تا قانون خانواده برابر: در بسیاری از مواردِ خشونت خانگی «کودکان گرچه مستقیما مورد خشونت قرار نمی گیرند اما به نوعی قربانی خشونت میان بزرگسالان هستند. به گونه ای که آنان را قربانیان «خاموش»، «فراموش شده»، یا «غیر عمدی» خشونت بزرگسالان نسبت به یکدیگر نامیده اند.»
این سطرها پاره ای از مقدمهی پژوهشی است که مواجهه دانش آموزان دبیرستانی شهر تهران با خشونت فیزیکی والدین خود نسبت به یکدیگر را مورد بررسی قرار داده است. این تحقیق به کوشش مروئه وامقی روانپزشک و پژوهشگر صورت گرفته است. او از اعضای گروه پژوهشی رفاه اجتماعی دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی است. در رابطه با این تحقیق و پیامدهای خشونت خانگی با او به گفتگویی پرداختیم که در ادامه می خوانید. لازم به ذکر است که سوالات این مصاحبه بر مبنای یافته های این پژوهش یا سایر مطالعاتی است که در این پژوهش به آن ها استناد شده است.
خانم وامقی به نظر شما چرا ابعاد روانی خشونت کمتر و دیرتر از ابعاد فیزیکی آن مورد توجه قرار گرفته است؟
محتمل ترین دلیل آن این است که عوارض و پیامدهای آسیب های جسمی آشکارتر و ملموس تر از تبعات روانشناختی آزار است و تاثیرگذاری و ایجاد حساسیت در دیگران نیز به دلیل ملموس بودن آن بیشتر است. اثبات رابطه ی علت و معلولی میان آزار و تبعات جسمی آن آسانتر از پیامدهای روانشناختی است. به عنوان مثال به دنبال یک خشونت جسمی میان زن و مرد آثار کبودی، زخم، شکستگی، سوختگی و… به راحتی مشهود است و می توان آن را در مراجع قانونی به اثبات رساند. اما احساس تحقیر، خشم، افسردگی و سایر عوارض روانشناختی آزار در مقایسه با آثار جسمی کمتر قابل مشاهده و تاثیرگذارند و اثبات رابطه ی آنها با خشونت جسمی نیز سخت تر است. از سویی به لحاظ فرهنگی نیز تحمل و پذیرش فرد آزار دیده، فرد آزار گر و جامعه برای علائم روانشناختی بسیار بیش از آسیب جسمی است. به علاوه برخی تبعات روانشناختی دیرتر از عوارض جسمی خشونت خود را نشان می دهند.
چگونه گاهی تحقیر و ایجاد ترس می تواند نسبت به انواع فیزیکی خشونت تهاجمی تر باشد؟
اینکه صرف ایجاد تحقیر و ترس بدون اعمال خشونت جسمی از خشونت جسمی تهاجمی تر باشد به این معنا که عوارض بیشتری را به قربانی تحمیل کنند جای سوال دارد، اما در خصوص رابطه ی میان این دو باید گفت که در واقع تحقیر و ترس جز لاینفک خشونت های جسمی است و از این حیث هر خشونت جسمی با ایجاد ترس و تحقیر در قربانی همراه است و بخشی از تاثیرگذاری آن بر قربانی آزار از طریق سازوکار ایجاد آسیب روانی است. در واقع خشونت روشی برای ایجاد کنترل یک فرد بر فردی دیگر است و فرد مهاجم از طریق ایجاد ترس و کوچک کردن قربانی با آزار جسمی او، رفتارهای او را کنترل می کند.
چرا قربانی خشونت معمولاً در بیان تجاربش احساس شرم و گناه می کند؟
بخشی از این احساس شرم به این باور در قربانیان خشونت مربوط است که فرد خشونت دیده در ایجاد خشونت نسبت به خود مقصر است. فرد خشونتگر معمولاً با فرافکنی علت اعمال خشونت به رفتارهای زن، در ایجاد چنین برداشتی سهم دارد. به عبارت دیگر، فرد آزارگر رفتارهای زن (مانند عدم خروج بدون اجازه از منزل، صحبت کردن با مردان دیگر، تاخیر در بازگشت به خانه و…) را عامل ارتکاب خشونت خود نسبت به همسر می داند. مرتکبین خشونت از همسران خود می خواهند که با در نظر گرفتن مواردی که منجر به ایجاد خشم در آنها می شود و اجتناب از رفتارهای تحریک کننده از بروز خشونت جلوگیری کنند، مکانیسمی که علیرغم رعایت موارد تعیین شده توسط همسر غالباً موثر نبوده و منجر به حملات خشونت آمیز بعدی می گردد. به این ترتیب این احساس در زن ایجاد می گردد که قادر نبوده با رفتار مناسب از وقوع خشونت جلوگیری کند و اوست که با رفتارهای خود ماشه خشونت را در شوهر می کشد. تکرار این فرایند قربانی خشونت را به تدریج دچار احساس گناه کرده و از ناتوانی خود در کنترل رفتارهایش در وی احساس شرم و خجالت ایجاد می شود.
به نظر شما انکار و کوچک نمایی واقعیتِ آزار از کجا ناشی می شود؟
اگر منظور شما از سوی فرد مرتکب آزار است، معمولاً در توجیه رفتار خشونت آمیز از سوی فرد آزارگر به کار می رود. در حقیقت با این روش فرد شانه از بار مواجهه با پیامدهای اخلاقی، قانونی و… خالی می کند و با در نظر گرفتن خشونت به عنوان مسئله ای پیش پاافتاده و به عنوان جزئی از روند معمول زندگی مسئولیت آن را به عهده نمی گیرد. به لحاظ فرهنگی نیز ممکن است این رفتار از سوی مرتکب آن روشی معمول و بدیهی تلقی شود.
این مساله که بنا به بسیاری از پژوهش ها والدین معمولاً مواجهه کودکان خود با خشونت را کمتر از میزان واقعی آن تخمین می زنند بیانگر چه واقعیتی است؟
علل مختلفی در چنین تخمینی موثر است. نخست اینکه والدین میزان حساسیت کودکان به وقایع دور و بر خود را کمتر از آنچه هست درنظر می گیرند. به عبارت دیگر، ممکن است این باور را داشته باشند که کودکان، به ویژه کودکان کوچکتر درک صحیحی از اتفاقات پیرامون خود ندارند. در حالی که نتایج مطالعات نشان می دهد که کودکان بیش از آنچه والدین تصور می کنند در جریان تنش های میان والدین قرار می گیرند. علاوه بر این درجه ی تاثیرگذاری این وقایع بر کودکان را کمتر از آنچه هست برآورد می کنند. درحالیکه باز هم نتایج پژوهش ها نشان می دهد که مواجهه کودکان با خشونت والدینِ خود با یکدیگر تاثیرات روانشناختی قابل توجهی بر کودکان دارد اما عموماً والدین از این تاثیرات آگاه نبوده و آن را انکار می کنند. مسئله ی دیگر به توانایی والدین برای کنترل خشم و خشونت مرتبط است. در شرایطی که والدین قادر به کنترل خشم خود نبوده یا روش دیگری برای حل تعارضات خود را نمی شناسند، مسئله ی مواجهه ی کودکان با خشونت و پیامدهای آن در اولویت قرار نگرفته و اساس چنین مواجهه ای از سوی والدین انکار می شود.
استفاده از کودک از سوی پدر به عنوان ابزار کنترل زن چه تاثیراتی بر کودک بر جای می گذارد؟
نوع تاثیراتی که انواع مواجهه بر کودکان ایجاد می کند به عوامل مختلفی بستگی دارد. در این مورد خاص، طبیعتاً به سن کودک و میزان درک او از مسئله یا میزان درگیری او با آن بستگی دارد. به عنوان مثال ممکن است پدر از ملاقات کودک با مادر جلوگیری کند تا مادری را که به دلیل خشونت از خانه رفته وادار به بازگشتن کند، اما الزاماً با کودک بدرفتاری نکند. یا ممکن است پدر در حین درگیری با مادر کودک را گروگان بگیرد تا مادر را وادار به انجام درخواست های وی کند؛ یا حتی کودک را نیز مورد خشونت قرار دهد. طبیعتاً هر یک پیامدهای خود را خواهد داشت. اما معمولاً این وقایع به صورت منفرد اتفاق نمی افتد و در موارد مختلف اعمال خشونت ممکن است یکی یا ترکیبی از رفتارها مشاهده شود.
همچنین بخوانید: اثرات خشونت خانگی بر کودکان/ برگردان: سیمین فروهر
به نظر شما این که دختران در مواجهه با خشونت خانگی به جای پرخاشگری عمدتا مشکلاتشان را درونی می کنند چه پیامدهایی خواهد داشت؟
در حقیقت نوع واکنش هایی که دختران در مقابل مسئله خشونت نشان می دهند متفاوت خواهد بود. یک برداشت کلی این است که دختران بیشتر دچار علائم درونی مانند افسردگی و علائم جسمی شده و در آنها واکنش های بیرونی در مقایسه با پسران کمتر دیده می شود. به علاوه به نظر می رسد که آنچه دختران و پسران از این مواجهه با خشونت می آموزند متفاوت است، به طوری که پسران بیش از دختران استفاده از خشونت را در روابط با دیگران یاد می گیرند و دختران کمتر. در پسران نوجوان دیده شده که استفاده از خشونت اعتبار و تصور آنها از خود را افزایش می دهد. اما این قاعده در همه ی مطالعات تایید نشده و برخی یافته ها نشان داده که دختران نیز به خصوص با افزایش سن رفتارهای خشونت آمیز بیشتری از خود نشان می دهند.
بنا به نتایج مطالعه شما مواجهه دختران با خشونت خانگی در مقایسه با پسران دو برابر است. فکر می کنید چنین تفاوتی از چه عواملی ناشی شود؟
ابتدا باید تاکید کنم که بر اساس نتایج پژوهش ما دختران دو برابر پسران مواجهه با خشونت را «گزارش» کرده اند که الزاماً با شیوع واقعی مواجهه یکی نیست. به این معنی که شاید شیوع واقعی مواجهه در پسران بیش از آنچه در این مطالعه تخمین زده شده باشد، اما پسران به دلایل متفاوتی کمتر از واقع آن را گزارش کرده اند. از جمله ممکن است پسران به دلایل فرهنگی از بیان مسائل شخصی و خانوادگی بیش از دختران خودداری می کنند. یا دختران بیش از پسران مسائل خود را مطرح نموده و با این روش به نوعی سعی در حل مشکلات خود دارند. از سویی دو برابر بودن گزارش مواجهه در دختران می تواند به علت تفاوت واقعی در مواجهه دختران با پسران با خشونت والدین با یکدیگر باشد. به عبارت دیگر شاید خشونت در مقابل پسران کمتر از دختران اتفاق می افتد. این مسئله ممکن است دلایل فرهنگی داشته باشد. به خصوص ممکن است پسران با افزایش سن و توانایی جسمی و جایگاه در خانواده نقش حمایت کنندگی بیشتری نسبت به مادر داشته باشند و پدران از خشونت نسبت به همسر در مقابل پسران خودداری کنند در حالی که دختران به دلایل جسمی و فرهنگی کمتر قادر به مداخله در موارد خشونت هستند.
آیا مواجهه دختران با خشونت در کودکی می تواند منجر به انفعال و درماندگی در مقابله با خشونت در بزرگسالی شود؟
این احتمال وجود دارد که پیامد مواجهه با خشونت پدر نسبت به مادر بر اساس تئوری یادگیری به این باور در دختران بیانجامد که خشونت مرد نسبت به زن امری موجه و روشی معمول برای تعامل در خانواده است و پذیرش خشونت پدر از سوی مادر می تواند در دختران نیز این باور را ایجاد کند که خشونت پذیرفتنی است. اما چنانچه نتایج این مطالعه نشان داده است در نزدیک به ۳۷ درصد موارد والدین هر دو مرتکب خشونت نسبت به یکدیگر می شوند. اگر یافته هایی داشتیم که روند خشونت متقابل زن به مرد در ایران را نشان می داد بسیار در تفسیر این یافته ها کمک کننده می بود اما با توجه به تغییرات جامعه ایران می توان حدس زد که به تدریج زنان انفعال کمتری در مقابل خشونت همسران نشان می دهند و این امر در یادگیری واکنش های متقابل در دختران شاهد این خشونت ها نقش خواهد داشت. بدیهی است که چاره ی کار برای حل مشکل خانواده خشونت متقابل نیست در عین حال نباید از این نکته غافل شد که با تغییرات اجتماعی و افزایش نقش زنان در جامعه فراوانی، انواع و الگوی اعمال خشونت در خانواده تغییر می کند.
به عنوان آخرین سوال، چگونه می توان از انتقال خشونت به نسل های آینده از طریق کسانی که مواجهه با خشونت را در کودکی تجربه کرده اند پیشگیری نمود؟
در مواجهه کودکان با خشونت خانگی کودک می آموزد که می شود در خانواده که قاعدتاً امن ترین مکان برای کودک است، خشونت کرد و این امری بدیهی و معمول است. از آنجا که خشونت در خانواده معمولاً فرایندی درازمدت است و سال ها ادامه می یابد تاثیرگذاری آن بر شکل گیری رفتارهای کودکان در بزرگسالی و در تعامل با دیگر افراد خانواده قابل توجه است. وقتی این الگوی رفتاری آموخته شد تغییر آن مانند هر رفتار آموخته شده دیگر آسان نخواهد بود. اگر این رفتارها از سوی جامعه و فرهنگ نیز تایید و تشویق شود درونی کردن این مفاهیم و استفاده از آن آسانتر صورت می پذیرد، چه زمانی که خشونت به صورت کلی و مستقیم یا غیر مستقیم مورد تایید است و چه به طور خاص در مورد بحث خشونت خانگی. به این جهت شکل گیری یک گفتمان عمومی در جامعه علیه خشونت در شکل عام و خشونت خانگی به طور خاص، نشان دادن ابعاد آن، تاثیری که بر کودکان و بزرگسالان دارد، راه های مقابله با آن، تجربه کشورهای دیگر و غیره، می تواند بستری برای پیشگیری از خشونت فراهم نماید و به شکستن چرخه خشونت کمک کند.
آگاهی دادن به جامعه در مورد این مسئله و حساس کردن افراد به اعمال خشونت نقش کلیدی در کاهش این مشکل ایفا خواهد کرد و برعکس در جایی که خشونت در سطح جامعه امری رایج شود و حساسیت جامعه به طور کلی نسبت به اعمال خشونت کاهش یابد خشونت پشت درهای بسته خانه ها لاجرم اتفاق می افتد. باید به خاطر داشت که کاهش مشکل نیازمند مجموعه ای از مداخلات است. از جمله حال همواره باید به فکر راه های جایگزین بود. اگر کودکان راه دیگری برای تعامل با دیگران و حل مشکلاتشان با سایرین نیاموزند، طبیعتاً از آنچه قبلا آموخته اند استفاده خواهند کرد. به این جهت آموزش حل مسئله در قالب آموزش مهارت های زندگی می تواند به کودکان و بزرگسالان راه های تعامل بهتری از اعمال خشونت را آموزش دهد. مداخلات قانونی جنبه دیگر این مداخلات است که در مورد آن بسیار صحبت شده است. چنان که می بینید برخی از مداخلات در سطح فرد، برخی در سطح جامعه و برخی دیگر در سطح سیاست های کلان باید مورد توجه قرار گیرند.