پرفسور نقیضه

3
1130

بیدارزنی: مدتی طولانی است که فمینیسم آکادمیک در آمریکا برای دست یابی به عدالت و برابری برای زنان، اتحادی نزدیک با مبارزه عملی داشته است. نظریه پردازان، نظریه فمینیستی را صرفا واژه هایی شیک بروی کاغذ نمی دانند؛ نظریه با پیشنهادهایی برای تغییرات اجتماعی مرتبط است. از این رو پژوهشگران فمینیست با بسیاری از پروژه های عینی از جمله اصلاح قانون تجاوز؛ جلب توجه نسبت به مشکلات خشونت خانگی و آزار جنسی و تصحیح قوانین مرتبط به آن؛ بهبود فرصت های اقتصادی و آموزش زنان؛ بدست آوردن مزایای بارداری برای کارگران زن؛ راه اندازی کمپین علیه بردگی جنسی زنان و دختران؛ تلاش برای برابری سیاسی و اجتماعی همجنس گراها در گیر شده اند.

برخی از نظریه پردازان به طور کلی دنیای آکادمیک را رها کرده اند، در دنیای سیاست عملی احساس راحتی بیشتری می کنند، جایی که می توانند به این مشکلات به شکل مستقیم بپردازند. آنهایی که در دنیای آکادمی باقی مانده اند مکررا آکادمیک بودن از نوع تعهد به مسائل عملی را مسئله آبرو و شرافت خود برشمرده اند و با توجه ی دائمی به شرایط عینی زنان در نوشته هایشان همواره بدن ها و مبارزه های واقعی را مورد توجه قرار دهد. به عنوان مثال نمی توان یک صفحه از نوشته های «کاتارین مک کینون » را خواند بدون آنکه با مسائل واقعی تغییرات نهادی و قانونی درگیر نشد. اگر با پیشنهادهای او مخالف باشید – بسیاری از فمینیست ها با آنها مخالف هستند – چالشی که نوشته های او ایجاد می کند یافتن راهی دیگر برای حل مسئله ای است که به شکل واضحی ترسیم شده است.

فمینیست ها در برخی موارد درباره آنچه که بد است، و اینکه چه چیزهایی برای بهبود شرایط لازم است با هم اختلاف نظر داشته اند؛ ولی در این موضوع که شرایط زنان اغلب ناعادلانه است و قانون و عمل سیاسی می تواند به عادلانه تر شدن آن بیانجامد توافق دارند. مک کینون که سلسله مراتب و فرمان برداری را در تمامیت فرهنگ ما بومی شده می داند، به تغییر از طریق قانون متعهد و محتاطانه خوش بین است –  قانون داخلی تجاوز و آزار جنسی و قانون حقوق بشر بین المللی. حتی نانسی چودروف که در کتاب «بازتولید مادری» از تکرار مقوله های جنسیتی  ستمگرانه در بزرگ کردن کودکان گزارشی یاس برانگیز می دهد، استدلال می کند که امکان تغییر این شرایط وجود دارد. زنان و مردان می توانند تصمیم بگیرند، با فهم عواقب ناخوشایند این گونه عادت ها، از این پس به شکل دیگری عمل کنند؛ و تغییر در قوانین و نهادها می توانند به  تحقق چنین تصمیم هایی کمک کنند.

نظریه فمینیستی همچنان در بسیاری از نقاط جهان به همین شکل است. به عنوان مثال در هند فمینیست های آکادمیک خود را وارد مبارزات عملی کرده اند و نظریه پردازی فمینیستی قرابت نزدیکی با تعهدهای عملی مانند سواد خواندن و نوشتن زنان، اصلاح قوانین نابرابر ارضی، تغییرات در قانون تجاوز (که در هند امروز اغلب اشکالاتی که نسل اول فمینیست های آمریکایی مورد هدف قرار دادند را داراست)، تلاش برای به رسمیت شناخته شدن آزار جنسی و خشونت خانگی توسط جامعه دارد. این فمینیست ها می دانند که وسط واقعیت خشن ناعادلانه زندگی می کنند؛ نمی توانند بدون اینکه این مسائل را کمابیش به صورت روزانه مورد توجه قرار دهند، در نوشته های نظری خود و در فعالیت های بیرون از کلاس های درس با وجدان خود کنار بیایند.

هرچند، در آمریکا، اوضاع در حال تغییر است اما میتوان وقایع غم انگیزی را همچنان مشاهده کرد. نه تنها نظریه فمینستی توجه نسبتا کمی به مبارزات زنان خارج از آمریکا دارد (این نکته همیشه خصیصه ای دلسرد کننده بوده است.)  بلکه مسئله ای مزورانه تر از کوته فکری در آکادمی آمریکا برجسته شده است. این مسئله عبارتست از چرخشی کامل از ابعاد واقعی زندگی به سمت گونه ای از سیاست سمبولیک و کلامی که تنها ارتباطی سست با موقعیت واقعی زنان واقعی دارد.

به نظر می آید گونه ی متفکران فمینیست سمبلیک متاخر،  بر این باورند که استفاده از واژگان به شکلی واژگون، در مقاله های  آکادمیک با ابهامی متکبرانه و انتزاعی موهن، روش فعالیت در سیاست فمینیستی است. باور آنها بر این است که این اداهای سمبلیک خود شکلی از مقاومت سیاسی هستند؛ و بنابراین نیازی نیست با مسائل آشفته ای مانند قانون گذاران و جنبش ها درگیر شوید تا جسورانه عمل کرده باشید. علاوه بر این، فمینیسم جدید به اعضای خود می گوید که جای بسیار کمی برای تغییرات کلان اجتماعی وجود دارد، و شاید اصلا جایی نداشته باشد. همه ما کم و بیش زندانیان ساختار قدرت هستیم که هویت ما را به عنوان زنان تعریف کرده است؛ ما هرگز نمی توانیم این ساختارها را به شکل کلان تغییر دهیم، و هیچ گاه نمی توانیم از آنها فرار کنیم. تنها کاری که می توانیم به انجام آن امید داشته باشیم این است که درون ساختارهای قدرت فضایی پیدا کنیم تا قدرت را در سخنان خود به سخره بگیریم تحقیر کنیم و از آن سرپیچی کنیم. از این رو سیاست کلامی سمبلیک، علاوه بر اینکه به عنوان گونه ای از سیاست ملموس و عینی ارائه می شود، به عنوان تنها نوع سیاستی که در واقع ممکن است برشمرده می شود.

این تغییرات تا حدود زیادی مرهون مطرح شدن اخیر افکار پست مدرن فرانسوی است. بسیاری از فمینیست های جوان – وابستگی محسوس آنها به این یا آن متفکر فرانسوی هر چه که باشد – تحت تاثیر این ایده به شدت فرانسوی قرار گرفته اند که روشنفکر به وسیله سخن گفتن بلوا گرانه سیاست ورزی می کند، و این یک نوع عمل سیاسی قابل توجه است. بسیاری نیز از نوشته های میشل فوکو (به غلط یا درست) این ایده جبری را استنتاج کرده اند که ما زندانیانِ ساختار همه گیری هستیم، و جنبش های اصلاح طلبانه در زندگی واقعی معمولا به ارائه خدمت به  ساختار قدرت به روش های جدید و پر از توطئه منجر می شود . بنابراین، چنین فمینیست هایی در این ایده که استفاده واژگون از واژگان هنوز برای روشنفکران فمینیست در دسترس است تسلی پیدا می کنند. محروم از امید به تغییرات بزرگتر و پایدارتر، ما همچنان می توانیم مقاومت خود را با بازسازی مقوله های زبانی انجام دهیم و بنابراین در حاشیه خویشتنی قرار بگیریم که توسط قدرت شکل میگیرند.

judith_butler

یک فمینیست آمریکایی بیش از دیگران در شکل گیری این تغییرات نقش داشته است. به نظر بسیاری از پژوهشگران جوان« جودیت باتلر» کسی است در حال حاضر فمینیسم را تعریف می کند. او که فلسفه خوانده است، خیلی اوقات (بیشتر توسط افراد در ادبیات تا فیلسوف ها) به عنوان متفکر برجسته ای در زمینه جنسیت، قدرت و بدن به حساب می آید. در حالی که به این فکر می کنیم که چه اتفاقی برای سیاست فمینیستی سبک قدیمی و واقعیت های مهمی که به آن متعهد بود افتاده است، به نظر ضروری می آید که نوشته ها و تاثیر باتلر را بررسی کنیم، و استدلال هایی که باعث شده است بسیاری موضعی شبیه به انزوا و آرامش گرایی اتخاذ کنند را بررسی کنیم.

بررسی ایده های باتلر دشوار است، چرا که فهمیدن اینکه این ایده ها چه هستند دشوار است. باتلر شخص بسیار باهوشی است. در گفت و گوهای عمومی، او ثابت کرده است که میتواند با وضوح سخن بگوید و فهم سریعی نسبت به آنچه که به او گفته می شود دارد. هرچند، سبک نوشتاری او سنگین و نامفهوم است. نوشته های او مملو از ارجاع به دیگر نظریه پردازان است، که از سنت های فکری متفاوتی می آیند. علاوه بر فوکو، و توجه اخیر او به فروید، کارهای باتلر به شدت به افکار لوئی آلتوسر، نظریه پرداز لزبین فرانسوی مونیک ویتینگ، انسان شناس آمریکایی گیل روین، ژاک لکان، جان لانگشاو آستین، و فیلسوف زبان آمریکایی سول کریپکی متکی هستند. کمترین چیزی که میتوان گفت این است که همه این چهره ها با یکدیگر توافق ندارند؛ بنابراین مشکل اولیه ی  خواندن نوشته های باتلر سردرگمی ناشی از این است که استدلال های او با توسل به مفاهیم و دکترین های متناقض بسیاری به یکدیگر وصل شده اند. اغلب هیچ شرحی از اینکه چگونه تناقض های ظاهری قرار است حل شوند،  ارائه نمی شود.

مشکل دیگر شیوه ی ارجاع به دیگر نویسندگان است. ایده های این متفکران هیچ گاه به اندازه کافی توصیف نمی شوند تا شخص غیرمتخصص نیز بتواند متن را بخواند (اگر با مفهوم  بازخواست آلتوسری آشنایی نداشته باشید چندین فصل کتابهای او را نخواهید فهمید) یا به شخص متخصص نیز توضیح داده نمی شود که این ایده های دشوار چگونه فهم شده اند. بسیاری از نوشته های آکادمیک او که به دیگر نویسندگان ارجاع داده می شوند به دانش قبلی خواننده از مواضع و دکترین های به خصوصی را پیش فرض میگیرد. ولی هم در سنت فلسفه تحلیلی و هم در سنت فلسفه قاره ای، نویسندگان آکادمیک که برای مخاطب متخصص مینویسند به شکل متداول اعلام می کنند که ایده شخصیت هایی که به آنها اشاره می کنند پیچیده هستند و تفسیرهای متعددی از آنها شده است. بنابراین آنها معمولا مسئولیت پیش بردن تفسیر به خصوصی را از بین تفسیرهای رقیب برعهده می گیرند، و سعی میکنند با استدلال نشان دهند چرا آن شخص را به این شکل تفسیر کرده اند، و چرا تفسیر خودشان از دیگر تفسیرها بهتر است.

ما هیچ یک از اینها را در کارهای باتلر نمی یابیم. تفسیرهای متفاوت اصلا مورد توجه قرار نگرفته اند – حتی در ارتباط با  فوکو و فروید، در حال ارائه تفسیری به شدت مناقشه برانگیز است که مورد تایید بسیاری از پژوهشگران نخواهد بود. بنابراین به این نتیجه می رسیم که این خصیصه نوشتاری را نمی توان به شکلی معمول توضیح داد، که این نوشته ها برای مخاطبان متخصص است که تمایل دارند جزییات یک موضع آکادمیک مبهم و سری را به بحث بگذارند. نوشته های او برای اقناع یک همچین مخاطبینی به شدت سطحی است. همچنین مشخص است که هدف نوشته های باتلر مخاطب‌های غیرآکادمیک که مایل هستند با بی عدالتی های واقعی دست و پنجه نرم کنند نیستند. چنین مخاطبانی با آش شور نوشتار باتلر، با حس فهمیدگی درون گروهی به خصوصش، و نسبت بسیار بالای نام ها به توضیح ها گیج خواهند شد.

پس باتلر با چه کسی سخن میگوید؟ به نظر می آید که او گروهی از نظریه پردازان فمینیست جوان در آکادمی را خطاب قرار داده است که نه دانشجوی فلسفه هستند، و نه برایشان مهم است که آلتوسر و فروید و کریپکی واقعا چه گفته اند ، و نه بیگانه هایی هستند که به آگاهی در مورد ماهیت پروژه هایشان و اقناع شدن نسبت به ارزش آن نیازی داشته باشند. این مخاطبان مفروض،  به نظر می آید به طور قابل ملاحظه ای سر براه هستند. نسبت به ندای غیب متن باتلر تابع هستند، با زنگاری از انتزاع ، خواننده فرضی چند سوال مطرح می کند، و هیچ استدلال یا تعریف مشخصی از اصطلاحات را طلب نمی کند.

عجیب تر اینکه از خواننده فرضی توقع می رود به دیدگاه نهایی خود باتلر در مورد مسائل ، کاری نداشته باشد. بخش بسیار زیادی از جمله های باتلر در هر یک از کتاب هایش – به خصوص جملات پایان هر فصل – پرسش هستند. گاهی اوقات پاسخی که پرسش مطرح شده دارد مشهود است. ولی اغلب مسائل خیلی نامشخص هستند. از بین جملاتی که پرسشی نیستند، بسیاری از جملات با «فکر کنید..» یا «میتوان پیشنهاد کرد..» شروع می شوند – بدین شکل باتلر هیچ گاه به خواننده دقیقا نمی گوید که آیا با دیدگاهی که توصیف می کند موافق است یا خیر. زبان سردرگم کننده در کنار سلسله مراتب از جمله ابزار کاری او هستند، زبان سردرگم کننده ای که از نقد طفره می رود چرا که ادعاهای مشخص خیلی کمی می کند.

به دو نمونه توجه کنید:

«اینکه عاملیت یک سوژه انقیاد خود را پیش فرض میگیرد به چه معناست؟ آیا عمل پیش فرض گرفتن شبیه عمل دوباره گماشتن است، یا انقطاعی بین قدرت پیش فرض گرفته شده و قدرت انقیاد یافته وجود دارد؟ در نظر بگیرید که در همان عملی که به وسیله آن سوژه شرایط انقیاد خود را بازتولید میکند، سوژه آسیب پذیری گذرای خود را که به آن شرایط، به خصوص پیشامد تجدید آنها را با نمونه نشان میدهد.»

و

«چنین پرسش هایی را نمی توان اینجا پاسخ گفت، ولی مسیری از تفکر را نشان می دهند که احتمالا بر پرسش از وجدان مقدم هستند، یعنی همان پرسشی که اسپینوزا، نیچه و اخیرا جورجو آگامبن را به خود مشغول کرده است: ما چگونه باید میل به میل تشکیل دهنده بودن را بفهمیم؟ با تغییر جایگاه وجدان و بازخواست در چنین رویکردی، سپس میتوانیم به این سوال دیگری را اضافه کنیم: چگونه چنین میلی نه تنها توسط قانون به صورت مفرد، بلکه توسط انواع مختلف قوانین مورد استثمار قرار میگیرد به شکلی که ما تسلیم انقیاد میشویم تا بتوانیم معنایی از بودن اجتماعی مان را حفظ کنیم؟»

چرا باتلر ترجیح میدهد به سبک سر به سر گذار و خشم درآوری بنویسند؟ این سبک قطعا ناشناخته نیست. برخی از افراد در سنت فلسفه قاره ای- البته مطمئنا نه همه آنها- تمایل تاسف آوری دارند که به فیلسوف به عنوان ستاره ای که دل همه را می رباید نگاه کنند، و اغلب این کار را با مبهم سخن گفتن – نه به عنوان یک شخصی که با دیگران به شکلی برابر بحث میکند – انجام میدهند. به هر حال، هنگامی که ایده ها به شکلی مشخص بیان می شوند، ممکن است از مولف اثر جدا شوند: میتوان آن سخن را با خود برد و به بررسی آن پرداخت. ولی هنگامی که سخن اسرارآمیز و مبهم باقی می ماند (البته، هنگامی که این چنین به آنها نگاه نشود) مخاطب به مرجع سخن وابسته باقی می ماند. متفکر تنها به خاطر کاریزمای متورمش مورد توجه قرار میگیرد. شخص در هوا معلق می ماند، و مشتاق حرکت بعدی است. هنگامی که باتلر این «جهت برای اندیشدن» را دنبال میکند، چه خواهد گفت؟ لطفا به ما بگو اینکه عاملیت یک سوژه انقیاد خود را پیش فرض بگیرد چه معنایی دارد؟ (تا جایی که من میتوانم ببینم، هیچ پاسخ مشخصی در کار نیست). این گونه گمان می رود که ذهنی اینچنین اندیشمند در مورد هیچ چیز سخن سبکی نخواهد گفت: بنابراین منتظر می مانیم، در اوج حیرت، تا در نهایت این کار را انجام دهد.

بدین شکل گنگ نویسی هاله ای از اهمیت درست می کند. همچنین کارکرد مرتبط دیگری هم دارد. خواننده را به زور وادار میکند از آنجایی که نمی تواند بفهمد چه خبر است، بپذیرد که حتما سخن مهمی گفته شده است و افکار پیچیده ای در جریان است، در حالی که در واقع اغلب مفاهیم ساده یا حتی نخ نمایی مطرح می شوند، که آنچنان سطحی و  بی پشتوانه بررسی شده اند که نمی توانند بعد جدیدی به فهم ما ببخشند. هنگامی که خواندگان کتابهای باتلر جرات خود را برای اینگونه فکر کردن جمع می کنند، متوجه می شوند که ایده هایی که در این کتاب مطرح شده اند سطحی هستند. وقتی مفاهیم به کار رفته توسط باتلر را به وضوح و مختصر عنوان کنیم، مشخص میشود که استدلال زیادی در آن وجود ندارد، به جای خاصی نمی رسند و سخنان جدیدی نیستند. بنابراین ابهام در سخن میتواند فضای خالی پیچیدگی واقعی تفکر و استدلال را پر کند.

سال گذشته باتلر، به خاطر جمله ای که در ادامه می آید، جایزه سالانه مسابقه بدنویسی را که توسط مجله «فلسفه و ادبیات» ارائه میشود را دریافت کرد،

«گذار از شرح ساختاری که در آن سرمایه روابط اجتماعی را به اشکال نسبتا همسانی ساختار می بخشد به دیدگاهی از هژمونی که در آن روابط قدرت امکان تکرار، انحراف، و بازگویی هستند پرسش از بی دوامی را به درون تفکر ساختار وارد میکند، و تغییری از گونه ای از نظریه آلتوسری که تمامیت های ساختاری را به عنوان ابژه های نظری در نظر میگیرد به شکلی که در آن بینش نسبت به احتمالات مشروط ساختار مفهومی تجدید شده از هژمونی که با استراتژی های مشروط در بازگویی قدرت محدود شده است را آغاز میکند. »

در حالی که باتلر می توانست بنویسد «رویکرد مارکسیستی، که بر سرمایه به عنوان نیروی مرکزی ساختار بخش به روابط اجتماعی تمرکز میکند، عملکرد این نیرو را به شکلی متحد در همه جا به تصویر میکشد. در مقابل، رویکردهای آلتوسری، بر قدرت متمرکز می شوند، و عملکرد آن نیرو را گوناگون و متغیر بر اثر گذر زمان در نظر می گیرند.» به جای اینکه این گونه بگوید، گونه ای از گزافه گویی را ترجیح می دهد که باعث می شود خواننده آنقدر انرژی صرف رمزگشایی از نوشته او کند که انرژی کمی برای بررسی صدق ادعاهای او برایش باقی بماند. ویراستار مجله با اعلان این جایزه، عنوان کرد «احتمالا ابهام اضطراب برانگیز چنین سبک نوشتاری باعث شده است پرفسور وارن هجز، استاد دانشگاه ارگون جنوبی، جودیت باتلر را به عنوان یکی از ده نفر باهوش بروی کره زمین تحسین کند». (از قضا، اینگونه بدنویسی به هیچ عنوان در بین نظریه پردازان کوییر که باتلر با آنها مرتبط است رواج ندارد. به عنوان مثال، دیوید هالپرین از رابطه فوکو و کانت، و درباره همجنس گرایی یونانی با دقتی فلسفی و تاریخی مینویسد).

باتلر در دنیای ادبیات به خاطر فیلسوف بودن خود پرستیژ کسب کرده است؛ بسیاری از علاقه مندان به او سبک نوشتار او را دلیل بر عمق فلسفی آنها بر می شمارند. ولی باید پرسید که آیا این نوشته های او اساسا به سنت فلسفه متعلق است، یا اینکه شباهت بسیار زیادی به سنت های دشمن فلسفه یعنی سفسطه و بلاغت تعلق دارند؟ از زمانی که سقراط فلسفه را با آنچه که سوفسطایی ها و اهل فن بلاغت انجام می دادند تمایز بخشید، فلسفه تبدیل به گفتگویی بین انسان های برابر شده است که استدلال های موافق و مخالف با یکدیگر رد و بدل می کنند بدون اینکه با مبهم گویی تردستی کنند. سقراط بدین شکل عنوان کرد که فلسفه برای روح احترام قائل است در حالی که روش های فریب دهنده دیگر تنها نشان دهنده بی احترامی است. یک روز بعد از ظهر که از نوشته های باتلر خسته شده بودم به پیش نویس پایان نامه یکی از دانشجویانم در باب دیدگاه «دیوید هیوم » در مورد هویت فردی پرداختم. حالم سرجایش آمد. با غرور و لذت پیش خودم فکر کردم چقدر واضح نوشته است. و هیوم چه روح دلپذیر و شگرفی است: چه مهربانانه به شعور خواننده احترام می گذارد، حتی وقتی به قیمت برملا کردن عدم اطمینان خود تمام شود.

ایده اصلی باتلر اولین بار در کتاب «آشفتگی جنسیتی» او در سال ۱۹۸۹ معرفی شد و در دیگر کتابهای او تکرار شده است. این ایده عبارت است از اینکه جنسیت، تصنعی اجتماعی است. ایده های ما درباره اینکه زن و مرد چه هستند بازتاب دهنده هیچ امر جاودانی ای در طبیعت نیستند. در عوض، این ایده ها از عرف های نهفته در قدرت روابط اجتماعی ما نشات میگیرند.

البته این ایده چیز جدیدی نیست. طبیعت زدایی از جنسیت در آثار افلاطون وجود داشته است ، و توسط جان استوارت میل ترقی پیدا کردند. جان استوارت میل در کتاب «کنیزک کردن زنان» می نویسد «آنچه در حال حاضر طبیعت زنان نامیده می شود به طور برجسته ای امری مصنوعی است». جان استوارت میل متوجه شد که ادعاهایی که در مورد طبیعت زنان مطرح می شود از سلسله مراتب قدرت گرفته می شوند و به آن ختم می شوند: زنانگی آنچنان ساخته میشود که به نهضت در انقیاد نگه داشتن زنان خدمت کند، یا آنطور که میل خود میگوید «ذهن های آنها را به بردگی بکشانند.» لفاظی در مورد طبیعت، چه درباره خانواده چه درباره فئودالیسم، به نهضت برده داری خدمت میکند. «انقیاد زنان به مردان یک عرف جهانی است، هرگونه عزیمت از آن طبیعتا غیرطبیعی به نظر می آید… ولی آیا هرگز نوعی سلطه گری ای وجود داشته است که برای سلطه گران غیرطبیعی به نظر بیاید؟»

میل را به سختی بتوان اولین سازه گرای اجتماعی نامید. ایده هایی مشابه در مورد جنسیت، حرص، آز، و دیگر مشخصه های زندگی ما در تاریخ فلسفه از زمان یونان باستان فراگیر بوده اند. به کارگیری ایده های آشنای سازه گرایی اجتماعی در مورد جنسیت توسط جان استوارت میل نیاز داشتند و هنوز هم نیاز دارند که بسط بسیار بیشتری پیدا کنند؛ اظهار نظرهای راهنمایی بخش او نتوانستند به حد کفایت باشند که به نظریه جنسیت بیانجامند. بسیار قبل تر از آنکه باتلر مطرح شود، فمینیست های زیادی به مطرح کردن چنین رویکرد کمک کردند.

کاتارین مک کینون و آندرآ دورکین در آثاری که در دهه های ۷۰ و ۸۰ به چاپ رساندند استدلالشان بر این بود که فهم عرفی از نقش های جنسیتی راهی برای اطمینان حاصل کردن از تسلط مردان در روابط جنسی است، همانطور که در فضای عمومی چنین است. آنها ایده اصلی جان استوارت میل در مورد فضایی از زندگی که فیلسوف ویکتاتوریایی (میل) سخن کمی درباره آن گفته بود را به کار گرفتند. (نه اینکه هیچ نگفته باشد: در سال ۱۸۶۹ جان استوارت میل متوجه شده بود که کوتاهی در جرم تلقی کردن تجاوز درون ازدواج، زن را به عنوان ابزاری برای بهره مردان تعریف می کرد و شان انسانی زن را نفی می کرد). پیش از باتلر، مک کینان و دورکین فانتزی فمینیستی سکسوالیته طبیعی چکامه ایِ زنان که تنها نیاز به «رهایی بخشی» داشت را مورد توجه قرار داده بودند؛ و برای اینکه نیروهای اجتماعی آنقدر عمیق هستند که ما نباید تصور کنیم به ایده ی «طبیعت» دسترسی داریم استدلال هایی ارائه کرده بودند. پیش از باتلر، آنها بر راههایی که در آن ساختارهای قدرت مردسالار نه تنها زنان را به انقیاد در می آوردند و به حاشیه می راندند، بلکه حتی افرادی که تصمیم به روابط همجنس می گرفتند نیز چنین می شدند تاکید کردند. آنها متوجه شدند که تبعیض علیه همجنس گرایان راهی برای تقویت نقش های جنسیتی متعارف که به صورت سلسله مراتبی مشخص شده اند است؛ و بنابراین از نظر آنها تبعیض علیه همجنس گرایان نوعی تبعیض جنسی است.

پیش از باتلر، نانسی چودروف – روانشناس – به شکل دقیق و قانع کننده ای نشان داد که چگونه تفاوت های جنسیتی بین نسل های متفاوت خود را تکرار می کنند: استدلال او این بود که همه جا حاضر بودن مکانیسم های تکرار ما را قادر می سازد که بفهمیم که چگونه چیزی که مصنوعی است میتواند با این حال تقریبا همه جا حاضر باشد. پیش از باتلر، آنا فاستو استرلینگ – بیولوژیست – با نقدهای خود به کارهای تجربی که ظاهرا از طبیعی بودن تمایز عرفی جنسیت پشتیبانی می کردند، نشان داد که روابط قدرت اجتماعی به چه میزان عمیقی عینیت دانشمندان را زیر سوال برده است:  «افسانه جنسیت» (۱۹۸۵) عنوان مناسبی برای یافته های او در بیولوژی آن زمان بود. (دیگر بیولوژیست ها و نخستین شناسان نیز به این اقدام مهم کمک کرده بودند). پیش از باتلر، نظریه پرداز سیاسی سوزان مولر اوکین نقش قانون و تفکر سیاسی در تعیین سرنوشت زن در خانواده را توضیح داده بود؛ و این پروژه نیز توسط تعدادی از فمینیست ها در حقوق و فلسفه سیاسی پیگیری شد. پیش از باتلر، تبیین مهم انسان شناختی گیل روبین از انقیاد تحلیلی ارزشمند از روابط بین سامان دهی اجتماعی جنسیت و عدم تقارن قدرت ارائه داد.

پس کارهای باتلر چه چیزی به این حجم از نوشته های مفصل اضافه می کند؟ کتابهای «آشفتگی جنسیتی» و «بدن هایی که مسئله می شوند» شامل هیچ استدلال تفصیلی علیه ادعاهای بیولوژیک مبنی بر تفاوت «طبیعی» نیست، هیچ تبیینی از مکانیسم های تکرار جنسیت، و هیچ تبیینی از شکل گیری قانونی خانواده ارائه نمی دهد؛ همچنین شامل تفصیلی بر امکان تغییرات قانونی نیست. پس باتلر چه چیزی ارائه می کند که ما نمی توانیم به صورت کامل تر در نوشته های فمینیست های دیگر بیابیم؟ یک ادعای نسبتا جدید از او عبارت است از این که هنگامی که ما مصنوعی بودن تمایزهای جنسیتی را تشخیص می دهیم، و از فکر کردن درباره آنها به شکلی که واقعیت طبیعی مستقلی را بیان می کند، متوجه خواهیم شد که هیچ دلیل محکمی وجود ندارد که گونه های جنسیتی باید دو تا باشند (که با جنس بیولوژیک مرتبط هستند)،  میتوان سه یا پنج یا بی شمار جنسیت داشته باشیم. باتلر  عنوان می کند: «هنگامی که وضعیت ساخته شده جنسیت به شکل رادیکال مستقل از جنس تئوریزه می شود، خود جنسیت تصنعی شناور می شود».

از نظر باتلر، از این مدعا نمی توان نتیجه گرفت که ما آزادیم که جنسیت ها را آزادانه اختراع کنیم: چند محدودیت برای آزادی ما وجود دارد. او تاکید دارد که ما نباید به شکل ساده باورانه ای خیال کنیم که خویشتن آغازینی پشت جامعه وجود دارد، که آماده است به شکل خالص و رهایی یافته بروز کند: «هیچ خویشتنی پیش از همگرایی که بتواند یکپارچگی را قبل از ورودش به تعارض در زمینه اجتماعی حفظ کند وجود ندارد.» با این حال باتلر ادعا می کند که میتوانیم مقوله هایی که به نوعی جدید هستند را به وسیله نقیضه مقوله های قدیمی خلق کنیم. بنابراین شناخته شده ترین ایده او – تصور او از سیاست به عنوان اجرای نقیضه گونه – از مفهوم آزادی محدود برگرفته شده است. این آزادی هنگامی رخ می دهد که تشخیص دهیم ایده های ما درباره جنسیت بیش از آنکه توسط نیروهایی بیولوژیک شکل بگیرند، توسط نیروهای اجتماعی شکل گرفته اند. ما به تکرار ساختارهای قدرتی که در آنها متولد شده ایم محکوم هستیم، ولی دست کم میتوانیم آنها را به سخره بگیریم؛ و برخی از این شکل های تمسخر سرپیچی از نرم های اصلی هستند.

ایده جنسیت به عنوان اجرا ایده مشهور باتلر است، بنابراین ارزش این را دارد که قدری بر آن متمرکز شویم و با دقت بیشتری آن را بررسی کنیم. او در کتاب «آشفتگی جنسیتی» این ایده را به صورت شهودی و بدون استناد به پیشنیه نظری آن مطرح می کند. بعدها او ارجاع این مفهوم به اجرای شبه تئاتری را انکار کرد و ایده اش را به نظریه کنش گفتاری «جان لانگشاو آستین »مرتبط ساخت. مقوله زبان شناختی «انشائی» آستین، مقوله ای از پاره گفتارهای زبان شناختی هستند که به خودی خود به عنوان عمل و نه بیانیه کارکرد دارند. هنگامی که در شرایط مناسب اجتماعی من می گویم «من ده دلار شرط می بندم»، یا «متاسفم»، یا «بله» (در مراسم عروسی)، یا «من این کشتی را فلان می نامم»، من یک شرط بندی، عذرخواهی، ازدواج یا نامی گذاری را گزارش نمی کنم، در حال اجرای آنها هستم.

مدعای مشابه باتلر در مورد جنسیت مشخص نیست، چرا که «اجراهای» مورد نظر وی شامل اشارات، لباس، حرکت، عمل و زبان می شود. نظریه آستین که در واقع به تحلیلی تخصصی از گونه خاصی از جملات محدود میشود، در واقع برای پیش برد ایده های باتلر مناسب نیستند. البته با وجود اینکه او به شدت خوانش هایی که ایده او را به تئاتر تشبیه می کنند را رد می کند، به نظر می آید مرتبط کردن سرپیچی تئاتر زنده[۱] و جنسیت، نظرات او را بسیار بیش از ارتباط آستین و نظراتش روش میکند.

تلقی باتلر از آستین هم پذیرفتنی نیست. او ادعای عجیبی دارد که مراسم ازدواج یکی از مثال های آستین در مقوله «انشائی» است و این یعنی «دگرجنس سازی پیوند اجتماعی فرمی مورد بارزی از آن کنش های گفتاری است که آنچه که می نامند را به ارمغان می آورند». ازدواج به سختی برای آستین بیش از شرط بندی یا نامگذاری کشتی یا قول دادن یا معذرت خواهی مورد بارزی است. آستین به خصوصیات فرمال پاره گفتارهای به خصوصی علاقه مند است، ولی هیچ دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم که محتوای این جملات برای استدلال های او اهمیتی داشته باشند. معمولا تلاش برای یافتن نکات مهم در مثال های روزمره ای که فیلسوف ها انتخاب می کنند کار اشتباهی است. آیا باید از اینکه ارسطو برای قیاس عملی از مثال غذاهای کم چرب استفاده کرده است به این نتیجه برسیم که «مرغ» محور فضیلت های ارسطویی است؟ یا استفاده جان رالز از سفر در زمان در بحث عقل عملی اش به این معنی است که نظریه عدالت او می خواهد برای همه ما مرخصی فراهم کند؟

این عجایب به کنار، ظاهرا نکته باتلر این است: هنگامی که ما به شکلی جنسیت زده عمل میکنیم یا سخن میگوییم، صرفا آنچه که در جهان ما ماندنی شده است را گزارش نمی کنیم، بلکه به صورت فعال در حال شکل بخشیدن به آن، تکرار و تقویت آن هستیم. هنگامی که به گونه ای رفتار کنیم که گویی طبیعت نر و ماده وجود دارد، ما در خلق این افسانه اجتماعی که این طبیعت ها وجود دارند نقش بازی کرده ایم. این مقوله ها هیچ گاه جدای از اعمال ما وجود ندارند؛ ما همیشه آنها را بوجود می آوریم. در عین حال، با انجام این اجراها به شکلی نسبتا متفاوت، یعنی نقیضه گونه، شاید بتوانیم در حد کوچکی از ساخته شدن آن جلوگیری کنیم.

بنابراین در این دنیای محدودیت یافته توسط سلسله مراتب تنها مکان موجود برای عاملیت ما انسان ها، فرصت های کوچکی است که برای مخالفت با نقش های جنسیتی – هرگاه که اتفاق می افتند – وجود دارد. وقتی من متوجه میشوم که نقش جنسیتی خودم را تکرار میکنم، میتوانم آن را برگردانم، آن را مسخره کنم، و قدری متفاوت آن را انجام دهم. چنین اجراهای نقیضه گونه و واکنشی ای، از نظر باتلر، هیچ گاه سیستم بزرگتر را بی ثبات نمی کنند. او به فکر جنبش های گسترده برای مقاومت یا کمپین اصلاح سیاسی نیست؛ تنها به فکر اعمال فردی که توسط گروه کوچکی از بازیگران آگاه انجام میشود. همانطور که بازیگران با سناریوی ضعیف می تواند آن را با اجرای عجیب خود به سخره بگیرند، با جنسیت نیز میتوان چنین کرد: سناریو بد باقی می ماند، ولی بازیگران یک مقدار خیلی کمی آزادی دارند. این همان زمینه ای است که  که باتلر در کتاب «گفتار آزاردهنده» خود، امیدواری نقیضه گونه می نامد.

تا بدین جا بحث های باتلر، با وجود اینکه این ایده ها نسبتا آشنا هستند، باور کردنی و حتی جالب است، هرچند از همین حالا دیدگاه محدود او در مورد امکان تغییر، انسان را مغشوش میکند. ولی باتلر به این مدعاهای باورپذیر درباره جنسیت دو ادعای دیگر که قوی تر و شدیدتر هستند اضافه می کند. مدعای اول اینکه انسان عاملی در پس نیروهای اجتماعی یا قبل از اینکه نیروهای اجتماعی خویشتن ما را بسازند وجود ندارد. اگر این تنها بدان معنا باشد که بچه ها در دنیایی جنسیت زده متولد میشوند که تقریبا بدون وقفه نر و ماده را تقلید میکند، این ادعا قابل باور است ولی شگفت انگیز نیست: مدتی است که آزمایش ها نشان داده اند که نحوه ای که بچه ها در بغل گرفته می شوند یا با آنها صحبت میشود، نحوه ای که احساسات آنها توصیف میشود، به شکل عمده ای توسط جنسی که والدین برای  فرزندانشان در نظر میگیرند شکل میگیرد. (اگر والدین فکر کنند بچه پسر است او در بغلشان بالا پایین می اندازند، اگر فکر کنند دختر است او را بغل می کنند؛ اگر والدین فکر کنند بچه دختر است گریه او ترس تفسیر می شود، اگر پسر باشد گریه کردن او خشم تفسیر میشود). باتلر علاقه ای به این واقعیت های تجربی ندارد، ولی مدعای او را پشتیابی می کنند.

هرچند اگر منظور او این است که بچه کاملا خنثی به دنیا می آیند، یعنی بدون هیچ گونه گرایشی و بدون هیچ توانایی که به معنایی مقدم بر تجربه جامعه جنسیت زده باشد، به سختی باورپذیر است و پشتوانه تجربی یافتن برای آن بسیار دشوار است. باتلر هیچ گونه پشتوانه تجربی ای ارائه نمی کند، و ترجیح می دهد در سطح انتزاع متافیزیکی باقی بماند. ( البته، اثر فرویدی اخیر او ممکن است حتی این ایده را رد کند: این اثر با همراهی فروید پیشنهاد می کند که دست کم برخی گرایش ها و تکانش های پیش-اجتماعی وجود دارند، هرچند این ایده مانند دیگر ایده ها در آثار وی پرورش نیافته است). علاوه بر این، چنین انکار اغراق شده ای از عاملیت پیش-فرهنگی نیاز به یادآوری برخی از منابعی که چادوروف و دیگران به کار می برند تا تغییر اجتماعی به سمت بهتر شدن را نشان دهند را خاطر نشان می کند.

باتلر در نهایت می خواهد بگوید که ما گونه ای از عاملیت، و توانایی برای ایجاد تغییر و مقاومت داریم. ولی این توانایی از کجا می آید، اگر ساختاری در شخصیت وجود ندارد که تماما توسط قدرت خلق نشده است؟ پاسخ دادن به این پرسش برای باتلر غیرممکن نیست، ولی مطمئنا هنوز پاسخی نداده است، به گونه ای که بتواند آنهایی که باور دارند انسان ها دست کم یک سری میل های پیش-فرهنگی دارند را قانع کند – برای غذا، برای راحتی، برای مهارت شناختی، برای بقا – و اینکه این ساختار موجود در شخصیت در تبیین رشد ما به عنوان عامل های سیاسی و اخلاقی تعیین کننده است. خواننده دوست دارد شاهد پرداختن باتلر به قوی ترین گونه های این دیدگاه باشد، با شفافیت و بدون جارگون، که دقیقا چرا و کجا این دیدگاه را رد می کند. همچنین خواننده دوست دارد سخنان باتلر در مورد بچه های واقعی را بشوند، که به نظر ساختاری برای میل و تلاش دارند که از آغاز دریافت فرم های فرهنگی آنها را تحت تاثیر قرار می دهد.

ادعای قوی دومی باتلر این است که خود بدن، و تمایز بین جنس ها به طور خاص، خود سازه ای اجتماعی است. از نظر او نه تنها بدن به شکل های زیادی توسط نرم های اجتماعی که مرد و زن چگونه باید باشند شکل میگیرد؛ بلکه این واقعیت که تمایزی دوتایی بین جنس ها اساسی قلمداد میشود، و در سازماندهی جامعه مهم است، خود یک ایده اجتماعی است که در واقعیت جسمانی موجود نیست. این دقیقا به چه معناست و چقدر باور پذیر است؟

باتلر با بررسی خلاصه نوشته های فوکو در مورد هرمافرودیت ها به ما تاکید مضطربانه جامعه بر مقوله بندی هر انسان به درون یک جعبه را نشان می دهد، حال چه فرد در یک جعبه جا بگیرد چه جا نگیرد؛ البته نشان نمی دهد که موارد غیرقابل تعیین بسیار زیادی وجود دارد. حق با اوست وقتی تاکید میکند که ممکن بود ما دسته بندی های متفاوت زیادی از گونه های بدن درست میکردیم، که ضرورتا بر تمایز دودویی به عنوان برجسته ترین تمایز تاکید نمی کرد؛ همچنین تا حدود زیادی حق با اوست وقتی تاکید دارد که مدعاهای تفاوت جنسی بدنی که ظاهرا بر اساس تحقیق های علمی بنا نهاده شده اند فرافکنی های تعصب های اجتماعی است – هرچند باتلر هیچ چیزی در این جا ارائه نمیکند که حتی به تحلیل بیولوژیک دقیق فاستو استرلینک نزدیک باشد.

با این حال گفتن اینکه قدرت تمام آنچه که بدن است زیادی ساده است. ممکن بود بدن ما، بدن یک پرنده، یا یک دایناسور یا یک شیر  می بود ، ولی نیست؛ و این واقعیت انتخاب های ما را شکل می دهد. فرهنگ می تواند برخی از ابعاد وجود بدنی ما را شکل ببخشد یا شکل آنها را تغییر دهد، ولی تمام ابعاد آن را شکل نمی بخشد. همانطور که سکستوس امپریکوس در گذشته دور اشاره کرد برای انسانی که به واسطه گرسنگی و تشنگی سختی میکشد غیرممکن است با استدلال بتوان او را قانع کرد که سختی نمی کشد. این نکته واقعیت مهمی برای فمینیست ها هم هست، چرا که نیازهای غذایی زنان (و نیازهای به خصوص آنها هنگامی که باردار هستند یا شیر می دهند) موضوع مهم فمینیستی است. حتی در جایی که تفاوت جنسی مطرح است، مطمئنا خیلی ساده انگارانه است که همه چیز را به پای فرهنگ بنویسیم؛ فمینیست ها نباید به بیان سخنان کلی تمایل داشته باشند. به عنوان مثال، زنانی که می دوند یا بسکتبال بازی می کنند، در استقبال خود در از بین بردن افسانه عملکرد ورزشی زنان که محصول فرضیه های مردسالارانه بود حق داشتند؛ ولی همچنین در مطالبه تحقیق های تخصصی بروی بدن زن ها نیز حق داشتند. تحقیق هایی که فهم ما را از نیازهای تمرینی و آسیب های ورزشی زنان ارتقا داده است. به طور خلاصه: آنچه فمینیسم نیاز دارد، و گاهی به آن دست می یابد، مطالعه ای دقیق از تاثیر متقابل بین تفاوت های بدنی و سازه های اجتماعی است. سخنان انتزاعی باتلر که بر فراز تمام این موضوع ها شناور است هیچ یک از چیزهایی که نیاز داریم را ارائه نمیکند.

فرض کنید جالب ترین ادعاهای باتلر تا بدین جا را بپذیریم: اینکه ساختار اجتماعی جنسیت همه جا حاضر است، ولی میتوانیم با اعمال شورشی و نقیضانه خود در برابر آنها مقاومت کنیم. دو پرسش قابل توجه باقی می ماند. در برابر چه چیزی و بر چه اساسی باید مقاومت کنیم؟ اعمال مقاومت  چه شکلی خواهند بود و توقع داریم به چه هدفی برسند؟

باتلر چندین واژه به کار می برد از آنچه که به نظر او بد است و بنابراین ارزش مقاومت دارند: سرکوب گر، مطیع کردن، ستم پیشه. ولی هیچ گونه بحث تجربی از مقاومت بدان شکل که مثلا در کتاب بسیار خوب جامعه شناختی بری آدام «بقای سلطه» (۱۹۷۸) ارائه میشود، که به بررسی مطیع کردن سیاه پوست ها، یهودی ها، زنان، گی ها و لزبین ها و گونه های مبارزه شان با قدرت اجتماعی که به آنها ستم میکند می پردازد نمی یابیم. اگر ما شک داشته باشیم که در برابر چه چیزی باید مقاومت کنیم، باتلر هیچ تبیینی از مفاهیم مقاومت و ستم که به ما کمکی کند ارائه نمیکند.

باتلر از این حیث از فمینیست های سازه گرای اجتماعی پیشین فاصله میگیرد، افرادی که همه از ایده هایی مانند نبودِ سلسله مراتب، برابری، شان انسانی، خودمختاری، و غایت برشمردن به جای وسیله، استفاده کردند تا مسیری برای سیاست واقعی نشان دهند. همچنین او میل کمتری به توضیح هر گونه مفهوم نرماتیو ایجابی دارد. البته مشخص است که مانند فوکو، باتلر  به شدت با مفاهیم نرماتیوی مانند شان انسانی یا غایت برشمردن انسانیت مخالف است چرا که این مفاهیم را ذاتا دیکتاتوری می داند. از نظر او باید صبر کنیم و ببینیم مبارزه سیاسی خودش چه چیزی را بالا می آورد، و نه اینکه از پیش برای مشارکت کنندگان چیزی را تجویز کنیم. او میگوید که مفاهیم نرماتیو جهانی تحت علامت همسانی  استعمار میکنند.

این ایده که صبر کنیم تا ببینیم چه بدست می آوریم – در یک کلام، این انفعال اخلاقی – در کارهای باتلر قابل باور به نظر می آیند چرا که او به شکل ضمنی خوانندگان خود را افرادی با ذهنیت شبیه به خود در نظر میگیرد که با او (تا حدودی) در مورد آنچه که بد است موافق هستند – تبعیض علیه گی ها و لزبین ها، رفتار نابرابر و سلسله مراتبی با زنان – و (تقریبا) با او در مورد اینکه چرا بد هستند موافق هستند (آنها عده ای از انسان ها را تحت امر گروهی دیگر از انسان ها در می آورند و افراد را از آزادی هایی که باید داشته باشند منع می کنند). ولی این فرض ها را کنار بگذارید، نبود بعد نرماتیو به مشکلی اساسی تبدیل می شود.

سعی کنید مثل من فوکو را در دانشکده های حقوق معاصر تدریس کنید، به سرعت درخواهید یافت که براندازی به سرعت اشکال گوناگونی پیدا میکند، که همه آنها با سلیقه باتلر و متحدانش همخو نیستند. یکی از دانشجویان باهوش لیبرترین به من گفت، چرا نمی توانم این ایده ها را برای مقاومت در برابر ساختار مالیات به کار ببرم، یا علیه قوانین ضدتبعیض، یا شاید حتی برای پیوستن به نیروهای شبه نظامی؟ دانشجویانی که به آزادی کمتر علاقه دارند ممکن است به اجرای سرپیچی از طریق مسخره کردن سخنان فمینیستی در کلاس روی بیاورند، یا پوسترهای انجمن های دانشجویان گی و لزیبن رشته حقوق را پاره کنند. این چیزها اتفاق می افتد. این اعمال شورشی و نقیضه گونه هستند. پس چرا این اعمال شجاعانه و خوب نیستند؟

خب پاسخ های خوبی به این پرسش ها وجود دارد، ولی نمی توانید این پاسخ های خوب را در آثار فوکو یا باتلر بیابید. برای پاسخ دادن به آنها لازم است بحث کنید انسان ها چه آزادی ها و فرصت هایی را باید داشته باشند، و نهادهای اجتماعی چگونه باید رفتار کنند تا انسان ها به عنوان غایت در نظر گرفته شوند و نه عنوان وسیله – به طور خلاصه، نظریه نرماتیو عدالت اجتماعی و شان انسانی در این بحث مدنظر است . اینکه گفته شود باید در رابطه با نرم های جهانی خود فروتن باشیم و آمادگی یادگیری از تجربه های انسان های تحت ستم را داشته باشیم یک حرف است. اینکه گفته شود ما به هیچ نرمی نیاز نداریم حرف دیگری است. فوکو، برخلاف باتلر، دست کم نشانه هایی از کلنجار رفتن با این مشکل را در آثار متاخر خود نشان داد؛ و همه آثار وی سرشار از حس نیرومندی است برای نمایان کردن تار و پود ستم اجتماعی و آسیبی که از آن به بار می آید.

در تحلیل های باتلر، عدالت به عنوان یک فضیلت شخصی دقیقا دارای ساختار جنسیت است: درونی یا طبیعی نیست، و توسط اجراهای مکرر به وجود می آید (یا همانطور که ارسطو گفته است ما با انجام کاری آن را یاد میگیرم)، گرایش های ما را شکل می دهد و برخی دیگر از گرایش های ما را سرکوب میکند. این اجراهای آیینی، و سرکوب های مرتبط به آن، توسط سازمندی قدرت اجتماعی تقویت می شود؛ همانطور که کودکانی که از شریک شدن در زمین بازی خودداری میکنند کشف خواهند کرد. علاوه بر این، سرپیچی نقیضه گونه از عدالت در همه جای سیاست حاضر است همانند زندگی شخصی. ولی تفاوت مهمی وجود دارد. به طور کلی ما اجرای سرپیچی را دوست نداریم، و فکر میکنیم که جوانان باید از داشتن این نگرش بدبینانه به نرم ها بر حذر داشته شوند. باتلر نمی تواند به شکلی کاملا ساختاری یا فرآیندی تببین کند که چرا سرپیچی از نرم های جنسیتی یک خیر اجتماعی است در حالی که سرپیچی از نرم های عدالت یک شر اجتماعی است. باید به یاد داشته باشیم که فوکو آیت الله (خمینی) را مورد تحسین قرار داد، و چرا که نه؟ کاری که آیت الله انجام داد نیز مقاومت بود و البته هیچ چیزی در متن های فوکو وجود ندارد که به ما بگوید این مقاومت ارزش کمتری از مقاومت برای رسیدن به حقوق و آزادی های مدنی دارد.

بنابراین، خلایی در قلب مفهوم سیاست باتلر وجود دارد. این خلا می تواند رهایی بخش باشد، چرا که خواننده آن را با نظریه نرماتیو برابری انسان ها و شان انسانی پر می کند. ولی اشتباه نشود: برای باتلر، مانند فوکو، سرپیچی سرپیچی است، و در اصل به هر جهتی می تواند برود. سیاست توخالی ساده لوحانه باتلر برای آرمان هایی که برایش مهم هستند خطرناک است. به ازای هر یکی از دوستان باتلر که مایل هستند با اجرای سرپیچی سرکوب گری نُرم های جنسیتی دگرجنس خواهانه را نشان دهند، چندین نفر وجود دارند که دوست دارند با اجرای سرپیچی  تمکین مالیاتی، عدم تبعیض، یا برخورد مودبانه با همکلاسی هایشان را مورد تحقیر قرار دهند. در مقابل چنین افرادی ما باید بگوییم که تو نمی توانی صرفا در برابر هر چه که خواستی مقاومت کنی، چرا که نرم‌های برابر‌نگرانه، نزاکت و شان انسانی وجود دارد که به ما میگویند این کارها بد هستند. ولی برای این منظور باید این نرم ها را بیان کنیم – و این کاری است که باتلر از انجام آن خودداری می کند.

هنگامی که باتلر ما را به سرپیچی فرامیخواند دقیقا چه می کند؟ به ما می گوید که اجراهای نقیضه گون داشته باشیم، ولی به ما اخطار می دهد که رویای فرار از ساختار ستمگر صرفا یک رویا است: درون این ساختارهای ستمگر است که ما فضای کوچکی برای مقاومت پیدا میکنیم و این مقاومت نمی تواند امید به تغییر شرایط کلی را داشته باشد. در این جا آرامش گرایی خطرناکی نهفته است.

اگر باتلر صرفا می خواهد به ما نسبت به خطر رویاپردازی در مورد دنیایی دلپذیر که در آن جنس هیچ مشکلی جدی ای به بار نخواهد آورد ، هشدار دهد، خیلی اخطار هوشمندانه ای است. ولی مکررا از این فراتر می رود. از نظر او ساختارهای نهادی که به حاشیه راندن لزبین ها و گی ها در جامعه ما، نابرابری ادامه دار زنان را تضمین می کند هیچ گاه به شکل اساسی تغییر نخواهد کرد: بهترین امیدی که داریم تحقیر این سختارها و یافتن فضای کوچک آزادی فردی درون آنهاست. « با نامی آزار دهنده خوانده شده و حیاتی اجتماعی یافتم. و از آنجا که به ناچار وابسته به موجودیتم هستم، چون خودشیفتگی ای خاص هر اصطلاحی را که وجود می بخشد در بر می گیرد، من به سوی در آغوش کشیدن اصطلاحاتی که مرا آزار می دهند هدایت می شوم زیرا آنان از نظر اجتماعی مرا می سازند».  به عبارت دیگر: نمی توانم از ساختارهای تحقیر کننده فرار کنم مگر اینکه وجود نداشته باشم، بنابراین بهترین کاری که میتوانم بکنم مسخره کردن و استفاده از زبان انقیاد به شکل گزنده است. در آثار باتلر، مقاومت همیشه به شکلی فردی تصور می شود، کم و بیش خصوصی است، و شامل هیچ گونه عمل غیر-نقیضه ای، عمومی و سازماندهی شده برای تغییرات قانونی یا نهادی نمیشود.

آیا مثل این نیست که به یک برده بگوییم نهاد برده داری هیچ گاه تغییر نخواهد کرد، ولی میتوانی راههایی برای مسخره کردن و سرپیچی علیه آن پیدا کنی و بدین وسیله آزادی فردی خود را در آن اعمال سرپیچی محدود پیدا کنی؟ ولی واقعیت این است که نهاد برده داری را میتوان تغییر داد، و تغییر کرد – ولی نه توسط افرادی که دیدگاهی باتلر-مانند در مورد امکان های موجود اتخاذ کردند. تغییر نهاد برده داری به این خاطر بود که افراد به اجراهای نقیضه گونه رضایت ندادند: آنها دگرگونی اجتماعی را مطالبه کردند و تا حدودی نیز آن را بدست آوردند. همچنین این یک واقعیت است که ساختارهای نهادی که زندگی زنان را شکل می دهند تغییر کرده اند. قانون تجاوز با اینکه هنوز کاستی دارد ولی دست کم بهبود یافته است؛ قانون آزار جنسی وجود دارد، که قبلا وجود نداشت؛ ازدواج دیگر به معنای اعطای کنترل شاهنشاهی مرد بر بدن زن نیست. این ها توسط فمینیست هایی تغییر کرد که اجرای نقیضه گونه را به عنوان پاسخ خود برنگزیدند، و بر این باور بودند که قدرت جایی که بد باشد باید در برابر عدالت تسلیم شود و خواهد شد.

باتلر نه تنها از چنین امیدی پرهیز می کند، بلکه از غیرممکن بودن آن نیز لذت می برد. او با فکر کردن به مدعای غیرقابل تغییر بودن قدرت و از تصور آیین های سرپیچی برده ای که متقاعد شده است باید چنین باقی بماند هیجان زده میشود. او به ما می ،گوید –طبق ایده مرکزی کتاب «زندگی روان پریش قدرت» است – همه ما ساختارهای قدرتی که به ما ستم می کنند را اروتیک می کنیم، و بنابراین تنها درون مرزهای ساختار قدرت لذت جنسی می یابیم. به نظر می آید که به همین دلیل است که او اعمال جنسی سرپیچی نقیض گونه را به هر گونه تغییر نهادی یا پایدار ترجیح می دهد. تغییر واقعی چنان ریشه روان ما را از ریشه در می آورد که رضایت جنسی را غیرممکن می کند. لیبیدوهای ما ساخته نیروهای برده‌سازِ بد هستند، و بنابراین ضرورتا به لحاظ ساختاری سادومازوخیستی هستند.

وقتی یک استاد قدرتمند دارای تصدی در دانشگاهی لیبرال باشید اجرای نقیضه گونه خیلی هم بد نیست. ولی این همان جایی است که تمرکز باتلر بر امر سمبلیک، و بی توجهی متکبرانه اش به وجه واقعی زندگی، تبدیل به نابینایی مرگباری می شود. برای زنانی که گرسنه هستند، بی سواد هستند، از حقوق شهروندی محروم هستند، کتک خورده اند، به آنها تجاوز شده است، اجرای مجدد شرایط گرسنگی، بی سوادی، محرومیت، کتک خوردن یا تجاوز هر چقدر هم نقیضه گونه باشد اروتیک یا رهایی بخش نیست. چنین زنانی غذا، مدرسه، رای دادن، و یکپارچگی بدن خود را ترجیح می دهند. دلیلی وجود ندارد که باور کنم آن ها میلی «سادومازوخیستی» برای بازگشت به شرایط بد داشته باشند. اگر برخی از افراد نمی توانند بدون شهوت انگیریِ سلطه زندگی کنند، به نظر غم انگیز می آید، ولی واقعا به ما ربطی ندارد. ولی وقتی یک نظریه پرداز بزرگ به زنان درمانده می گوید که زندگی تنها می تواند بندگی به ما ارائه کند، دروغی رنج آور میگوید، و دروغی که شر را نوازش می کند – به واسطه قدرت بخشیدن به آن، بیش از آنچه که واقعا قدرت دارد.

آخرین کتاب باتلر، «گفتار آزاردهنده »، که تحلیل او در مورد مناقشه های قانونی در مورد پورنوگرافی و گفتار بیزارجویانه است، نشان می دهد که آرامش گرایی او دقیقا تا چه اندازه است. چرا که حالا مایل است بگوید حتی جایی که تغییر قانونی ممکن است، و حتی در جایی که تغییر قانونی رخ داده است، دوست دارد از بین برود، تا بدین وسیله بتواند فضایی که در آن افراد تحت ظلم هستند را حفظ کند تا بتوانند آیین های نقیضه گونه سادومازوخیستی خود را اجرا کنند.

«گفتار آزاردهنده» به عنوان اثری در زمینه قانون آزادی بیان، کتاب بسیار بدی است. به نظر می آِید که باتلر هیچ گونه آگاهی از رویکردهای نظری عمده به متمم اول قانون اساسی آمریکا ندارد، و هیچ گونه آگاهی ای از گستره زیاد مواردی که چنین نظریه ای باید بررسی کند ، نشان نمی دهد. او ادعاهای حقوقی مضحکی می کند: به عنوان مثال، او می گوید تنها گونه ای از بیان که به عنوان بیان محافظت نشده در نظر گرفته می شود، بیانی است که پیش تر به عنوان رفتار تعریف شده است و نه بیان. (در واقع، گونه های زیادی از بیان وجود دارد، از تبلیغ غلط یا گمراه کنند تا اظهارات افترا آمیز تا هرزگی آنچنان که در حال حاضر تعریف میشوند، که هیچ گاه ادعا نشده است که عمل هستند و نه بیان، و به هر حال شامل محافظت متمم اول قانون اساسی آمریکا نمی شوند.) باتلر حتی به اشتباه ادعا می کند که هرزگی به عنوان هم ارز «واژگان ستیزه» قضاوت می شوند. اینچنین نیست که باتلر استدلالی برای پشتیبانی خوانش بدیع خود از گستره زیاد مصادیق بیان محافظت نشده داشته باشد که تبیین متمم اول قانون اساسی باید آنها را تحت پوشش قرار دهد. او صرفا متوجه نشده است که گستره زیادی از مصادیق وجود دارد، یا اینکه دیدگاه او دیدگاه حقوقی ای که به طور گسترده پذیرفته شده باشد نیست. افرادی که به رشته حقوق علاقه دارند نمی توانند استدلال های او را جدی بگیرند.

ولی بگذارید از مباحث باتلر در مورد گفتار بیزارجویانه و پورنوگرافی هسته دیدگاه او را بیرون بکشیم. نتیجه این می شود: منع قانونی گفتار بیزارجویانه و پورنوگرافی مشکل زا هستند (هرچند در پایان او به شکل مشخص با آنها مخالفت نمی کند) چرا که فضایی که در آن افراد آسیب دیده از گفتار بیزارجویانه میتوانند مقاومت خود را اجرا کنند را می بندد. به نظر می آید که باتلر با گفتن این سخن منظورش این است که اگر درون سیستم قضایی به این تخطی رسیدگی شود، فرصت های کمتری برای مخالفت غیررسمی وجود خواهد داشت؛ و همچنین شاید اگر این تخطی به دلیل غیرقانونی شدنش کمتر رخ دهد فرصت های کمتری برای مخالفت با وجود این تخطی خواهیم داشت.

خب بله. قانون چنین فضاهایی را می بندد. گفتار بیزارجویانه و پورنوگرافی موضوع های به شدت پیچیده ای هستند که ممکن است فمینیست ها به شکل معقولی با یکدیگر اختلاف نظر داشته باشند. (با این حال باید نظرات رقیب به دقت بیان شوند: آنچه باتلر از مک کینون عنوان می کند اصلا دقیق نیست، او عنوان می کند که مک کینون از قوانین علیه پورنوگرافی حمایت میکند – و به رغم اینکه مک کینون مشخصا این قضیه را انکار کرده است  – و این به معنای گونه ای از سانسور است. باتلر هیچ جا اشاره نمی کند که آنچه مک کینون در واقع از آن حمایت می کند یک عمل مدنی است که در آن زنان به خصوصی که از طریق پورنوگرافی آسیب دیده اند میتوانند از سازندگان و توزیع کنندگان آن شکایت کنند.)

ولی استدلال باتلر  دلایلی فراتر از موارد گفتار بیزارجویانه و پورنوگرافی دارد. به نظر می آید نه تنها از آرامش گرایی در چنین زمینه هایی حمایت میکند، بلکه از آرامش گرایی حقوقی بسیار کلی تر نیز حمایت می کند – و البته یک نوع لیبرترینیسم رادیکال را نیز حمایت میکند. دیدگاه او یک همچنین شکلی دارد: بگذارید همه چیز از ضوابط ساخت و ساز ساختمان گرفته تا قوانین ضد تبعیض و قوانین تجاوز را کنار بگذاریم چرا که این قوانین فضایی را که در آن مستاجرین آسیب دیده، قربانیان تبعیض، و زنانی که مورد تجاوز میتوانند مقاومت خود را به مرحله اجرا در آورند، را می بندد. این همان استدلالی نیست که لیبرترینیست های رادیکال برای مخالف با ضوابط ساخت و ساز ساختمان یا قوانین ضدتبعیض به کار می برند؛ حتی آنها هم تجاوز را خط قرمز می دانند. ولی نتیجه های آنها همگرایی دارد.

اگر باتلر پاسخ بدهد که استدلال او تنها شامل بیان می شود (و هیچ دلیلی در متن برای چنین محدودیتی داده نشده است، با توجه به اینکه بیان آسیب رسان با عمل آسیب رسان همسان سازی شده است)، آنگاه ما میتوانیم در عرصه بیان به این مدعاها بپردازیم. بگذارید از شر قوانین علیه تبلیغات دروغ و مشاوره پزشکی بدون مجوز رها شویم، چرا که در غیر اینصورت فضایی که در آن مشتریان مسموم شده و بیماران قطع عضو شده میتوانند مقاومت خود را اجرا کنند را بسته ایم! اگر باتلر چنین بسط هایی را در نظر خود نمی پذیرد، باید استدلالی ارائه کند که موارد خود را از دیگر موارد جدا کند، و مشخص نیست که دیدگاه او اجازه چنین تمایزی را می دهد یا خیر.

عمل سرپیچی برای باتلر آنقدر جذاب و سکسی است که فکر اینکه ممکن است جهان جای بهتری شود هم خواب بدی است. برابری چقدر کسالت آور است! بدون بردگی هیچ لذتی وجود ندارد. بدین شکل انسان شناسی بدبینانه و اروتیک او سیاست فاقد حس مسئولیت اخلاقی آنارشیستی او را پشتیبانی میکند.

هنگامی که آرامش گرایی موجود در نوشته های باتلر را بررسی می کنیم، راهنمایی برای فهم وجد تاثیرگذار باتلر نسبت به لباس زنانه ای که مردان همجنس گرا می پوشند و مبدل پوشی به عنوان پارادایم های مقاومت فمینیستی بدست می آوریم. از نظر پیروان باتلر، دلالت رویکرد او به مبدل پوشی را این است که چنین اعمالی راههایی برای زنان هستند تا شجاع و شورشی شوند. من از اینکه باتلر تلاشی برای انکار چنین خوانش هایی انجام داده باشد بی خبر هستم.

ولی این جا چه خبر است؟ زنی که مرد مانند لباس می پوشد به سختی چیز جدیدی است. در واقع حتی هنگامی که این زن پدیده جدید بود – یعنی در سده نوزدهم میلادی – او از منظر دیگری قدیمی بود، چرا که در دنیای لزبین ها استریوتایپ های و سلسله مراتب موجود در جامعه نر-ماده را تکرار می کرد. ممکن است به نیکی بپرسیم سرپیچی نقض گونه در این زمینه چه میتواند باشد، و چه گونه ای از پذیرش طبقه متوسط در رفاه مطرح است؟ آیا سلسله مراتب در مبدل پوشی همچنان سلسه مراتب نیست؟ و آیا واقعا حقیقت دارد ( همانطور که به نظر میرسد زندگی روان پریش قدرت نتیجه می گیرد) سلطه و انقیاد نقش هایی هستند که زنان باید در تمامی عرصه ها بازی کنند، و اگر انقیا نشد، باید به سلطه مرد مانند روی بیاورند؟

به طور خلاصه، مبدل پوشی برای زنان نسخه ای قدیمی است – همانطور که خود باتلر به ما می گوید. با این حال او می خواهد ما به این نسخه به دید «سرپیچی» نگاه کنیم و به واسطه اداهای سمبلیک و آگاهانه‌ی مبدل‌پوش آنها را احیا کنیم؛ ولی دوباره باید در مورد نو بودن آنها شک کنیم، و حتی در مورد مفید بودن آن. نقیضه آندرآن دوکین (در رمان او به نام مرسی) از فمینیستی نقیضه گو و باتلر مانند را در نظر بگیرید که با نگرش اعتماد به نفس آکادمیکش میگوید:« این ایده که اتفاقات بد رخ می دهند هم تبلیغاتی و هم ناکافی است… برای درک زندگی یک زن ، لازم است که ابعاد پنهان یا مبهم لذت را که اغلب در درد و انتخاب یا تحت فشار بروز می یابند بپذیریم. باید خود را برای درک نشان های سری تربیت کنیم: لباس هایی که معنایشان از لباس بودن فراتر است یا آرایه های موجود در گفتگوهای معاصر یا شورش نهفته در پس اطاعت ظاهری. هیچ قربانی ای وجود ندارد. شاید نشانه های کمی وجود دارد یا ظاهر انعطاف ناپذیر اطاعت و پیروی سطحی عمیق تر را که انتخاب در آن رخ می دهد می پوشاند».

در نثری متفاوت از باتلر، این نقل قول دووجهی، نویسنده نوشته های باتلر را نشان می دهد، نویسنده ای که از شیوه متخلفانه خود لذت می برد در حالی که چشمان تئوریک خود را از رنج های مادی زنانی که گرسنه هستند، بی سواد هستند، هتک حرمت شده اند یا کتک خورده اند دور می کند. هیچ قربانی ای وجود ندارد. صرفا نارسایی علامت ها وجود دارد.

باتلر به خوانندگان خود پیشنهاد میکند که این تمسخر زیرکانه از اوضاع موجود، تنها راه مبارزه ای است که زندگی ارائه میکند. نه چنین نیست. گذشته از اینکه زندگی راههای بسیار دیگری برای انسان بودن در زندگی شخصی فراتر از نرم های سنتی سلطه و بردگی ارائه می کند، راههای بسیاری برای مقاومت نیز ارائه می کند که به صورت خودشیفته گونه ای برای مطرح کردن خود تمرکز نمی کند. چنین راههای فمینیست های دارای نقش در ساخت قوانین و نهادها (البته افراد به جز فمنیسیت ها را هم شامل می شود) را درگیر می کند، بدون اینکه به اینکه یک زن چگونه بدن خود را نمایش می دهد و طبیعت جنسیت زده اش چیست توجه زیادی کند: به طور خلاصه، آنها درگیر کار کردن برای دیگرانی هستند که رنج می برند.

مهم ترین تراژدی در نظریه جدید فمینیستی آمریکا از دست رفتن معنای تعهد عمومی است. از این جهت، فمینیسم درگیر با خود باتلر به شدت آمریکایی است، و جای تعجب ندارد که اینجا (در آمریکا) به شهرت رسیده است، جایی که افراد طبقه متوسط موفق ترجیح می دهند به موفقیت خود فکر کنند تا فکر کردن به شکلی که شرایط مادی دیگران را بهبود ببخشد. هرچند، حتی در آمریکا هم برای نظریه پردازان ممکن است خود را به منافع عمومی وقف کنند تا چیزی از طریق آن تلاش بدست بیاورند.

بسیاری از فمینیست ها در آمریکا همچنان به شکلی نظریه پردازی می کنند که تغییرات ملموس را پشتیبانی می کند و به شرایط اغلب افراد تحت ستم مرتبط است. با این حال به شکل فزاینده ای از طیف فرهنگی و آکادمیک به سمت لاس زدن بدبینانه که توسط نظریه پردازی باتلر و پیروانش ارائه می شود متمایل شده اند. فمینیسم باتلری از جهات بسیاری خیلی راحت‌تر از مکاتب قدیمی فمینیسم است. فمینیسم باتلری به دختران جوان بااستعداد می گوید نیازی نیست به دنبال تغییر قانون باشند، گرسنگان را سیر کنند، یا با اتکا به نظریات سیاسی ملموس و عینی، به (نهادهای) قدرت حمله ببرند. آنها می توانند در امنیت محوطه دانشگاه خود سیاست ورزی می کنند، در سطح سمبلیک باقی بمانند، و از طریق بیان و ادا نسبت به قدرت قیافه سرپیچی به خود بگیرند. نظریه او میگوید که از طریق عمل سیاسی این تقریبا تمام آن چیزی است که در دسترس ما است، و آیا واقعا این جذاب و سکسی نیست؟

البته، به همین شکل این سیاستی امیدوارانه است. به افراد می گوید که می توانند همین الان بدون اینکه امنیت خود را به خطر بیاندازند کاری شجاعانه کنند. ولی این شجاعت تماما ادا و اطوار است، و مادامی که ایده آل باتلر این اداهای سمبلیک را واقعا تغییر سیاسی بداند، صرفا امیدی دروغین ارائه میکند. زنان گرسنه با این ایده آل سیر نمی شوند، زنان مضروب پناهی پیدا نمی کنند، زنان مورد تجاوز واقع شده در آن عدالت نمی یابند، گی ها و لزیبن ها از طریق آن محافظت حقوقی پیدا نمی کنند.

نهایتا در قلب کار و کسب شاد و شنگول باتلری یاس وجود دارد. امید بزرگ، امیدی برای جهانی با عدالت واقعی، جایی که در آن قانون و نهادها از برابری و شان انسانی همه شهروندان محافظت می کند، کنار گذاشته شده است، و حتی شاید به خاطر اینکه به لحاظ جنسی کسالت آور، طرد شده است. آرامش گرایی شیک جودیت باتلر پاسخی جامع به دشواری های پیش روی تحقق عدالت در آمریکاست. ولی پاسخ بدی است. با شر همکاری می کند. فمینیسم بیش از این مطالبه می کند و زنان استحقاق بهتر از اینها  را دارند.
[۱] Living theatre

 

منبع: http://www.pantheatre.com/pdf/6-archives-MV05-nick-Martha-Naussbaum-gb.pdf