بیدارزنی: اگرچه سالها از آغاز فعالیت گشت ارشاد میگذرد و نیازی به معرفی آن نیست، اما همچنان بسیاری از ما با آنچه در روند بازداشت زنان، از زمان دستگیری تا آزاد شدن، به اتهام بدحجابی میگذرد بیخبر هستیم. چندی پیش شهیندخت مولاوردی، معاون رییسجمهور در امور زنان و خانواده، در پاسخ به این سؤال که معاونت امور زنان در رابطه با گشت ارشاد و فعالیتهای آن، چه اقدامی انجام خواهد داد، گفته بود: «ما درخواست کردیم بازدیدی از پلیس امنیت و پشت صحنه این موضوع داشته باشیم.» با این حال تاکنون چنین اتفاقی نیفتاده است و گزارشی نیز از نحوه و چگونگی فعالیت گشت ارشاد موجود نیست، جز روایتهایی که زنان تعریف میکنند. خرداد سال جاری، معاون اجتماعی نیروی انتظامی گفته بود: «۱۸هزار و ۸۱ مورد تا به امروز از موارد مربوط به حجاب به مراجع قضایی ارجاع و در مجموع ۲۲۵ هزار و ۱۳۴ مورد نیز تعهد و اعزام به مراجع قضایی داشتهایم.» همچنین طبق این آمار، حدود دو میلیون و ۹۱ هزار و ۷۹۸ نفر نیز مورد تذکر و ارشاد شفاهی از سوی نیروهای انتظامی قرار گرفتهاند. به گفته سعید منتظرالمهدی «بیشترین اخذ تعهدها در مقوله حجاب مربوط به استان تهران با ۴۰ هزار نفر بوده و کمترین آن به کهگیلویه و بویراحمد اختصاص دارد». با این حال، آمار دقیق و قابلاطمینانی از تعداد پروندههای ارجاعی به مراجع قضایی یا تعداد دستگیرشدگان به اتهام بدحجابی در دسترس نیست. مسئولان همواره اولویت نخست پلیس برای برخورد با بدحجابی را ارشاد، تذکر و راهنمایی عنوان کردهاند. در حالی که، روایتهای زنان از گشت ارشاد حاکی از دستگیری آنها همراه با اظهارات و وعدههای دروغین از جانب ماموران و حتی درگیریهای فیزیکی است. روایتهای زنان از تجربههایشان میتواند به شناخت و درک آنچه در رابطه با برخورد گشت ارشاد و تجربههای زنان در این مورد میگذرد، کمک کند. در این راستا، روایتهایی از زنان مختلف گردآوری شده است که در چند نوبت منتشر میشود. روایت نخست را در اینجا میتوانید بخوانید:
دروغ؛ محور اصلی کار گشت ارشاد
سرم را پایین انداخته و در فکر بودم که کسی پرسید: «خانم شما با راهنماییهای ما آشنایی دارید؟» سرم را که بلند کردم، ماشین گشت ارشاد را دیدم، اولین بار بود که با گشت ارشاد برخورد داشتم. جواب دادم: «خیر». گفت: «چند لحظه تشریف بیاورید داخل ماشین تا همکارم با شما صحبت کند». رفتم داخل ماشین، دو دختر دیگر داخل ماشین بودند. یکی از آنها گریه میکرد و میگفت مادرم مریض است و باید به بیمارستان بروم. ماموری که داخل ماشین بود گفت: «کارتان که انجام شود همه میروید.» اسم و فامیل و شماره ملی هر کس را میپرسید و گفت: «پس از تعهد دادن میتوانید از ماشین پیاده شوید».
چند لحظهای که گذشت فهمیدم دروغ میگوید. منتظر بود ماشین پر شود تا حرکت کنند. ماشین که پر شد همه اعتراض کردند که کار داریم و باید برویم. مامورها سوار ماشین شدند، ماشین روشن شد. با این حال به دروغهایشان ادامه دادند و گفتند: «میرویم دور میزنیم و دوباره شما را همینجا پیاده میکنیم». گفتیم آنقدر بالغ شدهایم که بفهمیم دروغ میگویید. حالا که ماشین حرکت کرده بود دیگر از آن لحن محترمانه مامورها خبری نبود، لحنی که ابتدا برای خام کردن و سوار ماشین شدن از آن استفاده کردند. به وزرا رسیدیم. گوشیها را گرفتند. داخل سالن بعضیها گریه میکردند، بعضیها بیخیال بودند و بعضیها با هم گپ میزدند و میخندیدند. هر زن برای کاری بیرون آمده بود که با بازداشتشان مجبور بودند کل روز را آنجا بمانند. یکی وقت عمل جراحی داشت و باید بستری میشد، یکی باید در مسابقهای ورزشی شرکت میکرد، یکی باید برای مصاحبه کاری میرفت و بسیاری کارهای مهم دیگر. برخی ماموران با جیغ و توهین در واکنش با هر حرفی با داد و فریاد پاسخ میدادند. زنی گفت: «من را جلوی همسرم داخل ماشین انداختند، پیش همسرم خجالت کشیدم». سعی کردم قانعش کنم چیزی برای خجالت کشیدن وجود ندارد. کوچکترها بیشتر گریه میکردند، زیر ۱۸ سالهها را حتماً باید والدینشان دنبالشان میآمدند. روال معمول طی میشد، برگهای را جلویت میگرفتی. نام و نام خانوادگی و محل سکونت و اتهام هم بدحجابی نوشته شده بود. عکس میگرفتند، تعهد میدادی و بعد هم کسی که دنبالت آمده بود لباسها را به ماموری میداد تا به دستت برساند و بپوشی و بروی. در برگه تعهد دو گزینه وجود داشت: گزینه اول این بود که اتهام را قبول داری و تعهد میدهی که تکرار نشود و گزینه دوم این بود که نسبت به اتهام وارده اعتراض داری و درخواست میکنی اعتراض به مراجع ذیربط ارجاع داده شود. با این حال انتخاب گزینه اول اجباری بود! درنهایت پس از گذراندن سه ساعت از آنجا بیرون آمدم.
با خودم قرار گذاشته بودم دیگر به هیچ عنوان سوار ماشینهای گشت ارشاد نشوم. چند ماه بعد نزدیک محل کارم از پلههای مترو که بالا آمدم. ماموری که کنار پلهها ایستاده بود مرا دید، ساپورت زمستانی ضخیم مشکی با مانتوی مشکی تا روی زانو پوشیده بودم. مأمور تا مرا دید گفت: «خانم بیا اینجا برای چی ساپورت پوشیدی؟» جواب ندادم. گفت: «یک لحظه بیا داخل ماشین». صدایم را بلند کردم و گفتم: «دروغتان را باور نمیکنم، باید سر کار بروم، هر بار با دروغ ما را داخل ماشین میندازید و میبرید». گفت: «حالا شما چند لحظه بیا این کنار بایست». گفتم نمیام. گفت: «خب اگر کارت شناسایی داری همینجا تعهد بده و برو». من هم که عصبانی شده بودم و تقریباً کنترل خودم را از دست داده بودم نفهمیدم چطور شد که ناگهان دستم را داخل کیفم کردم و کارت ملیام را به او دادم. زن کارت ملی را گرفت و به مأمور مرد داد. گفتم کارتم را بدهید گفت: «باید با ما بیایی تا کارتت را بدهیم». همینطور که فریاد میزدم و دروغگو خطابشان میکردم وارد ماشین شدم.
ماشین پر نشده بود که حرکت کردیم. مسیج زدم که امروز سر کار نمیتوانم بروم. درراه چند نفر را با دروغِ تعهد گرفتن در ماشین، سوار کردند. دختری تقریباً ۱۵ ساله را میخواستند سوار کنند که مادرش اجازه نداد. مأمور زن به ماشین برگشت و به راننده گفت: «برویم، مادرش میگوید من مادرش هستم، اجازه نمیدهم با شما بیاید». مامور مرد گفت: «اگر مادر درست و حسابی بود دخترش رو اینطوری خیابون نمیآورد». تمام راه هر چه دلم خواست به آنها میگفتم و دیگران که داخل ماشین بودند سعی میکردند آرامم کنند و میگفتند برایت دردسر میشود. به وزرا رفتیم. این بار از دفعه قبل آشفتهتر و شلوغتر بود. اکثر کسانی که بازداشت شده بودند داشتند دعوا میکردند. یکی میگفت: «با این بلایی که سر مردم میآورید چطور شبها آسوده میخوابید؟» دیگری گفت: «شما کی هستید که به من میگید چهکار کنم یا نکنم». یکی از ماموران که خیلی عصبی بود در واکنش به حاضر جوابی یک دختر دستش را بلند کرد، اما گویا میدانست نمیتواند او را بزند، دستش را محکم به صندلی دختر کوبید. مأمور دیگر گفت: «اگر خیلی ناراحت هستید از کشور بروید». همین موقع بود که چندنفری که عصبانی بودند از خشم شروع به گریه کردند. سیستمهایشان خراب بود. ماموری که از حرفهایم موقع سوار شدن به ماشین فهمیده بود دفعه دوم است که بازداشت شدهام به دیگران هم گفت: «حواستان باشد، این دفعه دومش است و باید کارت شناسایی بگذارد تا پروندهاش به دادسرا برود.» زمان گرفتن تعهد هم پرسیدند دفعه چندمت است؟ گفتم: «دوم». ماموری که تصمیم نهایی را میگرفت به نظر با انصاف تر از بقیه میآمد. نگاهم کرد و گفت: «برای چی اشتباهت را تکرار میکنی؟»، چیزی نگفتم، گفت: «حالا چهکار کنیم؟ نگهت داریم؟» گفتم: «هر کاری میخواهید کنید، من حرفی با شما ندارم». گفت: «میتوانی بروی». شلواری که برایم آورده شده بود را پوشیدم و پس از چهار ساعت از آنجا بیرون آمدم.