نه، بابی ساندزها هرگز نمی میرند!

    0
    292

    تا قانون خانواده برابر: {{پنجم ماه مه سال 1360 ایرلند شمالی،زندان میر}}؛ جوانی بیست و هفت ساله بعد از شصت و شش روز مقاومت در اعتصاب غذا در زندان میر در نزدیکی شهر بلفاست در راه آزادی جان می سپارد. نام آن جوان ” بابی ساندز” است. این روزها خیابانی در تهران به نام اوست.

    {{بیست و یکم خرداد سال 1390، سی ساله بعد، زندان اوین}}. مردی پنجاه و دو ساله بعد از ده روز اعتصاب غذا و با پیام کوتاهی که در اعتراض به بیدادگری ها در سرزمینش، از خود به جای گذاشته است در می گذرد. {{به نام جان جهان. ما دو عضو خانواده فکری – سیاسی ملی – مذهبی در اعتراض به فاجعه روز چهارشنبه ۱۱ خرداد ماه ۹۰ و تهاجم منجر به مرگ فرزند اول سحابی بزرگ که مادرصفت و خواهرگونه در خدمت مردمان و آسیب دیدگان وقایع دو سال اخیر میهن بود، از‌ گاه غروب پنجشنبه ۱۲ خرداد ماه در بند ۳۵۰ زندان اوین بدون طرح هیچ گونه مطالبه و خواسته شخصی، دست به اعتصاب غذای ‌تر می‌زنیم … شاید این اقدام ما به سهم خود در شرایط وانفسای وطن مصدق – سحابی، مانع از تکرار این بیدادگری‌ها علیه انسان‌های بی‌دفاع شود. با سلام به دو عزیز از دست رفته و با احترام به مردم ایران و هم بندیان (امیرخسرو دلیرثانی، هدی صابر ۱۲/۳/۹۰).}} نام آن مرد “{{هدی رضا صابر}}” است.

    خبر مرگ جوان در شهر می پیچد. مردم ایرلند خشمگین علیه دولت انگلستان دست به اعتصاب میزنند. اعتراضات مردمی اوج می گیرد و سرانجام استعمار انگلیس تن به خواسته های استقلال طلبان میدهد. فریاد اعتراض بابی ساندز دیوارهای بلند زندان را فتح می کند و در آسمان شهر دهان به دهان یک واژه طنین انداز می شود. {{آزادی، آزادی، آزادی.}}

    سی ساله بعد، ستاره ای دیگر از تبار بابی ساندزها این بار در تهران و در زندانی که این روزها ستاره باران است از جسم و جانش سلاحی می سازد و مقابل استبداد سینه سپر می کند. آری، هدی صابر، ظلم به دختر را در روز تشییع جنازه پدر بر نتافت و در اعتراض به کشته شدن هاله و هاله های این روزهای مان که جنازه هایشان حتی از ضربه های سهمگین چکمه های ظلم نیز درامان نمانده است، فریاد سر داد. فریادی بلند که دیوارهای بلند و بتونی زندان اوین را در نوردید و بر آسمان شهر سایه افکند. نه، بابی ساندزها نمی میرند. چه خوش باورند حاکمان استبداد که فکر می کنند با خاموش شدن ستاره ای آسمان سرزمین های تحت فرمانشان را بی ستاره می کنند و میتوانند بر ظلمتی که به پا کرده اند فرمانروایی… غافل از آنکه با مرگ یک ستاره هزاران ستاره دیگر بر سینه آسمان ظلمت شهر متولد می شوند. آری، بابی ساندز این روزهایمان از پشت میله های سرد زندان و سلولهای تاریک استبداد فریادش را چه رسا سر داد {{که در این زمانه بیداد چه نشسته اید خموش که هنگامه فریاد است}}. که حرمت هاله های ِ سوگوار و سیاه پوش ِ پدر را هم این حاکمان استبداد بر نمیتابند و جنازه های صد پاره عزیزانمان را شبانه دفن می کنند.

    پیام اعتراض بابی ساندزهای دیروز که دهان به دهان و سینه به سینه و نسل به نسل به ما مردمان امروز رسیده است کوتاه اما پرمعناست که هیچ حاکمیت ظلم و استبدادی را یارای مقاومت در مقابل خواست و اراده مردمانش نیست و در طول تاریخ تمامی لشگرهای تا بن دهان مسلحِ بزرگترین امپراتوری ها هم یک روز تسلیم اراده لشگریان پیاده که همان مردمان بوده اند، شده اند.

    و الحق هدی صابر چه فرزند خلفی بود در پاسداشت این میراث به جای مانده از زنان و مردان آزاده تاریخ که استبداد و ظلم را بر نتافته اند و فریاد اعتراضشان را بر سر حاکمان جور و ظلم -ولو از پشت دیوارهای زندان های سیاه و مخوف- سر داده اند. حتی اگر بهای این اعتراض دست شستن از جان شیرین شان بوده باشد. آری، بابی ساندز ها هرگز نمی میرند. اینک این مائیم میراث دار بابی ساندزها و هاله سحابی ها و هدی صابر ها که شهر را آذین ببندیم به واژه زیبای {{آزادی}} و یک بار دیگر فریاد بزنیم “{{حاکمیت مردم}}” را بر سرنوشت خویش.