل جنگ، یکی از دلایلی که محله‌ها از یکدیگر جدا افتادند، آدم‌ربایی‌های پی‌درپی بود، به این ترتیب که دختران را در خیابان‌ها با ماشین می‌دزدیدند و به آن‌ها تجاوز می‌کردند. پدر و مادرها دختران ربوده‌شده‌شان را نمی‌پذیرفتند و آن‌ها را برای اتفاقی که افتاده بود، مقصر می‌دانستند! پدرم، بااینکه او را آدم فهمیده و روشنی می‌دانستم، یک‌بار به من گفت ترجیح می‌دهد اگر من را دزدیدند، دیگر هیچ‌وقت برنگردم.

آزار جنسی برای کسانی که تجربه ربوده شدن را داشته‌اند، تمامی ندارد. پایان همه‌شان تراژیک است، چه به لحاظ جسمی، چه به لحاظ روانی. هر وقت می‌شنوید کسی ربوده شده، اولین چیزی که به ذهنتان خطور می‌کند نوع آزارهایی است که متحمل شده است. این طرز تفکر تبدیل به چیزی عادی شده است. نمی‌دانم آیا درست است این جا از دخترانی بگویم که مجبورشان کردند برهنه در خیابان‌های محله‌ی فرقه‌ی مخالف راه بروند درحالی‌که مردم محله با شادمانی برای زن عریان کافر هلهله می‌کردند؟ این‌ها چیزهایی هستند که اتفاق افتاده‌اند. نمی‌دانم آیا کسانی که متحمل چنین برخوردهایی شده‌اند، می‌توانند روزی آن را فراموش کنند؟

اما کسانی که بیش از همه در معرض آزار جنسی‌اند، زنانی اند که همسرشان کنارشان نیست. بیوه‌ها و همسران ربوده‌شدگان و زندانیان، تحت فشار اجتماعی وحشتناکی قرار دارند. هیچ‌کس به آن‌ها رحم نمی‌کند و آن‌ها هم از ترس این‌که متهم نشوند هیچ‌چیز نمی‌گویند! همه آن‌ها را طعمه‌ای آسان می‌دانند. دوستی دارم که یک سال از من کوچک‌تر است (بیست‌وهشت سال دارد). شوهرش در جنگ کشته‌شده است. او مجبور شد خانه‌اش را عوض کند و به محلی دیگر برود، چرا که همسایه‌هایش (ازجمله همسر دوستش و مردان دیگر ساختمان) بارها سعی کرده بودند به زور وارد خانه‌اش شوند. خواهر دوستم اپراتور یک بیمارستان است. او نیز شوهرش را در یکی از بمباران‌ها از دست داده است. یکی از همکارانش بارها سعی کرده بود او را در دفترش تنها گیر بیاورد و از او سوءاستفاده کند. او همچنان هر روز همکارش را می‌بیند، چون نمی‌تواند به خاطر او شغلش را از دست دهد! همکارش مجازات نشده است چون او نمی‌تواند با کسی در این مورد صحبت کند. همه فکر می‌کنند او بوده است که به خاطر نیازهای مالی یا حتی جنسی مرد را فریفته است. درنهایت همه حرف طرف دیگر را باور می‌کنند، او مرد است! زنان بسیاری بوده‌اند که مجبور شده‌اند بعد از مرگ یا مفقود شدن همسرانشان تن به ازدواج دوباره دهند (حتی اگر همسر جدیدشان را مناسب نمی‌دانستند) تا خودشان را از آزارها و نگاه جامعه حفظ کنند… همین‌که شوهر داشته باشی از حمایت برخورداری!

آیا هرگز در طول جنگ مجبور شدهاید حمص را ترک کنید؟ اگر نه، چرا تصمیم گرفتید بمانید؟ آیا هیچوقت قصد مهاجرت دارید؟

من هیچ‌وقت در طول جنگ حمص را ترک نکردم، یعنی به خاطر جنگ. سال پیش، پس از مرگ پدرم برای چند ماه به لاذقیه رفتم. می‌خواستم در زندگی‌ام تغییری به وجود بیاورم تا تعادل روانی‌ام را بازیابم. اما به دلایل زیادی نتوانستم آنجا بمانم و به حمص برگشتم.

چه شد که تصمیم گرفتید بمانید؟ کسانی که در حمص ماندهاند چه ترکیب جمعیتیای دارند (بیشتر مردان هستند یا زنان و کودکان)؟ دلایل آنها برای ماندن چیست؟

چه شد که ماندم… چرا خیلی‌ها تصمیم گرفتند بمانند و ماندند… چون حمص شهر ماست و ما جای دیگری نداریم. همه زندگی ما این جاست. چون نمی‌توانم خانه‌ام، خیابان‌هایم و جاهایی که ازشان خاطره دارم و دوست‌هایم را با خود جای دیگری ببرم. چون نمی‌خواهم قبول کنم شهر من مرده است. چون باور دارم روزی همه‌چیز بهتر خواهد شد. جنگ همیشگی نیست و من شهرم را ترک نخواهم کرد، تنها با سرنوشتش رهایش نخواهم کرد.

این‌ها دلایل روانی و عاطفی‌اند. اما دلایل منطقی: بزرگ‌ترین دلیل شاید این باشد که خوشبختانه پای درگیری‌های مسلحانه به محله ما کشیده نشد و من مجبور نشدم خانه و زندگی‌ام را جمع کنم و فرار کنم. این اتفاقی بود که برای خیلی از دوستانم افتاد. موشک، آدم‌ربایی و بمباران عادی است و هرجایی که باشی فقط باید شانس بیاوری. اگر خدا بخواهد زندگی‌ات را بگیرد، دیگر مهم نیست کجا باشی.

اما کسانی که از خانه‌هایشان فرار کردند؛ نه فقط وسایل منزلشان که در و پنجره‌ها، وسایل بهداشتی و اولیه‌شان هم به سرقت رفت. هیچ‌کس دزدها را محکوم نمی‌کند. آن‌ها در روز روشن بی‌هیچ شرمی دزدی می‌کنند. غنیمت گرفتن بخشی از جنگ است. از دزدهایی حرف می‌زنم که نماینده فرقه‌های متخاصم‌اند. این که من در خانه‌ای نسبتا امن زندگی می‌کنم خیلی بهتر از این است که در مدرسه، پناهگاه یا کمپ پناهجویان زندگی کنم. قصه‌ی رنج کسانی که در کمپ‌های پناهندگی زندگی می‌کنند، سر دراز دارد. وقتی نزدیک جایی باشم که خطری مرا تهدید کند و  ماندن حکم خودکشی داشته باشد، آن جا را ترک می‌کنم. اما فکر نمی‌کنم دیگر چنین شرایطی با گذشت پنج سال و پس از مذاکرات و توافقنامه‌ها پیش بیاید. فرض کنیم تصمیم بگیرم بروم. نرخ اجاره‌ها بسیار بالاست، آن‌هم در مناطق امن و شهرهای ساحلی. دلیل مهم مهاجرت عظیم جمعی و فشار بحران و جنگ، سوءاستفاده دلالان از این موقعیت است. اگر من خانه‌ام را ترک کنم دیگر نمی‌توانم اجاره‌اش را در محل جدید زندگی‌ام دریافت کنم. من الان در خانه‌ام هستم، در شهری که مردمش مرا می‌شناسند و با این وجود زندگی‌ام به سختی می‌گذرد، حالا اگر به جای دیگری بروم چه خواهد شد؟ فرض کنیم پدرم در شهر دیگری خانه‌ای برای من به جا گذاشته باشد، حتی تصورش هم برایم سخت است که دوستان و خانواده‌ام را این جا رها کنم و جان خودم را نجات دهم. یا همه با هم می‌رویم، یا همین‌جا می‌مانیم.

پیش از جنگ، زمانی که یک دانشجوی ساده کالج بودم، به صورت جدی در موردش فکر می‌کردم و سعی می‌کردم با دانشگاه‌های مختلف تماس بگیرم تا بهترین جا را برای رفتن پیدا کنم. اما بعد از جنگ، به خصوص بعد از مرگ پدرم، به‌کلی این خیال را از سرم بیرون کردم. من نمی‌توانم خانواده‌ام را رها کنم و بروم. به خاطر جنگ هیچ‌وقت به مهاجرت فکر نمی‌کنم. درواقع نمی‌توانم بهش فکر کنم. درنهایت هر جا بروم نمی‌توانم با عزت و احترام زندگی کنم… نمی‌توانم تحقیر شدن در کمپ‌ها را تحمل کنم. دلم برای کسانی که مجبور شده‌اند برود می‌سوزد. آن‌ها از بسیاری جهات سختی می‌کشند.

در مورد این‌که چه کسانی می‌روند باید بگویم اغلب یا کل خانواده با هم می‌روند یا همین‌جا می‌مانند. بچه‌ها پیش مادرهایشان می‌مانند و زنان ترجیح می‌دهند کنار همسرانشان بمانند.

میتوانید بهصورت تقریبی بگویید چند درصد از مردم حمص به کشورهای دیگر مهاجرت کردهاند؟ آیا خودتان قوم و خویش یا دوستی دارید که مهاجرت کرده باشد؟ در این صورت آیا میدانید شرایط زندگیشان به چه شکل است؟

نمی‌توانم آمار دقیقی به شما بگویم چون به چنین آمار و ارقامی دسترسی ندارم. اما می‌توانم بگویم نزدیک به نیمی از جمعیت حمص مهاجرت کرده‌اند. یکی از دوستانم و خانواده‌اش (مادر و مادربزرگ و چهار برادر) حمص را ترک کردند. یکی از برادرها وقتی جنگ شروع شد به ارتش اعراب سوریه پیوست. برادر دیگرش به جبهه‌ی مخالف پیوست. سومین برادر بی‌طرف بود. خودش هم یک سال قبل از شروع جنگ برای زندگی به قبرس رفت. خانواده‌اش مجبور شدند مهاجرت کنند چون هم فرقه‌ای‌هایشان آن‌ها را به خاطر پسرشان که به ارتش پیوسته بود، نمی‌پذیرفتند و فرقه‌های دیگر هم به خاطر نگرش پسر دیگرشان به آن‌ها اعتماد نداشتند. آن‌ها نه می‌توانستند در مناطق تحت کنترل دولت زندگی کنند و نه مناطق تحت کنترل اپوزیسیون. آن‌ها به مصر مهاجرت کردند، هر چند دولت مصر قوانین سفت و سختی برای سوری‌ها دارد. الان یکی از پسرها در ارتش است، دیگری به‌صورت غیرقانونی به نروژ رفت و آن جا پناهنده شد، سومی با مادر و مادربزرگش در مصر زندگی می‌کند، جوان‌ترین برادر هم در قبرس کار می‌کند و مخارج خانواده را تامین می‌کند. مادر از وقتی پسرش چهار سال پیش به ارتش پیوست او را ندیده است. اگر هم برای دیدنش به سوریه بیاید دیگر نمی‌تواند به مصر برگردد و او هم فقط در صورتی می‌تواند به مصر برود که ارتش را ترک کند؛ کاری که او هرگز نخواهد کرد. پسری هم که در مصر با مادر زندگی می‌کند برای گذراندن دوره سربازی اجباری فراخوانده شده است، اما او نمی‌خواهد به ارتش بپیوندد و پول کافی هم برای خرید سربازی ندارد. مادر دو پسر دیگرش را هم به دلیل فشار دولت مصر بر سوریان برای ورود به کشور، نتوانسته است ببیند. آن‌ها نمی‌توانند به هیچ کشور دیگری بروند. هیچ کشوری آن‌ها را نخواهد پذیرفت چون سوری هستند!

یکی دیگر از دوستانم سعی کرد برای پیوستن به همسرش به‌طور غیرقانونی به روسیه برود. او کابوس وحشتناکی را پشت سر گذاشت چرا که گیر باندهای مافیایی افتاد و تمام پولش را دزدیدند. او در دمای منفی ۱۳ شب‌ها را با دختر هشت‌ماهه‌اش در خیابان‌ها روسیه می‌گذراند و مدتی هم در فرودگاه می‌خوابید.

من از نزدیک کسانی را که به کمپ‌های پناهندگی رفته‌اند، نمی‌شناسم و نمی‌توانم به شما از رنج بزرگ آن‌ها، از گرسنگی، تشنگی، سرما، باران، گرما، از دست دادن خانه، ترک تحصیل اجباری و ازدواج اجباری دختران به خاطر تبادل پول بگویم. باید خودشان آنچه را از سر گذرانده‌اند بازگو کنند.

مهاجران دودسته‌اند: جوان‌هایی که تنها و بدون خانواده‌شان قبل از جنگ مهاجرت کردند تا شرایط زندگی‌شان را بهبود ببخشند. الان هم درصد کسانی که به این صورت می‌روند به دلیل بی‌کاری و حقوق پایین یا سربازی اجباری، افزایش یافته است. آن‌ها از تنهایی و انزوا رنج می‌برند و شرایط سختی دارند. اما امید به فرداهای بهتر سرپا نگهشان می‌دارد. گروه دیگر خانواده‌ها و کسانی هستند که مستقیما تحت‌فشار شرایط جنگی مهاجرت کرده‌اند؛ چون خانه، اموال و محل کارشان ویران‌شده بود یا به خاطر تهدیدها و خطراتی که به‌واسطه‌ی جایگاه سیاسی‌شان متوجه آن‌ها بود.

ممنون از وقتیکه گذاشتید. چیز دیگری هست که بخواهید با ما در میان بگذارید؟

 

سوریه بازخواهد گشت.

[۱] در نیست/ راه نیست/ شب نیست/ ماه نیست/ نه روز و نه آفتاب./ ما بیرون زمان ایستاده‌ایم/ با دشنه‌ی تلخی در گرده‌هایمان/ هیچ‌کس با هیچ‌کس سخن نمی‌گوید/ که خاموشی به هزار زبان در سخن است./ در مرگان خویش نظر می‌بندیم با طرح خنده‌ای/ و نوبت خود را انتظار می‌کشیم بی‌هیچ خنده‌ای!/ احمد شاملو

[۲] شب ۱۸ آپریل ۲۰۱۱، معترضان به دولت اسد در میدان اصلی شهر حمص برای تحصن گرد هم آمدند. ارتش میدان را محاصره کرد و به روی معترضان آتش گشود.

http://www.aljazeera.com/news/middleeast/2011/04/201141817736498882.html