بیدارزنی: فمینیسم به صورت طبیعی ماهیتی سیاسی و اخلاقی دارد، چرا که فمینیست ها میخواهند تغییر ایجاد کنند، بهبود ببخشند و به طور خاص می خواهند فرد را از روش های فکریای که رشد بشر را محدود یا گمراه می کند آزاد سازند. پس جای تعجب ندارد که خیلی از فمینیست ها حس کرده اند که ما به رویکردی جدید به اخلاق نیاز داریم، رویکردی که فردیت متمایز هر فرد و پیچیدگی دنیایی را که در آن زندگی می کنیم ارج مینهد. اینگونه پنداشته می شود که اخلاق گرایان سنتی غربی ارزش های اخلاقی ما را به صورت انحصاری در عقلانیت ما پایه گذاری کرده اند؛ آنها بر این باور بوده اند که رشد ما به عنوان موجودات اخلاقی صرفا به توانایی عقلانی ما در درک قواعد درستی عینی و جهانی و عمل کردن بر اساس آن قواعد وابسته است.
گفته می شود که این نظریه های سنتی، که همان طور که متداول است من آنها را اخلاق وظیفه گرا می نامم، هر فرد را– از نظر مفهومی – به دو دسته تقسیم می کند: به خود عقلانی که به لحاظ اخلاقی مهم تلقی می شود و برای همه افراد یکسان است، و خود عاطفی که برای هر فرد متفاوت است ولی با ارزش اخلاقی شما بی ارتباط است. بنابراین ما از خود بیگانه شده ایم، چرا که آن گونه که می خواهیم عمل کنیم در واقع در اغلب موارد توسط احساسات و تعهدهای فردی و نه ارجاع به قواعد عمل هدایت می شود و از منظر اخلاق وظیفه گرای سنتی این گونه عمل کردن فاقد اهمیت اخلاقی است. به این دلیل، بسیاری از فمینیست ها به دنبال احیا و رونق مجدد بخشیدن به رویکردی در اخلاق هستند که بر رشد تمامیت شخصیت یک فرد تاکید می کند؛ احساس ها، تعهد ها و حساسیت ها را نیز شامل می شود. این رویکرد، که به اخلاق فضیلتگرا معروف است، به ارسطو باز می گردد.
با اینکه به لحاظ تاریخی اخلاق فضیلتگرا گاهی غیرفمینیست یا ضدفمینیست بوده است، روش این اخلاق از نظر بسیاری از فمینیست ها روشی است که رویکردش به زندگی اخلاقی از نظر سلامت روان بهتر است و از حساسیت اخلاقی بیشتری نسبت به سنت حاکم که قواعد عمل غیرشخصی را مورد تاکید قرار می دهد برخوردار است. اما من فکر می کنم که اخلاق فضیلتگرا که توسط نگرش فمینیستی تشدید شده و نویسندگان فمینیست آن را به شهرت رسانده اند، در واقع با اهداف فمینیسم در تضاد است. اخلاق وظیفهگرای سنتی به خاطر اینکه ما را به واسطه بی توجهی به رویکرد شخصی مان از خود بیگانه کرده است، مورد نقد واقع شده اند، چرا که عواملی که به نظر به ما مرتبط هستند – من این فرد را که به کمک نیاز دارد می شناسم، ولی آن یکی را نمی شناسم – بی ربط تلقی می شوند. من استدلال خواهم کرد که، متاسفانه، ازخودبیگانگی بدتر و بیشتری نسبت به خود و فرایند انتخاب اخلاقی به واسطهی زندگی با اخلاق فضیلتگرا به وجود خواهد آمد.
مشخصا، تاکید اخلاق فضیلتگرا بر ماهیت فردی زندگی اخلاقی جذابیت خود را دارد. این ایده که ما باید انسان های خوبی باشیم، و نه فقط کار درست را انجام دهیم، ایده قشنگی است؛ تصویری از جهان به ما ارائه می دهد که افرادی به واقع خوشایند در آن زندگی می کنند و نه افرادی بدجنس ولی وظیفه شناس. همچنین این ایده که راه های متفاوتی برای خوب بودن وجود دارد، و نه فقط یک قاعده برای خوب بودن که می تواند در تمام موارد به کار برده شود، با توجه به پیچیدگی زندگی جذابیت شهودی دارد. و اگر قرار است که تعهدهای شخصی ما به جای اینکه در انتخاب های اخلاقی ما مداخله کنند آنها را شکل ببخشند، به نظر می رسد که سازگار کردن خواسته ما برای اخلاقی بودن با دیگر علائق ما ساده تر است. امور اخلاقی و شخصی با یکدیگر در هم تنیده می شوند.
همچنین برای بسیاری اخلاق فضیلتگرا به نظر الگویی برای زندگی فراهم می کند که نتایج بهتری دارد: به واسطه آن شخص عامل و دیگران زندگی بهتری خواهند داشت. شناخته شده ترین اخلاق فضیلتگرای فمینیست معاصر اخلاق مراعات است، و روشن است که بسیاری بر این باور هستند که اخلاق مراعات به رفتار بهتر با دیگران منجر می شود در مقایسه با اخلاق وظیفهگرا که به عنوان مثال بر جلوگیری از تعارض از طریق عمل مطابق با قواعد پافشاری می کند. هنگامی که باید برای اینکه چه عملی را باید انجام بدهیم باید دست به انتخاب بزنیم، فضیلت مراعات کردن هیچ گونه نتیجه خاصی را تضمین نمی کند، ولی تضمین می کند که منفعت همه افراد مورد ملاحظه قرار خواهد گرفت، نه فقط افرادی که حقوقشان در اولویت قرار دارد. به نظر می رسد که دخالت دادن فضیلت ها، در مقایسه با صرف عمل مطابق وظیفه، به ما نوید دنیایی انسانی تر و نیک خواهانه تر را می دهد.
روی تاریک فضیلت
با توجه به همه این محاسن، مشکل اخلاق فضیلتگرا چیست، و چگونه می تواند در به ارمغان آوردن بهبودیای که فمینیست ها به دنبال آن می گردند ناکام بماند؟ در حالی که اخلاق مراعات به وضوح بسیار تاثیرگذار بوده است، بدون عیب و نقص هم نبوده. در حالی که این نویسندگان به طور کلی آنچه را که به نظرشان عینیت گرایی ناپسند وظیفه می آید رد می کنند، از اینکه اخلاق مراعات ما را به فراموش کردن خود به خاطر دیگران تشویق می کند ابراز نگرانی می کنند. به خصوص برای زنها، اخلاق مراعات می تواند به تایید کلیشه ایثار در زنان بینجامد که باعث شده است زن ها به زندگی خود بی توجه و در خدمت دیگران باشند، یا اینکه اگر به کارهای خود توجه بیشتری نشان دهند احساس گناه کنند، (یا حتی بدتر، احساس کنند زن های واقعی نیستند). در حالی که پرورش شخصیت که در اخلاق وظیفهگرا محوریت دارد، خوب است. منتقدان بر این باورند که پرورش فضیلت های اشتباه باعث کنیزک کردن خود در برابر خواسته های دیگران است نه شکوفایی آن.
این نقد به طور خاص متوجه اخلاق مراعات است و نه اخلاق فضیلتگرا به طور کلی؛ و با اینکه به نظرم نکته های مهمی دارد ولی از آنجایی که خیلی تخصصی است مشکل اصلی را نادیده می گیرد. هدف این نقدها محتوای این گونهی خاص از اخلاق فضیلتگراست، ولی فضیلت های خاصی – مانند پروردگری[1] عاطفی و جسمانی، بردباری و همدردی- که در مراعات کردن مطرح هستند هیچ مشکل واقعیای ندارند. در واقع، کشت و پرورش فضیلت به عنوان امری اساسی در اخلاق است که گذشته از این که آن فضیلت خاص چه باشد، اجحافآور است.
به هر حال اخلاق فضیلت گرا قرار بوده چه کار کند؟ در حالی که فرض بر این است که اخلاق وظیفهگرای سنتی به احساسات و تعهدها بیاعتنا بوده است، فضیلت به احساسات و تعهدها جایگاهی اخلاقی بخشیده است. هرچند این به این معنا نیست که شما هر چه را بخواهید باید انجام بدهید یا هر چه خواستید بشوید بشوید. اخلاق فضیلتگرا یک اخلاق است: طرحواره ای برای ارزیابی خویشتن و بهبود خود، و این قطعا در مورد اخلاق فضیلتگرای فمینیستی صحیح است. آنچه ما داریم یک استاندارد اخلاقی است برای آنچه که باید بخواهید: آنچه که باید شبیه به آن باشید، برایتان مهم باشد، به آن تعهد داشته باشید.
اخلاق فضیلتگرا الگویی به شما ارائه می کند که شما با توجه به آن خود را شکل می دهید. اگر ما شخصیت را حامل ارزش بدانیم، شخصیت به جایگاه ارزیابی تبدیل می شود. اگر شخصیت به جایگاه ارزیابی تبدیل شود، آنگاه دلالت می کند که ما به عنوان عامل اخلاقی که می خواهیم انسان های خوبی باشیم، باید نه تنها اعمال خود را بلکه تمام سوگیری درونی خود را مورد بررسی قرار دهیم: احساسات، تعهدها، رویکردمان به دیگران، تمام روانشناسی ما. قلمروی اخلاقی، که توسط اخلاق سنتی وظیفهگرا به قلمروی عمل محدود می شد، حال گسترده تر شده است.
از این رو اخلاق فضیلتگرا از اخلاق وظیفهگرا مداخله آمیزتر است. اخلاق وظیفهگرا صرفا یک سری اعمال را از ما مطالبه می کند. از آنجایی که رویکرد خاص ذهنی برای تشخیص یک عمل ضروری است ( نشکستن قول باید قصدی باشد، نه اتفاقی) ولی چه در تمام زمانی که قول خود را نشکسته اید از آن لذت برده یا آزار دیده اید به یک اندازه به وظیفه خود عمل کرده اید. در اخلاق فضیلتگرا، شخصی ترین خواسته ها، علائق، و چیزهایی که از آنها بدمان می آید هستند که باید واجد شرایط استاندارد مدل اخلاقی باشند.
هیچ قلمروی نااخلاقی وجود ندارد که بتوانید به آن بازگردید، وظیفه شما انجام شده است. با توجه به ماهیت فضیلت، این مداخله کم و بیش دائم است. پرورش فضیلت مسئله عادت کردن است، نه صرفا یک تمرین هر از چندگاهی، و بنابراین مواردی که در آنها بررسی اخلاقی خود مناسب است بسیار هستند. صرفا اعمال گاه گداری ما نیستند که باید مورد بازبینی قرار بدهیم – آیا به اندازه کافی به کاندیدای سیاسی خودم پول دادم؟ آیا باید به دوست خودم در مورد عشق جدیدش حقیقت را می گفتم؟ بلکه سوگیری پایدار و جاری ما است – آیا من واقعا سخاوتمند هستم، یا صرفا آنچه را که عرف دیکته می کند انجام می دهم؟ آیا من مهربان هستم یا فقط نمی خواهم مشکلی به وجود بیاید؟ حتی اگر یکی از فضیلت هایی که می خواهید داشته باشید پذیرش بی دغدغه خودتان باشد، خودکاوی مناسب است – آیا من بیش از اندازه به شخصیت خودم فکر می کنم؟ یا به اندازه کافی انتقادی به شخصیت خودم نگاه نمی کنم؟ پرورش فضیلت یک کار اخلاقی است که نمی توان آن را به تاخیر انداخت.
آیا این ارزشیابی افزوده بد است؟ بله، به دو شکل. اول، ارزش یابی خود می تواند به از خود بیگانگی منجر شود. بررسی خود از این منظر که من چه چیزی باید بخواهم می تواند شما را از آنچه که می خواهید بیگانه کند، به شکلی که می تواند خودانگیختگی، لذت و معرفت نسبت به خود را از شما بگیرد. برای ما مشخص نیست که این چیزی است که ما می خواهیم یا چیزی است که فکر می کنیم باید بخواهیم؛ اینکه ما همین شخصی که هستیم هستیم یا آن شخصی که فکر می کنیم باید باشیم، هستیم. عاملیت به جای آنکه قوی تر شود ضعیف تر می شود. دوم اینکه، مگر اینکه ما خوش شانس باشیم، چنین ارزشیابی هایی موجب میشود که در خود نقص و ایراد بیابیم.
یکی از نتایج ارزش یابی و بررسی خود می تواند این باشد که به شما نشان بدهد که شما فضیلتی ندارید. شما کار نیکوکارانه را انجام می دهید، ولی بدون احساس همدردی یا نیت خوب – این حس که شما باید این کار را انجام دهید شما را مجبور به این کار کرده است، نه احساس همدردی با دیگران. آنگونه که اخلاق فضیلتگرا شکل گرفته است، در اینجا شما یک فضیلت بایسته را کم دارید. درست است که شما فضیلت وجدانی عمل کردن را از خود نشان داده اید، ولی شما شخص نیکخواهی نیستید، و اگر این فضیلتی است که مورد ستایش شما است، در این صورت علی رغم این که در نهایت کاری را انجام دادهاید که شخص نیکخواه انجام می دهد این فضیلت را در خود نخواهید یافت.
از طرف دیگر، اگر همه فضیلت هایی را که فکر می کنید یک شخص خوب باید داشته باشد دارید، ممکن است این تنها آغاز مشکلات شما باشد. تعارض بین فضیلت ها می تواند ما را به عذاب وجدان و چندپاره شدن بکشاند، و چنین تعارض هایی در همه زندگی ها به جز زندگی هایی که تمرکز بسیار محدودی دارند ممکن است. فضیلت ها به شکلی در تعارض با یکدیگر قرار میگیرند که وظایف قرار نمیگیرند. وظیفه ها شرطی هستند. یک عمل تنها در جایی که هیچ وظیفه دیگری بر آن وظیفه اولویت ندارد. به عنوان مثال، در حالی که ما به طور متداول می گوییم که وظیفه ما است که قول خود را نشکنیم، و وظیفه ما است که به افراد نیازمند کمک کنیم، حتی شخصی که متصف به وفای عهد است در صورتی که برای کمک به یک قربانی که در کنار جاده افتاده است قرار ناهار با دوستش را لغو کند تعارض اخلاقی نخواهد داشت.
این به این دلیل است که در اخلاق وظیفهگرا ما با گونه ای از سیستم اولویت آشنا هستیم که به صورت متداول به ما می گوید که در هر شرایطی کدام کار واقعا وظیفه ما است که انجام بدهیم. هرچند، فضیلت ها نمی توانند شرطی باشند، چرا که در برگیرنده سوگیریهای احساسی هستند، بر اساس خوگیری بنا نهاده شده اند که نمی توان آنها را به صورت شرطی پرورش داد. ما تنها هنگامی که با در نظر گرفتن همه چیز به این نتیجه می رسیم که فضیلت درستی که باید بر اساس آن عمل کنیم شفقت است این فضیلت را بدست نمی آوریم. به عنوان مثال، هر گاه شخص دیگری رنج می برد شفقت ما بروز پیدا می کند. در شرایط که بروز دو فضیلت تعارضی به وجود می اورد، می خواهم بر اساس هر دوی آنها عمل کنم. و هنگامی که عمل می کنم، در این مورد خاص تعارض، حتی اگر موفق بشوم به یکی از این فضیلت ها عمل کنم از فضیلت دیگر باز خواهم ماند. تعارض بین خواسته های ما به اندازه کافی بد هستند، ولی تعارض بین خواسته هایی که شخص فکر می کند به لحاظ اخلاقی باید بر اساس آن ها عمل کند حتی بدتر هم هستند.
مگی و تام تولیور در داستان آسیابی بر رودخانه را در نظر بگیرید. جورج الیوت می توانست این کتاب را به عنوان یک متن اخلاقی نیز بنویسد. تام و مگی خواهر و برادری هستند که سوگیریهای اخلاقی متضادی با هم دارند. تام یک فرد بیش از اندازه وظیفه شناس است. به شدت با وجدان است، با تلاش زیاد کار می کند تا بتواند بدهی های پدرش را بپردازد، از مادرش مراقبت می کند، و کار بسیار با کیفیتی برای افرادی که او را استخدام کرده اند انجام می دهد. ولی او به شدت شخص ناخوشایندی است: در قضاوتش نسبت به دیگران کوته بین است، خود را بر حق می داند، و اغلب اوقات، از افرادی که به اندازه او نسبت به وظیفه توجه ندارند، عصبانی است، حتی خواهر خودش مگی. مگی از طرف دیگر، فضیلت مند است: او مهربان، صادق، حساس، باوفا و شجاع است. او به مسائل در وهله اول به عنوان وظیفه نگاه نمی کند، و هنگامی که چنین می کند، وظیفهگرایی او با احساسات مخالف و انسانیتر به کنار گذاشته میشود. مگی دوست داشتنی است، و در حالی که ما با تام و محنتی که او را به چنین سختگیریای رسانده است همدردی می کنیم، شخصی نیست که بخواهیم وقت خود را با او بگذرانیم.
در عین حال، فضیلت های مگی او را به بدبختی می کشانند، و قلب آنهایی را که از همه به او نزدیک تر هستند می شکند. مگی همیشه به تام وفادار است، و توجه تام برایش از همه چیز مهم تر است، ولی با این حال با فیلیپ واکم با مهربانی رفتار می کند؛ بر رغم اینکه تام او را دشمن خانواده بر می شمارد و بر اساس اصول وفاداری نمی بایست با فیلیپ واکم مهربان باشد. این امر باعث می شود که تام مگی را تحقیر کند و این قضیه برای مگی اصلا قابل تحمل نیست. مگی خویشاوند خود لوسی را دوست دارد، کسی که همواره به مگی کمک کرده است و با او مهربان بوده است، ولی عشق مگی به نامزد لوسی استفان باعث می شود که قلب لوسی بشکند. او با استفان فرار می کند، ولی پس از اینکه به مسئولیت خود در قبال لوسی می اندیشید، شجاعانه از استفان تبری می جوید، فارغ از آسیبی که این کار به آبروی خود او می زند و این واقعیت که این کار می تواند باعث رنجش خود او و آزردن استفان شود.
در انتها، مگی بیش از هر چیز احساس عذاب وجدان و سردرگمی می کند، چرا که به شکلی وفادارنه، شجاعانه و عاشقانه افراد اطراف خود را اذیت کرده است. او به درستی احساس می کند که از مهم ترین تعهدهای خود سرپیچی کرده است، با اینکه هر بار کاری انجام می داده است با توجه به این تعهد بوده است که کار انجام شده او را به شخص بهتری تبدیل خواهد کرد. در انتها او به واسطه شجاعت خود سعی دارد برادرش تام را از یک سیل نجات دهد، و ظاهرا به این دلیل که جورج الیوت پایان خوشی را برای او متصور نیست مگی غرق می شود. (تام هم غرق می شود، بنابراین نمیتوان گفت که برای الیوت اخلاق وظیفهگرا پیروزمند است).
آیا این مورد، موردی مبالغهشده است؟ در حدی مبالغهشده نیست که قابل باور نباشد؛ توانایی ما در ارتباط برقرار کردن با مگی است که جایگاه بالایی به این کتاب در ادبیات می دهد، و ما به این خاطر با او ارتباط برقرار می کنیم که در حالی که شخصیت او از دیگر شخصیت ها پویاتر است. شخصیتی است که ما بر اساس تجربه خود آن را درک می کنیم، و تعارض های او، ناتوانی او در کنترل اوضاع به شکلی منسجم در مواجهه با تعارض ها چیزی است که ما با آن آَشنا هستیم. واضح است که هر کسی که همانند مگی روحی بزرگ دارد و مملو از انسانیت و حساسیت است پایان ناخوشایندی نخواهد داشت. تعداد زیادی از ما خوش شانس هستیم، و تعارض تعهدها و انگیزه هایمان به این میزان موجب تخریب ما نمی شوند. ولی برای اغلب ما تعارض هایی به وجود خواهد آمد و اگر استانداردی بیرونی برای هدایت اعمال خود نداشته باشیم احساس از هم گسیختگی خواهیم کرد و تا حدودی خود را در برخی جنبههای شخصیتی دارای نقص و ایراد در نظر خواهیم گرفت.
برای بسیاری از ما ها که غرق در وظیفه هستیم، چنین تعارضی با ارجاع به قاعده ای خارجی از عمل حل می شود، و می توانیم بگوییم «هر احساسی داشته باشم، قاعده عمل درست به من می گوید که چه کار باید بکنم». بنابراین، وقتی بین احساس عشق به فرزندان و احساس تعهد به آنها و تعهد به پرورش خود بر سر دوراهی قرار میگیریم، می توانیم به خود بگوییم که «من به میزان معینی در قبال فرزندانم مسئول هستم و نه بیشتر؛ متعهدم جشن تولد برایشان بگیرم ولی نه اینکه هرگونه سرگرمی ای را برایشان فراهم کنم». مگی می توانست اوضاع بهتری داشته باشد اگر می توانست بگوید «بله، من عاشق برادرم هستم، ولی در این مورد تقاضای او بیش از اندازه است و فراتر از دینی است که من به او دارم». بنابراین شاید بتوانیم آسیب های فضیلت را با محدود کردن حیطه فضیلت کاهش بدهیم، ولی این استدلالی به نفع اخلاق فضیلتگرا نیست.
پاسخ ها
با این حال برخی خواهند گفت که اگر اخلاق فضیلتگرا به ناخرسندی منتهی می شود، استدلالی علیه اینکه بخواهیم شخصیت را به عنوان بنیان اخلاق در نظر بگیریم نیست بلکه صرفا بازتاب دهنده ماهیت زندگی اخلاقی ما است. سخت و دشوار و پیچیده است، و زندگی با فضیلت در دنیایی پر از گرفتاری طبیعتا باعث خواهد شد که شخص با ملاحظه به بررسی دوبارهی تصمیماتش دست بزند. حساسیت به خواسته های متعارض گاهی منجر به محنت می شود، ولی این هزینه کمی است که باید برای آگاهی صادقانه باید پرداخت، که بخشی از زندگی ای حقیقتا فضیلت مندانه است.
این پاسخی معقول است. هرچند مشکلی را که اخلاق فضیلتگرا به وجود می آورد مورد بررسی قرار نمی دهد. مشکل این نیست که زندگی فضیلت مندانه ممکن است موجب ناخرسندی فرد شود -هزینه ای که ممکن است شخصی حاضر به پرداخت آن باشد-، بلکه این است که شرایطی را رواج می دهد که همان هدفی که می خواهیم در آن به دست بیاوریم، یعنی شخصیتی متحد و یکپارچه، غیرممکن می شود. نقد مهم به اخلاق وظیفهگرا این نیست که انجام وظیفه ما ممکن است گاهی به ناخرسندی ما بینجامد – هیچ شخصی که حقیقتا به زیستن زندگی اخلاقی علاقه دارد این را دلیلی کافی برای رد این رویکرد اخلاقی نمی داند.
بلکه نقد این بود که وقتی فرد را به دو شقه تقسیم می کنیم، بخش عقلانی و ارزشمند به لحاظ اخلاقی و بخش احساسی و به لحاظ اخلاقی بیاهمیت، نظریه رویکردی را به فرد ترویج می کند که عاملیت منسجم را غیرممکن می سازد. بنابراین، همین قضیه برای اخلاق فضیلتگرا هم برقرار است؛ در حالی که ممکن است ناخرسندی را به عنوان هزینه ای که برای خوب بودن می پردازید، بپذیرید، آنچه که ما در اینجا با آن مواجه هستیم چند تکه کردن شخصیت به دو تکهی غیرمنسجم است که هر یک ما را به سمتی می کشاند، بدون اینکه اصل برای میانجیگری بین این دو وجود داشته باشد. هنگامی که می گوییم فرد دچار تعارض شده است تنها منظورمان این نیست که احساس خوبی ندارد، همان طور که وقتی می گوییم فرد وظیفه شناس از خودبیگانه شده است منظورمان این نیست که دوست ندارد کار درست را انجام دهد. منظور ما این است که سوگیری متمرکز، که برای تصمیم اخلاقی ضروری است، سخت است و گاهی رسیدن به آن و حفظ آن غیرممکن است. به میزانی که اخلاق فضیلتگرا برای ارائه تصویری از عاملیت که بتوانیم از آن به عنوان مدل واقع بینانه اخلاقی استفاده کنیم رواج داده شده، در این کار ناکام گشته است.
بازگشت به وظیفه؟
پس چه کار باید بکنیم؟ اگر نظریهی فضیلت ما را از خودبیگانه و دچار تعارض می کند، چگونه باید برای زندگی اخلاقی تلاش کنیم؟ آیا در بند اخلاق وظیفهگرایی هستیم که ما را از یک نظر، با دخالت کمتر در زندگی عاطفیمان، آزاد میگذارد اما این کار را با با نادیدهگرفتن خود عاطفی ما و رد ارزش آن انجام میدهد؟ آیا نظریهای برایمان باقی مانده است که بر کاربرد غیرقابلانعطاف قوانین بدون توجه به موقعیتهای شخصی و در نتیجه راهحلهای ناخرسندکننده اصرار میورزد؟
به اطمینان برخی از طرفداران اخلاق وظیفهگرا مرکزیت سوگیریهای عاطفی را در زندگی روزمره نادیده گرفتهاند و تنها خودی عقلانی و قانونمدار را ارزشمند دانستهاند که تنها عدهی کمی از ما آن را در خود شناسایی میکنیم. و برخی، سرخوش از یافتن یقین در قضاوت اخلاقی، زمینهگرایی را با ابهام اشتباه گرفته و تلاش به اجتناب از آن نمودهاند. اما، هیچ یک از این ایرادات برای اخلاق وظیفهگرا اساسی و حیاتی نیست. بازنگری فمنیست از عاملیت، که استدلال میکند که جنبههای شخصی، عاطفی و غیرجهانی یک فرد ارزشمند هستند، چالشی واقعی به سامانههای وظیفهگرای کانتی است، جایی که عقلانیت غیرشخصی در واقع چیزی است که به عاملها و انتخابهای آنها ارزش میدهد. به هر حال، این مفهوم بازنگری شده و واقعگرایانه در مورد این که مردم واقعا چگونه هستند و چه چیزی برایشان ارزشمند است در مفهوم مرکزی اخلاقی وظیفهگرا جای میگیرد؛ اخلاقی که اساسا میگوید که برخی اعمال درست و برخی نادرستاند و باید بر این اساس عمل کنیم.
ممکن است ببینیم که رشد وابستگیها هم برای زندگی سالم و هم برای زندگی اخلاقی اساسی است، اما این رشد را با ارجاع به انواعی از اعمال که ما سعی میکنیم آنها را تولید کنیم هدایت میکنند. ممکن است بر فضیلت برای کمک به این که کار درست را انجام دهیم تمرکز کنیم، اما در دیگر حوزههای شخصی و درونی به خود این اجازه را میدهیم که از موقعیتهای دشوار یا کارهایی که نمیخواهیم انجام دهیم فرار کنیم. ادبیات فمنیستی در به تصویر کشیدن این که تمرکز زندگی ما روی امور شخصی و خاص است نه روی امور جهانی و انتزاعی موفق بوده است؛ و مهم تر این که استدلال نموده است که این نقص و ایراد نیست. یک اخلاق وظیفهگرای جدید و بهبودیافته میتواند این بینش را در خود جای دهد؛ این که در قلمروی اخلاق وظیفهگراست که بگوید خواستههایی که از افراد میشود باید خواستههایی باشد که آنها میتوانند برآورده نمایند.
[1] تغذیه