بیدارزنی: نازلی سهساله است، مریض است و مهد نرفته و در خانه مانده است… زنگ تلفن به صدا درمیآید. شمارهی ناشناس دعوتم میکند برای «گفتگویی دوستانه»… میگویم نمیتوانم بیایم، میگوید با دخترت بیا… میدانم که نمیتوانم به کوتاه بودن این «گفتگوی دوستانه» اعتماد کنم و نمیخواهم نازلی در چنین شرایطی با من باشد… کمی طول میکشد تا تمهیداتی برای همراه نبردن نازلی فراهم کنم… و نهایتا میروم، بدون نازلی.
محور «گفتگو» کمپین یکمیلیون امضا است و چندان دوستانه پیش نمیرود… معلوم است که قرار نیست سربهراه باشم، پس به یادم میآورند که دختری دارم که باید بیش از هر چیز به فکر او باشم و تقریبا فریاد میزنم که همهی فعالیتهایم نهفقط برای آیندهی دخترم که برای آیندهی همهی دختران و زنان سرزمینم است…
… … …
این خاطرهی کوتاه اولین چیزی بود که هیاهوی جدید بر سر نامهی نرگس محمدی به یادم آورد؛ و گرچه تلخ است که جملاتی از آن دست که در «دیدارهای دوستانه»ی کذایی شنیده میشود این بار از زبان کنشگران و فعالان مدنی شنیده شود، اما سوی دیگر این ماجرا، گشایش بحثهایی ارزشمند در باب مادری و کنشگری است. بحثهایی که بهشدت خلا آن در فضای اجتماعی/سیاسی ایران حس میشود. لازم به ذکر است، در این مطلب من آگاهانه با هویت یک مادر/کنشگر که میتوانست و میتواند جای نرگس یا هر مادر زندانی دیگری باشد، مینویسم.
نقدهایی که همیشه بیرونی نیستند
حضور زنان در عرصهی فعالیتهای مدنی و سیاسی که حوزههایی سنتا «زنانه» شناخته نمیشوند، هیچوقت ساده نبوده است. این حضور چه از سوی دیگر کنشگران و چه از سوی اقتدارطلبان، گاه تزیینی و غیرجدی تلقی شده و گاه زاید و مخرب. حافظهی زنان کنشگر، اغلب پر از خاطراتی است از این نوع برخوردها که میتواند خود موضوع مطلبی جداگانه باشد.
شاکلهی اصلی همهی این برخوردهای غیراصولی، اعتراض به فرا رفتن زن کنشگر از کلیشههای مانوس زنانگی است و فراخواندن او به بازگشت به همان چهارچوبها. بهزعم من این بیتابی نسبت به فراروی از کلیشههای زنانگی نیز، نسبت به زنان در موقعیتهای مختلف یکسان نیست. زنی که متاهل نیست، با مدارای بیشتری نسبت به زنی که متاهل است مواجه میشود و این مدارا دربارهی زنی که مادر است بهمراتب کمتر است.
زنی که مادر است در جامعهای که اسطورهی مادری کمتر بهنقد کشیده شده است، اگر نتوانیم بگوییم تنها یک وظیفه دارد و آن خدمت به فرزندان خود است، میتوانیم بگوییم هیچ وظیفهای برای او ارجحتر از مادری شناخته نمیشود. از چنین زن/مادری خواسته میشود رسیدگی به فرزندان را حتی به تحصیل و اشتغال ارجحیت دهد، خود را کاملا فراموش کند و چیزی نباشد جز پرستار تماموقت کودکان خود…
از دیگر سو، از آن جایی که کلیشهی مادری با تصویر معصومانهی کودکان تکمیل میشود و نابترین احساسات نوعدوستانه را در خود دارد کمتر میتوان خطر کرد و آن را به نقد کشید و از «آسمان» به «زمین»اش آورد. از همین رو درافتادن با این کلیشه حتی برای فمینیستها نیز ساده نیست و بیراه نیست اگر بگوییم این کلیشه جزو آخرین چیزی است که یک مادر فمینیست آن را به چالش میکشد.
مادری که در این جامعه زندگی میکند خواسته و ناخواسته حامل کلیشهی مادری است، همواره آموخته است که مهمترین و اصلیترین وظیفه و چهبسا تنها وظیفهاش تر و خشککردن فرزندان است؛ ازاینرو وقتی در بزنگاه کذایی انتخاب میان کنشگری و مادری قرار میگیرد، خواسته و ناخواسته همهی آن آموزهها بر سرش آوار میشود، خود بیش از دیگران، خود را متهم میکند که به نزدیکترین کسانش ظلم میکند، حقوق کودکانش را نادیده میگیرد و خودخواهانه عمل میکند (بهراستی کدام خودخواهی؟ انتخاب زندان و ناامنی مداوم خودخواهانه است؟)
بهزعم من این تعارض و تناقض هرگز برای همیشه در زن/مادر کنشگر حل نمیشود، او حتی اگر انتخاب کند که کنشگر باشد، باز در بزنگاههای مختلف درستی تصمیم خود را بارها و بارها مشکوکانه ارزیابی میکند. ازآن چه که گفتم میخواهم این نتیجه را بگیرم که موقعیت زن/مادرِ کنشگر بغرنجتر از آن چیزی است که ممکن است از بیرون به نظر بیاید و جنجالی بهمراتب بزرگتر از آن چه که در بیرون بر سر نقشهای مادری و کنشگری وجود دارد، در درون او در جریان است.
دوگانهای که وجود ندارد
به باور من دوگانهی جامعه یا فرزند، واقعی نیست و زادهی نگرش نادرست ما به رابطهی خود و جامعه است. زیرا سعادت فرد و جامعه چندان قابل تفکیک نیست و اساسا ممکن نیست که فرزندان زن/کنشگر سعادتمند باشند، درحالیکه در جامعهای رنجور زندگی میکنند. فرزندان ما قرار است در همین جامعه درس بخوانند، کار کنند و از حق آزادی بیان و دیگر حقوق انسانی خود بهرهمند شوند. تلاش برای آفریدن جامعهای انسانیتر، درواقع تلاشی است برای سعادت نهتنها فرزندان زن/مادر کنشگر بلکه برای سعادت همهی فرزندان جامعه. به این معنا دوگانهی مادری یا کنشگری و خودخواهانه تلقی کردن دومی، اساسا برخاسته از نگرشی نادرست به رابطهی فرد و جامعه است. به باور من فدا کردن کنشگری در پای تر و خشککردن امروز کودکان، شانه خالی کردن از وظیفهی ایجاد دنیایی بهتر برای فردای کودکانمان است و چنین شانه خالی کردنی گرچه گاه بسیار قابلدرک است اما قطعا قابلتقدیر نیست.
زن/مادر واجد هیچ استعداد ویژهای نیست
هیچ زنی بهصرف اینکه زن است نمیداند که چگونه باید با کودکش رفتار کند، هر زنی که مادری را تجربه کرده است بهخوبی میداند که حتی بدیهیترین و سادهترین امور مربوط به کودک، نیاز به آموزش دارد و همانطور که مادر میتواند این آموزش را دریافت کند پدر یا هر فرد دیگری جز مادر نیز میتواند. پس چه دلیلی دارد که پرورش کودکان را وظیفهای مادرانهای تلقی کنیم؟ چرا باید این مادران باشند که به خاطر انتخاب کذایی میان کنشگری و مادری، تخطئه شوند و نه پدران؟ و مهمتر از آن اساسا چرا باید جامعه از وظیفهی پرورش کودکان شانه خالی کند و آن را به دوش خانواده بگذارد؟
حق انتخاب برای مادری
در شرایط حاضر که جامعه مسوولیت پرورش کودکان را یکسره به دوش خانواده/زن گذاشته است، برای زنی که آگاهانه و آزادانه مادر شدن را انتخاب کرده است، مادری مسوولیتی شیرین و لذتبخش است. مادر/کنشگر نیز که پیشاپیش پایبندی خود به اصول انسانی را ثابت کرده است بهزعم من شایستهترین فرد برای پرورش فرزند است. در چنین شرایطی به زیر سوال بردن فرزند دار شدن مادر/کنشگر چیزی جز تحمیل کردن محرومیتی جدید به همهی محرومیتهای پیشین و پسین نیست. چرا باید زنی که میخواهد و میتواند مادر شود و مادری کند و از این امر لذت ببرد، خود را از چنین مسوولیت لذت بخشی مبرا کند؟ چگونه میتوان به بهانهی «حق کودکان» شرایط را از این نیز برای حضور زنان در عرصههای اجتماعی دشوارتر کرد؟ به باور من گرچه کنشگری در ایران توام با پذیرفتن احتمال بازداشت و زندان است، اما نمیتوان با تکیه بر این «احتمال» از زنی خواست تا از حق مادری صرفنظر کند. علاوه بر این برای تربیت کودک، نهتنها نیازی به «حضور» همواره کنار کودک نیست، بلکه گاه «نبودن»ها و «فقدان»ها نقشی بسیار پررنگتر در تربیت کودک داشتهاند. کودکی که بهخوبی با این حقیقت آشنا میشود که نبودن مادر در کنار او هزینهای است که برای رسیدن به جامعهای انسانیتر پرداخته میشود، خود بیشازپیش و به شکلی کاملا عینی و عملی با کنشگری آشنا میشود.
موخره
به باور من رنجنامهی نرگس، بهخوبی نشان میدهد که او در همراستا دیدن مادری و مسوولیت اجتماعی موفق عمل کرده است. او بهعنوان یک کنشگر، در جامعهای که از وظیفهی پرورش فرزندان شانه خالی کرده و او را در این مهم تنها گذاشته است، هرگز به نفع کنشگری بر مادریاش چشم نبسته است… وقتی به تلخی از لحظهای میگوید که پیش از رفتن به زندان و در حضور ماموران پسرش را بر روی پا میخواباند و بارها به درخواست دخترکش برمیگردد و کودک بیمارش را میبوسد و سپس با ماموران همراه میشود تا به زندان برود؛ و از دیگر سو مادری را بهانهای برای شانه خالی کردن از مسوولیت اجتماعی ندانسته است وقتی از مادران همبندیِ خود میگوید که حضورشان در زندان شرف، عشق و صلح را زنده نگه داشته است.
نامهی نرگس، تنها یک رنجنامه نیست… شهامت نامهی زنی است که برای ماندن و ادای حق خود به جامعهاش از پذیرفتن هیچ هزینهای باکی ندارد. نامهی نرگس با همهی تلخی، بر شکوه انتخاب زنی صحه میگذارد که مادری و کنشگری او آنچنان درهمتنیده است که نمیتوان یکی را از دیگری تشخیص داد…
شرایط حاضر، قوانین ضد زن و در واقع قوانین ضد بشر عامل جدایی نرگس محمدی و فرزندانش هستند!